نگاه                  

هيچ حرفي برايِ گفتن وجود ندارد و بدترين کارها سخنراني است

نقل هر شعر يا مقاله از وبلاگ نگاه با ذكر منبع و لينك دادن به اصل بلامانع است .

لينك دوني :

يادآوري :

دادن لينک تنها و تنها به منظور اطلاع رساني بوده و به هيچ عنوان دليل بر اشتراک انديشه نيست .

مراكز و سامانه هايِ خبري

پيك نِت
نيوز نِت
اطلاعات.نت
پيـک ايـران
خبرنامه ي گويا
آژانس خبري كورُش
ايران پرس نيوز
شبكه ي خبري دادنامه
شبكه ي اطلاع رساني نفت و انرژي
خبرگزاري ايسكانيوز
خبرگزاري كار ايران
خبرگزاري آفتاب
خبرگزاري البرز
خبرگزاري آريا
خبرگزاري فارس
خبرگزاري موج
خبرگزاري مهر
خبرگزاري جبهه ي ملي ايران
خبرگزاري جامعه ي جوانان ايراني
خبرگزاري ميراث فرهنگي
خبرگزاري دانشجويان ايران
خبرگزاري ورزش ايران
الجزيرة نت - باللغة العربية
 

راديو و تلويزيون ها

بي بي سي فارسي
بي بي سي ( 2 )
راد يو بين المللي فرانسه
برنامه ي فارسي صداي آلمان
صداي اسرائيل
راديو جوان
راديو زمانه
ايران سيما
واحد مركزي خبر
 

روزنامه ها نشرياتِ ادواري و سايت هايِ خبري

ايران
اسرار
حمايت
انتخاب
رويداد
خورشيد
رستاخيز
نوانديش
خبرنگار
نيم روز
حيات نو
حوزه نت
نيوز نت
روز آنلاين
ملت نيوز
ادوار نيوز
انصار نيوز
جوان نيوز
شريف نيوز
فردا نيوز
عارف نيوز
بورس نيوز
پرسا نيوز
پنلاگ نيوز
گزارش گران
ايران ما
ايران امروز
ايران bbb
ايران فردا
فرهنگ آشتي
هم وطن سلام
وزارت امورخارجه آمريكا
سايت خبري بازتاب
سايت خبري سرخط
سايت خبري شهروند
سايت خبري بي طرف
شبكه ي خبر دانشجو
مجله ي اينترنتي فريا
روزانه تهران جنوب
هفته نامه ي تابان
اتحاد تا دموکراسي
باشگاه خبرنگاران جوان
روزنامه ي كيهان
جمهوري اسلامي
مردم سالاري
همشهري
جام جم
خراسان
اعتماد
رسالت
شرق
قدس
خبر ورزشي
كابل پرس
تهران تايمز
هفت تير
30 نما
تكتاز
 

كتاب خانه ها و مراكز فرهنگي

 كتاب خانه ي قفسـه
کتاب هاي رايگان فارسي
كتاب هاي رايگان فارسي-خبرنامه
كتاب خانه ي نهضت ملي ايران
كتاب خانه ي دكتر محمد مصدق
كتاب خانه ي خواب گرد
كتاب خانه ي شاهمامه
كتاب خانه ي دل آباد
سخن - سايت كتاب و نشر الكترونيك
 

تشكل ها و نهادهاي فرهنگي و اجتماعي

سازمان سنجش آموزش كشور
سازمان اسناد و كتاب خانه ي ملي ايران
شوراي گسترش زبان و ادبيات فارسي
خانه ي هنرمندان ايران
مجله ي فرهنگ و پژوهش
مؤسسه ي مطالعات تاريخ معاصر ايران
مؤسسه ي گفت و گوي اديان
مركز اطلاعات و مدارك علمي ايران
پايگاه اطلاع رساني پزشكان ايران
نهضت آزادي ايران
پن لاگ
کانون نويسندگان ايران
كانون انديشه ي جوان
کانون پژوهش هاي ايران شناختي
كانون زنان ايراني
زنان ايران
گزارش گران بدون مرز
تريبون فمنيستي ايران
انجمن فرهنگي هنري سايه
موج پيشرو
 

فرهنگي - هنري

خزه
دوات
واژه
رواق
قابيل
بخارا
سمرقند
سپينود
ماندگار
سيبستان
شبنم فكر
نسل پنجم
خسرو ناقد
خانه ي داستان
مجله ي خانه ي داستان
مجله ي سينمائي ادبي
تاريخ و فرهنگ ايران زمين
تاريخ ايران باستان
روزنامه هاي م . ويس آبادي
ميان برهاي سي ثانيه اي
يادداشت هاي يك اطلاع رسان
دل تنگي هاي يک کرم دندون
طومار - ليلا فرجامي
اديبان - وحيد ضيائي
ميرزا پيكوفسكي
صد سال تنهائي
خشت و آينه
جن و پري
هفت سنگ
رمزآشوب
هرم
شبح
فرياد
آدينه
آدينه2
ادبكده
ادبستان
غربتستان
عصيان گر
پوكه باز
كتاب لاگ
كشتي نوح
حيات خلوت
آرمان شهر
الهه ي مهر
نيما يوشيج
جيرجيركِ پير
مي بي رنگي
ساحل افتاده
كلكسيون شعر
بازگشت به آينده
آوازهاي خار بيابان
كلك خيال انگيز
لوليتاي ايراني
آرامش دوستدار
آستان جانان
خشم و هياهو
خاكي آسماني
پريشان خواني
هنر و موسيقي
قصه ي كرمان
ايران تئاتر
باغ درباغ
كاپوچينو
آرش سرخ
کارگاه
 

نويسنده گان شاعران و هنرمندان

صادق هدايت
ابراهيم يونسي
فروغ فرخزاد
احمد شاملو
بنياد شاملو
شاملو - مجموعه ي آثار
نادر نادر پور
سهراب سپهري
هوشنگ گلشيري
داريوش آشوري
اسماعيل خوئي
بزرگ علوي
صمد بهرنگي
منيرو رواني پور
دكترعلي شريعتي
عبدالكريم سروش
آواي آزاد - مجموعه آثاري از شاعران معاصر
 

(ژورناليست ها ) و وبلاگ ها و سايت هاي حاوي لينك هاي متنوع و مفيد

روزنامك
زن نوشت
دو در دو
پابرهنهِ برخط
سرزمين آفتاب
روزنامه نگار نو
دنياي يك ايراني
سفرنامه ي الکترونيک
وبلاگ بي بي سي فارسي
حاجي واشنگتن
علي خرد پير
امشاسپندان
ايران كليپ
ايران جديد
هفت آسمان
بلاگ چين
خانم کپي
آق بهمن
يك پزشك
خبرنگار
روزانه
فرياد
كوچه
کسوف
 

(گروهي ها) گاه نامه ها و مجله هاي الکترونيکي

پيك خبري ايرانيان
ايرانيان انگلستان
كتاب داران ايران
خواندني ها
مجله ي شعر
خانه ي سبز
پويشگران
فروغ نت
گيل ماخ
زيگ زاگ
شرقيان
صبحانه
ديباچه
انديشه
فانوس
پنجره
پندار
گوشزد
هنوز
نامه
لوح
 

وب نوشت ها و سايت هاي شخصي - فرهنگي سياسي اجتماعي

مهرانگيزكار
مسعود بهنود
شيرين عبادي
هادي خرسندي
احسان شريعتي
ايرج جنتي عطايي
اشكان خواجه نوري
ميرزا آقا عسكري
لطف الله ميثمي
محمدرضا فطرس
وحيد پور استاد
اميد معماريان
سيروس شاملو
كورش علياني
شاهين زبرجد
مهين ميلاني
سعيد حاتمي
ملكه ي سبا
حسين پاكدل
علي قديمي
هادي نامه
بيلي و من
نقش خيال
مسافر شب
بدون حرف
گيله مرد
بازگشت
تادانه
ناگزير
مهتاب
افکار
فردا
آشيل
قلم
شيز
سپهر
ناتور
جمهور
بي اسم
35 درجه
گل خونه
يك قطره
آبچينوس
هومولونوس
روز نوشت
چشم هايش
ملي مذهبي
باغ بي برگي
چرند و پرند
رامين مولائي
يك نخ سيگار
زندگي وحشي
از بالاي ديوار
سرزمين رؤيايي
تحقيقات فلسفي
روي شيرواني داغ
شهروندِ نصف جهاني
يادداشت هاي نيمه شب
ترا اي کهن بوم و بر دوست دارم
كتابچه ي مهدي خلجي
مقالات سياسي و اجتماعي
ارزيابي شتاب زده خداداد رضا خاني
اكنون شهرام رفيع زاده
آدم و حوا حسن محمودي
قلم رو ساسان قهرمان
پوتين محمد تاجيك
چشمان بيدار مهستي شاهرخي
چرا نگاه نكردم ؟
عمادالدين باقي
محمود فرجامي
شادي شاعرانه
سلول انفرادي
کتاب درخانه
تقويم تبعيد
پراكنده ها
بلاگ نوشت
زر نوشت
ارداويراف
ميداف
عكاسي
ليلا صادقي
سينماي ما
فيلم نوشته ها
آيدين آغداشلو
نيک آهنگ کوثر
پيمان اسماعيلي
وبلاگِ عكاسي
ايران كارتون
فروشگاه گرافيك
 

اديان ومذاهب

يتااهو
يهود نت
آيه الله منتظري
شريعت عقلاني
بام آزادي
 

ادبيات و هنر - شعر و داستان - مقاله : فلسفه و شناخت جامعه و انسان

نقطه تهِ خط
ماهنامه ي هنر موسيقي
خيال تشنه - حميرا طاري
هزارتو - فرزاد ثابتي
يادداشت هاي شيوا مقانلو
گوباره - ابراهيم هرندي
داستان هاي کوتاه يک آماتور
اهورا - مجيد ضرغامي
انساني بسيار انساني
الفلسفة فل سفه
نامه هاي ايروني
پيام يزدان جو
چه گوارا
چوبينه
گردون
برج
 

كامپيوتر و ارتباطات

دات
زيرخطِ IT
سرگردون
امير عظمتي
استاد آنلاين
همايون اسلامي
سرزمين كامپيوتر
فولكلور اينترنتي
وبلاگ تخصصي دلفي
از صفر تا اينترنت
سايت علمي فرهنگي خاطره
رباتيك و هوش مصنوعي
راهرو وب - محمدرضا طاهري
دانش كتاب داري و اطلاع رساني
ايتنا - اخبار فناوري اطلاعات
فناوري اطلاعات و ارتباطات
دنياي كامپيوتر و ارتباطات
مديريت فناوري اطلاعات
انديشه نت
 

نام داران « وب ِ» فارسي - متنوع و انتقادي

مجيد زهري
حسن درويش پور
روزگارما بيژن صف سري
خواب گرد رضا شكر اللهي
سردبيرخودم حسين درخشان
حضورخلوت انس عباس معروفي
پيام ايرانيان مسعود برجيان
كلمات اكبر سردوزامي
 

اطلاع رسان هاي بي نام و نام دار سياسي اجتماعي فرهنگي

دموكراسي فرزند جسارت
روز شمار انقلاب
زير چتر چل تيكه
چه و چه و چه
اردشير دولت
وب-آ-ورد
ورجاوند
خُسن آقا
سگ باز
چپ نو

طنز سياسي

ملاحسني
ملاحسني در کانادا

سايت هاي سرويس دهنده

 بلاگ اسپات
پرشين بلاگ
بلاگفا
وب گذر
 

موتورهاي جستجو و فهرست ها

 گوگل فارسي
گويا
تير آخر
پارس خبر
لينک هاي فله اي
داده هاي فارسي
 

لوگوها

وبلاگ نما

لينكستان

ليست وبلاگ هاي به روز شده

Weblog Commenting and Trackback by HaloScan.com






پنجشنبه، فروردین ۱۱، ۱۳۸۴

 

شعر - سالِ مرغ و گوسپند

********************************

چه كنم كه " سالِ مرغ " و " گوسفند" مان يكي است ، لذا شعري از " نوروزِ 82 " هنوز در " نوروزِ 84 " معتبر و قابلِ مصرف است ؟ و چه كنم كه بيات خواري عادتِ ماست ؟

********************************

سالِ گوسفند (با صداي شاعر)


هنگامي كه گوسپندان را در چراي روشنايي مي بينم
و اشتران را به نصيحت مي پذيرم
جز شلاقي به بر انگيختن خويش
چه حاصلي بر خواهم داشت ؟
گويا به « خيال عشق »
« تنها يي» را بر نمي تابم
و هنوز به انتظار ِ اهورايي نشسته ام
تا ظهور او را به شب انديشان مژده دهم
و خورشيد ِ حضورش را به پاي كوبي بر خيزم

هنگامي كه « روشن فكر » را
در زبان روشن فكران مي انديشم
يا در فرهنگ ها مي خوانم
و عشق را
اين گران سنگِ تنهايِ زندگي
در پليدترين جامه ها و زشت ترين بزك ها
بر چار راهِ خود فروشي ، ايستاده در مي يابم
دستپاچه ، در پي « سهراب » مي گردم
تا « واژه ها » را شستشو دهد
و اين خلق را به باران به خواند
« كفش هايم كو ؟ » (1)

هنگامي كه گوسپندان در چراي نورند
و اشتران به نصيحت
و خورشيد در كار ظهور
سهراب به شست و شوي واژه ها نمي آيد
و اين خلق - باران را-
به چترها و سقف ها پناه مي برند
و عاقلان ، ديوانگي را بهانه ي « عقل » ساخته اند
پيامبران مرده
و پيامبري در آن سوي چراگاه
چِرا و چَرا مي آموزد
و ما گند خواري را به تولد دريافته ايم

هنگامي كه « عشق » عمل خواص باشد
و عوام آن را به تفسير بنشينند
و تا بلوغِ آزادي و آگاهي رابرنتافته ايم
گوسفندان هم چنان به صحرا مي روند
و سال ، سالِ ايشان است
بچريد
مبارك ِ تان باد ، مبارك
كه نوروز تان دميده
و صحرا تان ناچريده است
بچريد آخرين مرتع را
- مرتع به مرتع را -

------------------------------
(1) مصرعي از زنده ياد سهرابِ سپهري .

شعري از : دفترِ " حديثِ كشك "


|  

مقاله - نوروز و قبرستان

نوروزي با معلولانِ ذهني

گپِ تنهايي

هيچ فكر كرده ايد كه چرا ما مردم " سال تحويل " را در گورستان ها و بر مزارِ عزيزان و بزرگان و قهرمانانِ در گذشته يِ خويش مي گذرانيم ؟
چرا نبايد روزِ نو را در گل زار بود ؟
و چرا ما مردم پي در پي از " زندگي " به " مرگ " مي گريزيم ؟
اصلا " سال تحويل " يعني چه ؟ و برايِ منِ شهرنشينِ امروزينِ ايران ، چه تفاوتي با لحظه هايِ پيش و پس از خود دارد ؟
من كه جز قدم زدن و ديدنِ چترهايِ شكوفه و صدايِ پرندگانِ مهاجر و عاشق و لبخند زدن به زيباييِ جويبار ، چيزي نمي بينم و بينِ بهار و تابستان و زمستان و خزان ، برايِ شهروندِ اكنونيِ جهان ، تفاوتي نمي شناسم ...
اما مي خواستم به گويم : دقت كرده ايد كه چرا ما ايرانيان در نوروز و در آغاز ، به ديدارِ پيران و بيماران و معلولان و درگذشته گان مي رويم و سالِ نو و جشنِ نوروز را در اظهارِ هم دردي ، با نا توانان و زندگي از دست داده گان آغاز مي كنيم ؟ چرا ؟ به راستي ، چرا ؟
احترام است ؟ يا ترحم ؟ هر يك كه باشد ، چيزِ جفنگي است ...
چرا نبايد در نوروز به ديدار جواني و عاشقي و پاي كوبي و شكفتن و رقص و شادي و كاميابي رفت ؟ چرا ؟
چرا نبايد " نوروز " را با " زندگي " جشن گرفت ؟ با شادي ؟ چرا ؟
اما اين را نمي خواستم به گويم ، بلكه مي خواستم به گويم : بياييد " نوروزي " را با معولانِ ذهني بگذرانيم و زندگي را از هم آن ها بياموزيم ...
گرچه بايد " زندگي " را از كلاغان و درختان و سبزه زاران آموخت ... بايد به " زندگي " انديشيد ، به " انسان " ...
اما – مي دانيد چيست ؟ - اين را هم نمي خواستم به گويم ، مي خواستم گفته باشم كه " نشناخته گي " و نشناختن ، بلايِ بزرگِ ما و عصرِ ماست ...
گمان ندارم كه هيچ بيماري و فساد و تباهي بالاتر از " ناداني " و " نشناختن " وجود داشته باشد ... اين بيماري از آن نوع است كه درختان و جويباران و پرندگان و چرندگان از آن دور و عاري هستند ...
طبيعتي كه بر مبنايِ " غريزه " عمل مي كند به مراتب برتر از انساني است كه در بسترِ فساد و بيماري و تباهيِ " ناداني " قرار دارد ... حيوان و گياه يا زندگي را دارد ، يا ندارد و اگر دارد ، تنها به همان " زندگي " پاي بند است و هيچ چيزي برتر از سلامت و تضمينِ همان " حيات " نيست ... اما " انسانِ غريزي " يا حيله گران و بازي گران و فاسداني كه از انديشه يِ آدمي ، وسيله و ابزاري در خدمتِ سلب و انهدامِ " زندگي " مي سازند ، چيزي نيست كه به گوييم از حد و حدودِ انساني به مراتبِ حيواني نزول كرده اند ... خير ، اين چنين" آدمك " هايي حتا تباه كننده ي زندگيِ همان حيوان هستند ... اين چنين موجودي دشمنِ بشريت و محيطِ زيستِ انساني و جانوري و نباتي است و تماميِ مظاهرِ " حيات " را تباه مي سازد ..
اين است كه ما " آدم " ها هر چه را خواسته ايم پست و ناچيز به شماريم ، به " حيوان " نسبت داده ايم .... در حالي كه حيوان هرگز نمي تواند تباه كننده يِ هستي و حيات باشد ولي چنين انساني مي تواند و زندگي و آفرينش را تباه و بيمار مي سازد و به همان نسبت نيز خطرناك است ...
اما مي دانيد چيست ؟ همين را هم نمي خواستم به گويم ، مي خواستم بگويم كه : فرصتِ تعطيلات و تنهايي نوروزي ، به من امكان را داد كه باز نگاهي به شبكه هايِ گوناگونِ تلويزيوني و راديويي ، اعمِ از داخلي و خارجي و فارسي و عربي داشته باشم و دوباره در دنيايِ " اكثريت " ها و " اقليت " ها ، مردمانِ عاديِ كوچه و بازار را ، با تريبون ها و روزنامه هايشان بنگرم و در آن ها تامل كنم ... و ....
و اين است آن سخني كه مي خواهم به گويم ... آري " حديثِ " همين " نشناختن " ها و " نشناخته گي " ها ....
مي بينم كه از تماميِ " ايسم " هايِ تاريخ و جوامعِ بشري ، علي رغم آن كه صدها كتاب و گزارش و اطلاعاتِ كارشناسي و تخصصي پيرامونِ آن ها خوانده ايم و برايمان خوانده اند ، به راستي كه هيچ نمي دانيم ... ما مردم هيچ را نشناخته ايم ... هيچ ....
وقتي كه به تحليل هايِ تلويزيوني و ماهواره اي پيرامونِ پديده هايِ گوناگونِ گذشته و حالِ جهان و منطقه و كشور مي نگرم ، مي بينم كه عمقِ كج فهمي و نفهمي و حتا خود را به نفهمي زدن ، يعني عمقِ " تباهي " و " ناداني " بيش از آن است كه قابلِ درمان باشد ... ديگر اين عضو فاسد و تباه گرديده است ...
مي بينم كه ما نه خويش را شناخته ايم و نه منطقه و جهان و پديده هايِ نو و كهنه يِ آن را ... گويا كاملا با هر نوع تمدن و فرهنگي بيگانه ايم ... يعني اين كه حتا وقتي مي خواهيم به مطالعه و پژوهش نيز به پردازيم ، باز از ديدگاهِ جانبدارانه يِ خود به تماميِ پديده ها مي نگريم ...
ما " تمدنِ غرب " و " مدرنيزم " و" انسانِ نو " و حتا جهانِ كهن و سنتي را نيز نشناخته ايم ... انگار همين صد و پنجاه سالِ گذشته بود كه تازه اروپائيان به ما گفتند كه " ما ايرانيان نيز فرهنگ و تمدني داشته ايم " ...
ما هنوز نهضت هايِ ماسوني و مكتب هايِ فكريِ دورانِ اصلاحات را - در خاورميانه حتا - نشناخته ايم و هنوز به شكلِ توطئه گرانه اش به نقشِ نهضت هايِ گوناگونِ دورانِ پس از جنگِ جهانيِ نخستين و فروپاشيِ " امپراطوريِ عثماني " مي نگريم و هنوز اسنادِ " لژهايِ ماسونيِ ايران " را سانسور مي كنيم ... چه رسد به مكتب هايِ فكري و سياسي و سوسياليسم و كاپيتاليسم و نازيسم و فاشيسم و ديگر تحولاتِ شگرفِ جهاني و منطقه اي ، چه در دورانِ پس از انقلابِ فرانسه و عصرِ رنسانس ، تا پايانِ جنگِ اول و چه دورانِ جنگِ سرد و حركت ها و نهضت ها و جريان هايِ فكري و فرهنگي و سياسي در اين دوران ...
و چنين است كه تفسيرها و تحليل هايمان كاملا بيگانه با موضوع است و ريشه در عمقِ نادانيِ ما از خويشتن و انسان و جهان دارد ... ما به راستي نه خويش را مي شناسيم ، نه جهان را ، و نه انسان را ... چه رسد به اين كه بخواهيم از تاريخ و تمدن و ديروز و امروز و تجربه هايِ نو و كهنه يِ بشري سخن به گوييم و ....
اين است كه مثلا مي بينم از واكنشِ نسلِ نوينِ جهان ، در برابرِ تماميِ آن چه كه پدرانش بر او تحميل كرده اند و از پيشينيان مانده است ، يعني از عكس العملِ نسلِ نو و آزاد و برخوردارِ جهان ، در برابرِِ هر آن چه نهضت و انقلاب و جنگِ سرد و گرمِ ديروزي است ... يعني نسل و مردم و جهاني كه از دولت ها و ملت ها ، از كاپيتاليسم و سوسياليسم ، سرمايه داريِ دولتي و خصوصي ، شرقي و غربي ، متمركز و غيرِ متمركز ، اين و آن ، هر آن چه " ايسم " و " لژ " و چه و چه است ، خسته شده و عليهِ هم آن چه مربوط به گذشته و هر آن چه جزم و از پيش گفته شده و تعيين شده است ، بر آشفته و در خروش است ... نسلي كه عليهِ هر آن چه وجود دارد و ندارد .... و عليهِ همه چيز و هيچ چيز ، به پا خاسته و مي خواهد نه گذشته ها و تعيين شده ها و وارداتي ها و بسته بندي شده ها و چه و چه ها را مصرف كند و نه هيچ چيزي را كه جز خودش گفته باشد و تجربه اي كه جز تجربه يِ خودش باشد
آري ، نسلي كه " زندگي " و " شناخت " و " تجربه " و " روايتي " را جز " تجربه " و " روايتِ " خويش قبول ندارد و از جز شخصِ خويش و عصرِ خويش ، روي برمي تابد و " زندگي " را تنها در روايتِ اكنونيِ " خود "معنا مي كند ...
وآري ، چنين است كه ما مردم در تحليل هايمان ، از چنين انسانِ دانسته و به " شعور " رسيده اي و از عكس العملِ وي در برابرِ وضعِ موجود و گذشته ، يعني از نفي و انكار و خروش و خشم و روي برتافتنِ او ، نسبت به " سنت " هايي كه تماميِ آن ها را در جهتِ انكارِ " زندگي " و " شادكامي " ديده است ، به " شيطان پرستي " و انگار نوعي اجرايِ مراسمِ " بت پرستي " تعبير مي كنيم و مثلا آهنگ ها و شوهايِ نمايشيِ هوادارانِ " رپ " را ، نوعي آيين مي بينيم ...
حالا من چگونه به گويم كه مثلا " نازيسم " و " فاشيسم " نتيجه يِ بيدادي بود كه اروپائيان بر يكديگر روا داشته بودند و هيتلر واكنشي در برابرِ " ميثاقِ ورساي " بود ؟...؟ يا چگونه از ظهور و تاسيسِ " اسرائيل " در نتيجه و به عنوانِ واكنشِ " يهوديان " در برابرِ كشتارها و كوره هايِ آدم سوزيِ در آلمان و متصرفاتش – به ويژه لهستان – سخن به گويم ؟ چگونه ...؟
چگونه با " معلولانِ ذهني " مي توان از دنيايِ صاحبانِ انرژي و منابع ، در برابرِ جهانِ برخورداران از دانش و تكنولوژيِ مدرن سخن گفت ؟
اما ... و اما ...
اما تمامِ اين ها بهانه اي بود تا به گويم : نوروز را با معلولانِ ذهني گذراندن ، يا در قبرستان و بيمارستان به سر بردن ، چگونه نوروزي است ؟ و چرا نبايد " نوروز " را در نارنجستان و گلستان و بوستان جشن گرفت ؟ چرا ؟
و آري ، اين ها بهانه بود ، تا به گويم : دروغ است اين كه گفته اند : ما ايرانيان با حضورِ خويش در هنگامه هايِ شادي ، در گورستان
ها و بيمارستان ها و بودن با بيماران و ناتوانان و فقيران و معلولان و ... داريم به اصطلاح لذت ها و شادي هايمان را با آن محرومان تقسيم مي كنيم و مثلا داريم اخلاقي و انساني رفتار مي كنيم . و ....
خير ، خير ، خير ... اين ها تمام مغلطه است ... ما داريم با حضورِ همواره يِ خويش در تماميِ هنگامه هايِ شادي و پاي كوبي بر مزارِ لذت و شادي ، در واقع " زندگي " و كاميابي و سلامت و جواني و پاي كوبي و شادكامي و زيستنِ به هنجار را ، نفي و انكار مي كنيم و عملا تماميِ شادي ها و جشن هايمان را به عزا تبديل مي سازيم ... ما داريم ....
و آري ... اين ها تمام بهانه بود تا به گويم : عمقِ ناداني و ناتواني و سنگ شدنِ ما مردم چنان است كه .... چه عرض كنم ؟
من پاسخ را نيز مي دانم ...
خواهند گفت : مردمانِ " بت پرست " اگر تنها " بت " شان عوض شود كافي است و ديگر همه چيز تمام است ... زيرا آفتاب گردان ها با خورشيد مي چرخند ...
آري و اما .... بارها تجربه كرده ايم و همين ديروز نيز ... آيا چيزي عوض شد ؟
عزيزِ من ، اين مقوله از جنسِ " فهم " و شناخت است ، در حالي كه " بت پرستي " از جنسِ ناداني است ....
اين است كه مي گويم : ديروز از جنسِ امروز نيست و تحليل ها و نگاه ها و شناخت هايِ " سنتي " هيچ گونه كاربردي در جهانِ فردا نخواهد داشت ... و گويا ندارد ...
و آري كه پيروي و پذيرش با فهم و شناخت دو مقوله يِ متضاد هستند و " نوروز " زماني فرا مي رسد كه دريچه يِ دانستن به رويِ ما مردم گشوده گردد و هر چيزي را پيش از به كار بردن بشناسيم ...
روزي كه در جشن و شاديِ " نوروز " دستِ كم هم چون اجدادِ باستانيِ خويش ، به باغ و صحرا و گل زار بشتابيم و بر سبزه زارانِ شكوفه بارِ " بهاري " شادي و زيبايي و جنسِ " زندگي " را گرامي به داريم ...
به اميدِ " نوروز " و با تبريكِ نوروزين ...
م . ر . زجاجي – فروردين 84


