نگاه                  

هيچ حرفي برايِ گفتن وجود ندارد و بدترين کارها سخنراني است

نقل هر شعر يا مقاله از وبلاگ نگاه با ذكر منبع و لينك دادن به اصل بلامانع است .

لينك دوني :

يادآوري :

دادن لينک تنها و تنها به منظور اطلاع رساني بوده و به هيچ عنوان دليل بر اشتراک انديشه نيست .

مراكز و سامانه هايِ خبري

پيك نِت
نيوز نِت
اطلاعات.نت
پيـک ايـران
خبرنامه ي گويا
آژانس خبري كورُش
ايران پرس نيوز
شبكه ي خبري دادنامه
شبكه ي اطلاع رساني نفت و انرژي
خبرگزاري ايسكانيوز
خبرگزاري كار ايران
خبرگزاري آفتاب
خبرگزاري البرز
خبرگزاري آريا
خبرگزاري فارس
خبرگزاري موج
خبرگزاري مهر
خبرگزاري جبهه ي ملي ايران
خبرگزاري جامعه ي جوانان ايراني
خبرگزاري ميراث فرهنگي
خبرگزاري دانشجويان ايران
خبرگزاري ورزش ايران
الجزيرة نت - باللغة العربية
 

راديو و تلويزيون ها

بي بي سي فارسي
بي بي سي ( 2 )
راد يو بين المللي فرانسه
برنامه ي فارسي صداي آلمان
صداي اسرائيل
راديو جوان
راديو زمانه
ايران سيما
واحد مركزي خبر
 

روزنامه ها نشرياتِ ادواري و سايت هايِ خبري

ايران
اسرار
حمايت
انتخاب
رويداد
خورشيد
رستاخيز
نوانديش
خبرنگار
نيم روز
حيات نو
حوزه نت
نيوز نت
روز آنلاين
ملت نيوز
ادوار نيوز
انصار نيوز
جوان نيوز
شريف نيوز
فردا نيوز
عارف نيوز
بورس نيوز
پرسا نيوز
پنلاگ نيوز
گزارش گران
ايران ما
ايران امروز
ايران bbb
ايران فردا
فرهنگ آشتي
هم وطن سلام
وزارت امورخارجه آمريكا
سايت خبري بازتاب
سايت خبري سرخط
سايت خبري شهروند
سايت خبري بي طرف
شبكه ي خبر دانشجو
مجله ي اينترنتي فريا
روزانه تهران جنوب
هفته نامه ي تابان
اتحاد تا دموکراسي
باشگاه خبرنگاران جوان
روزنامه ي كيهان
جمهوري اسلامي
مردم سالاري
همشهري
جام جم
خراسان
اعتماد
رسالت
شرق
قدس
خبر ورزشي
كابل پرس
تهران تايمز
هفت تير
30 نما
تكتاز
 

كتاب خانه ها و مراكز فرهنگي

 كتاب خانه ي قفسـه
کتاب هاي رايگان فارسي
كتاب هاي رايگان فارسي-خبرنامه
كتاب خانه ي نهضت ملي ايران
كتاب خانه ي دكتر محمد مصدق
كتاب خانه ي خواب گرد
كتاب خانه ي شاهمامه
كتاب خانه ي دل آباد
سخن - سايت كتاب و نشر الكترونيك
 

تشكل ها و نهادهاي فرهنگي و اجتماعي

سازمان سنجش آموزش كشور
سازمان اسناد و كتاب خانه ي ملي ايران
شوراي گسترش زبان و ادبيات فارسي
خانه ي هنرمندان ايران
مجله ي فرهنگ و پژوهش
مؤسسه ي مطالعات تاريخ معاصر ايران
مؤسسه ي گفت و گوي اديان
مركز اطلاعات و مدارك علمي ايران
پايگاه اطلاع رساني پزشكان ايران
نهضت آزادي ايران
پن لاگ
کانون نويسندگان ايران
كانون انديشه ي جوان
کانون پژوهش هاي ايران شناختي
كانون زنان ايراني
زنان ايران
گزارش گران بدون مرز
تريبون فمنيستي ايران
انجمن فرهنگي هنري سايه
موج پيشرو
 