|
پنجشنبه، فروردین ۰۴، ۱۳۸۴

 

بهاريه - شعر - نوروز 84

نوروز گويا مي رسد (با صداي شاعر)

گُـل مي رسد ، گـل مي رسد
هـر لـحـظه اي جامـه دران
مـي مـي دمد ، مـي مي دمد
خـيزان و جـوشـان و دمـان
بــرخـيـز وقـتِ وِلــولــه
بـشـتـاب گـاهِ حـوصـلـه
در آسـمـان بـيـن زلـزلـه
توفـان و بــرقِ بـي امـان
نـرگـس بـرآمـد از زميـن
بـگشود چـشـمِ نـازنـيـن
بـلبـل بـفـرمـودش زهـي
زيـبـاتـريـني بـي گـمـان
يك شب به خوابت ديده ام
در آفـتــابــت ديـــده ام
مـريـم گلـي ، مـريـم گلـي
آيـد بـرون از بـي نـشـان
هـنگامِ رقـص و مي شده

گويي زمستان طـي شـده
نــوروز آمــد ، دي شــده
در اين زمان ، در اين مكـان
***

از دفتر ِ " حديثِ كشك " تهران 1381 مقيمِ فعليِ ارشاد


|  

مقاله - نوروزِ 84

وصف الحال – نوروزِ 84

واقع قضيه اين است كه ما مردم – و من نيز - نه تنها 51 سال كه 510 سال ، يا 5 هزار سال ، كم و بيش و هر چه كه باشد ، اكنون قرن ها و هزاره ها و نسل هاست كه چنان سنگ شده ايم و چنان از دگرگوني و تازگي ، نه در فصل ها و سال ها ، كه در سده ها و عصرها فاصله گرفته ايم و ديري است كه آن را تجربه نكرده ايم ، و چنان از نوروز و شدن و بودن و زادن و بر آمدن ، دور و نشناخته و لمس نكرده ايم كه ديگر برايم غريبه نيست ، اگر اكنون پس از آزمودنِ 51 بهار و جشن گرفتن و شادي كردن هايِ بسيارِ كودكانه " بر آستانِ نوروز " هايِ تكرار ، با كمالِ اندوه در مي يابم كه : ما مردم از نوروز تنها و تنها همان ماهيتِ فيزيكيِ كهن را – كه نوشدنِ سال باشد - مي فهميم و مي شناسيم ، و نه هيچ چيزِ ديگر را ...
يعني اين كه هنوز هم چون دو هزار سالِ پيش ، تنها " شاديِ كشاورزانِ زرتشتيِ ايران " را ، در فرارسيدنِ " بهار " و فصلِ كِشت ، به عنوانِ " جشنِ سنتي ايرانيان " گرامي مي داريم ، در حالي كه ممكن است اكنون ديگر " بهار " و " تابستان " به آن معاني و مفاهيم وجود نداشته باشد و آن شادي ها و جشن ها ، به آن مناسبت هايِ كهن ، امروزه تهي و بي معنا و پوچ ، يا گاهي حتا مسخره بنمايد و جلوه كند ...
اهاليِ سنت از من نرنجند ، زيرا كه من در بزرگ داشتِ نه تنها " نوروز " و " چارشنبه سوري " و " جشنِ مهرگان " و ديگر " آئين هايِ شاديِ ايرانيانِ باستان " با ايشان همراه و موافقم ، كه از هر آئينِ شادي و بويِ هر سور و جشن ، به هر مناسبت و بهانه اي كه باشد ، با دل و جان استقبال مي كنم و تماميِ عمرِ خويش را در " انتظارِ نوروز " گذرانده ام و اكنون نيز تنها چشم به تولد و ظهورِ چنان " نوروز " و بهاري دوخته ام ، نوروزي كه ما مردم نيز ، هر چيزي را دانسته و به جا ، گرامي بداريم و بزرگ شماريم ... آن نيز با شما موافقم كه ما مردم هزاران سال را ، در عزا و ماتم و مرگ و تباهي و سياه پوشي و ندبه گذرانده ايم و اكنون حتا بسيار دير است كه شادي و خنده و زندگي و رفاه و كام يابي را – به هر بهانه اي كه باشد - اختيار كنيم و ...
و آري چنين است كه اكنون سال هاست ، هر بهار و " نوروز " ي را تبريك گفته ام و به شادي بر خاسته ام ... به ويژه به ياد دارم كه در همان منزلِ پدري ، بهترين ماه هايِ زندگي و سالم ، نيمه يِ اسفند تا نيمه يِ فروردين بوده است ...
به ياد دارم كه در منزلِ پدري ام ، از نيمه يِ اسفند شيريني پزي و لباس دوزي و تداركِ نوروز آغاز مي شد و دو هفته تا " سيزده بدر " ادامه داشت و بهترين و خاطره انگيزترين ماهِ سال و فصلِ شادي و جشن و لباسِ تميز و نو پوشيدن و مهماني و بازي هايِ كودكانه را شكل مي بخشيد ...
به ياد دارم كه پدرم هفته يِ نخستِ فروردين را در منزل ، مي نشست و مردم به ديدارش مي آمدند و هفته يِ دوم را به بازديد هايِ گوناگونِ روزانه مي گذراند و هميشه من به عنوانِ " پسرِ بزرگِ خانواده " همراهش بودم و از عيدي هايِ نوروز و تخمِ مرغ هايِ رنگ شده و شيريني هايِ گوناگون و لذيذ ، زيباترين خاطرات را همواره و هنوز در ذهن و به همراه دارم ...
و آري كه انگيزه هايِ فراوانِ نوروزين را همواره گرامي و بزرگ داشته ام و در همه جا از عاشقي ها و شادي هايِ تباه شده سخن گفته ام و در " حديثِ كشك " – همين چند سالِ پيش - گفتم و در اين جا بارِ ديگر تكرار مي كنم و مي گويم : " از شادي هايِ نهاده "
عشق ها و كاميابي هايِ فرو گذاشته
زندگي هايِ از دست شده
فرصت هايِ تباهِ جواني و شادكامي
و آري ، خواهم گفت و گفته ام
از " پنجاه سال تنهايي "
سه سال ديوانگي ، بر آستانِ نوروز
و از سه نيشِ ناگوار ، در سالِ مار
يا انگيزه هايِ بسيار ، در سالِ گوسپند .....

اما واقعِ قضيه اين است كه ، امروز و در تنهايي و سرمايِ نوروزين ، در مي يابم كه به هر بهار و فروردين ، تنها باز همان فرصت هايِ نهاده و توان هايِ از دست شده را ، در پسِ پشت مي بينم و تنها فرسودگي و فرومردنِ پي در پيِ " زندگي " را ، در روبرو دارم و مي بينم و لمس مي كنم ... و اين است كه مايه يِ اندوه و تاسف است ، نه انگيزه يِ شادي و ترانه ها و پاي كوبي ...
و آري ... با چنين مقدمات و در چنين حال و زماني است كه اگر " بهاريه " اي ، از در دفترِ " حديثِ كشك " كه در اسفندِ 81 و به مناسبت و انگيزه يِ نوروزي درگذشته ، سروده شده است ، اكنون - يعني نوروزِ 84 - دوباره آن را نقل و تكرار كنم ، از آن جا كه نوروزها – هم چنان - يكسان و تكراري و بيهوده و ساكن مي گذرند ، هنوز همان شعر و بهاريه ، معتبر و مناسب و به جا و شايسته و دارايِ پيامِ خويش است و انگار كه خواهد بود ....
و نيز اين را به گويم كه روي آوردنِ شايسته و دير هنگام و گريز ناپذيرِ جامعه يِ ايراني ، به سويِ " فمنيسم " را ، تنها همين نكته – در اين جا - بسنده است كه جامعه يِ " مرد سالارِ " ايران ، حتا وقتي مي خواهد نامِ سال هايِ كشاورزيِ باستانيانِ خويش را ، در موردِ سال هايِ اكنوني به كار برد ، بازهم تقلب مي كند و نامِ " سالِ مرغ " را به " سالِ خروس " تغيير مي دهد و تحريف مي كند ، بدون آن كه بداند " سالِ مرغ " در همان تقويمِ كشاورزيِ كهن و در جامعه يِ خويش ، مفهوم و معنا داشته است و چنين نام گذاري هايي ، به دليل و مناسبتِ خاصِ خود ، به جا و شايسته استعمال مي گرديده است ... اما اكنون اين " واژه " و نام گذاري همان قدر بي معنا و مناسبت است كه تغيير و تحريفِ " سالِ مرغ " به " خروس " چيزي را عوض نمي كند ... و كمتر كسي است بداند و بينديشد كه " مرغ " مظهرِ توليد و زايش و سمبلِ گوشت و تخمِ مرغ و به معنايِ آذوقه بوده است و با آن زندگيِ كشاورزي مناسبتي تنگ داشته است ، در حالي كه " خروس " هيچ مناسبتي ندارد ... و چنين است كه مي بينيم تحريفِ " سالِ مرغ " به " خروس " هيچ تفاوتي به وجود نمي آورد و هر دو هيچ معنايي را حكايت نمي كنند ... مي بينيد كه بازهم ندانسته " جوان مردانِ ايراني " حكايتِ زندگيِ مرد سالارِ خويش را ، بر نامِ سنتيِ سالي از تقويمِ كشاورزيِ كهن ، تحميل كرده اند ، بدون آن كه توجهي به مدلول و مفهوم و منطوق آن داشته باشند و ....
شگفت و شگفتي نيست ؟ پس چيست ؟
و آري چنين است كه مي گويم تماميِ " واژه گانِ " اكنوني ما ، از معنا و مفهومِ خويش كاملا بيگانه و دور گرديده اند و هيچ چيزمان ديگر شايسته و مناسبِ قالبِ خود نيست و ....
حالا وفادارانِ " سنت " چه چيزي را مي خواهند حفظ كنند ؟ نمي دانم ...

آيا قرار نيست در نوروز ، تازه و ديگر شويم ؟ و دستِ كم به كوشيم كه " گفتار و كردار و رفتارِ " خويش را دانسته و شناخته و به جا تنظيم و لحاظ كنيم ؟ آيا قرار نيست معنايِ واژه هايي را كه به كار مي بريم ، بدانيم و بشناسيم ؟ و آن ها را در جايي كه معنا و مفهوم و دلالت داشته باشند استعمال كنيم ؟ انگار نمي خواهيم چيزي را " استعمال " كنيم ؟
اما و در پايان ، تكرار مي كنم كه هر بهانه و فرصتي به شادي و پاي كوبي را ، بايد كه گرامي داريم و بزرگ شماريم ، زيرا اكنون تنها و تنها نيازمندِ شناختن و مغتنم شمردنِ فرصت هايِ از دست شده يِ شادي و كاميابي هستيم و بايد كه ازهر بهانه اي در اين ارتباط ، استقبال كنيم . به ويژه اگر فرصتي هم چون " نوروز " و شكفتنِ گل و طلوعِ زيبايي و عشق باشد ...
پس ، " نوروزِ 84 " را به تماميِ ايرانيان و همراهانِ خويش تبريك مي گويم و بر دميدنِ تازگي و شادكامي را ، در اين بهار و به هر بهار و روز و نوروزي و برايِ تماميِ انسان هايِ گيتي ، آرزو دارم ...

نوروزِ 84 مبارك باد
*****


|
دوشنبه، فروردین ۰۱، ۱۳۸۴

 

به انتظارِ بهار - شعر

نوروزِ 84 مبارك باد

عيدي با حافظ



گل بي رخِ يار خوش نباشد
بي باده بهار خوش نباشد
طرفِ چمن و طوافِ بستان
بي لاله عذار خوش نباشد
رقصيدنِ سرو و حالتِ گل
بي صوتِ هزار خوش نباشد
با يارِ شكر لبِ گل اندام
بي بوس و كنار خوش نباشد
باغ و گل و مل خوش است ، ليكن
بي صحبتِ يار خوش نباشد
هر نقش كه دستِ عقل بندد
جز نقشِ نگار خوش نباشد
جان نقدِ محقر است حافظ
از بهرِ نثار خوش نباش
*
هر روزتان نوروز - نوروزتان پيروز

*


|
چهارشنبه، اسفند ۲۶، ۱۳۸۳

 

شعر - شعرِ شناخت - شعرِ بودن

و گاهي هم ، مي انديشم (با صداي شاعر)

بني اعمام من در جنگل ، آري
با طبيعت ، سخت نزديكند
و گويا يك برادر ، از ميان ما
دو دستش را ، به مغزش داد
و ما مانديم ، با پاهاي لرزاني
و خرسند از درازِ عمر
و گاهي هم برادر را ، بر اوجِ آسمان ديديم
و خود در خواب ، پيچيديم .

ولي گاهي ، مي انديشم
كه مي گويد كه دارد هر دو پايي ، با بشر خويشي ؟
و هر كو كَند دُم را ، مغز روييده ز چشمانش ؟
چه كس گفته ؟
كه اجداد تمامي ما ، يكي بوده است ؟
به يك دَم
يا به يك سال و ، به چندين قرن
ز عمق جنگل و ، در كوه و صحرا ها
دو صد ميمون و گاو و ، اشتر و كفتار
تمامي دُم فرو كنده ، به دستان
بر دو پايِ خويش ، اِستادند
و آري
اين چنين بوده است گويا ، داستانِ ما

و آري
اين تفاوت هاي فاحش ، بينِ انسان ها
و دنياهايِ جوراجور و ، بس ناجور
حكايت از تبارِ گونه گون دارد
نفهميد آن كه ، روزي گفت
كه انسان ، از كران تا بي كرانش
يك پدر دارد
چنين گويا نمي باشد
و انسان را به جايِ « حلقه ي مفقوده »
اجدادي كه ، نابود است
نسب گويا كه ، نامعلوم
و يا صد ها روايت دارد ، اين هستي
و ما از بي نهايت ، يك .



|  

مقاله - نخبه گان و ...