فرهنگي - هنري

خزه
دوات
واژه
رواق
قابيل
بخارا
سمرقند
سپينود
ماندگار
سيبستان
شبنم فكر
نسل پنجم
خسرو ناقد
خانه ي داستان
مجله ي خانه ي داستان
مجله ي سينمائي ادبي
تاريخ و فرهنگ ايران زمين
تاريخ ايران باستان
روزنامه هاي م . ويس آبادي
ميان برهاي سي ثانيه اي
يادداشت هاي يك اطلاع رسان
دل تنگي هاي يک کرم دندون
طومار - ليلا فرجامي
اديبان - وحيد ضيائي
ميرزا پيكوفسكي
صد سال تنهائي
خشت و آينه
جن و پري
هفت سنگ
رمزآشوب
هرم
شبح
فرياد
آدينه
آدينه2
ادبكده
ادبستان
غربتستان
عصيان گر
پوكه باز
كتاب لاگ
كشتي نوح
حيات خلوت
آرمان شهر
الهه ي مهر
نيما يوشيج
جيرجيركِ پير
مي بي رنگي
ساحل افتاده
كلكسيون شعر
بازگشت به آينده
آوازهاي خار بيابان
كلك خيال انگيز
لوليتاي ايراني
آرامش دوستدار
آستان جانان
خشم و هياهو
خاكي آسماني
پريشان خواني
هنر و موسيقي
قصه ي كرمان
ايران تئاتر
باغ درباغ
كاپوچينو
آرش سرخ
کارگاه
 

نويسنده گان شاعران و هنرمندان

صادق هدايت
ابراهيم يونسي
فروغ فرخزاد
احمد شاملو
بنياد شاملو
شاملو - مجموعه ي آثار
نادر نادر پور
سهراب سپهري
هوشنگ گلشيري
داريوش آشوري
اسماعيل خوئي
بزرگ علوي
صمد بهرنگي
منيرو رواني پور
دكترعلي شريعتي
عبدالكريم سروش
آواي آزاد - مجموعه آثاري از شاعران معاصر
 

(ژورناليست ها ) و وبلاگ ها و سايت هاي حاوي لينك هاي متنوع و مفيد

روزنامك
زن نوشت
دو در دو
پابرهنهِ برخط
سرزمين آفتاب
روزنامه نگار نو
دنياي يك ايراني
سفرنامه ي الکترونيک
وبلاگ بي بي سي فارسي
حاجي واشنگتن
علي خرد پير
امشاسپندان
ايران كليپ
ايران جديد
هفت آسمان
بلاگ چين
خانم کپي
آق بهمن
يك پزشك
خبرنگار
روزانه
فرياد
كوچه
کسوف
 

(گروهي ها) گاه نامه ها و مجله هاي الکترونيکي

پيك خبري ايرانيان
ايرانيان انگلستان
كتاب داران ايران
خواندني ها
مجله ي شعر
خانه ي سبز
پويشگران
فروغ نت
گيل ماخ
زيگ زاگ
شرقيان
صبحانه
ديباچه
انديشه
فانوس
پنجره
پندار
گوشزد
هنوز
نامه
لوح
 

وب نوشت ها و سايت هاي شخصي - فرهنگي سياسي اجتماعي

مهرانگيزكار
مسعود بهنود
شيرين عبادي
هادي خرسندي
احسان شريعتي
ايرج جنتي عطايي
اشكان خواجه نوري
ميرزا آقا عسكري
لطف الله ميثمي
محمدرضا فطرس
وحيد پور استاد
اميد معماريان
سيروس شاملو
كورش علياني
شاهين زبرجد
مهين ميلاني
سعيد حاتمي
ملكه ي سبا
حسين پاكدل
علي قديمي
هادي نامه
بيلي و من
نقش خيال
مسافر شب
بدون حرف
گيله مرد
بازگشت
تادانه
ناگزير
مهتاب
افکار
فردا
آشيل
قلم
شيز
سپهر
ناتور
جمهور
بي اسم
35 درجه
گل خونه
يك قطره
آبچينوس
هومولونوس
روز نوشت
چشم هايش
ملي مذهبي
باغ بي برگي
چرند و پرند
رامين مولائي
يك نخ سيگار
زندگي وحشي
از بالاي ديوار
سرزمين رؤيايي
تحقيقات فلسفي
روي شيرواني داغ
شهروندِ نصف جهاني
يادداشت هاي نيمه شب
ترا اي کهن بوم و بر دوست دارم
كتابچه ي مهدي خلجي
مقالات سياسي و اجتماعي
ارزيابي شتاب زده خداداد رضا خاني
اكنون شهرام رفيع زاده
آدم و حوا حسن محمودي
قلم رو ساسان قهرمان
پوتين محمد تاجيك
چشمان بيدار مهستي شاهرخي
چرا نگاه نكردم ؟
عمادالدين باقي
محمود فرجامي
شادي شاعرانه
سلول انفرادي
کتاب درخانه
تقويم تبعيد
پراكنده ها
بلاگ نوشت
زر نوشت
ارداويراف
ميداف
عكاسي
ليلا صادقي
سينماي ما
فيلم نوشته ها
آيدين آغداشلو
نيک آهنگ کوثر
پيمان اسماعيلي
وبلاگِ عكاسي
ايران كارتون
فروشگاه گرافيك
 