نخبه گان : خاموش يا در خروش ؟

" امروزانِ سراسر شگفتي و نخبه گانِ ...
مقاله يِ دوم

مي دانيم كه اصولا " فرهنگ سازي " همواره گام ها پيش از جامعه قرار دارد ، و توسطِ نيروهايي از همين جمعيت هايِ اجتماعي و به ياريِ همين مردم شكل مي گيرد . و آن چه از مقبوليتِ همگاني و اتفاقِ اين نهادهايِ اجتماعي ، بر مي آيد " واقعيت " و " تاريخِ فرداست " .
بگذرم از آن كه : آيا فرهنگ ساخته مي شود ؟ يا آن را مي سازند و از پيش تعيين شده ، جامعه را در آن قالب مي ريزند ؟
اين موضوع خودش و در جايِ خودش شايسته و مناسب است . اما در اين جا بهتر كه به سخنِ خويش باز گرديم و " خموشي " يا " سخن گفتنِ " " نخبه گان " و فرهيخته گان و به بلوغ رسيده گانِ ايراني را ، در شرايطِ حساسِ كنوني ، بشناسيم و بررسي كنيم .
بله و اما ، در دسته و گروهِ دوم ، يا جمعيت ها و نگاه هايي كه حتا اگر " تريبوني " در اختيار داشته باشند " سخن " نمي گويند ، بايد اندكي تامل كرد ...
بسياري هستند كه مي خواهند بگويند : " هنوز زمانِ سخن گفتنِ نخبه گان فرا نرسيده است " . اما گذشته از درستي و نادرستيِ اين كلام ، بايد گفت ، اين نگاه وجود نداشتنِ تريبون هايِ اجتماعي را ، دليل و انگيزه يِ اين " خموشي " خواهند د انست .
بسياري نيز " خستگي " و وازده گي و ترس ها و نگراني هايِ خويش را دارند و هنوز مانندِ " قرنِ بوق " چشم به زد و بندهايِ پشتِ پرده و طرح هايِ آماده ي ديگر دوخته اند .
و بگذريم كه اگر كسي به راستي " نخبه " و " فرهيخته " و " به بلوغِ فكري و جسمي " رسيده باشد – اعمِ از جوان و پير و نسلِ اول و دوم و سوم و چارم – خود بهتر از هر كس باور خواهد داشت كه – به قولِ خودم - در امروزو اكنون ، ديگر " هيچ حرفي برايِ گفتن وجود ندارد و بدترينِ كارها سخنراني است " .
اين جور هم مي شود گفت كه : ما مردم و ما هويت و ما مدعيانِ مغرورِ پيشينه ي درخشانِ فرهنگي و اجتماعي و اقتصادي و سياسي ، در طولِ تاريخ و هويتِ خويش ، چه بسيار كه سخن گفته ايم و همه چيز را به هر صورت كه خواسته ايم بسته بندي و به خوردِ مردم داده ايم ... اكنون زماني است كه بايد سكوت كنيم و بشنويم . به تعبير و عبارتِ ديگر : بيشتر چشم و گوش بگشاييم و زبان فرو بنديم و بياموزيم آن چه را كه در تمامِ تاريخمان از آن محروم بوده ايم . چنان كه اكنون كمتر فرصتي است كه بتوانيم به آساني آن را از كف بگذاريم .
اما همين جا – منِ پير ميان سالِ 51 ساله – بايد بگويم كه : سخن شنيدن و شناختنش را - اگر لياقت و توانش را داشته باشيم – مالِ امثالِ من است ، اما عمل كردن و آموختن و سازندگي مالِ جوان هاست و شايد كه از ما ديگر گذشته باشد ... يا گذشته است ؟
و آري كه در تمامِ سال ها و سده هايِ گذشته ، بسيار يا تماميِ زمامدارانِ جامعه ي ايراني ، تا جايي كه جا داشته است گفته اند و نوشته اند و حتا از ياوه ترين و بيهوده ترين مقولات نيز كتاب ها و فيلم ها و گزارش ها و چه ها و چه ها كه نساخته اند و متاسفانه نتيجه را امروز مي بينيم و گمانم ديگر همگي ضرورتِ تحول در بينيادي ترين ساخت هايِ اجتماعي و فرهنگي را دريافته اند و انگار كه دريافته اند ...
و آري كه بر هيچ انسانِ آگاهِ ايراني ، امروز پوشيده نيست كه اكنون زمانِ آموختن و ساختن و بنا كردن است ... امروز بايد
تماميِ توده هايِ محروم و مليوني كه در طولِ تاريخ و هويتِ خويش ، همواره از " آگاهي " و " آزادي " منع شده اند ، بايد كه هنگامه ي ارتباطات و اطلاعات و دانش و تكنولوژيِ جهاني را بياموزند و اگر توان و لياقت و استعدادي دارند ، در عرصه هايِ گوناگونِ اجتماعي و فرهنگي ، به ساختنِ ايرانِ آزاد و آگاهِ فردا همت كنند و برخيزند ...
و صد البته كه امروز در جهان ، هر كس و هر جمعيت و جامعه اي و با هر نگاه و شناخت و نگرشي كه به هستي و انسان و زندگي داشته باشد ، بايد بتواند و خواهد توانست - و گاه نيز مي تواند –
كه در آزادي و امنيت سخنِ خويش را بگويد ....
هفتاد هزار " وبلاگ " و " سايت " برايِ مردمِ اكنونِ ايران ، پديده يِ كوچكي نيست ... و گذشته از نقد هايي كه در اين ارتباط قابلِ طرح است ، در مجموع گمانم اين است كه هر كس هر گونه سخن و نگاه و شناختي قابلِ طرح داشته باشد – دستِ كم – در اين ميحطِ مجازي ، مي تواند بيان كند ... حالا كو خواننده و كو گوشِ شنوا ؟ آن خودش بحثِ ديگري است ...
بگذريم كه اِشكال زياد است و بسياري از نابساماني ها ، ويژه گيِ شرايطِ اكنوني و شايد تا حدودي گريز ناپذير نيز باشد و بگذرم از اين كه بسياري از حضرات " فسيل شدن " و " سنگ شدن " و متوقف شدنِ خويش را نمي خواهند باور كنند ، يا " مرعوبيت " هايِ سنتيِ خويش را ، بر آمده از سال ها و سده هايِ رنج بار و دشوار ، به ياد مي آورند و خود نيز خسته و آلوده به همين حال و هوا هستند و هستيم و ناتواني و آلودگي و بيماري و نا آگاهيِ خود را ، از شرايطِ روزِ جهاني و شناختِ تازه ي انسان از " زندگي " و " آفرينش " و تماميِ مقولاتِ اجتماعي و فرهنگي و سياسي ، در زير نقابِ " مصلحت " ها و مصالحِ گاه حتا روشن فكرانه مي آرايند و خويش را توجيه مي كنند ...
اما چرا و چگونه نبايد ما ايرانيان " واقعيت " ها و " حقيقت " هايِ ملموس و موجود را نيابيم و هم چنان كوركورانه ، روزگار چون " خواب گردان " و گونه هايِ غيرِ معقولِ حيات ، هم چنان نباتي و در رنج و جنگ و مرگ انديشي و تباهي و در انتظارِ نجات بخشي بگذرانيم و .... چه و چه و چه ؟ ...
اما ، گمانِ من اين است كه نورِ دانش و شناخت ، چنان يك باره و جهان گير خواهد درخشيد ، و آن چنان بمبي در ذهن و روان و دنيايِ شناخت و آگاهي هايِ بشر و " انسانِ مدرن " و از جمله نيروهايِ بسيار و جوان و فرهيخته و آگاه و آزادِ ايراني منفجر خواهد شد ، كه تازه دريابيم چگونه سده هايي را در خواب و محروم از هر گونه دانش و آگاهي زيسته ايم وچگونه به آن تن مي د اده ايم ؟
آري ، چنان كه تنها بايد بخنديم ، زيرا كه بسيار نخنديده ايم و تنها زندگي نكرده ايم و چنان كه نوعِ مردم و بعضي از خسته گان مي انديشند ، ما اكنون كاري جز زندگي و شادي نداريم و هيچ چيزي به ما مربوط نمي شود ...
اما به راستي هم كه برايِ هرگونه ساختني ، در آغاز بايد به پذيريم كه جز زميني باير چيزي در كف نداريم ... اگر با اين مصالح مي شد چيزي را ساخت كه ساخته بوديم و گويا كه ساخته ايم ... و مگر ما هفت هزار سال پي در پي نساخته و ويران نكرده ايم ؟ يا مگر اين هويتِ به بن بست رسيده و ثنوي را ما نساخته و هم اكنون در حالِ ويران كردنِ آن نيستيم ؟ مگر اين بنا ساخته يِ ما نيست ؟ يا الان آن را ويران نمي كنيم ؟
و سرانجام و پايانِ سخن اين كه : اكنون ما ايرانيان تعهد و نقش و وظيفه اي جز آموختن و آموختن و بازهم آموختن نداريم . اكنون ناچاريم در شناختِ خويش نسبت به جامعه و مردم و كشور و جهان و ساختارهايِ اجتماعي و فرهنگي و اداري تجديدِ نظر كنيم و دوباره همه چيز را از نو بشناسيم و نقد كنيم و آگاهي و آزادي را در سر لوحه ي اهدافِ امروز و فردايِ خويش بدانيم .

و التمام .


|
دوشنبه، اسفند ۲۴، ۱۳۸۳

 

شعر - شعرِ امروز

شطرنجِ خدايان (با صداي شاعر)


هنگامي كه جهان را
در شطرنجِ خدايان مي نگرم
آدم ها را و آدمك ها را
گوسپندان را و كلاغان را
خران را به خنده و جفتك
خوكان را به گند خواري
اشتران را به اندرز
و « غرنبدگانِ غضبناك» را به عربده (1
وگل را
به جلوه ي زيبايي
در مي يابم ...
هنگامي كه ...

زيبا ست بازيِ خِردمندان ، با خِرد
سر گرميِ ثروتمندان ، با ابزار
جهشِ انسانِ مدرن
در روشنايِ زمان
گفت و گويِ فيلسوفان
در همهمه ي پوچي
چرخه ي ناداني
درگردشي منظّم
....
*
زيباست ...
زيباست پرواز انديشه
در بي كرانِ هستي
زيباست آزادي
زيباست زندگيِ بالغان
زيباست " آفرينش "
زيباست " انسان "
زيباست " زيستن "
زيباست " زيبايي "
زيباست ...


(1) تعبيري از « چنين گفت زرتشت » - حضرتِ " نيچه " .

*


|  

سخنِ روز - شادي هايِ فراموش شده

چارشنبه سوري
بهانه اي برايِ شادي ها و زندگي هايِ فراموش شده

و امروز كه پنجاه و يكمين " چارشنبه سوريِ " زندگي ام را ، برگزار مي كنم و نمي كنم ، با اين شناخت است كه " منِ ايراني " نه 51 سال ، كه سده ها و هزاره هاست " شادي " را - كه گرامي ترين جوهره يِ زندگي است - از ياد برده ام . اين است كه " جشنِ خرمن " يا شاديِ كشاورزانِ زرتشتي را ، در فرا رسيدنِ بهار و آغازِ فصلِ كِشت ، در پايانِ زمستان و طلوعِ بهار به عنوانِ " چار شنبه سوري " و هر سال و علي رغمِ 14 قرن مسلمان بودن ، گرامي داشته ام و در تمامِ اين 1400 سال هم ، چشم رويِ هم گذاشته ام ، يا نخواسته ام درك كنم كه چه چيزي را بزرگ مي دارم ؟ يا چه چيزي را تعطيل مي كنم ؟ و چرا ؟
آيا " تعطيلِ شادي " در ايرانِ مسلمان ، واكنشي در برابرِ " نشناخته گي " هايِ ايرانيانِ كهن – به ويژه در قرونِ اولِ اسلامي – نبوده ؟ و اين " عزاداري " ها ، بر " رثايِ " چه چيزي صورت مي گرفته است ؟ چرا تنها ما ايرانيان و شيعيان ، علاوه بر سه ماهِ محرم و صفر و رمضان ، تمامِ سال را در عزا و سوگواري و ماتم ، به سر مي بريم ؟ عربِ مسلمان كه " ماهِ رمضان " را " عيد " مي گيرد ... و" شب هايِ بيروت " در " عيد الرمضان " – به راستي كه - ديدني است ...
و مگر نديده ايم و نمي بينيم كه " نوحه خوان " هايمان ، به آهنگِ " بريك " مي رقصند و " سينه زدن " را ، با " بشكن " زدن ، مرزي كوتاه است ؟ يا نيست ... .؟
نمي بينيد كه " نوحه خوان " ها ، در مراسمِ سنتيِ عزاداري " قِر " در كمر دارند ... ؟

- همين امروز عصر رفته بودم به تسليتِ مملي . مداح و قاري داشت برايِ ختمِ جلسه " روضه " مي خواند ، و آهنگي را برايِ سينه زدن انتخاب كرده بود ...
حسين ، حسين ، حسين ...
- اما من يك لحظه احساس كردم كه با "بشكن " زدن و " آيينِ شادي " هيچ فرقي ندارد ... حالا بگذريم از اين كه در قالبِ " عزاداري " و " " روضه " و " نوحه " بيان مي شود ، يا ...-

و بگذريم از اين كه ، در اين فرهنگِ " ثنوي " و " رنج انديش " هنوز در هند " مرتاض " ها ، با " رنج " به عادت ها و " قدرت " هايي دست مي يابند و هزاران سال- پيش از اسلام - " بودا " خدايِ رنج و آگاهي " سكوت " را بر گزيده و شاهزاده گي و رفاه را به راهِ " رنج " نهاده است . و عارفان و صوفيانِ ما نيز " رنج " و " چله نشيني " ها را ، يكي از " مراحلِ سلوك " دانسته اند ...
و هنوز خيلي مانده است ، تا در اين مرزبوم ، مردم به جا و جايگاه و شناختي دست پيدا كنند ، كه هم " شادي " ها و " لذت " ها و " غرايزِ " گوناگونِ " انساني " را بشناسند و غنيمت بشمارند ، و هم به درك و دريافت هايِ پويا ، از زندگيِ خويش و جامعه و جهان ، و حرمت نهادن به " نواميسِ حيات " دست پيدا كنند ...
و حالا كار نداريم به اين كه ، در يك تمدن و هويت هايي - شگفتا – كه با " شادي " و " شناختِ انسان و زندگي " به درك و دريافت هايِ برزگ و انساني ، دست پيدا مي كنند . اما چه كنم كه " منِ ايراني " و شرقي ، تنها با " رنج " مي توانم و مي توانسته ام به جايي به رسم ؟ و ... چه كنم ؟
و بگذرم از اين كه ، در همان تمدنِ غرب و مدرن هم ، انسان هايِ فرهيخته ، همواره درگيرِ " رنج " بوده اند و هستند ... منتها " رنج " هايِ آن ها با ما هويت و مردم ، متفاوت است ... و ...

و آري بگذرم ، از سخنانِ قلمبه گفتن و باز گردم به " شادي " هايِ كوچك و برزگِ انساني ، كه سده ها و هزاره هاست ، از ما مردم دريغ گشته است ...
و نمي دانم كه چرا اكنون كه بسياري از زعمايِ قوم و قبيله ، دست كم ادعايِ " دانايي " و " فرهيختگي " دارند و " ژستِ " آن را هم خوب مي گيرند - در عينِ حال - ملموس ترين " واقعيت " هايِ اجتماعي را ناديده گرفته يا انكار مي كنند ؟ در نمي يابند ؟ يا " تغافل " مي كنند ؟

كدام يك ؟ و چرا ؟
تفاوتي ندارد . زيرا كه ، به همان " ژست " هم رسيدن ، يعني اين كه طرف موضوع را مي د اند و دريافته است ... پس چرا ؟

بازي هايِ مقدماتيِ " جامِ جهاني " و افتضاحِ بازي با بحرين ، روي آوردنِ ناگهانيِ مردم به فوتبال و پشت كردنِ ناگهاني به آن ، به مسخره گرفتنِ " غولان " و روي آوردن به مبتذل ترين رفتارها و انديشه ها ، شيشه شكسته هايِ هر عصرِ جمعه ، از " آزادي " تا " تهران پارس " ، گرفتنِ نوروز در ماه هايِ عزايِ سنتيِ شيعه ، بر پا داشتنِ همه ساله يِ " چارشنبه سوري " و " شبِ يلدا " و " جشنِ مهرگان " – كه در زمانِ آن مرحوم خوابش را هم نمي ديديم - علي رغمِ مخالفتِ مقاماتِ مسوول و هشدارهايِ گوناگونِ نيروهايِ انتظامي و امنيتي ، لج بازي ها و ترقه در كردن ها ، و ... چه ها و چه هايِ ديگر ، همه و همه ، تنها يك سخن است و بسيار آشكار بيان مي شود و آن سخن تنها حكايت از آگاهيِ عمومي ، نسبت به فرصت هايِ از دست رفته ي " شادي " و " زندگي " دارد ...
همين و بس ...
اگر روزي ، ايرانيانِ " بصره " و " كوفه " عليهِ بيدادِ غارتگرانِ " اموي " به خون خواهيِ " شهيدِ كربلا " و يارانش ، به پا خاستند و " نهضتِ توابين " را ، پي افكندند ...
و اگر روزي " خراسانيان " بر عزايِ هويتِ ايراني " سياه " پوشيدند وتماميِ كشور و منطقه را ، عليهِ متجاوزانِ تازي و خليفه گانِ " اموي " برآشفتند و طومارِ ايشان را در نورديدند و سرانجام نيز " عباسيانِ " تا حدودي ايراني شده را ، به " خلافت " برداشتند و ....
و اگر روزي " صفويه " بر گورِ امامانِ شيعه ، در تماميِ سرزمين هايِ اسلامي ، گنبد و بارگاهي چون كاخ هايِ باستانيانِ ايرانيِ خويش ، بر آوردند ...
و سرانجام اگر روزي " شاه عباس " با تماميِ " نخبه گانِ قوم ، از ملا صدرا تا شيخِ بهايي و مير فندرسكي ، اصفهان را تا مشهد ، پياده و كفش بر گردن ، مي رود ....
و اگر روزي ...
و اگر روزي ...

گمانِ من اين است كه امروز ، همان ايراني و همان " مسلمانِ شيعه " دريافته است كه اموري " سياسي " و اعمال و رفتاري ، با اهدافِ كاملا مشخص ، خود " هدف " و مبنا شده است . يعني بهانه و انگيزه ، اصل گرديده و بتدريج " پوسته " بر مغز و " محتوا " حاكم شده و مشتي " مناسك " بر جاي مانده است ، كه به آيين هايِ " بت پرستيِ " اهاليِ " تبت " بيشتر شبيه است ...
يعني اين كه " وسيله " خود " هدف " شده است ...
يعني اين كه ...
بگذريم .

مي گويم : همان ايراني ، اكنون دريافته است كه ناچار و محكومِ ابدي نيست به آن كه ، با " مرگ " و " عزا " و خون و گريه و ماتم و احساسِ گناه و شرمساري و پشيماني و تقسيمِ شخصيت به ظاهر و باطن و چه و چوني ، به سر برد ، كه قرن ها فرصتِ " زيستن " و " انديشيدن " و " شادي هايِ " انساني را ارج نهادن ، از او دريغ كرده است ...
همان ايراني ، كه اكنون دريافته است ، مي تواند هم زندگي و شادي را گرامي دارد و كامياب باشد ، و هم اينكه به درك و دريافت هايِ بزرگ ، در ارتباط با شناختِ " انسان " و جهان و آفرينش ، دست پيدا كند ...

گويا – همان ايراني – مي داند كه " انسان " مي تواند محكوم به " رنج انديشي " و " احساسِ گناه " نباشد . اگر كه " گيتي را ، زندان " نداند و ناكامي و ناتوانيِ خويش را ، فردايي بر نياورد ...
اين است كه مي گويم " پوسته " و " بهانه " خود " محتوا " شده و خويشتن را ، بر زندگي و شادكامي و كاميابيِ انسان ، تحميل كرده است ...
و اين است كه مي بينيم ، " شبِ يلدا " و " چارشنبه سوري " و " نوروز " و ديگر مراسمِ باستاني ، علي رغمِ خواست و اراده يِ رسمي ، اين گونه گرامي داشته مي شود و آئين هايِ شاديِ جامعه يِ كشاورزيِ ساساني ، به صورتِ " هويتِ ملي " رخ مي نمايد و خود نمايي مي كند و گاه حتا خويش را ، چنان بر " خواست و اراده يِ رسمي " تحميل مي كند ، كه " ژست " گرفتن در " تختِ جمشيد " به صورتِ يك ارزش و شعارِ تبليغاتيِ يك رئيس جمهورِ روحاني و مسلمان و شيعه در مي آيد و پاس داشتنِ پارسي " مد " مي شود ... و.... و ....
و اين است كه شهرداري و آتش نشانيِ تهرانِ بزرگ ، چند " بوستان " را برايِ برگزاريِ " چار شنبه سوريِ " فردا ، در تهران تدارك مي بيند ...
واما به راستي ، چرا تنها در " تهران " ؟... ؟
اين تنها شهر و گلِ سرسبدِ روستاهايِ ايران ....

بگذريم كه اين ها - تمام – حاكي از آن است كه ، اكنون اين مردم دريافته اند ، آن چه از ايشان در طولِ سده ها و هزاره ها ، دريغ شده است ، تنها و تنها " زندگي " و " كاميابيِ " انسان بوده است
.
و آري كه – اين هويت - دريافته است ، مي تواند به شيوه هايِ ديگر و بهتر " زندگي " كند و " اثبات " را ، از " انكار " بياموزد و در همان حال " كامياب " نيز باشد ، و مهم تر از همه اين كه ، چيزي نيز از " خصالِ انسانيِ " خود را فرو نگذارد و از دست ندهد ...
و چنين است كه جامعه ، خواست و شناختِ تازه يِ خود را ، به صورت هايِ گوناگون بيان مي كند و بر مطالبه ي آن - به هر بهانه اي - پايِ مي فشارد ... حالا " چارشنبه سوري " باشد ، يا " شكستِ مفتضحانه يِ قهرمانانِ ملي پوش ، ملاقات و مذاكره يِ " يادگارِ ورشكسته " با " شاهزاده يِ بازنشسته " هر كدام كه باشد ، قهرمان و ضدِ قهرمان ، بت و بت پرست و بت ساز و بت شكن ، مثبت و منفي ، كهنه و تازه ، سنتي و مدرن ، همه و همه ، تنها و تنها ، بيانِ خواستي همگاني ، آگاهانه و نا آگاهانه ، در مطالبه ي " شادي " و " زندگي " است ... چيزي و فرصتِ منحصري كه همواره و هميشه ، از انسانِ ايراني دريغ گشته است ..

آري ... (با صداي شاعر)
" دريغا بر زندگي هايِ از دست شده
شادي هايِ كوچك و بزرگِ آدمي
(1 " عاشقي هايِ شگفت
پاي كوبي ها و مستي ها و ديوانگي ها
دريغا ، بر وعده هايِ جويبار
بوسه هايِ حلاوت
فرصت هايِ تنگِ زيستن
لذت هايِ گرامي
و دريغا ، بر " رنج " هايِ مكرر و بيهوده
خون ها و تباهي ها و چپاول ها
بر دار شدن ها و دشنه خوردن ها و گلوله ها
و دريغا بر " انسان " و " اكنون "
زمانه اي كه هنوز " زندگي " را
به پايِ زندگي
" قربان " مي كنند ...
*
" چارشنبه سوري " تان " نوروز "
و " زندگي " تان پيروز ... " (2
-------------
(1 . 2 ابيات خودي و مربوط به حالِ هم اكنون- وگذشته - است .
*
و التمام .
*

م . ر . زجاجي
اسفند 83
**************************


|
شنبه، اسفند ۲۲، ۱۳۸۳

 

شعر امروز

شعرِ من ، شعرِ تو ، شعرِ ماها
شعرِ اكنون ، اينجا

و تقديم به تماميِ جان باخته گان و رنج ساخته گانِ راهِ آزادي و قلم
به چشم در راهيِ روزي نو و نوروزي نزديك و ديگر


تو بگو ، پس تو بگو (با صداي شاعر)

در سكوتي همه حرف
گفتم : اي راهِ مرا رفته بسي
تو روايت كن از اين ، گفت و شنود
چه گذشته است ، تو را
خود ، تو بگوي
يا كه نه ، شخصِ خدا خواهد گفت ؟
و خدايان همه گفتند ز خويش
تو بگو ، زاده ي رنج
همه آغشته به خون
" چه كشيديم ، در اين سالِ دراز " (1
بر تو چون شد ، همه آن سوز و نياز ؟
*
در فضايي كه چنين ، دامنِ گل چاك شده
زندگي ، سكه ي ناباب شده
هر چه ديو و دد و هم عربده كش ، چوب به دست
هر كه را هست ، تفتگي و چماق و قمه اي
مستِ نامردمي و دشمنِ هر كس كه نه من
كشتنِ آدمي و گفتنِ " يا زهرا ، لك "
اين ، همان پرچمِ بر تاركِ آن شمشير است
كه شده " بت " شمشير
وهمه ، خون و مرگ
*
ليك اكنون كه دميده ست ، به شرقِ تزوير
هورِ يك نيم شبِ نوروزين
ازچه رو بايد مرد ؟
چون شقايق بشكفت ؟
در خبر آمده : خواهد آمد
آن كه دارد سبدي گل به كف و " آزادي "
بت پرستان به شتابيد ، كه بت مي آيد
بهرِ من ، نازِ زمين
*
من كه گفتم ، تو بگو
دختري بودي و آماده ي بخت
كه به يك شب ، تو و هم بختِ را سوزيدند
پسري بودي و سرگشته ي خويش
كه به جانِ تو شبيخوني شد
و تو را ، از همه كس دزديدند
چه بگويم ، چون شد ؟
تو بگو ، دخترِ من ، خواهرِ من
پسرم ، يا كه برادر ، پدرم
بر تو چون شد ، همه شب هايِ سياه ؟
جمله روزانِ به مرگ ؟
*
و سكوت ...
حرمتِ بند و غروب
بشنو اين ، نامِ من و ما و تو را مي گويد
راهيانِ جوخه
آن كه برگردد از اين شب
به يقين بيمار است
قامتش ، گشته دو تا
نه به يك شب
كه ز يك لحظه ي جان كندن و ، هيچ
*
ديگران را كشتند
تو هنوزي رنجور
يا ز بدرودِ " سعيد "
يا ز جان دادنِ آن مردِ رشيد
تو بگو ...
پس تو بگو
*
---------------
(1 مصرع خودي است .
*
سه شنبه 27 خرداد 82 - از دفترِ شعرِ چارم – آماده ي چاپ .
*


|  

سپاس گذاري و تسليت و اظهار هم دردي

************************************************

از دوستانِ محترم : مملي برايِ قالب – آقا رضا برايِ بنر – و صهبا براي همكاري در امورِ فنيِ " وبلاگِ نگاه " صميمانه سپاس گذارم .
م . ر . زجاجي - اسفند 83
و نيز درگذشت بانويِ بزرگوار فاطمه اورعي را به خانوادهايِ شجري و نصرت و تمامي فاميل هايِ وابسته – به ويژه دوستِ عزيزمان مملي كه مي دانم از دست دادنِ مادر در اين شرايط چقدر برايش دشوار بوده وهست – صميمانه تسليت مي گويم .
از سويِ تماميِ آن ها كه خود را در اندوهِ شما شريك مي دانند .
م . ر. زجاجي
*************************************


|  

مقاله - نخبه گان و ...