اديان ومذاهب

يتااهو
يهود نت
آيه الله منتظري
شريعت عقلاني
بام آزادي
 

ادبيات و هنر - شعر و داستان - مقاله : فلسفه و شناخت جامعه و انسان

نقطه تهِ خط
ماهنامه ي هنر موسيقي
خيال تشنه - حميرا طاري
هزارتو - فرزاد ثابتي
يادداشت هاي شيوا مقانلو
گوباره - ابراهيم هرندي
داستان هاي کوتاه يک آماتور
اهورا - مجيد ضرغامي
انساني بسيار انساني
الفلسفة فل سفه
نامه هاي ايروني
پيام يزدان جو
چه گوارا
چوبينه
گردون
برج
 

كامپيوتر و ارتباطات

دات
زيرخطِ IT
سرگردون
امير عظمتي
استاد آنلاين
همايون اسلامي
سرزمين كامپيوتر
فولكلور اينترنتي
وبلاگ تخصصي دلفي
از صفر تا اينترنت
سايت علمي فرهنگي خاطره
رباتيك و هوش مصنوعي
راهرو وب - محمدرضا طاهري
دانش كتاب داري و اطلاع رساني
ايتنا - اخبار فناوري اطلاعات
فناوري اطلاعات و ارتباطات
دنياي كامپيوتر و ارتباطات
مديريت فناوري اطلاعات
انديشه نت
 

نام داران « وب ِ» فارسي - متنوع و انتقادي

مجيد زهري
حسن درويش پور
روزگارما بيژن صف سري
خواب گرد رضا شكر اللهي
سردبيرخودم حسين درخشان
حضورخلوت انس عباس معروفي
پيام ايرانيان مسعود برجيان
كلمات اكبر سردوزامي
 

اطلاع رسان هاي بي نام و نام دار سياسي اجتماعي فرهنگي

دموكراسي فرزند جسارت
روز شمار انقلاب
زير چتر چل تيكه
چه و چه و چه
اردشير دولت
وب-آ-ورد
ورجاوند
خُسن آقا
سگ باز
چپ نو

طنز سياسي

ملاحسني
ملاحسني در کانادا

سايت هاي سرويس دهنده

 بلاگ اسپات
پرشين بلاگ
بلاگفا
وب گذر
 

موتورهاي جستجو و فهرست ها

 گوگل فارسي
گويا
تير آخر
پارس خبر
لينک هاي فله اي
داده هاي فارسي
 

لوگوها

وبلاگ نما

لينكستان

ليست وبلاگ هاي به روز شده

Weblog Commenting and Trackback by HaloScan.com






یکشنبه، مرداد ۰۹، ۱۳۸۴

 

در خصلتِ فرهنگيِ تحول - مقاله

در خصلتِ فرهنگيِ تحول

اروپا بايد اثبات كند كه تغيير كرده است
اكنون در آستانه ي دوراني تازه و يك تصميم گيريِ تازه ، بد نيست اگر به بعضي از واقعيت هايِ موجود و مؤثرِ در موضوعِ تحولاتِ اكنوني به پردازيم . شايد كه راه به فردائي بهتر داشته باشيم ...
اروپا قرن هاست كه با برخورداري از ثروت و انرژيِ جهانِ محرومان زيسته است . در دورانِ جديد نيز ، به دليلِ فقدانِ منابع و وابستگيِ شديدِ صنايعِ اروپا به اين منابع ، دوباره همان نقشِ " استثمارگرِ سنتي " را ايفا كرده و با حمايت از ديكتاتورهايِ دست نشانده و هدايتِ تحولاتِ درونيِ جوامعِ محروم ، قراردادهايِ نجومي و مفت را از سرانِ وابسته يِ اين جوامع به دست آورده و هم چنان ذخاير و منابعِ اين كشورها را- به بهايِ سلبِ زندگيِ محرومان و درجهتِ حفظِ وضعِ نابرابرِ موجود ، غارت كرده و بازار مصرفيِ سهل الوصول و بزرگ را برايِ جوامعِ خويش حفظ نموده است .
آن چه كاملا آشكار و دمِ دست است ، اين كه " اروپائيان " در تمامِ تاريخ و گذشته يِ خويش بهترين سرزمين ها را در تصرف داشته و گران بهاترين ثروت هايِ جهانِ سوم و آسيا و افريقا را به ارزان ترين بها به دست آورده و از برده ساختنِ افريقائيان گرفته ، تا استثمارِ مستقيم در شبه قاره يِ هند و سراسر آسيا ، از هيچ سياستي و روشي ، در كسبِ قدرت و منافع و هم زمان سركوبِ توده هايِ مليونيِ مردم ، از هيچ سياست و روشي فرو گذار نكرده و همواره در جهتِ سلبِ آگاهي ها و حقوقِ بشري از جنوبي ها كوشيده است و " آزادي " و " رفاه " و انسان زيستن را ، تنها برايِ خويش و مردمانِ خويش خواسته است
ما ايرانيان نيز گرچه – متأسفانه – هيچ گاه استثمارِ مستقيم نداشته ايم ، اما همواره تلخ ترين تجربه ها را از حاكميت هايِ وابسته به اروپا داشته ايم و بهايِ گرانِ اين سلطه را با جان و تنِ خويش لمس كرده ايم .
نمي خواهم از گذشته ها به گويم ، يا به تاريخِ معاصر به پردازم . گرفتارِ " تئوريِ توطئه " – اين اصطلاحِ ياوه – نيز نيستم . بلكه مي خواهم واقعيت هايِ تلخِ گذشته و اكنون را ، به انگيزه يِ بيدار شدن و دانستنِ آن " واقعيت ها " و تغييرِ روش دادن به سويِ مردم را ، برايِ چشمانِ بيدار و ذهن هايِ هشيار ، از مردمانِ ينگه دنيائي توضيح دهم .
ما ايرانيان در همان حالي كه به نقشِ مثبتِ تمدنِ غرب ، در شادكاميِ جهانيان و ايجادِ رفاه در پرتوِ " جامعه يِ مدرن " توجه داريم و داشته ايم ، هرگز از ياد نخواهيم برد كه " اروپا " در سده يِ معاصر – برايِ منطقه و ايران – نقشي بس باز دارنده داشته و همواره از گسترشِ " آگاهي " و " آزادي " در جوامعِ منطقه يِ خاورميانه جلوگيري كرده است .
يعني در همان حالي كه تصديق كرده ايم كه انديشه يِ دموكراسي و بسترِ رشدِ آگاهي در جهانِ مدرن " اروپا " بوده است ، اما همواره شاهد بوده ايم كه اين بستر- نيز- از گسترشِ " آزادي " و " آگاهي " در جوامعِ محروم يا در حالِ توسعه ، جلوگيري مينمايد و در واقع " دموكراسي " را تنها برايِ خويش و مردمِ خويش خواسته است .
به عبارتِ ديگر " اروپا " در همان حالي كه به رشد و رفاه و آزادي در جوامعِ خويش بيشترين بها را مي داده و نهايتِ رفاه و شادكامي را برايِ مردمِ خويش تدارك مي ديده است – كه البته در همين سخن و چگونگي و اختلافِ آن در جوامعِ گوناگونِ اروپائي جاي بحث است – در همان حال شبه قاره يِ هند را غارت مي كرده و به قتل عامِ مردم در جنگ هايِ خود ساخته و تحميلِ رژيم هايِ ديكتاتور و دست نشانده بر مردمان و جوامعِ آسيا و افريقا و به ويژه منطقه يِ خاورميانه اشتغال داشته است و با هزار و يك جور كودتا و دخالت ، مردمِ و جوامعِ اين كشورها را از توسعه باز داشته و در بسياري از شرايط نيز در نقشِ سركوب گرِ انقلاب ها و تحول هايِ اجتماعي و سياسي ظاهر شده است .