امروزانِ سراسر شگفتي
نخبه گانِ خاموش يا سراسر در خروش و هياهو ؟

اين روزها سراسر تماشايي و شگفتي است . بايد – دستِ كم – تيتر وار از آدم هايي كه ظهور مي كنند و به بازي ها مي پيوندند ، از آدمك هايي كه خود نمايي مي كنند ، از چهره هايي كه رنگ مي بازند و رنگ مي گيرند ، از پول ها و دعواها و زد و بندها و تبليغ ها و تبليع ها و ماجراهاو ما جراهايِ بر سرِ هيچ ، گذشت و گاه در آن ها تامل نيز نمود .
ديروز- 30 خرداد 82 هنگامِ نگارشِ مقاله - در يكي از روزنامه ها ، تيترهايِ با معنايي ديدم : گويا جامعه و جوانانِ پرجوش و انگار " خبرگانِ خاموش " ...
با خودم به اين فكر افتادم كه منظور از " نخبه گان " و " خبرگان " و " فرهيخته گان " و " چهره هايِ ماندگار " و چه و چه – كه در اين سال ها اين همه و در همه جا از ايشان مي گويند - چيست ؟ و اين ها كدام " مغزها " و " افتخارات " هستند ؟
اگر منظور همان هاست كه در نهادها و بنياد ها و شكل ها و تشكل ها و مراكز و موسساتِ تاق و جفتِ به اصطلاح " فرهنگي " اقامت دارند و در تمامِ اين سال ها نيز همه گونه " محصولاتِ فرهنگي " توليد كرده اند و به عنوانِ " نخبه " و " خبره " و چهره و ستاره و پهلوان معرفي شده اند و مي شوند و اما ، باري به هر جهت نيز ، گذرانده اند ؟ كه اين دسته هرگز " خاموش " نبوده و نه در اين سال ها و سده ها ، كه تا بوده است هزار و يك تريبون در اختيار داشته اند و دارند و هر چه هم كه خواسته اند از جايگاهِ نصيحت و
آمر و ناهي " متكلم وحده " بوده اند و هر مقام و منصب و تيتر و عنوان هم كه خواسته اند ، به خود نسبت داده اند و چه و چه و چه....
ظاهرا منظورِ مقاله نيز نبايد اين دسته از " نخبه گان " باشد . با خود گفتم : شايد مديران و " خبرگان " و " مغزهايِ فرار كرده و به اصطلاح " اپوزيسيونِ خارج نشين " منظور باشد ؟ ولي باز هم ديدم كه اين حضرات نيز – در تمامِ اين سال ها – باري و به هر جهت و به ويژه در مقطع و دورانِ اخير ، بهترين تريبون ها را در اختيار داشته اند و دارند و نمي شود گفت كه " خاموش " بوده اند ...
ديدم تنها مي ماند كساني كه جان و زندگي و امكانات و توانِ خويش را ، در تماميِ اين سال ها در كشور به هرز داده اند و در حالي كه از نبودِ كم ترين امكانات رنج برده اند ، گذرانِ حقير و خون آلود و مرگ اندود و سراسر سياهي و تباهيِ خود را ، سر كردند و بازهم باري و به هر جهت ، توانستند از منجلابِ عفونت ها ، حقارت ها و پليدي هايِ روز مره گي ، بر آيند و بمانند ، يا كه نتوانستند و شد آن چه شد ...
بله ، اگر منظور تك آدم هايي در اين " نسل " و از اين گروه باشد ؟ آري ، مي توان گفت : كه " خاموش " بوده اند و هستند ، در همان حالي كه " خاموش " نبوده و نيستند ... اما به هر حال تعريف ، تا حدودي " صادق " است ...
سخن در اين است كه اين آگاهان و فرهيخته گان و به بلوغ رسيده گان ، چه از " نسلِ دومِ انقلاب " و چه بسياري از نيروهايِ " نسلِ سوم " كه در كنارِِ جواناني توانا و آگاه و امروزين ، گسترده در تماميِ اقشار و جمعيت ها و حوزه هايِ گوناگونِ اجتماعي ، از اداري و كشوري و لشگري و كارمند و كاسب و كارگر و دانشجو و چه و چه ، همه و مجموعا به اصطلاح " نخبه گانِ خاموشِ " جامعه ي ايراني به شمار مي آيند و – دستِ كم – در شعار ، به عنوانِ مرجعِ فكري و فرهنگيِ جامعه ، شناخته مي شوند و ....
اين اشخاص و شخصيت ها و جمع و جمعيت ها ، در نگاهِ كلي به دو دسته و نگرشِ عمده و شايع تعلق دارند ...
1- دسته اي كه اگر " تريبوني " در اختيار ببينند ، بهره مي گيرند و سخن مي گويند وگفته اند و خواهند گفت ... حالا اين كه قابلِ نقد بوده اند وهستند ، يا خير ؟ موضوعِ ديگري است .
2- اما ، دسته يِ ديگر و شايد هم بزرگ تر ، بسياراني با شند كه حتا اگر تريبوني هم – خاص يا عام – مانندِ اينترنت يا بلند گوهايِ ديگر ، در اختيار داشته باشند ، هم چنان ترجيح مي دهند و خواهند داد كه " خاموش " باشند و البته اين " خاموشي " نيز بسيار پر معني و قابلِ تامل و حاكي از فقدانِ تريبون هايِ اجتماعي است .
و بگذريم از اين كه ، ما مردم عادت كرده ايم ، همه چيز را به " دو " تقسيم كنيم . اما واقعيت اين است كه حتا اگر جناح ها و انديشه ها و جمعيت هايِ گوناگونِ ايران را ، در " كثرت " و " گوناگوني " ببينيم ، باز در اين مقطع و اين زمان ، همان دو نگاه و شناختِ كلي در سطوحِ گوناگونِ اجتماعي ، به چشم خواهد آمد و بيشتر همان دو طرزِ تقلي ونگاه ، قابلِ شناخت و تاييد خواهد بود ...
در گروهِ اول تماميِ نيروهايِ " اصلاح صلب " و " ملي – مذهبي " و حتا ملي گرا و مشروطه خواه و توده اي و ماركسيست و نيروهايِ متعلق به جهانِ سنتي ، و حتا بعضا دمكرات ، و نيز شمارِ بسياري از كارمندان و كاسبكاران و دلالان و تماميِ محرومانِ اقتصادي و فرهنگي و نيز لشگرِ فراوانِ بيكارانِ شاغل و غيرِ شاغل ، قرار دارند .
اما در همين حال و درهمين دسته و نگاه ، شمارِ بسياري از جوانانِ آگاه و توانايِ كشور نيز قرار دارند ، كه با توجه به جمعيتِ جوانِ ايران ، نيرويي بالفعل و بالقوه و تعيين كننده و سازنده ، به شمار مي آيند .
و آري كه " اپوزيسيونِ خارجِ كشور " هم ، هماهنگ با همين جمعيت ها و نگاه ها ، بوده است و همواره چشمي به آن ها داشته و شايد كه هنوز هم داشته باشد ...
ما نمي خواهيم بحثِ سياسي بكنيم ، بلكه مي خواهيم جمعيت هايِ اجتماعي و فرهنگيِ ايران را ، كه در شرايطِ كنونيِ كشور تاثير گذار هستند ، بشناسيم و تبيين و تعريف كنيم . زيرا بر اين باوريم كه همين مردم و همين جمعيت هايِ خاص وعام و كوچك و بزرگ اند . كه ساختارهايِ امروز و فردايِ كشور را ، پي مي ريزند و هدايت مي كند ...وبه همين جهت قابلِ بررسي و شناخت و تامل مي باشند .

ادامه در پست ديگر .


|
پنجشنبه، اسفند ۲۰، ۱۳۸۳

 

شعر امروز

تني ، گم گشته در بازار (با صداي شاعر)

چه مي گويم ؟
چراغي كشته در تاريكيِ شب ها
چنين سرد است – گويا – اين بهار و آن زمستانم
تمامي مرگ مي بارد
تمام از غصه سرشار است
همه تاريك و تار و لخت لختي خون
همه چرك و عفونت هايِ بيماري
سكوتي سرد ، در تن ها
چراغي مرده ، در فردا
*
بهار آمد ، چراغان شد
شكوفه ، رنگ در رنگي
به باران شست و شو كرده
نسيمي تازه تر از روز
زِ هم وا مي كند گيسويِ آن گل دسته
- چترِ ناز -
" هلا گرديده فصلِ عاشقي
آلاله مي رويد " (1
*
چه مي خواهم ؟
چه مي گويم دگر ؟
در موسمي اين سان
كه گاهي از خودم هم ، شكوه ها دارم
و گاهي سخت مي ترسم
اهورا وار و هم چو بيد
و هر اهريمني را سرد و يخ پوشان
هم از جمع و ز تنهايش
تو گويي دشنه ي مرگ است
مي درّد به خود ، اكنون
چه مي بينم ؟ چه مي جويم ؟
تني گم گشته در بازار
*
شرابي ناب مي خواهم
كه چو شهدش بياشامم
و حالي غير از اين ، آري
و گرمايي ز چشمِ روز
" خداوندا ، تو را گويا نمي بينم " (2
" زلالِ خويش مي جويم " (3
تو را در تن ، مگر تنها
و قويي را به خود ، زيبا
و عشق – آري – به مستي ها
*
------------------
( 1 و 2 و3 ) مصرع ها و ابيات خودي است .


|  

پيرامون شعر - شعر اخوان

گفت وگويِ ذهني
و با سخني در تعريفِ اخوانِ ثالث از شعر
( 2 )
- شعر چيست ؟
" واژه گاني كه شعورِ شاعر را روايت مي كنند " .
اين تعريف بيش از حد به شاعر وابسته است . واژه ي شعور نيز ايهام دارد ، بايد بيشتر شكافته شود .
اين كه آشكار است . درك و دريافتي كه شاعر يا هر انديشه ورزي ، از هستي و خويش دارد " شعر " ناميده مي شود .
ولي اين مي تواند ، به نثرِ قرنِ هشتم باشد .
بله ، اگر شاعري در قرنِ 8 زندگي كند .
تفاوتش با نثر در چيست ؟
تعريف نه جامع است و نه شامل . هم بر غيرِ شعر اطلاق مي شود و هم اقسامِ آن را در بر نمي گيرد .
باز شتاب كرديد . هنگامي كه گفتيم " شاعر " و " شعر " هم نثر را ، از تعريف خارج كرده ايم و هم نظم را . يعني نه هر شعري " شعر " است و نه هر " شعوري " كه در قالبِ واژه گان در آيد .
درك و دريافتِ آدمي ، در چارچوبِ واژه گاني ويژه بيان مي شود . آن واژه گان در جوامعي كه هنوز نظمِ دير پايِ " نظم و نثر " در آن به هم نريخته و هنوز زباني جز زبان و گويشِ جهاني دارد ، يا در قالبِ نثر بيان مي شود يا نظم و اين دو نيز به همان ضرورتي كه كلمه و مفهومِ شعر نياز به بازنگري و نگاهي تازه و ديگر دارد ، به همان ميزان يا بيش و كم نياز به تعريفِ تازه دارند . به عبارتِ ديگر : ما مردم و ما هويت و جامعه بسيار بسيار و بسيار نيازمندِ آنيم كه واژه گانِ خويش را دوباره ببينيم و دوباره تعريف كنيم . و اين موضوع تنها انگيزه يِ من به طرحِ بحثِ حاضر و گفت و گو و جست و جو در آن است .
پس اكنون و بار ديگر مي پرسيم : " شعر چيست ؟ "
" واژه گاني بينِ نظم و نثر ، برايِ بيانِ شعورِ شاعر " حدِ آن را هم آزادي و آگاهيِ جامعه و محيط و زبان ، تصوير و تعيين مي كنند .
اين تعريفِ شعر است در جايي كه هنوز نظمِ كهن و قالب هايِ نادرست حاكميت و مقبوليت دارند . اما در جوامعِ پيش رفته نمي تواند چنين باشد . زيرا فرض آن است كه در آن جوامع مرزها درهم ريخته و تعريف آزاد است . پس تعريفِ شعر نيز بسته به مخاطب ، بايد تغيير پذير باشد .
آري ، چنين است . اما نمي توان از آن نتيجه اي را گرفت كه شما مي خواهيد بگيريد .
اين دفعه را شما شتاب كرديد .
خير موضوع آشكار است و نيازي به بي راهه نيست . مخاطب هرگز نمي تواند و نبايد " شاعر " را محدود كند و هر گاه چنين شد به همان نسبت شاعر و شعرِ او را تقسيم بندي كرد . جوهرِ انديشه در پشتِ شعر و شعورِ شاعر است . رسيدنِ شعر به مخاطب گامِ بعدي است .
يعني شما تاثيرِ محيط را بر شاعر انكار مي كنيد ؟
خير ، تاثيرِ محيط و ميزانِ آگاهي و برخورداريِ شاعر و ديگر عواملِ دخيل را نيز در نظر دارم ، اما ورايِ تمامِ اين ها شخص و شخصيت و انديشه اي را مي بينم كه آگاه و مسوول است و برايِ او هيچ گونه محدوديتي را نمي پذيرم . مخاطبِ شاعر را نيز همگاني تر از آن كه شما مي پنداريد فرض و تصور مي كنم . و چنين است كه مي خواهم دوباره به موضوع باز گردم و اكنون تعريفي جامع و شامل را درخواست كنم .
" شعر چيست ؟ " .
" واژه گاني كه شعورِ شاعر را روايت مي كنند " .
اين واژه گان است كه تحتِ تاثيرِ مخاطب ، يا عواملِ بيرونيِ ديگر تغيير مي كنند و گاه در قالب ها و حد و حدودِ مخاطب شكل مي گيرند . شعورِ شاعر برخاسته از آگاهي ها و تجربه ها و برخورداري هايِ اوست و نه تحتِ تاثيرِ هيچ عاملِ ديگري . آن چيزي كه كوچك و بزرگ مي شود ، كلاسيك و نو و كهنه و نيمدار و وصله شده و آپاراتي و تيوب لِس و چه و چه دارد ، شاعر نيست ، بلكه جامعه ، مخاطب و جهانِ اوست .
و صد البته كه اين جهان و محيط در ساختن و برآوردنِ همان شخص و شخصيتي كه شما شاعرش ناميده ايد ، تاثير گذاري مثبت است . مگر نگفتيد : " شاعر آينه ي تمام نما و راست گويِ جامعه و جهان است " ؟
اما انگار باز شما داريد "شعر " و " شاعر " را در هم مي آميزيد . بله اين دو در هم آميخته هستند ، اما نه چنان كه هيچ يك از ديگري قابلِ تشخيص و تميز نباشند . آن چه مي گوييد بحثِ ديگري است . ما در اين جا سه مفهومِ جداگانه داريم كه مي توانيم آن ها را در سه واژه يِ " شعر " و " شاعر " و " مخاطب " موردِ بحث قرار دهيم . هر قدر كه اين سه را بخواهيد در هم بياميزيد ، اما نخست بايد هريك را جداگانه تعريف كنيد . بياييد همين تعريفِ اخير را از شعر به پذيريم ، سپس در صددِ تعريفِ شاعر و مخاطبِ او بر آييم و ميزانِ تاثير پذيريِ هر يك را بر ديگري جست و جو كنيم .
همين آخرين سخن را در تعريفِ شعر بگويم و سپس به شاعر و مخاطبِ او به پردازيم . و آن اين كه : جايگاهِ آن " بي تابي " كه آقايِ اخوان گفته اند ، در اين ميان كجاست ؟
در جايي كه به هر حال شاعر و شعر چون حاصلِ ناب ترين لحظاتِ شعور و حساس ترين شاخك هايِ جامعه است ، آن چنان زودتر از جامعه در ذهن و خود آگاهِ شاعر متبلور مي شود كه حتا در آزادترين و آگاه ترين جوامع نيز ، باز شاعر پيش تر و حساس تر و دانسته تر است ، چنان كه در شوقِ گفتنِ آن چه دريافته است " بي تاب " و هيجان زده و گاه حتا برآشفته و در خروش و خشم است .
بي تابي " حالتي دروني و خود حاصلِ احساسِ ديگري است كه ما آن را " شعورِ شاعر " ناميديم . هر چه جهان و نگاهِ شاعر برتر و شخصِ او آگاه تر و شايسته تر باشد " بي تابي " هايِ وي نيز بيشتر خواهد بود . در واقع
اين ذهن و انديشه و دريافتِ شاعر است كه متكي بر آگاهي ها و برخورداري هايِ وي ، از او شاعر و شاعر تر مي سازد ، البته اگر چنين صفت و تفضيلي را به پذيريم . ولي بهتر است بگوييم : برخورداري ها و لياقت هايِ شاعر او را در خلقِ آثارِ زيباتر و قوي تر ياري مي كند و جهانِ او را توضيح مي دهد .
" بي تابي " حاصلِ آن درك و دريافتي است كه در برخورد با جامعه و جهانِ شاعر اوج مي گيرد يا فرو مي نشيند . هرچه فاصله ي شاعر با جامعه و مخاطب بيشتر باشد " بي تابي " هاي او نيز افزون تر خواهد بود .
پس مخاطب و جامعه " بي تابيِ " شاعر را شكل مي دهند و نفسِ " بي تابي " ارتباطي با " شعر " يا حتا شاعر ندارد ، بلكه ايجاد شده در اثرِ فاصله ي آگاهي و شناختِ شاعر با مخاطب اوست . اين ذهن يا دريافتِ شاعر نيست كه " بي تابي " را مي آفريند ، يا سبب مي شود ، بلكه عدمِ دركِ همگاني و فقدان يا كمبودِ مخاطبان است كه شاعر را بي تاب مي سازد .
پس بگوييد : " شعر محصولِ بي تابيِ آدمي " نيست ، بلكه " شعور " و احساسِ بر انگيختگي محرك و موتورِ آن است .
" بي تابي " حالتي است كه در اثرِ " شعور " حاصل مي شود و فقدان يا كمبودِ مخاطب آن را بر مي انگيزد . يعني اين كه قضيه عكس است .
گمان مي كنم در تعريفِ " شعر " به سخنِ واحدي دست يافته ايم . بهتر است همان را دنبال كنيم .
در تعريفي كه گذشت بايد آشكار باشد كه " شعر " آن واژه گان است يا " شعورِ شاعر " ؟
مي پنداشتيم كه نيازي به توضيحِ بيشتر نداشته باشد . بله ، شعر تنها واژه گان نيست ، بلكه واژه گان قالب و ظرفِ بيانِ شعر هستند و به همين دليل نيز تغيير مي كنند و در زبان ها و فرهنگ هايِ گوناگون پست و بالا و فراز و نشيب دارند و دارايِ مرز و حد ، يا بي زمان و مكان مي باشند .
آري " شعر ، شعورِ شاعر است " ، نه واژه گاني كه برايِ بيانِ آن درك و دريافت و شناختِ شاعر به كار مي روند .
واژه ها چار چوب هايِ تنگ كننده يِ قدرت و بيانِ شاعر در باز آفرينيِ " شعورِ شاعر از آفرينش وخويشتن و جهاني است كه در آن مي زِيد ، وهمواره و بسيار نيز خلافِ ميلِ قلبي او محكوم به زيستن در آن شرايط است .
پس مي توان تعريف را دوباره نويسي كرد و گفت : شعر ، شعورِ شاعر است از زندگي و خويشتن و آفرينش و هر آن چه مي بيند و مي شناسد و به درنگ در مي يابد و سپس آن را در ظرفي از واژه گاني به فراخورِ خود يا مخاطبانش ، بيان مي كند .
پس شعر واژه نيست و آن ها ابزارِ شاعر ، براِيِ بيانِ شعور و شناخت او از هستي مي باشند .
آري چنين است . اما نمي توانيم از ياد به بريم كه حتا شاعر نيز بيرون از هيچ واژه اي نمي تواند بينديشد . يعني اين كه انسان در قالبِ واژه گان ميخواند و مي انديشد و مي داند و سخن مي گويد .
جرئت كنيد و بگوييد : هيچ چيزي خارج از جهانِ واژه گان وجود ندارد .
آري ، اما اكنون سخنِ ما در شعر و تعريفِ آن است ، نه در فلسفه و منطق . پس تعريفِ آخرين را به پيش از آن تصحيح كنيد .
نيازي نيست ، چون من هر دو تعريفِ اخير را يكي فرض كرده ا م . يعني در همان حالي كه شعر را شعورِ شاعر مي نامم و نه واژه گاني كه برايِ بيانِ آن به كار مي روند ، توجه دارم كه شعور نيز با ظرفِ واژه گان بيان
مي شود ، يا حتا با همان ظرف به دست مي آيد و در ذهنِ شاعر ، اعمِ از خود آگاه يا ناخود آگاهش شكل مي گيرد .
شعورِ ناخود آگاه ، يا همان بي تابيِ آن حضرت ، چيزِ جالبي است .
خير ، شعورِ ناخود آگاهي وجود ندارد ، بلكه حاصلِ خود آگاهي است . اما شاعر ممكن است در حالت هايِ هوشياريِ كامل ، آن شعور و شناخت را در قالبِ واژه گان بيان كند ، كه روانشناسان اين را مي گويند خود آگاه ، اما ممكن است در هنگامي كه شاعر تحتِ تاثيرِ عواملِ دروني و بيروني ، آن درك و دريافت را در حالتي از بي تابي ، هيجان ، برانگيختگي و به اصطلاح ناخود آگاهيِ ذهني بيان مي كند ، ولي اين هرگز به معنايِ ناخود آگاهيِ شاعر از پيام يا شعور نيست .
مي توان گفت : ذهنِ انسان همانندِ يك كامپيوتر حتا در اوجِ مستي ، كه حتما آن را بي خودي و مستي مي نامند ، دقيق ترين و درست ترين و ناب ترين و برترين انديشه هايِ بشري ، يا شعورِ انساني را ، روايت و حكايت كند .
آري به اصطلاح هاردِ كامپيوتر حتا در همان مستي ها و بي خودي ها نيز آگاه و به خود است . بي تابي ها را گفتيم كه حاصلِ عاملِ بيرونيِ شعر ، يعني مخاطب يا محيطِ شاعر و جهان و شعري است كه در آن زندگي مي كند .
پس جهانِ شاعر و مخاطب ، مي تواند با جهانِ شعر متفاوت باشد .
ديديد شتاب كرديد . هم اكنو ن به آن نيز مي رسيم . اما پيشاپيش بايد توافق كنيم كه شعر همان تعريفي را دارد كه ما در تعابيرِ اخير بيان كرديم . و آن شعورِ شاعر و واژه گاني است كه ان شعور را بيان مي كنند ، يا در ذهنِ او متبلور مي سازند و مي آفرينند .
آري ، تمام كنيم . گمانم اين است كه تا اين جا به پرسش ، پاسخ داديم . پس باز به پرسيم : " شعر چيست ؟"
و به گوييم : " واژه گاني كه شعورِ شاعر را تبيين مي كنند .
بسيار سخن گفتيم . بهتر است بر همين نظر توافق كنيم و به تعريفِ شاعر و مخاطبِ شعر به پردازيم .
آري .

ادا مه در پست ديگر


|
سه‌شنبه، اسفند ۱۸، ۱۳۸۳

 

شعر - غزلِ تنهايي

گذشته ، گذشته و همه " گذشته "

*


در پيله ي تنهايي (باصداي شاعر)

درونِ پيله ي تنهايي ام ، بر خويش مي پيچم
زمستان با تمامِ سردي و سگ لرزهايِ تلخ
نشسته چون عجوزي موي برفين ، بر سرِ راهم
نگاهش ، استخوان سرد را رگبار
به يك دستش گرفته تيغ و در دستِ دگر شلاق
ولي پير است ، و پاي او بود در گور
و بر آن گامِ ديگر ، نو عروسانِ چمن ، سرمست مي خندند
و آن تا كي ، كه اندوهش ، دل گُل را به درد آلود
و اشكِ تلخ او، صد خوشه از الماس ، در خم كرد
نگاهش كن ، چه سان با سرو مي رقصد
به پايِ باد مي پيچد
ز شبنم ، بوسه مي گيرد

هلا اي عاشقان ، نيكان
شما اي سرخ رويان ، رنگ پوشان
و آري - يك به يك - اي سينه چاكان
زهر نوشان ، خون به دل ، مستان
و حتا با شمايم ، جملگي رندان
بدنبالِ چه مي گرديد در اين دشتِ بي فرسنگ
اگر غم را نمي خواهيد ؟
اگر از رنج مي ترسيد ؟
اگر تا اين دم و ساعت ، نگشته چشم هاتان تر ؟
تنِ زيباي خود را ، جز براي تن نمي خواهيد
اگر بخشش ، نمي دانيد ؟
و ديگرها و ديگرها ...

هلا ، گمراهكان ، ز اين راه برگرديد
در اين ره سيم و زر ، آغوشِ راحت نيست
در اين جا خارپوش است و بيابان ها
هم اين جا ، تشنه بايد بود و ره پيمود
تمامي آتش است و سوزش و خواهش
از اين سو ، جان به بايد باخت
در اين وادي تو ديگر نيستي ، اويي
- براي او ، به پاي او ، سزاي او –
در اين جا ، گاه عاشق ، مي شود معشوق
هلا برگردد از اين راه ، هر كس نيست ديوانه
در اين ره - بر « صليبِ جلجتا » - يك مرد ، مي رقصد
و در اين سوي جز ديوانه و عاشق ، نخواهي يافت
خلايق هر كه بايد باز گردد ، از هم اكنون باز گردد خويش
كسي را هم « ملامت » نيست
كه ما خود پاك بازانيم و ، دل دريا
و ما در پيله هاي خويش ، راهِ مرگ مي پوئيم
همه ديوانه و بيمار و دل آزرده ، تن مرده
تمامي تلخي و ويراني و كشتار و دار و « حد »

ولي از اول شب ، در كنار من
همين كو از جواني ، با دم من داشته پيوند
و من با او هر از گاهي ، به جان خود زنم شلاق
همين ياري كه منقارش ، تو گويي خويش يك لك لك
و گاهي بيشتر اما ، به گوشم داركوب است او
و دايم بر در و ديوار قلبم ، مي زند منقار
كه ما انسان و يا نوعي ، ز حيوانيم
و او خود گاه ، يك راس اُشتر است و ، پند آموزد
و مي گويد به من هر دم ، كه برگردم از اين بي راه
و مي گويد ، و مي گويد ...

ولي ، اما ...
رهايم كن تو و آن ديگران ، ديگر
من آن ديوانه ام ، كو عقل را بردم ، به قربان گاه
- چرا ؟ چون سالي و چندي ، چو رهزن بود ، بر عشّاق –
هلا برگردد از اين راه ، هر كس نيست ديوانه
هلا برگردد ، از اين راه ...


شعري از : " حديثِ كشك – تهران – 1381 – و گفتم كه : مقيمِ ارشاد ....

**********


|  

وبازهم "پرت و پلا "- مقاله

اسمش را چه بگذاريم ؟
گفتيد : " جفنگ " ؟


چقدر برايِ ما دشوار است كه امروز سخني بگوييم و چقدر بايد تلاش كنيم كه حرفي از جنسِ امروز را بتوانيم - در هم امروز – داشته باشيم و بيان كنيم .
وقتي مي گويم : ما پيران بايد كه برويم و كپه يِ مرگمان را بگذاريم ، دروغ كه نمي گويم .
اما گذشته از همه ي اين ها ، ما مدعيانِ همه چيز ، بايد خودمان را تخليه كنيم . هر چند كه پس از آن ، خواهيم ديد كه ماشينِ زباله كمپرس كرد ه است . " حقيقت تلخ است " ؟ اما چرا بايد تلخ باشد ؟ كسي به شما نگفته است ؟ خودتان هم چرايش را نمي دانيد ؟ دارد " رحم " م مي گيرد . صورتتان را نياوريد كه من از شما " ناتوان " ترم ...
من ديگر نمي د انم با چه زباني بايد سخن گفت ؟ فارسي كه ديگر هيچ گونه كاربردي ندارد . چه كنم كه بعضي ها ، تازه به فكرِ احيايِ " زير خاكي " ها در آمده اند . اگر نشود " تناسخ " و " بازگشتِ دوباره " را ، در واقعيتِ امر ديد – كه مي بينيم و نمي شناسيم – چرا نبايد آن را ، در خيالِ خويش برپا كنيم .
كه گفته است كه " ياوه گويي " چيزِ بدي است ؟ من اين اردكِ سپيد را هم اكنون مي بينم .
همين " اسطوره " خودش تازه چيزي از همين قماش است . گمان مي كنيد كه ما ، هميشه " خواب " نبوده ايم ؟
اصلا من معلوم هست كه چه مي خواستم بگويم ؟ و آيا اين درد نيست ، كه ما نمي توانيم " حقيقت " را تمام و عريان بگوييم ؟ ؟ تازه حق دارند كه بپرسند : مردك – سلام بر فمنيسم – كه مي گويد كه آن چه تو " ديوانه " مي گويي درست و " حقيقت " است .
حال نمي كنيد ، از اين فرهنگِ " ثنوي " ؟ ؟
به چه زباني بايد بگويم ، كه : من خسته ام ؟
آخر وقتي تمام ِ اين بحث و سخن ها ، ديگر بسيار دير باشد ، من برايِ گفتن و نوشتنِ همين " جفنگ " ها هم ، ديگر انگيزه اي نخواهم يافت . مي توانيد درك كنيد ، كه چه مي خواهم بگويم ؟ اين تمامِ " حقيقت " نيست ؟ بله ، كه نيست ...
حالا فرض كنيد كه تمامِ " حقيقت " را هم ، به شما " حقنه " كردند ، بعد چه ؟ اين مقوله از جنسِ " شناخت " و رفتن و پيمودن و دارا بودن است ، نه تظاهر كردن و ژشت گرفتن و چه و چه ...
همين فردا " مد " خواهد شد كه همه ، از آن طرف " غش " كنند ، فكر مي كنيد چند هزار " وبلاگ " خواهند نوشت و آفريد ؟
اين ها – به قولِ آن كه گفته و خوب گفته – صبح به سپيده مي نگرند و سمت ِ مشرقند ، اما ظهر عدل و عادل وسطِ آسمان را نمي توانند ببينند .. و اما شب ، راست و " حسيني " به " غرب " مي نگرند ... تخمِ آفتاب گردان را ، بي خود نمي شكنند ، حتما " حكمتي " داشته است ... اما مي دانيد كه شكستنِ بعضي چيزها هم ، لذتي دارد ؟
بگذريم ...
من يواش يواش و تازگي ، دارم به اين محيطِ " اينترنت " و " دنيايِ مجازي " عادت مي كنم . اما شما بهتر از من مي دانيد كه " عادت " بسيار چيزِ بدي است ...
*


|
دوشنبه، اسفند ۱۷، ۱۳۸۳

 

آزادي " شعار " يا " شعور "

موردِ منازعه چيست ؟ " آزادي " يا تقسيمِ منافع در جهانِ برخوردارها ؟

آيا " آزادي " سخنِ روز و مورد بحث و مناقشه در جهانِ كنوني است ؟

مي خواهيم فرض كنيم كه عصرِ " استعمارِ كهن " و دنيايِ سنتي ، يعني همان انديشه و شناختي كه همه چيز را به زور بر ملت ها تحميل مي كرده است ، به سر آمده و انفجارِ برج هايِ دوقلو در 11 سپتامبر ، ناقوسِ مرگِ " تروريسم " و نفيِ جزم انديشي و تحميلِ حكومت ها و حاكميت هايِ دست نشانده و مستبد ، بر مردمانِ جهانِ سوم – و به ويژه منطقه يِ خاورميانه – مي باشد .
اين خوش بينانه ترين صورتِ موضوع است . يعني فرض را بر آن بگذاريم كه ظهور و استقرارِ انديشه و شناختِ مدرن ، به معنايِ نفيِ جهانِ سنتي و نگاهِ استبدادگري است كه 28 مردادِ 32 را ، بر مردم ايران تحميل مي كند .
مي خواهيم بگوييم : جهانِ سنتي همان بوده است كه با زور و خشونتي صنعتي و مدرن ، حتا " آزادي " و دموكراسي و نظامِ پارلماني و حكومتِ مردم بر مردم را نيز – هم چون مترسكي - با كودتاها و مكتب سازي ها و جنگ ها و قيام ها و شورش ها و گماردنِ ديكتاتورها بر سرنوشتِ مردم ، به آن ها " حقنه " مي كرده است . همان جهاني كه همه چيزش زور و اجبار و سلبِ حقوقِ اقوام و ملت ها و مليت ها بوده است . جهاني كه پس از گيوتين هايِ انقلابِ فرانسه و جنگ هايِ ناپلئون ، دو جنگِ جهاني و هزاران جنگ ها و نسل كشي هايِ قومي و ملي و مذهبي و چه و چه را ، به مدتِ شصت سال تا اكنون ، بر تماميِ بشريت تحميل كرده است .
مي خواهيم فرض را نيز بر اين بگذاريم كه در " جهانِ سنتي " هيچ فرد و هيچ قدرت و هيچ حاكميت و شخص و شخصيتي قابلِ دفاع نيست ، زيرا كه گرچه دنيايِِ " مدرن " در بسترهايِ رشدِ " مدرنيزم " كشورها و حاكميت هايي در داخلِ خويش " مدرن " و دمكرات بوده اند و " آزادي " و دموكراسي و رژيمِ پارلماني را رعايت كرده اند ، اما در همين حال و همين موقع ، همين كشورها و مردمانِ متمدن و دمكرات ، بدترين و بيدادگرانه ترين روش ها را ، بر مردمانِ جهانِ سوم و كشورهايِ دارايِ ذخاير و موادِ خامِ اوليه ، روا داشته و برايِ مردمِ محرومِ جهان ، آن روش هايِ وحشيانه را مجاز مي دانسته اند و اعمال مي كرده اند .
مي خواهيم فرض را بر اين بگذاريم كه جهانِ پيرِ استعمار ، فرزندي خلف يا ناخلف داشته است كه گرچه در آغاز و جوانيِ خويش ، هنوز عاداتِ ميراث دارانِ خود را ، از ياد نبرده و همان نقشِ ايشان را ايفا كرده است ، اما هم اكنون و در " عصرِ مدرن " فرزندانِ اين جهانِ نو ، مي خواهند علاوه بر افشايِ خويش " آزادي " را نيز ، برايِ تماميِ ملت ها و مردمِ جهان تضمين و تامين و ناروايي هايِ اجدادِ خويش را جبران كنند .
مي خواهيم هم دويست سال گيوتين هايِ انقلابِ فرانسه را از ياد ببريم و هم دو هزار سال رنج و درد و كشتار و خون و پليديِ سلسله هايِ بيدادگر و فاسدِِ داخلي را . و سپس ، مي خواهيم به پرسيم كه تفاوتِ دنيايِ مدرن و سنتي در چيست ؟ چه چيزِ اين جهان ، تازه و قابلِ طرح و تامل است ؟ و كدام دگرگوني يا ارزش را ، برايِ جهان و به ويژه محرومان خواهد آفريد ؟ و اصولا آيا منشا تحولي خواهد گرديد ، يا خير ؟
آيا جز مفاهيمِ " آزادي " ، " آگاهي " و " حقوقِ بشر " برايِ تماميِ جهانيان و به ويژه ملت ها و مردماني كه تا كنون از آن محروم بوده اند ، متر و محكي ، يا تفاوت و شاخصه اي وجود دارد كه بتواند جهانِ مدرن را ، از سنتي جدا كند ؟
به عبارتِ ديگر ، جز " آزادي " مي توان محملي برايِ نابساماني هايِ كنوني فرض كرد ؟ زور و اجبار كه هميشه بوده است . چاپيدن و كلاه برداري و سرگردنه بگيري و استبداد و كشتار و جنگ و غارت و چپاول و تحميلِ رژيم ها و لژها بر مردمِ جهان ، كه هميشه بوده است . اما انگار – فرض بر اين است - كه امروز محكوم به نابودي و ناپسندي باشد .
من مي خواهم صادقانه شعارها و سياست گذاري هايي را كه در جهانِ امروز اعلام و تعقيب مي شود ، بشناسم و آن ها را بررسي و تبيين كنم . مي خواهم به پذيرم كه " شصت سال جنگ " و " شش دهه ثبات " هر دو به سر آمده است . مي خواهم باور كنم كه جنگِ اعراب و اسرائيل ، دارد تمام مي شود و نيز تماميِ جنگ ها رو به پايان است . مي خواهم به پذيرم كه جهانِ جاسوسي و پنهان كاري و زد و بندهايِ سياسي و تحميلِ اين و آن ، بر سرنوشتِ ملت ها سپري شده است .
من جز " آزادي " و " آگاهيِ " ملت ها و مليت ها ، نمي توانم هيچ توجيه و ويژگي و منطقِ ديگري بيابم كه بتواند امروز را از ديروز جدا كند و برايِ سياست هايِ جهاني ، مشروعيت و مقبوليت ايجاد نمايد .
تنها با چنين پيش فرض و صورتي است كه مثلا مي توانم حمله يِ آمريكا به افغانستان و عراق را توجيه كنم ، يا منعِ كشورها و جمعيت هايِ خاصي را ، از سلاح يا تكنولوژيِ اتمي ، به فهمم و معنا كنم . و اكنون نيز با چنين پيش فرضي است كه مي خواهم بحث را پي گيرم .
بيائيم و باور كنيم و به پذيريم كه ويژه گيِ جهانِ مدرن و انسانِ نو ، نهادينه بودنِ " آزادي " در شخص و شخصيت و نگاهِ اوست و بنا بر اين فرض به موضوع بنگريم و پديده هايِ منطقه يِ خاورميانه و جهانِ محرومان را ، با اصل بودنِ " آزادي " دنبال كنيم . آشكار است كه در چنين فرض و صورتي ، پاسخِ بسياري از پرسش ها را ، از پيش مي دانيم و بسياري از شعارها و سياست گذاري ها را ، درك مي كنيم و مي شناسيم .
اما ، آيا به راستي " آزادي " اصل است ؟ ؟
به باورِ من " اصلاحات " در خاورميانه و جهانِ محرومان و نيز در گيتيِ شناخت و انديشه يِ بشري ، تنها در صورتي ممكن يا در چشم انداز خواهد بود كه " آزادي " اصل باشد و اجازه دهند يك بار و برايِ هميشه مردمِ منطقه و تماميِ محروم نگاه داشته گانِ جهان ، از مواهبِ " آزادي " و " آگاهي " برخوردار گشته و ديگر هيچ جزم و زور و اجبار و طرحِ از پيش تعيين شده اي ، يا هيچ شخص و شخصيت و جريانِ خاصي ، بر اثرِ زد و بندهايِ سياسي ، بر سرنوشتِ مردم حاكم نگردد .
پس اگر چنين بود ، ديگر " آزادي " و " حقوقِ بشر " نمي تواند يكي از چند شرط و يا وجه المصالحه يِ جرياناتِ خاص و پشتِ پرده باشد و قرار گيرد .
مي خواهيم اين پرسش را در برابرِ مدعيانِ مدرنيزم قرار دهيم و پاسخِ خويش را نيز صادقانه دريافت كنيم كه اگر در جهانِ اين سو ، كشور و ملت و هويتي پيدا شد ، كه هم با " نقشه يِ راه " موافق بود و هم با " تروريسم " مخالف و خودش هم ، حلبي كهنه هايِ " تكنولوژيِ هسته اي " را – چنان كه قذافي كرد – بارِ هواپيما و كشتي به آن سويِ آب فرستاد ، آيا خدايان " آزادي " و " حقوقِ بشر " را بر او خواهند بخشيد ؟ يا خير ؟
تمامِ نكته در همين جاست و بزنگاهِ قضيه تنها و تنها حقوقِ ملت هايي است كه تا كنون به حساب نيامده اند و " آزادي " تنها دمِ خروسي است كه مي تواند چيزي را لو بدهد ، يا ندهد .
بر هر كس كه اندك تاملي بر سياست هايِ جهاني پس از 11 سپتامبر داشته باشد ، بي درنگ آشكار خواهد گشت كه تغييرِ جهتي 180 درجه اي در نگرش و تصميمِ اربابِ قدرت پديد آمده و اندك اندك مبارزه در راهِ صلح و آزادي ، دارد به جايگاهِ اصلي و واقعيِ خويش – نبرد بينِ دنيايِ كهن و مدرن – نزديك مي شود . اما اين تضاد مي تواند حاصل از تقسيمِ منافع در جهانِ برخوردارها باشد ، چنان كه تا كنون چنين بوده و دو جنگِ جهاني و هزاران جنگِ خانمان سوزِ ديگر ، به انگيزه ي همان تضادِ منافع برپا شده است .
منعِ گسترشِ تكنولوژي و سلاحِ هسته اي ، مبارزه با تروريسم و به پايان بردنِ جنگ هايِ سنتي در جهان و خاورميانه ، تنها در صورتي معنا و مفهوم و جهتِ عقلي و منطقي خواهد داشت كه " آزادي " و برخورداريِ تماميِ محرومانِ جهان ، از دانش و تكنولوژيِ مدرن ، در سرلوحه ي سياست هايِ جهاني باشد و در هنگامه اي كه تماميِ مظاهرِ حيات " حفاظت شده " و تضمين شده است " آزاديِ " ملت ها و كشورها بهانه قرار نگيرد . تقسيمِ منافع در مشتي كشورهايِِ ناتوان ، و تعويضِ حاكميت هايِ فاسد و غيرِ متكي بر مردم ، نياز به اين همه لشگر كشي و هياهو نداشت و ندارد . و چنين چيزي هرگز نمي تواند " دگرگوني " در سياست و شناختِ تازه ي انسان به جهان و زندگي شمرده شود .
تنها چيزي كه " مدرنيزم " را ، از جهانِ سنتي متمايز مي كند " آزادي " برايِ تماميِ آحادِ بشري و برخورداريِ برابر از دانش و تكنولوژي و ذخاير و منابعِ ثروتِ جهانيِ انسان است . منتها تا ديروز " تمدنِ غرب " و كشورهايِ برخوردار و دمكرات ، در داخل و برايِ مردمِ خويش دمكرات و متمدن بوده اند ، اما برايِ مردمانِ جهانِ سوم و آسيا و افريقا ، به همان صورتِ استعمارگر و چپاول گرِ سنتي ايفايِ نقش كرده اند .
جهانِ استعمارِ سنتي ، تماميِ منابع انرژي و ثروت را – همواره – به بهايِ مفت برده و در برابر صنايعِ مونتاژ و سلاح هايِ گوناگون را در جهتِ كشتار و سركوبِ مردمانِ كشورهايِ محروم ، صادر كرده و مشتي ديكتاتورِ فاسد را ، به منظورِ تامينِ منافعِ خويش ، بر ملت ها حاكم ساخته است . اين روش " نظمِ " كهن و استوارِ دنيايِ سنتي بوده و حتا طلوعِ " مدرنيزم " و جهانِ صنعت ، دانش و تكنولوژيِ نوين و نيز " انقلابِ فرانسه " و " انقلابِ اكتبر " و ظهور و استقرارِ دموكراسي و حكومتِ پارلماني و صدورِ اعلاميه هايِ جهانيِ حقوقِ بشر – همه و همه – نتوانسته است آن " نظمِ كهن " و زور مدار و چپاول گر را تغيير دهد .
و چنين و با چنين مقدماتي است كه اگر " آزادي " برايِ ملت ها و مردمانِ محروم از آن ، در صدرِ اهدافِ جهانِ نو نباشد ، هيچ تفاوتي با جهانِ كهنه يِ بيدادگرانِ سنتي نخواهد داشت ، بلكه خود گونه اي خطرناك تر و دير پا تر از بيداد را ، ارائه و بر مردم و جهانِ محرومان حاكم خواهد ساخت . نه تكنولوژي و صنعت چيزِ تازه اي است و نه حتا دمكراسي و رژيمِ پارلماني و حقوقِ بشر ...
اين است كه تبديلِ جهان به دهكده ، بدونِ ارزاني داشتنِ " آزادي " به تمامِ ملت هايِ جهان – به ويژه آن ملت ها كه از آن محروم بوده اند - و امكانِ برخورداريِ برابرِ آن ها ، از تماميِ ذخاير و منابعِ موجود و تماميِ فرآورده هايِ تجربيِ بشر – به صورتِ يكسان و برابر – ممكن نخواهد بود ...
و نيز چنين است كه اگر بخواهيم " آزادي " را ناديده بگيريم و از آن – حتا به صورتِ موضعي و محلي – در گذريم ، ديگر هيچ توجيه و منطقي برايِ مبارزه يِ جهانِ مدرن و سنتي – حتا - وجود نخواهد داشت ...
در واقعِ امر ، سخن اين است كه " مدرنيزم " جز همگاني ساختنِ آگاهي و نهادينه نمودنِ آزادي ، برايِ تماميِ افرادِ بشر – بي هيچ استثنايي - چيست ؟ آيا " آزادي " ضرورتِ زمان است ؟ يا " شعاري " اكنوني ؟ و به راستي ما جهانِ نو و كهنه را ، با چه تعريف و شاخصه اي از يكديگر جدا مي كنيم ؟
دانش و تكنولوژيِ مدرن تنها دانش و تكنولوژيِ مدرن است ، در حالي كه هويتِ مدرن در شخصيتِ انسانِ مدرن ، متبلور است و در نگاهِ تازه و آزادِ انسان هايِ كامياب ، به زندگي و آفرينش و انسان و پديده هايِ پيراموني او معنا مي يابد .
و " به عبارتِ ديگر " دهكده يِ مدرنِ جهاني ، چيزي جز برخورداريِ برابر ، از امكاناتِ هستي و فرآورده هايِ بشري وآزاديِ تماميِ انسان هايِ گيتي – بدونِ هيچ استثنايي – و حفظِ حريمِ زندگي نيست . همين و بس ...
والتمام .