اگر كشورهايِ در حالِ توسعه چيزي در اين سال ها و سده به كف آورده اند ، يا از مواهبِ دانش و صنعت در دورانِ مدرن اندك بهره اي گرفته اند ، نمي توان در اين رابطه نقشِ مثبت را به " اروپائيان " داد ، يا حتا آن ها را دارايِ نقشي در اين ميانه دانست . زيرا متأسفانه " اروپائيان " در سده يِ گذشته ، همواره در كنارِ رژيم هايِ دست نشانده و ضعيفي كه منافعِ خاصِ ايشان اقتضا كرده ، ظاهر شده اند و همواره روابط و قراردادهايشان با رژيم هايِ حاكم براين كشورها ، عليهِ منافعِ آشكارِ مردم و جوامعِ محروم بوده است .
اين موضوع نياز به بحثِ چنداني ندارد و بر هيچ محققِ بي طرفي پوشيده نيست .
اما مسأله اين است كه ما مي خواهيم اكنون باور كنيم كه ديگر آن شرايط و گذشته دفن شده و " سياستِ جهاني سازي " بايستي در نخستين گام ها " آزادي " و برخورداريِ برابرِ تماميِ جهانيان را – بدونِ هيچ استثنائي – تضمين و تأمين كند و نسبتِ به آن پاي بند باشد . زيرا ...
موضوع اين است كه اكنون مردمانِ جوامعِ محروم و به اصطلاح " جنوبي " ها ، به مسأله نخستين و اولين ضرورت در جوامعِ خويش دست يافته اند و اين حقيقت را دريافته اند كه بدونِ تغييرِ اساسي در نگرشِ خويش به جهان و" انسان " و بدونِ شناخت و فهمِ عموميِ از تجربه هاي بشري ، و اين عصاره يِ تماميِ مدنيت هايِ شناخته شده - يعني" مدرنيزم " نخواهند توانست تغييري متناسب با شرايطِ روزِ جهاني داشته باشند ، اما در همين حال نيز دريافته اند كه تحققِ اين دوران و چنين ديدگاهي ، در آغازبايد در نگرشِ كشورهايِ توسعه يافته باشد و به ويژه اروپائيان دريابند كه بدونِ تضمين و تأمينِ " آزادي " و برابريِ نوعِ بشر در برخورداري از تماميِ امكاناتِ موجودِ ، هيچ راهي وجود ندارد و بدونِ آن هيچ چيزي حل نخواهد شد . راه هايِ تكراريِ سنتي نيز به بن بست هايِ مشابه دچار شده و خواهند شد ...
ا كنون هنگامِ تحول در ديدگاه " انسان " به خويش و كلِ جامعه يِ بشري – به عنوانِ يك مفهوم و واقعيتِ واحدِ جهاني – است و اين دگرگوني فرهنگي و در فرهنگ هاست . يعني اين كه پذيرفته ايم كه جز تحول در مراكزِ جهانيِ قدرت و تشكيلِ هسته هايِ تازه ، چيزي نيز در نفسِ جوامعِ جهاني - به ويژه در كشورهايِ توسعه نيافته - در حالِ شكل گيري و تولد است و بايد بپذيريم كه چنين تحولي دگرگوني در تماميِ ديدگاه هايِ سنتي را مي طلبد و اقتضا مي كند .
چگونه ممكن است هنگامي كه نگاهِ " انسان " به خويشتن و جهان در حالِ دگرگوني است ، هم چنان روابطِ كهنِ ارباب و رعيتي و بازي هايِ پيدا و پنهانِ و سياست بازي هايِ صد ساله يِ گذشته وحتا " هشت ساله يِ دولتِ اصلاحات " هم چنان پابرجا باشد ؟ و هنوز آن نظمِ كهنِ بازي گري و فريب معتبر باشد وعصرِ " ليت " و " لعل " به سرنيآمده باشد ؟
در چنين هنگامه ايِ بايد همان " شفافيتي " كه اروپائيان از طرف هايِ خويش طلب مي كنند ، در ديدگاه هايِ سياسيِ خويش ملحوظ نمايند . يعني اين كه " خصلتِ فرهنگيِ تحول " و برتري دادنِ فرهنگ برِ " خصلتِ سياسيِ " آن ...
و آري كه ديگر گذشته است - و نبايد - هم چون گذشته هايِ تلخ و دشوار ، بهايِ " جنگِ سرد " را " شرق " داده باشد و از مواهبِ آن تنها غرب و غربيان بهره گرفته باشند .
تا زماني كه اين تحول در ديدگاه هايِ فرهنگي ايجاد نشود و خصلتِ سياسيِ " جهاني سازي " بر ويژه گيِ " فرهنگيِ " آن غلبه داشته باشد ، از اساس چيزي اصلاح نخواهد شد و دوباره و هم چنان گرفتارِ چرخه يِ تكراريِ " سنتِ سياسي " يعني دروغ و فريب و سحفظِ سلطه به هر قيمت خواهيم بود و باز مشتي رژيم هايِ دست نشانده خواهيم داشت كه اين بار " آزادي " را شعار مي دهند .
ما مي خواهيم باور كنيم كه گذشته ، گذشته است و " جهانِ مدرن " نيز - همانندِ ما - پذيرفته است كه اكنون هيچ راهي جز همگاني ساختنِ " آزادي " و " آگاهي " وجود ندارد و جز امكانِ برخورداريِ برابرِ تماميِ آحادِ بشري ، از " دانش " و تكنولوژي و انرژيِ موجود در كره يِ زمين ، امكانِ ديگري باقي نمانده است و تنها دگرگونيِ ديدگاه هايِ جهانيان و حذفِ فاصله هايِ موجود بينِ دولت ها و ملت ها و به رسميت شناختنِ حقِ مردم بر زندگي و سرنوشتشان و تأمين و تضمينِ " آزاديِ " بدونِ قيد و شرط برايِ فرد فرد و جوامعِ گوناگونِ بشري چاره اي و راهِ نجاتي برايِ نيل به وفاقِ جهاني وجود ندارد و بايد كشورهايِ توسعه يافته - و به ويژه اروپائيان - اين حقيقت هر چند تلخ را ، بپذيرند كه اكنون " آزادي " و رفاه و برخورداري تنها برايِ اروپائيان و كشورهايِ توسعه يافته ، نيست ، بلكه به رسميت شناختنِ اين حق برايِ تماميِ آحاد و جوامعِ بشري سخنِ روز و اقتضايِ نفسِ دگرگوني است و بايد كه در اين شناخت و دگرگوني در ديدگاه هايِ سنتيِ اروپائيان نيزايجاد شود و پايدار بماند . و ديگر گذشته است كه " آزادي " و برخورداري و رفاه در انحصارِ اروپائيان - يا ديگر كشورهايِ توسعه يافته - باشد و در همان حال حضرات به هر نوع بيدادي ، در جهانِ محرومان رويِ خوش نشان دهند .
" دورانِ مدرن " برايِ كشورهايِ هنوز توسعه نيافته از زماني آغاز خواهد شد كه تماميِ محدويت هائي كه تا كنون - به هر شكل و صورتي – در ارتباط با " آگاهي " و " آزاديِ " اين جوامع وجود داشته است ، حذف گردد و كرامتِ انسان ها به ايشان باز گردانده شود و ديگر هيچ چيزي مقدم بر " آزادي " و " حقوقِ بشر " نباشد و هيچ منفعت و مصلحتي بر نهادينه ساختنِ آن حقوق پيشي نجويد و هيچ چيزي بر اصالتِ حقوقِ طبيعي و بديهيِ انسان برتري داده نشود ...
و آري ، هنگامي مي توان گفت ديدگاه هايِ " سنتي " دگرگون و حذف گرديده ، يا عصرِ " مدرن " و " فرا مدرن " رسيده است كه خصلتِ " فرهنگيِ " دورانِ تازه ، شناخته و لمس شود و بر خصلتِ " سياسي " آن برتري يابد ..
اكنون هنگامِ آن است كه حقوقِ طبيعي و بديهيِ تماميِ آحادِ بشري ، در جوامعِ محروم و در حالِ توسعه – به رسميت شناخته شود و به سرآمدنِ عصرِ بيداد و ناداني و زد و بندهايِ پيدا و پنهان ، در عمل ثابت شود ...
تا همين هفته هايِ پيش بود كه سياست مدارانِ مهدِ تمدنِ اروپا ، در پاريس به آشكار مي گفتند كه : " منافعِ ما در عراقِ حفظ نشده است " و در انگليس رفاه در جامعه يِ انگليسي را پشتوانه يِ حضورِ جهانيِ خود ساختند ولي هيچ كس حاضر نشد واقعيتِ هايِ هنوز تلخِ كشورهايِ محروم را - به آشكار و صادقانه – با ملتِ خويش در ميان گذارد و اين مايه يِ تأسف است كه هنوز شاهد همان روش هايِ " سنتي " و استثمارگرانه هستيم و هنوز حفظِ منافعِ خويش و قراردادها و مصالحِ كشورهايِ توسعه يافته – و به ويژه اروپا – را اولويتِ نخستين مي دانيد و هنوز موضوعِ تحول را كه برخورداري و شادكاميِ نوعِ بشر – بي هيچ استثنائي – باشد ، در نيافته ايم ....
من بر اين باورم آن شفافيتي را كه سياست مدارانِ اروپائي از ايران طلب مي كنند ، بايستي نخست در ديدگاه هاي خود نسبت به نفسِ تحولي كه هم اكنون در جوامعِ محروم و كشورهايِ توسعه نيافته در حالِ بردميدن است ، احساس ولمس كنند . و آري كه حضرات در آغاز بايد خودشان شفاف عمل كنند و شفاف سخن بگويند ، خواهند ديد كه اصولا " سوراخِ دعا " را – از اصل – گم كرده اند .
و اما شواهدِ تازه و شرايطِ اكنون اقتضا مي كند و اميد مي آفريند كه اكنون همه چيز در حالِ شفاف شدن باشد و صفِ اهريمنان و اهورائيان ، نيكي و بدي و زشتي و زيبائي ، هر روز آشكارتر و فشرده تر گردد و آن جنگِ افسانه ايِ شب و روز هم – در پرده يِ افسانه ايِ آخرينش – بازي شود و...
اميد مي رود - و باشد كه - از ورايِ اين فضا و محيط و نگاه " انسان " هائي كه " فراسويِ نيك و بد " مي انديشند و از نبردِ افسانه با واقعيت نمي خواهند هيچ بدانند ، زاده شوند و برخيزند و خود را بنمايند و سپيده يِ خورشيدِ " انسان زيستن " بر گستره يِ آفرينش نورِ " زندگي " و شادكامي فروپاشد ...
به اميد آن روز
والدرود