|  

شعر (بهاريه) - به پيشواز نوروز

سبو برگير ساقي ، روي فروردين نمي بيني
غزل واره (با صداي شاعر)

برايِ من دگر آرامش ِ مهتاب ، زيبا نيست
برايِ من دگر سرمستيِ عشاق تنها نيست
خداوندِ من اي دريايِ بي پايان
اهورايِ من اي خورشيدِ رو گردان
تو را تا كي به « خود » خوانم
مگر تو نيستي چون من
تو بي تابي كه من بي تاب تر از بادِ نوروزم
مرا اين « بي خودي » از خويشتن
از « خود » نمي شايد
تويي « خويشم » تويي پيشم
تويي « چشمانِ درويشم »
*
در اين روزان دل من باز دنبال تو مي گردد
كه « جوشِ » نوبهار آيد
مگر در راه صدها مست را رقصان نمي بيني ؟
كه امشب باز دنبالِ « خود » و پيمانه مي گردم
دلم از آرزويِ عشق لبريز است
بهانه ، اي بهانه ، اي بهانه تو
نمي خواهم كه تسليم جهانِ مردگان گردم
نمي خواهم اسير بندِ كَس چون بردگان باشم
و مي خواهم زلالِ چشمه ساراني روان باشم
*
تو اي معشوقِ روياها و هم الهام بخشِ من
بيا از ذهن بيرون شو
بيا دست از سَرَم بردار
كه مي خواهم به جايِ « مريم عَذرا »
نشانم خسروي ، « خود » را
و شب ها مي خورم « تنها »
همه « بي خود » همه « بي ما »
خودم تنها
خودم تنها
برايِ سال هايِ پيري خود در پي افسانه مي گردم
برايِ « بي قراري ها »
توانِ زيستن « تنها »
علاجِ دوريِ فردا
*
جهانِ جاودان در پيشِ رويم
مرگ بي چيز است
اگر بايد كه روزي زندگي را تا به سر بردن
به سر بردم ، به سر بردم
و امروزي منم بر آستانِ حضرتِ خورشيد
و در خود آتشي سوزان عيان دارم
كه مي سوزد هر آن دستي كه بر دستانِ من پيچد
و مي رقصد هر آن مستي كه از چشمانِ من نوشد
سبو بر گير ساقي ، روي فروردين نمي بيني ؟
از آن رخساره ي زيبا
ز گُل پَرچين نمي چيني ؟
*
برايِ زيستن « تنها »
پيِ افسانه مي گردم
توانِ « بي قراري » را
پيِ « ديوانه » مي گردم .
خوش و مستانه مي گردم
*
شعر از دفتر "حديث كشك - تهران 1381 - مقيم ارشاد "


|  

پيرامون شعر - شعر اخوان

اين چند شماره ، من كه از اين همه بحث و سخنِ خشك خسته شدم . شما را نمي دانم . در هر حال بد نيست اگر اندكي به " زيبايي " بينديشيم و از شعر سخن بگوييم .
* ** ** ** ** *
پيرامونِ شعر

گفت و گويِ ذهني
و سخني در تعريف ِ اخوان ِ ثالث از شعر

اين دوستانِ نزديكي كه با بسياري از آن ها نيز نزديكي نداشته ام ، مي گويند : شعر مرده است ، يا در حالِ مرگ .
مي خواهيم اين نظر را بررسي كنيم . پس هم درآغاز ، بايد پرسيد : شعر چيست ؟
اخوانِ ثالث مي گويد : " حاصلِ بي تابيِ آدمي ، در لحظاتي كه تحتِ تاثير شعورِ نبوت قرار گرفته است " .
ما در اين جا به تفسير و تعريف هايِ كلاسيك ِ شعر نمي پردازيم ، بلكه همين تعريفِ زيبا و انگار واقعيِ اخوان را - كه حتا مي توان آن را زمان شمول نيز دانست - اكتفا مي كنيم و حولِ آن سخن مي گوييم .
بي شك نظمِ پروينِ اعتصامي و هجو و هزلِ ايرج ، يا مثلا طنزِ انتقاديِ نسيم شمال ، سيد اشرفِ گيلاني را ، ضمن ِ حفظ ِ حدود و حرمتِ آن كارها در جاي ِ خويش ، از اطلاقِ واژه و دخول در تعريفِ شعر خارج خواهد بود ..... حتا بگذاريد بگويم كه بسياري از به اصطلاح اشعارِ زيبايِ اهالي ِ فن و تكنيك ، هم چون پدر ِ شش هزار ساله يِ شعر و ادبيات ِ فارسي ، دكتر پرويزِ ناتل خانلري و نيز نظمِ اديبانه و باز تكنيكيِ لغويِ معاصر زنده ياد علي اكبر دهخدا را ، با تمامِ حرمتي كه براي ِ اين شخص و شخصيت ها قائل هستيم و كارشان را در جايِ خويش لازم و با ارزش مي دانيم ، از تعريفِ " شعر " و موضوع ِ مورد ِ بحثِ خويش خارج مي سازيم .
اما در همان چه اخوان ، در تعريفِ كلي خود " جوهرِ شعر " دانسته است ، سخن بسيار و جايِ پرسش و تامل كم نيست .
از همان نخستين ويژه گي ها و اصولِ كلي ، در تعريفِ اخوان آغاز مي كنيم .
" بي تابي " هايِ ما آدميانِ اين مرز بوم و سنت هايِ تا اكنون ، حاصلِ چيست ؟ و چه آبشخور و خيز گاهي دارد ؟
جز محروميت ها ، ممنوعيت ها ، ديوارها و كوچكي هايِ برخاسته از سنت هايِ پوسيده و متكي بر نا آگاهي چيست ؟
عشق كدام است ؟
آيا حق داريم چنين واژه ي گران سنگي را ، به چيزي كه در باورِ مردماني برآمده از همين جامعه و پيشينه " عشق " شناخته مي شود ، تعبير كنيم ؟
آيا اخوان از واژه ي " عشق " همين حاصل و بازتابِ همين عفونت را لحاظ كرده است ؟ گمان نمي كنم .
از سويِ ديگر به موضوع بنگريم : " بي تابي " هايِ شاعرانِ ما ، كه به گفته ي همين حضرتِ اخوان ، در غزل كه شخصي ترين و ناب ترين عاشقانه ها را تشكيل مي دهد ، جز بازتابِ ناكامي هاي ِ جنسيِ ايشان ، حاصلِ چه چيزي است ؟ ؟
آيا جز محروميت از لذت هايِ انسانيِ آدميان است ؟
پس دوباره و باز بايد به پرسيم : " عشق " چيست ؟ و باز همان تعريف هايِ كهنه و نخ نما ، كلاسيك و تكراري و گاه - يا بسيار- نادرست ؟ ؟
به پردازيم به بخشِ دوم ِ تعريف " لحظاتي كه تحتِ تاثيرِ شعورِ نبوت قرار دارد " و اين يعني چه ؟
اخوان چنين لحظاتي را ، در انسان هايِ گوناگون متفاوت ، سرشار ، يا گاه و بي گاه و ادواري دانسته است . اين درست و يعني كه تا حدودي به جا و دانسته لحاظ كرده است .
" شعورِ نبوت " همان احساسِ برانگيختگي است كه بي ترديد در جوهرِ هنر حضور دارد . و مگر ممكن است شاعر يا هنرمندي ، اين احساس را نشناسد ، يا همواره آن را لمس نكند و درگيرِ آن نباشد ؟
گمانِ من اين است كه تا سخني نداشته باشي و احساس نكني كه تشنه ي گفتنِ حرفي ، يا بيان و اعلام ِ پيامي هستي ، ممكن نيست كه به " شعر " دست پيدا كني .
موضوع را از سوي ِ ديگرِ به نگريم : اگر خواستي شعر به گويي و گفتي ، اما سخن و پيامي برايِ گفتن نداشتي ، آيا بازهم كلامِ تو شعر خواهد بود ؟ حتا اگر بكوشي و موفق هم به شوي كه ويژه گي هايِ شناخته شده يِ شعر را ، از نو و كهنه و نيمدار و چه و چه ، رعايت كني ، بدونِ داشتنِ آن احساسِ پيامبري و برانگيختگي - كه اخوان مي گويد - به فرآورده ي تو شعر مي توان گفت ، يا خير ؟
به طورِ كلي و اصولا ، شعر يا ديگر انواع هنر ، بدونِ احساسِ برانگيختگي و بي داشتنِ سخن و پيامي ، ممكن است ؟ يا به آن مي توان شعر گفت ؟
آن نيرو و پتانسيلي ، آن شناخته يا ناشناسي كه در پسِ پشتِ هر تابلوِ نقاشي ، هر داستانِ كوتاه و بلند ، و در هر نوايِ موسيقي وجود دارد و نهفته يا آشكار است ، چيست ؟
چه چيزي زيبايي و لذتِ پيدا و ناپيدايِ هنر را شكل مي دهد ؟ يا به تعبيرِ ديگر : جوهرِ شعر و هنر چيست ؟
مي دانيم كه شعر در ادوار و مكان ها و زمان هايِ گوناگون ، با ويژه گي هايِ متفاوت شناخته شده و تعريفِ آن ، در گوناگونيِ شرايط متفاوت است ، اما از سويِ ديگر شعر گونه اي از هنر است كه نه تنها نزد ما ايرانيان ، بلكه در تماميِ زمان ها و مكان ها و زبان ها و نزدِ مردمانِ گوناگون ، در جوهرِ شعر و هنر يعني زيبايي مشترك مي باشد .
در اين جا نمي خواهيم از وجوهِ افتراق ِ شعرِ فارسي با مثلا امريكايِ لاتين سخن به گوييم . اين مقولات در جايِ خويش و توسطِ اهالي فن و شناخت تعريف شده و در كتاب ها و آثارِ گوناگون مضبوط است و موردِ بحثِ ما نيست . ما در اين جا مي خواهيم وجهِ عام و مشتركِ شعر و هنر را بشناسيم و تبيين كنيم . يعني مي خواهيم آن جوهره يِ همگاني و مكان و زمان شمول را ، موردِ بررسي قرار داده و از آن سخن به گوييم . پس اكنون بايد پرسيد : شعر چيست ؟
و مي توان گفت : چيزي بينِ گويشِ كلاسيك و مكتبي و پيراسته و مفخم ، با زبانِ روز و متداول كه در هاله اي از ابهام و ايهام و پيچيده در صنايعِ لفظي ، بيان مي شود . يعني چيزي بينِ زبانِ گفتار و نوشتار ، بينِ نظم و نثر ؟
اما اين كه حد اكثر زبانِ شعر است ، نه خودِ شعر و جوهرِ هنر . شعر چيست ؟
اين جا آقايِ اخوان خواهند گفت : بيانِ موزون و موجزِ لحظاتي كه آدمي در بي تابي و تحتِ تاثيرِ شعورِ نبوت قرار دارد .
پرسش دو تا شد ، يا چند تا ؟
الف . بي تابي چيست ؟ و چرا حاصل مي شود ؟
ب . شعور يعني چه ؟ و نبوت كدام است ؟
ما خود را به جايِ كساني مي گيريم كه معنايِ موردِ نظرِ اخوان را ، از واژه گانِ بالا دريافته ايم . و بنا بر اين فرض ، گفت و گو مي كنيم .
شعور و نبوت دو واژه و مقوله ي متفاوت ، نزدِ ملت ها و هويت هايِ گوناگون است . حتا ممكن است شعور را ، در يك معنايِ كلي بتوانيم مشترك بدانيم ، اما نبوت واژه ي ديگري است .
يك انگليسي اگر جمله ي آقايِ اخوان را ترجمه كند ، خواهد نوشت : آگاه به برانگيختگي . اما يك عرب خواهد گفت : حالتي همانندِ الهام يا وحي و احساسِ رسالت .
اگر ترجمه يِ انگليسي را بگيريم ، به ناچار خواهيم پرسيد : اخوان از كدام آگاهي و كدام برانگيختگي سخن مي گويد ؟
آيا منظورِ ايشان از " شعورِ نبوت " همان احساسِ مردِ عرب نيست ؟ و آيا اين ترجمه با " بي تابي " تجانسِ بيشتري ندارد ؟
پس به پرسيم : بي تابي چيست ؟ هيجانِ آدمي ، تحتِ تاثيرِ عاملي دروني يا بيروني ؟
" بي تابي " گاه همان است كه در " عاشقانه " ها ظهور و بروز مي كند . و گمانم خودِ ايشان در جايي ، گفته اند كه " خصوصي و شخصيِ شاعر " است . اين بي تابي اگر منظور باشد ، در بسياري از آدميان و به ويژه مسلمين و شرقي ها ، در يك كلام " محروميتِ جنسي " است . همين و بس .
هنوز نمي خواهيم به بحثِ " عشق " به پردازيم ، لذا ادامه مي دهيم .
اگر منظور از " بي تابي " دلي دلي كردن هايِ " فايزِ دشتستاني " در دوريِ منيژه است كه سخن را پي نگيريم . تحتِ تاثيرِ عاملِ بيروني به هيجان آمدن ، مربوط و متعلق به چنين عشقي است و عاشقانه هايي ، اما گمان ندارم كه آقايِ اخوان اين را به گويند . من نسبت به ايشان وابسته و خوش بينم .
آن بي تابي كه اخوان مي گويد ، با " شعور " ارتباط دارد . منظورِ وي از بي تابي ، توصيفِ لحظاتِ بي خودي و شوق و هيجانِ سرگشته اي است كه مي پندارد ، برايِ هستي كليدي يافته است .
اما اخوان شاعري نا اميد و به " هيچ " رسيده است . قصه ي " شهرِ سنگستان " و " مرد و مركب " و ديگر و ديگر گواهِ آشكارِ آن است .
ولي ياد آوري كنيم كه بحث از " شعر چيست ؟ " دارد به شناخت و بررسيِ اخوان و تعريف او از شعر محدود مي شود .
بگذاريد بشود . اخوان با " شعرِ معاصرِ فارسي " و جامعه يِ ايراني در آميخته است . هنوز بسياري از بخش هايِ جامعه تا شناختِ اخوان راه ها دارند . به گونه اي كه آن دوستِ شتاب زده يِ من مي خواهد ، نمي توان با حذفِ بخش يا بخش هايي از جامعه ، از كلِ آن سخن گفت . بايد در آن چه مربوط به جامعه مي شود و شعر نيز بخشِ مهم و پيش روِ آن است ، تماميِ آحاد و اقشارِ مردم را در نظر گرفت .
يعني : ما به فراخورِ حالِ ديگران ، خود را سانسور كنيم ؟
نه چنين چيزي را نمي خواهم بگويم . بلكه مي گويم : زياد شتاب نكنيد ، بگذاريد كمي هم آرامش داشته باشيم . مي پنداريد كه ما نيازمندِ پست و فراز و اوج و حضيض نيستيم ؟
دوستان ، دور نشويد . سخن از شعر بود .
بله . پس باز مي پرسيم : شعر چيست ؟
اين كه كلافي سر در گم است . دوستان ، داريد ياوه مي بافيد .
" احساسِ برانگيختگيِ آدمي " كه در قالبِ واژه گاني پيچيده به ابهام و ايهام بيان مي شود .
واژه گانِ شعر در هر زماني ، متناسب با نيازِ همان زمان و همان جامعه است . اما شاعر و زبانِ شعر ، معمولا پيش تر از زمانِ اوست .
و اين البته عموميت ندارد و گرنه ده ها قرن تكرار نمي داشتيم .
مي توان در اين مورد نيز سخن گفت . اما اكنون در تعريفِ شعر جست و جو مي كنيم . بحثِ زبانِ شعر ، جايش در تاريخ است و ادبيات . زبان ، خود مقوله اي جداگانه و مربوط به پس از اين است .
شعر احساسِ برانگيختگيِ آدمي است . هيجاني خود آگاه يا ناخود آگاه و در هنگامي است كه شاعر به عنوانِ فردي از جامعه ، آن احساس را در خويش مي يابد و در قالبِ زيباترين واژه گان بيان مي كند .
اين ها چند سر فصل است . بگذاريد بحثِ اخوان را تمام كنيم .
من اين كار را مي كنم . ايشان گفته اند : " شعر محصولِ بي تابيِ آدم است ، در لحظاتي كه شعورِ نبوت بر او پرتو انداخته ... " و بي تابي را درشت كرده اند . شعورِ نبوت را هم ، اگر احساسِ برانگيختگي بدانيم ، مي شود اين كه آقايِ اخوان احساسِ پيامي داشتن را ، در پسِ پشتِ شعر ديده اند و پيامِ ايشان هم ، همان " مزدشتي " بوده است كه بعد شده " مزدك علي " .
مسايلِ شخصيِ افراد موردِ بحث و نظر نيست . اين كه انسان برايِ گفتنِ پيامي به جامعه و مردمش ، آن چنان به هيجان آمده باشد ، كه اخوان مي گويد و از آن به " بي تابي " تعبير مي كند ، نكته ي ظريف و قابلِ تاملي است . ما هنوز از نفسِ پيامي كه اخوان يا ديگران ، به عنوانِ يك شاعر و پيش كسوتِ شعرِ نو ، به ما داده اند ، سخن نمي گوييم . اكنون مي خواهيم به تعريفي جامع و شامل از شعر دست پيدا كنيم . بعد اگر فرصتي بود ، به زبانِ شعر ، يا پيام و رسالتِ شاعرانِ فارسي و از جمله نوپردازانِ معاصر ، از نسلِ اول و دوم خواهيم پرداخت .
تا اين جا مي توان گفت : اخوان احساسِ بر انگيختگي را ، در پسِ پشتِ شعر مي ديده و مي دانسته است .
بي تابي برايِ گفتن و تفهيم نمودنِ پيام و سخني به جامعه ، باز از ويژه گي هايِ همين جامعه بوده و اخوان به عنوانِ آينه يِ تمام نمايِ مقطعي از آن ايفايِ نقش كرده است . اين كه " بي تابي " را درشت مي كند ، حاكي از فشاري است كه همواره هيئت هايِ حاكمه بر روشن فكران و شاعران و هنرمندان داشته اند .
بله ، بي تابي در اين جامعه ، حاصلِ " استبداد " است و نه چيزِ ديگري . در يك جامعه ي آزاد و آگاه ، چنين بي تابي هايي شناخته شده نيست ، چه رسد به اين كه قابلِ درك و فهم باشد . البته مللِ متمدن ، همواره به عنوانِ بررسيِ نمونه هايي از تمدن هايِ مرده ، يا در حالِ انقراض ، مقولاتي را در جهانِ توسعه نيافته ها ، ديده اند و بررسي كرده اند و گاه نيز در تاريخِ خويش ، ردِ پاهايي از چنين ادواري را سراغ كرده اند و مي شناسند و پي مي گيرند .
بگذريم . مهم آن شعوري است كه در پسِ شعار نهفته است ، نه آن احساسِ بر انگيختگي و بي تابي ...
شتاب نكنيد ، تا از سخنِ خويش بهره اي بگيريم . تا اين جا شد اين كه : " شعر حاصلِ بر انگيختگيِ شاعر ، نسبت به جامعه و جهاني است كه در آن زندگي مي كند . و آن حاصل در قالب هايِ گوناگونِ زباني و زماني ، بيان مي شود .
پس دوباره شعر را معنا كنيم .
شعر چيست ؟
بيانِ شعورِ شاعر ، در قالبِ واژه گاني متناسب با مخاطبِ خويش ، يا ذهنِ شاعر ؟ كدام يك ؟
ببخشيد . همين جا ياد آوري كنيد كه اين تعريف ربطي به شناختِ كلاسيك از شعر ، يا حتا تعريفِ اخوان ندارد .
از اين مقوله نيز مي توان در جايِ خويش سخن گفت . اما واژه گانِ متناسب با مخاطب ، محدود كردنِ شعر نيست ؟
چرا ، چنين است . اما همين جا راهِ شعر از بسياري پيرايه هاي ِ ديگر جدا مي شود و جوهرِ شعر ، در همين تعريف ها به دست مي آيد . پس شتاب نكنيد و بگذاريد به دقت پيش رويم .
اگر بگوييم " ذهن و زبانِ شاعر " ممكن است در جوامعِ بسياري ، شاعر مخاطب نداشته باشد و آن " بي تابي " در چنين جوامعي حاصل مي شود .
به هر نسبت كه سطحِ آگاهي هايِ اجتماعي بالاتر باشد و درصدِ بيشتري از جامعه به بلوغ و آگاهي دست يافته باشند ، مخاطبِ شاعر عام تر مي شود و دامنه باز تر است . اما هرچه آگاهي بيشتر از مردم دريغ شود ، مخاطبِ شاعر نيز كمتر و كمتر خواهد شد . تا جايي كه ما در تاريخِ ايران ، سده هايِ طولاني ، برايِ گفتن و تفهيمِ يك جمله و سخن درمانده و درجا زده ايم . اين وضع در جوامعِ ديگر هم صادق است و در بسياري از جوامعِ بشري ، به ويژه در ادوارِ كهن ، آگاهي از انسان دريغ شده است .
به شعر باز گرديد .
اما نخست تكليفِ مخاطبِ شعر را روشن كنيد ، تا جمله اي كه در آغاز آورديد تكميل شود .
مخاطبِ شعر با ذهنِ شاعر در آميخته است .
هم چنين تاب و بي تابي و احساسِ بر انگيختگي و " شعورِ نبوت " . و اين يعني : شعر از ذهنِ شاعر نشئات مي گيرد و واژه گانِ آن نيز متناسب با ذهن و زبانِ شاعر است ، نه مخاطب . شاعر پيام و شعورِ خويش را ، از هستي بيان مي كند ، مخاطب پس از آن مي آيد . توجهِ شاعر به مخاطب ، چه خاص و چه عام ، چيزي مصنوعي و بي روح و سفارشي است . حتا با همان " بي تابي " كه آن حضرت فرموده است ، منافات دارد .
بحثِ افراد و سبك ها را پيش نكشيد كه اكنون سخن به نكته هايِ ظريف رسيده است . مي خواهيم تا همين جا تعريفِ خويش را ، سامان بخشيم : " شعر واژه گاني متناسب با ذهنِ شاعر است و نه مخاطبِ شعر " .
پس همين جا تاكيد كنيد ، بر اين كه " شاعر " نيز در باور و شناخت و واژه گانِ ما ، آيينه يِ تمام نما و راست گو و دوربين و به اصطلاح " شاخكِ حساسِ جامعه " است . يعني شاعر جدايِ از محيطِ خويش وجود ندارد . ولي اين محيط بسته به شخص و شخصيتِ شاعر ، ميزانِ آگاهي هايِ او ، فيزيك و مكانيكِ بدنش ، و سرانجام جامعه و جهاني كه در آن زندگي مي كند و آن را در برابر دارد و مي بيند و مي شناسد ، كوچك و بزرگ و متفاوت و ديگرگون خواهد بود .
يعني شخص و شخصيتِ شاعر ، جدايِ از شعر او نيست . او خود را بازگو مي كند ، اما چون بيانش بازتابِ جامعه و جهان است ، به نسبتِ برخورداري از آگاهي ها و توانِ او ، شعرش متفاوت و چند و چون خواهد بود .
پس در همين نخستين گام ، راهِ شعر با نظم و بسياري ديگر از قالب هايِ زباني و گفتاري و نوشتاري فرق خواهد كرد .
بد نيست به تعريف باز گرديم و موردِ اتفاق را بيان كنيم .


ادامه در پست بعدي


|
چهارشنبه، اسفند ۱۲، ۱۳۸۳

 

كنارِ اين هنرمندان ( با صداي شاعر)

كنارِ اين هنرمندان ، شبي بيدار خوابيدم
نمي گويم چه ها ديدم ، چه سان تب دار خوابيدم
تمامي اهلِ منبر ، جمله در گفتار فرخنده
نصيحت گو ، نصيحت كن ، ولي بسيار خنديدم
يكي پس مي شود " بت " ديگران بت را " پرستيدن "
تمامي برده گان و جهل در تكرار ، خوابيدم
هزاران مولوي ، دستار بر سر ، حافظ و سعدي
چه مي گويم عجايب را ؟ شبي بيدار خوابيدم
همه " فرِ " كياني در تن و مغرور بيهوده
كه آري روز و شب را ، جمله در اعصار خوابيدم
خلايق صبحِ بيداري است ، بويِ ياس مي آيد
همه اكنون سخن گو ، من ولي اين بار خوابيدم
چه مي گويند بسياران ، همه شاعر هنرمندان
صداي جيغ مي آيد ، در اين بازار خوابيدم
تمامي منتظرها را ، امامِ وقت مي آيد
شبان و گوسپندان ، جمله گي پروار ، خوابيدم
چراغِ " معرفت " گر در دلِ " انسان " شود روشن
ز بند آزاد را آري ، حقيقت وار خوابيدم


|  

سخن روز

دستِ رويِ سياست مداران

اين روزها مد شده است كه سياستمداران " دستِ " شان را " رو " بازي كنند . هم چنان كه يك زماني تبِ " مستعمرات " داغ بود و قدرت مدارانِ جهان ، پي در پي قلمروهايِ سياسي و جغرافيائيِ خود را ، در رقابتي سخت و فشرده تعيين مي كردند و گسترش مي دادند ، اكنون نيز " آزادي " شعارِ روزِ جهاني و مايه ي آبروست و در همين حال و ديگر بار ، دارد قلمروهايِ سياسي و هويت هايِ تازه شكل مي گيرد و جهان دوباره در يكي از حساس ترين مقاطعِ تعيين كننده ي حياتِ خويش قرار گرفته است .

اما واقعيتي كه برايِ ما ايرانيان حسياسيت يافته و برجسته شده است ، به ملاحظاتِ گوناگون شايسته ي بررسي و تامل است .
منِ ايراني امروز مي خواهم با جهان و شرايطِ خويش ، صادقانه و از مواضعِ فرهنگي و زير بنايي سخن به گويم . علاقه يِ من " سياست " نيست ، بلكه دغدغه هايِ " فرهنگي " است . من مي خواهم در اكنونِ خويش ، جايگاهِ خود را ، به عنوانِ كسي كه جز با "حقيقت " ها و " واقعيت " ها سر و كار ندارد و مي خواهد جهانِ آموخته ها و دانسته ها و شناختِ خويش را ، از " انسان " و " آفرينش " و " جهان " و " انسانِ ايراني " به ويژه در اين مقطعِ خاصي كه " من " در آن " هستم " ، تبيين و بررسي نمايد . انساني كه مي خواهد آگاهانه و با شناختِ كافي و لازم ، از پديده هايِ پيرامونيِ خويش ، به اساسي ترين و ضروري ترين مقولات زند گيِ اجتماعي نيز بينديشد و آن پديده ها را بشناسد و به نقد بگيرد .
نگاهِ امروزِ من به ايران و جهان ، نگاهِ يك انسان است . نگاهِ يك ايرانيِ سوخته و ساخته و شناخته ...
مي خواهم به زير بناهايِ فرهنگي و اجتماعي به پردازم ، زيرا جامعه را مي بينم و درك مي كنم و مي شناسم و از درونِ همين جامعه و مردم – و مسايلِ ديروزي و اكنوني شان - سخن مي گويم .
مثالي مي زنم تا حرفم را آشكارتر كرده باشم : يك وقتي چند مقاله در دفاترِ سر رسيدم – كه مجاني است – راجع به " فرهنگِ لغات و اصطلاحاتِ " روز مره ي مردم نوشته بودم كه به گمانم هنوز هم موجود باشد . البته نه مثلِ شاملو و " كتابِ كوچه " بلكه من جورِ ديگري - موضوع را - ديده و فهميده و معنا كرده بودم . در آن مقالات ، نشان داده بودم كه چگونه تماميِ " مفاهيم " و " الفاظِ " ما در هم آميخته و پوچيِ بسياري از مقولات را دريافته ايم ، چنان كه به راستي نيازمندِ آن هستيم كه فرهنگِ لغاتي تازه و ديگرگون و – اين بار واقعي - به نويسيم و الفاظ را دوباره معنا كنيم .
ببينيد ، يك وقتي در " منطق " " مباحثِ الفاظ " را مي خوانديم و معنايِ " حقيقت " و " مجاز " را در مي يافتيم . اما امروز به آشكار شاهدِ آن هستيم كه " الفاظِ "مان ، چنان از معانيِ " حقيقي " و " مجازيِ " معهود تهي شده است ، كه ناچاريم همه چيز را دوباره و چند باره و با روايت هايِ گوناگون ، حكايت و روايت كنيم . همه چيز به گونه اي در هم آميخته ، كه بايد هزار و يك فرهنگِ لغت نوشته و هزار جور زبان و گويش گردآوري شود . از سويِ ديگر نيز ، پرداختن به بسياري از مقولات ، چنان بيهوده و پوچ مي نمايد كه انجامِ آن تنها از ذهن هايِ معلول و دركِ شرايط نكرده ، ساخته است ...
امروز ديگر گذشته است از اين كه دنيايِ " لفظ " و " معني " را موردِ توجه قرار دهيم . همه چيز خود دگرگون شده است ...
ببينيد . بحث را باز تر مي كنم و مثالي ديگر مي زنم . سال ها بوده است كه " اصحابِ سخن " از تماميِ تريبون هايِ رسمي و غيرِ رسمي ، به صورتي كاملا " ايزوله " و تكراري ، مي گفته اند كه : " خدايا آبرويِ ما را مريز . گناهانِ ما را بريز " ... تماميِ خلقِ خدا هم " آمين " مي گفته اند و مي گويند . اما جوانِ امروز از مني كه پدرش باشم ، مي پرسد : چرا ما آبرو نداريم ؟ چرا ما " دو شخصيتي " هستيم ؟ چرا ظاهري " خوب " و باطني " بد " داريم ؟ و اصولا " بد و خوب " يعني چه ؟ چه كسي " زشت و زيبايِ " ما را شناخته و تعريف كرده است ؟ ما چه چيزي را " معيارِ " خوبي و بدي مي دانيم ؟ و معيارها و آرمان هايِ ما بر چه اساسي و چگونه پايه ريزي و تعيين شده اند ؟ چرا ما نمي توانيم و نبايد باطني زيباتر از ظاهرمان داشته باشيم ؟ چرا خودمان را اصلاح نمي كنيم ؟ چرا ظاهرآرا و چاپلوس و دروغ گو و پوچ و ياوه هستيم ؟ و چرا ما مردم - هم چنان كه در آرمان هايِ خويش مي گوييم و ادعا مي كنيم - خوب و زيبا و شايسته نيستيم ؟ چرا به جايِ ريشه كن ساختنِ عادات و خصالِ ناپسند ، آن را پنهان مي كنيم و ظاهرِ خود را ، خلافِ خواسته هامان و چنان كه جامعه و مردم و نگاهِ حاكم مي پسندد ، مي آراييم و در درون و خلوتِ خويش ، چنان كه مي خواهيم رفتار مي كنيم . چرا " دو گونه " و " دو گانه " ايم ؟ و اين " تضاد " تا كي بايد روانِ آدمي را بيازارد ؟
دخترِ من مي پرسد : چرا مردم همين خوبي ها را كه مي گويند خوب است ، انجام نمي دهند و چگونه از خدايِ خويش مي خواهند كه در پليدي و زشتي و گناهِ ايشان شركت نموده و آن ها را در پنهان ساختنِ آن پليدي ها ياري كند ؟ يا از او مي خواهند كه آن ها را ، ناديده فرض كند ؟ چرا و چرا ؟
و بدينسان هزاران چرا و چرا ؟ و چگونه ؟ است ، كه بام تا شام مي شنويم و پاسخ مي گوييم و به آن ها مي انديشيم ، يا نمي انديشيم .
امروز وقتي كه من جزوه يِ پايان ترمِ يكي از پسرانم را – آن هم در اثرِ نق زدنِ مادرش – همين طور اتفاقي و سرسري مي خوانم ، دقيقا همان فكري را مي كنم كه معلمِ ادبياتش كرده بود ، يعني گمان مي برم كه پاره هايي از مقالاتِ مرا سرِ هم كرده است ... اما وقتي كه منابعش را در " سايت " هايِ گوناگون رديابي مي كنم ، مي بينم چيزي را كه من پس از پنجاه سال و با هزاران رنج و دشواري مي توانسته ام دريابم – يا در نيابم - او با يك نيم روز و با چند كليك و ساعتي مطالعه ي بي طرفانه و مصمم ، به دست آورده است .
و چنين است كه در مي يابم اكنون هيچ چيزي را نمي توان از كسي پنهان كرد ... و هيچ سخنِ ناگفته و " خطِ قرمزي " وجود ندارد .
يك وقتي برايِ دريافتنِ يك حقايقي ، بايد عمرها تلف مي شد و جنگ ها و كشتار ها و نهضت ها و شورش ها و چه ها و چه ها اتفاق مي افتاد ، تا يك " سهروردي " پيدا مي شد كه " فصوصِ " ابنِ عربي را دريابد و در هزار قالب و بند و نقابِ گوناگون به پوشاند ، يا بيان كند و نكند . تا باز قرن ها بگذرد و يك مولوي و ملايي در " ابرقو " پيدا شود كه حرفِ او را به فهمد – يا نفهمد - و ... " هم چنان اين چرخ در تكرار " ...
اما امروزه دنيايِ ارتباطات و آگاهي هايِ بشري ، اين امكان را فراهم آورده است كه با اندك امكاناتي و نگاهي بي طرف و انساني و حتا غريزي ، مي توان تماميِ آگاهي ها و تجربه هايِ قرن هايِ بشر را ، در تمامي روايت ها و ديگرگوني هايش ، ديد و به دست آورد و آن را به داوري و تبيين نشست ... اين است كه مي گويم : ديگر اكنون هيچ چيزي را نمي شود از كسي پنهان كرد ...
اتفاقا پسرانِ من همه " رياضي " خوانده اند و مي خوانند و نيز مادري كاملا مذهبي و سنتي دارند ... و پسرِ بزرگم هنوز در آغازِ بلوغِ جسمي و فكري قرار دارد و خودم هم تازه دارم او را مي شناسم و كشف مي كنم ...
و آري ، اتفاقا من از آن هايي بوده ام كه هيچ گونه آموزشِ از پيش تعيين شده اي را تا كنون به فرزندانم منتقل نكرده ام ، بلكه همواره خواسته ام سال هايِ بازي و غريزه را ، هم چنان غريزي بشناسند و خود همراه با جامعه و شرايطِ خويش ، حركت كنند و پيش بيايند ...
رها كنيد موضوع را ... ما مردم بايد برويم و كپه ي مرگمان را بگذاريم ... بچه ها و جوان ها ، فارغ از تضادهايِ ما " آدم بزرگ " ها ، بار آمده اند ... و تازه اين وضعِ منِ فرهنگي بوده است ، از بقيه يِ جامعه كه بهتر است سخن نگويم ...
ما در اين سال ها چه مي كرده ايم ؟ با نسلِ پس از خود چه كرده ايم ؟ اين ها كه همه متولدينِ پس از 57 هستند و كاملا نيز در دست و نگاه و سفارشِ ما رشد كرده اند ... اما حاصلِ آن چه بوده است ؟ ما با نسلِ فردا چه كرده ايم ؟
بگذاريد بگذريم ...
اما و از سويِ ديگر ، آن چه مايه ي خرسندي و اميدواري است ، آن كه مي بينم دانش و تكنولوژي و شناختِ نوينِ بشري و جهاني و دنيايِ آگاهي و ارتباطات ، حتا كاري را كه ما فرو گزار كرده ايم ، انجام داده و اكنون ميسر است كه با فشارِ دكمه اي و كليكي ، هرچه را كه به خواهيم و توان و لياقتش را داشته باشيم ، به دست آوريم و انگار ديگر نيازي هم به آن همه زور زدن و رنجِ اضافي بردن و گذشتِ قرن ها و نسل ها نباشد و نيست ...
اكنون من و فرزندِ تازه بالغم ، در يك جا ايستاده ايم . در حالي كه من وارثِ سده هايِ دشوار ، رنج ها و ناداني ها و ناتواني ها و شناخت ها و آرمان ها و باورها و گذشته ها و گذشته ها و گذشته ها هستم و او جوهرِ دانائي و توانايي را ، در خويش و با خويش و در اختيارِ خويش دارد ...
ما پيران – بايد باور كنيم - كه در حالِ انقراضيم و جوان ها با جمعيت و نگاهِ امروزينِ خويش ، دارند جايِ ما را مي گيرند و خود راه را مي روند و خواهند رفت و اين تنها ما هستيم كه هر روز و در هر گوشه و كنار مي شنويم كه : راستي ، فلاني هم مرد ...
اين است كه مي گويم : اكنون " دست " ها كاملا " رو " شده است و ديگر هيچ چيزي " پنهان " نيست . " حقيقت " و " واقعيت " ديگر مقولاتي ناشناخته و ويژه يِ خواص نيستند ... بلكه ....
و چنين است كه مي بينم عصرِ حجر و زمانِ كجاوه و پالكي به سر آمده و ديگر تماميِ پديده ها ، شناخته شده و آشكار به ميدان مي آيند چنان كه حتا سياست مداران و سياست بازان و بازي گران و ديگران و ديگران هم - " دست " شان را " رو " بازي مي كنند ...
امروزه مد شده است كه " بيل كلينتون " از كودتايِ 28 مرداد به گويد و انگليس و فرانسه اسنادِ طبقه بندي شده ي دورانِ پيش از " فرو پاشيِ اتحادِ شوروي " را منتشر كنند ... ديگر هيچ كتابِ " سرخ " و " زردي " وجود ندارد و ديگر كسي نيست كه ده ها نقد و افشاگري و تحليل – اعمِ از فيلم و گزارش و مستند و غيرِ مستند - از " خود زنيِ " يازدهِ سپتامبر را نخوانده باشد و نديده باشد ...
اين است كه مي گويم : ديگر نمي شود هيچ چيزي را ، از كسي پنهان كرد و ديگر هيچ انساني " مقلِدِ " كور و پيروِ محض نيست ... امروز ديگر هر كس كه كوره سوادي هم داشته باشد ، مي تواند جهانِ آگاهي ها و تجربه ها و دانش و شناخت را ، در ادوارِ گوناگونِ بشري و نزدِ ملت ها و قوم ها و تمدن ها و نژاد هايِ ديگرگون و گوناگون به يابد و به شناسد ....
اين است كه ديگر همه تاريخ را مي دانند و مي خوانند ، از جغرافيا و فيزيك و زيست شناسي و فلسفه و منطق و روان شناسي و جامعه شناسي و انسان شناسي و چه و چه و چه - نيز - اگر بخواهند و لياقت د اشته باشند ، آگاهند ....
امروز ديگر كسي در جهان – حتا در آن گوشه و كنارِ افريقا و آسيا – هم ، وجود ندارد كه با الاغ و كاروانِ شتر به سفر به رود ، حتا اگر ديوانه باشد ....
يا بايد دورمان را ديوار به چينيم و از قبرس " خر " صادر كنيم ، يا جهانِ دانش و شناختِ امروزين را ، مجهز به ابزار و تكنولوژيِ مدرن بشناسيم و با آن برخوردي انساني و آگاهانه و واقعي داشته باشيم ...
نمي دانم اين همه زور زدم ، آيا توانستم منظورِ خودم را بيان كنم ، يا خير ؟
و اين نيز ، يكي ديگر از ويژه گي هايِ " نسلِ من " است كه هنوز نمي تواند و نتوانسته است دنيايِ انديشه و شناختِ مدرن را ، با نگاهي توانا و آگاهانه ببيند و بيان كند ....
وآري كه ، همواره " حافظ " و " مولانا " و " خيامِ " ما ، در هاله اي از رمز و راز و افسانه و اسطوره و داستان و امثال و حِكم و چه و چه سخن گفته اند و " حقيقت " را ، در چنان لايه هايِ تيره اي از " شعر " و " شعار " و " شعور " پيچانده اند ، كه جز خود شان هيچ كسي نمي توانسته و نتوانسته است كلام و سخنِ ايشان را بخواند و بشنود و درك كند ...
نمي دانم توانستم دغدغه هايِ خودم را بيان كنم ، يا خير ؟ مي خواستم به گويم كه امروز ديگر همه چيز شفاف و آشكار و بي پرده رخ نموده است و هيچ " حقيقتي " برتر از انسان و زندگيِ او در كره ي خاك وجود ندارد ... ديگر هيچ چيزي " تابو " و " توتم " و " بت " و چه و چه نيست .... امروز از مقوله ي فهم است و شناخت ... و نه از هيچ مقوله ي ديگر ...
امروز از جنسِ ديروز نيست و فردا روزي ديگر است ... ناگاه چشم خواهيم گشود و خواهيم ديد كه ناچاريم برايِ زندگي و شناختِ جامعه و مردم و نسلِ فردا ، يا فردايي بينديشيم و يا ده ها و صدها فرهنگِ لغات و اصطلاحات جعل كنيم ...
اين است كه مي گويم : بايد " لغت معنيِ " جامعه را شناخت و درك كرد و نفسِ تحولي را كه در اثرِ ارتباطات و دانش و ابزارِ مدرن فراهم آمده است ، دريافت و متناسبِ با زمان حركت كرد .... شايد كه درست گفته باشد ، آن كه گفته است : " زمان همواره از پديده ا ي كه بي حضورِ او صورت گرفته باشد ، انتقام مي گيرد " ... پس بايد كه برايِ مديريتِ جامعه و جهان ، آن ها را شناخت و آگاهانه با تماميِ پديده ها برخورد كرد ...
نمي دانم آيا توانستم منظورم را بيان كنم ، يا خير ؟
آري ، من دغدغه هايِ فرهنگي و زير بنايي برايِ فردايِ خودم و فرزندان و جامعه و جهان و كشورِ خويش دارم ... اما چه كنم كه چنان اكسيژنم به " سياست " آلوده است ، كه برايِ بيان و توضيح ِ آشكارترين مقوله ها ، ناچار از بيانِ هزاران پيرايه يِ زايد و غير ضروري و عمر هدر كن ، مي باشم ... و هستم ...
چه كنم كه .... ؟ چه كنم كه ؟....؟
*
چهارشنبه 28 بهمن 83 برابرشانزدهم فوريه ي 2005
از پشتِ كامپيوتر در دهكده ي جهاني


|

This page is powered by Blogger. Isn't yours?


UP
 
لوگوي وبلاگ نگاه

نگاه

 


E.mail

Yahoo mail
gmail

PM


محمدرضا زجاجی * زاد روز: دوشنبه 4 آبان 1332 * دگر زاد روز: دوشنبه 4 آبان 1388

نام :  محمدرضا زجاجي

زاد روز:      دوشنبه 4 آبان 1332
برابر با  26 اکتبر 1953
دگر زاد روز: دوشنبه 4 آبان 1388
برابر با  26 اکتبر 2009

كتاب هاي الکترونيکي :
1- حديثِ كشك ( دفتر شعر )
2- روايتِ شدن ( دفتر شعر )
3- حرف اول ( دفتر شعر )
4- از كوچ ها تا كوچه ها ( دفتر شعر )
5- داستان قاضي حمص ( طنز تلخ )

Previous Posts
  • تولد
  • اندوهی بزرگ برای روشن فکران و آگاهان ایران
  • امسال هم چون سال ها
  • بيماري هاي همگاني ، ريشه دار در مباني - مقاله
  • و تاريخ به روايتي ( 3 ) شعر كلاسيك
  • و تاريخ به روايتي ( 2 ) شعر كلاسيك
  • و تاريخ به روايتي ( 1 ) شعر كلاسيك
  • زندگي هاي سوخته و بدفرجام
  • داستان قاضي حمص - مجموعه ي كامل
  • داستان قاضي حمص - 15- شعر كلاسيك

  • Archives
  • اوت 2004
  • سپتامبر 2004
  • ژانویهٔ 2005
  • فوریهٔ 2005
  • مارس 2005
  • آوریل 2005
  • مهٔ 2005
  • ژوئن 2005
  • ژوئیهٔ 2005
  • اوت 2005
  • سپتامبر 2005
  • اکتبر 2005
  • نوامبر 2005
  • دسامبر 2005
  • ژانویهٔ 2006
  • فوریهٔ 2006
  • مارس 2006
  • آوریل 2006
  • مهٔ 2006
  • ژوئن 2006
  • ژوئیهٔ 2006
  • اوت 2006
  • سپتامبر 2006
  • اکتبر 2006
  • نوامبر 2006
  • دسامبر 2006
  • ژانویهٔ 2007
  • فوریهٔ 2007
  • مارس 2007
  • آوریل 2007
  • مهٔ 2007
  • ژوئن 2007
  • ژوئیهٔ 2007
  • اوت 2007
  • آوریل 2008
  • ژوئن 2008
  • ژوئیهٔ 2008
  • آوریل 2009
  • نوامبر 2009
  • اکتبر 2010


  • گزيده ها ، كوتاه ، گوناگون :

     دولت ها جز به منظور و در مسير از بين بردن خويش و ايجاد آگاهي و اخلاقِ خودگردانيِ عمومي در آحاد مردم ، مشروعيت حضور ندارند و جامعه يِ برتر انساني ، مجموعه ي آگاه و شادكام و خودگرداني است كه بي نياز از هر پاداش و مجازاتي، بينِ كاميابي خود و ديگران جمع كرده و آگاهانه و فطرتا، به نيكي ها وفادار و پاي بند باشد .

      ناداني تنها و بزرگ ترين ميراثِ گذشته گاني است که همواره خود را روايتِ منحصر هستي مي شمردند .

     " دانائي " زيستن در نشئه ي وصف ناپذيري است که غرور بودن و آفريدن و " بي نيازي " را مي آموزد و هر آن چه « رنج » را به هيچ مي شمرد .

     آن كه از حجاب در نگذشته زيبايي را نشناخته است . درود بر هنگامه اي كه پرده ها فرو افتند . رنگ و بوي زشتي را ، چگونه روي به گردانيم ؟

     بزرگي را كه مي گفت : « درد انسان متعالي ، تنهايي و عشق است » گفتم : آن كه در عشق ناتوان باشد ، محكوم و بايسته ي تنهايي است .

    عشق ورزيدن ، آزادي ِ دو تن در خواستن و دوست داشتنِ يكديگر ، نخستين اصلِ شاد زيستن است و زندگي هيچ اصالتي- جز خويش- را بر نمي تابد .

     بت پرستيدن و بت شكستن و بت ساختن و بت شدن و خود شكستن ، تمام « بت » است و بت سازي ... چه آسوده و زيباست آن كه آفرينش را ، چنان كه هست مي بيند و در مي يابد و چندان تواناست كه از هر بتي بي نياز است . تنها انسان ناتوان ، توانايي را بتِ خويش مي سازد . انسانِ توانا كمبودي نمي بيند و نمي شناسد . او هر چه را بخواهد به دست مي آورد و بر هرچه بينديشد تواناست و نيازي به تكيه گاه ندارد . تنها پيران و بيمارانِ ناتوان هستند كه به ديوارها تكيه مي كنند .

     آرزو ، اميد و آينده ، واژه گانِ مجعولِ ناتواني است . هنگامي كه ناكاميِ خويش را ، فردايي مي سازيم ، هم امروز را نهاده ايم . اگر درلحظه زندگي كنيم ، چيزي را فرو نگذاشته و همواره خواهيم زيست .

     آن چه به شمار مي آيد تنها حال است و تاريخ ابزار و دانشِ مورخ - و نه ظرفِ زندگي- است . « زندگي » ظــرفِ اكنون است ، و آينده وجود ندارد . آن چه قابلِ لمس و شهود است ، لحظه هايند و اكنون نه گذشته و نه فردا .

     هنگامي كه پرده ها هم چنان فرو افتاده و ديده ها بسته است ، چشمان و زبان هاي گشاده ، كدامين نگاه و مخاطب را خواهند يافت ؟ خفته گان و مرده گان ازجنسِ سخن نيستند .

     آن كه به انتظارِ نيكي منفعل مي نشيند ، تنها - آن را - انكار مي كند . درحالي كه كمالِ مطلوب ، انكار نيكي و جست و جوي ِزيبايي است . انكار همواره راهي به جست و جو و تصديق رها ساختنِ موضوع و چشم بستن برحقيقت است . آدمي چيزي را باور مي كند كه از اثباتِ آن نا توان باشد . آگاهي و فهم ، از مقوله ي تفسير و تبيين و تحليل است و با واژه و انديشه سر و كار دارد . اما باور ازمقوله ي تقليد و پذيرش و ناداني است .

     سخن گفتن از روشنايي درتاريكي و سياهيِ شب ، گام زدن درخواب است و چيزي از جنسِ كابوس .

     حقيقت از جنسِ فهم و شناخت و از بيان و واژه بي نياز است . آن حقيقتي كه نيازمند توضيح و اثبات و توجيه باشد ، چيزي ازجنسِ تاريكي به همراه دارد و همواره مكرانديش و توجيه گر ، باقي خواهد ماند .

     انسان تنها حقيقتِ موجود و تنها تحليل گر هستي است و اگر روزي آزاد زيسته و آزادي را شناخته است ، دوباره نيز آزاد خواهد زيست و آزاد خواهد بود . ( حتا اگر ناچار شود دوباره به جنگل باز گردد ) .

     کسي که نتواند انسان و خِرد را باور کند ، شايسته ي زندگي – به ويژه در فردا و فرداها – نخواهد بود .

     هنگامي كه پرده ها فرو افتند ، به ناگاه درخواهيم يافت كه تمام در بندِ شكل و پوسته بوده ايم ، نه مغز و محتوا .

    با همان شتابي كه روز بر شب چيره مي شود ، به ناگاه درخواهيم يافت كه « هيچ » نبوده ايم ، غَره به تاريكي و نعره زنان در سياهي .

     عارفان و صوفيانِ ما ، بيش از آن كه بيان كننده ي رمز گون حقيقت باشند ، خود حجابِ آن بوده اند .  

    بندگي و زنجيري كه ناداني بر دست و پايِ انسان مي گذارد ، در همان حالي كه به سستي پوسيده ترين نخ ها ست ، ستبرترين و محكم ترين و ديرپاترين زنجيرهاي پولادين را ، برشخصيتِِ « انسان » استوار مي سازد و جز به بهاي نيستي و مرگ گسسته نمي شود و بر نمي خيزد .

     اگر به معناي واژه ها - در امروزِ جامعه - نگاهي با تأمل داشته باشيم ، به خوبي و به زودي در خواهيم يافت كه چه تحولي در حالِ وقوع است . هر كسي كه اهل تأمل و دقت و قادر به تحليل باشد ، به خوبي تهي شدنِ واژگانِ فارسي را ، از معنايِ معهود و مرسوم و منظورِ خويش- در اكنونِ جامعه - در خواهد يافت و به پوچي الفاظي كه بام تا شام ، موردِ استفاده ي« خاص » و « عام » است ، خواهد خنديد .

     آن چه از آسمان مي آيد زميني است و هر زميني ، حاصلِ خويش را بَر مي دهد . خوشا سرزمين هاي سر سبز ، بارور و شكوفا . خوشا بي كراني ها ، بزرگي ها و بلنداي نگاهِ فرزانه گان و خوشا « انسان » و زندگي زميني او .

     آدميان چگونه مي توانند راجع به چيزي كه هرگز نديده ، لمس نكرده و آن را نشناخته اند ، اين گونه با قطع و يقين سخن به گويند ؟ انگار قلويِ ايشان است و خود زادنش را گواه بوده اند . تنها احمقان و ناآگاهان مي توانند - با چنان قطعيتي- سخن به گويند .

     فيلسوفان و متكلمانِ ايراني ، هنگامي كه پرده هاي آويخته را ديده اند ، در رسيدن و دريدنِ آن ها كوشش كرده اند و به هنگام - نيز- برآشفته از غوغاي عوام و نادرستي ها ، روي پوشيده اند . خوشا آن كه كلامي از ايشان شنيده باشد . اما چه بسياري از آن ها كه در همان گام هاي نخست و ميانه ، كوري و ناتواني خويش را ، در زنگار كلماتِ فريبنده نهفته اند و همواره ناداني خود را ، در هياهوي پيروان و دشنه هاي تعصب ، پنهان ساخته اند . كوچكي هم ايشان بود كه انسان را ، به « رَحم » برانگيخت .

    در شگفتم از آن كه : چگونه اهلِ سخن از خداي خويش مي خواهند ، تا آبرويِ ايشان را حفظ كند ؟ و مردمان نيز ، براين دعا آمين مي گويند . آيا لحظه اي نمي انديشند كه اين دعا ، بهترين گواه بر دو شخصيتي بودن ايشان ، پليدي باطن و فريبنده گي ظاهر و درخواست شركتِ خداوند در مكر و ظاهر آرايي و عدم افشاي زشتي هاي دروني و شخصيتي ايشان است ؟  

    زيستن با دو شخصيت ـ يا چند تا ؟ـ تنها بايسته ي آدمك هاي كوچك و زبون - يا مستأصل- است .

    آدمك ها زشتي و پليدي را حيواني مي پندارند و نيكي را روح خدا در كالبدِ آدمي مي نامند . اما من هيچ حيواني را نيافته ام كه بتواند چيزي را ، در خويش بيآرايد و پنهان سازد و اين تنها آدميانند كه از روح خدا كمك مي گيرند ، تا زشتي و عفونتِ خويش را پنهان سازند .  

    حيوان با « غرايزِ » خويش مي زِيد ، اما آدمك ها از « غرايزِ » خود شرم دارند و همواره آن ها را ، در لايه هايي از نيرنگ و ريا مي آرايند . گويا از زيستنِ خويش شرمگين و پشيمانند...  

    زندگي با « غريزه » گناهي است نابخشودني بر « انسان » و چنين آدمياني ، بايد كه برخويشتن به گريند ...  

    گيتي را زندان دانستن- يا زندان ساختن - بايسته ي مرگ انديشانِ شب روي است كه از زندگي و   انسان انتقام مي طلبند . و چه خوش فرموده است : اما اين كه او از ساخته هاي خويش انتقام مي گيرد ، گناهي به ضدِ « خوش ذوقي » است . (نيچه)  

    مي گويند : " خداوند بهترينِ مكر كنندگان است " اما قادرِ مطلق را ، چه نيازي به مكر است ؟ و مگر اراده يِ او را عينِ فعل نمي دانيد ؟ آن كه چون مي گويد : بشو مي شود ، چگونه دام مي گسترد ؟ آيا هنگامِ آن نرسيده است كه واژه ها را دوباره معنا كنيم ؟ ؟   

    ميراثِ گذشته گان ناداني و فريب است . دانايان را در اين مرزبوم اندك و تنها - يا بر دار - توان ديد .  

    آن كه بي مستي،ادعاي خدا كند : مست است يا دروغ گو ، يا كه از خدا هيچ نمي داند ...  

    ميوه ي " جاودانه گي "و شناختِ هستي كه انسان را به جرم خوردن از آن ، گناه كارِ ابدي دانسته و از بهشتِ خويش اخراج مي كنند ، اكنون در برابر آدمي رخ نموده است ... و خوشا معرفت هاي ربوده شده از خدايان . خوشا زندگي . خوشا انسان . فراخناي انديشه بر انسان مبارك باد ...  

     هيچ حقيقت واحدي جز زندگي زميني انسان وجود ندارد .

    منِ انديشه گر ، ضرورتِ فرداست 

    ستم تباه كننده ي هستي است . 

    چرا بودن ، در فردا بودن است . 

    هميشه زيباترين تجربه هاي امروز ، فردا را ساخته اند . 

    خويشتن را تقدير فردا بشناسيد تا در امروز زندگي كنيد . 

    زندگي كردن در امروز ، درك فرداست . 

    خود انديشي ، آفريننده گي است . 

    بخشنده گي ، غرور بودن است .

    با خود زيستن ، آموختن بي نيازي و آفريدنِ خويش است . 

    انكار و ترديد ، بزرگ ترين آفريننده گي هاست . 

    خانواده و زناشويي ، يادگار ادوار كودكي و نادانيِ آدميان پيشين است ولي « عشق » پديده ي آگاهي و شناخت و حاصل دوست داشتن ، خواستن و شاد بودنِ بالغان و فرهيخته گان است . عشق زندگي مي سازد و بي كراني ها را مي طلبد ، اما خانواده و زناشويي حاصلي از نفرت ، تجاوز ، اجبار و عادت را در پي خواهد داشت و كودكاني بيمار و ناتوان را ، به ميراث خواهد گذاشت . در عشق چيزي از جنون است و در زناشويي معنايي از سكون .

     واژه ها تا چه هنگام معناي خويش را بر نخواهند تافت ؟ و كلمات كي پرده خواهند افكند ؟

    آن كه نمي تواند در تنهائي با خويش باشد ، محكوم به مرگ است . 

    شناختن زيبايي ، اجبار هستي است . 

      ديشب جنازه ي اندرز را به گورستان مي بردم . اشتران مي گريستند و گورهايِ منتظر فرياد مي كردند . هنـگامي كـه پوستين كهنه ي پدران خويش را به خاك مي سپردم ، تنها هم ايشان را ازخانه ساختن در هجوم سيل و توفان - بر گسل هاي آشكار- سرزنش مي كردم . فردايِ آن شب ، برادران و خواهرانم با اكثريت قاطع ، به برج سازي در باغچه هاي خانه ي پدري رأي دادند . اكنون استخوان هاي لهيده ام - از عفونت گنداب ها - تمامي زندگي هاي نهاده را مي گريد .  

    تعريف هايِ جـزمـي و ايستـا از « آفرينش » همواره محكوم به نزديك ترين و قطعي ترين مرگ ها هستند .  

    انساني كه مرزها را مي شكند ايستايي را بر نمي تابد و توانِ كشف و شناخت زيبايي را دارد و چنين است كه همواره در حال شدن و بودن و دريافتن و گذشتن ، هيچ جزم و يقين ابدي را بر نخواهد تافت .  

    هيچ گاه « آفريدن » به معناي شناختِ « آفرينش » نبوده است . اما همواره كساني لذت آفريننده گي را مي چشند كه اصالت « زندگي » را ، دريافته باشند .  

    شناخت زندگي و انسان اجبار و ضرورتِ زيستن در اكنون است .

    كسي كه به بيداد تن مي دهد ، خود زندگي را انكار كرده است .

    شناختن هستي و انسان ، تنها روش ممكن براي زندگيِ كاميابِ انساني ، اما هرگز الزامِ همگاني نيست .  

    همواره جعلي ترين و خطرناك ترين تعريف ها از « آفرينش » و انسان ، جزمي ترينِ آن ها بوده اند و هستند .  

    كسي كه مي گويد : " اين و نه هيچ چيز ديگر " بزرگ ترين مانع رشد بوده و نارواترين و فريب آميزترين نگاه ها را - تنها با هدف حاكميت بر ديگران - ارائه خواهد كرد .  

    تا انسان و زندگي وجود دارد ، هيچ شناخت و تعريفي از هستي نمي تواند « كلام آخر » باشد ـ و دقيقا به همين دليل ـ هيچ شناختي نمي تواند و نبايد ادعاي جاودانگي داشته باشد . اين است كه هر گونه "جزم انديشي "محكوم به ايستايي و بطلان بوده وآبشخوري جز فريب و سلطه و ناداني ندارد .  

    براي هميشه بودن ، شايسته تر و گريز ناپذيرتر از تعريفي سازنده ، ويران گر ، خود انكار و خود آفرين و همواره در حالِ دگرگوني وجود ندارد .  

    كساني كه بتوانند زندگي و انسان را براساس شناختي خود باور و خود انكار تعريف كنند و لحظه هايِ در حال گرديدن و شدن را در آن بشناسند ، همواره آفريننده ترين انسان ها هستند .  

    هرچه به اوج نزديكتر شويم ، حضيض را بهترخواهيم ديد . اما برايِ بهتر ديدن بايستي همواره چشماني نافذ ، نگاهي شكافنده و شكوفا داشت و قدرت خلق و انكار هر فضيلتي را آموخت و تجربه كرد .  

    آن چه خود را تنها روايتِ آفرينش و سخنِ آخر مي داند و برايِ انسان ها « نيك و بد » را تعريف و تعيين مي كند ، نوع و ريشه اي از نيرنگ را در خويش پرورده و هم - درآغاز- دانائي و خِرد را ، بر مسلخ « غريزه » قربان خواهد كرد .

    هيچ گاه و هرگز هيچ حقيقتِ منحصري وجود نداشته و نمي تواند وجود داشته باشد ، زيرا همواره حقيقت ها هستند و زيبائي و زيبايان ، كه پي در پي به انكارِ خويش و آفريدن و تعريفِ روايت هايِ تازه و ديگرگون - از هستي - برمي خيزند .  

    كثرت و گوناگوني و دگرگوني ، شدن و بودن و آفريدن ، همواره بستر گريزناپذيرِ آفرينش و زندگي است .  

    زيبايي درآفرينندگي است كه معنا و تعريف مي شود و خلاقيت همواره نياز هستي و استمرارِ زندگي بوده است ، پيش از آن كه هيچ خدايي برآن فرمان راند .

    بگوئيد نيستم ، تا باشيد .  

    هنگامي كه بتوانيم « تنها » زندگي كنيم « آفريدن » را خواهيم آموخت .

    بگذاريد كودكان سخن به گويند ، خواهيد ديد كه مامِ طبيعت ـ اين زيبايِِ فريبنده و خشمگين ـ از شما مي گويد ...

     اخلاق نابودي است كه بودن را مي آموزد . اما تا نباشي چگونه مي تواني بودن را ـ حتا با قدرت بر انهدام زندگي ـ بيازمايي؟ چگونه ؟

    تا از همه چيز در نگذريم ، هيچ به كف نخواهيم آورد . اما چون از خويش تن گذشتيم ، در لحظه خواهيم زاد .

     ستم گري تنها آن نيست كه ديگران را قرباني كنيم . بيداد آن است كه انسان « خويش » را رها كند و به ناروائي تن بسپارد .

    برايِ دادگري ، هميشه بايد از بيداد گذشت .

     بي شناختِ هستي و انسان ، چگونه مي توان آن را تعريف و نقد كرد ؟؟ اما شناخت زندگي همواره الزام و ضرورت همگاني نبوده و نخواهد بود .

     بسياري از فيلسوفان و فرهيخته گان ، ياوه هاي بسيار گفته اند ، اما همواره براي درگذشتن از ياوه هاي بسيار ، در آغاز بايد روايات و تجربه هاي گوناگون را شناخت ، تا قادر به نقد و داوري آن ها گرديد ... بنابر اين گردونه يِ دريافت هايي كه هر روز خود را انكار مي كنند و همواره درحال دگرگوني و حركت و تازه گي هستند ، گريزناپذيرترين پديده ي حيات انساني ـ و نه غريزي ـ است ...

     امروزه هنگامي كه انديشه ها و افسانه هايِ اهلِ باور را مي خوانم و در آن تامل مي كنم ، در شگفت مي شوم كه چگونه روزي همين افسانه هايِ گاه يا بيشتر زشت و مصنوعي و تقلبي و كپي برابرِ اصل را ، مي خوانديم و به آن دل مي داديم و آن قصه ها را باور مي كرديم ؟ چگونه است كه بزرگان ما نيز چيزي از حقيقتِ خويش و جهان را درك نكرده بودند ؟ چه عمقِ جهل و ناد اني و بيماري بايد جامعه اي را فرا گرفته باشد كه قرن ها و نسل ها مردماني با ادعاي ِ فرهيخته گي ، خود و جامعه و جهان را توجيه كنند و گول به زنند و گول بخورند ؟ آخر چگونه ممكن است ، هزاران سال بگذرد و دانشمندان و فيلسوفانِ قوم و ملتي نتوانند " حقيقت " را دريابند ؟ يا اگر تك آدم هايي چيزي را دريافته اند ، نتوانند – يا اجازه نداشته باشند - آن را برايِ ديگراني كه تحتِ حاكميتِ فكري و فرهنگيِ ايشان قرار دارند ، بيان كنند و توضيح دهند ؟

     همواره بر پهن دشتي كه از آنِ گوناگوني ها و بزرگي هاست ، درود مي فرستم .

     هنگامي كه در كودكي از روستايِ پدرانم - به بهايِ بي خانماني و رنجي دراز - مي گريختم ، هرگز گمان نمي بردم كه كوچكيِ دامنه يِ زندگي و نگاه ، چگونه فضيلت هايِ انساني را ، در خويش دفن مي سازد و خود به جعل فضيلتِ توجيه گري هم چون « قناعت » بر مي خيزد .

    چگونه است كه شادكاميِ امروز را انكار و دريغ مي كنيم ، اما هم آن را وعده به فرد ا مي دهيم ؟

     انسان تنهاست و « تنها » خواهد ماند ، مگر آن كه عشق را بشناسد و خويش تن را بيابد .

    نگاهي كه اكثريت را محكوم و عوام و پيرو مي خواهد ، هرگز نمي تواند آزادي و آگاهي را برتابد و همواره با نيرنگ و دروغ آميخته خواهد ماند .

    آيا انسان را هم زادي است ؟ پس چگونه تنهايي و ناتواني خويش را ، خداوندي بر مي آورد « يگانه » چون خويش و تهي از ناتواني و همانندي و مرگ ؟

    هنگامي كه بزرگ ترين « بت » ها مي شكنند ، چه زود به كوچكي و پوچيِ تمامي پديده ها و ساختارهايِ فرودست پي مي بريم ، گويا هرگز هيچ بت و برگزيده اي و هيچ بند و كراني ، وجود نداشته است .

    هر كه بي مستي ادعاي خدا كند ، مست است يا دروغ گو ، يا كه از خدا هيچ نمي داند .