|
سه‌شنبه، مرداد ۰۴، ۱۳۸۴

 

به نام و يادِ شاملو - شعر

از آرشيوِ وبلاگِ نگاه و تقديم به نام و يادِ بزرگ مردِ شعرِ فارسي ، احمد شاملو

شاعرانه

باورم كن اي " خويش " اي همراه
كه خورشيد ها را ، آينه يِ رويت ساخته ام
و تنها با توست كه " تنهايم "
تنها با تو
كه نقشِ " طلوع " و " حلول " را در بركه مي بينم
و " عشق " را
- به عددِ درهايِ نداشته يِ آسمان -
راهي به تو مي يابم
بگذارم ، اي تنهايِ من
رهايم كن
- كه اكنون- اهورايِ زمينيِ خويش را
در اندامِ زيبايِ " حقيقت " يافته ام
و تنهايي را
تنها با اوست كه به تجربه مي نشينم
*
اكنون گاوان سبز و سفيدِ خويش را نشخوار مي كنند
و دخترانِ تاك – مستي را - بار مي گيرند
تا پري زادانِ دريائي
از بي كران قصه ي موج و عمق ، بر آيند
و " زيبائي "
در آوازِ بلبلان و لبخندِ غنچه ها تفسير شود
*
خورشيدِ تنهايم
تنها با توست كه زيسته ام
و در تو، كه " تن " ها بوده ام
به روشنايِ " عشق " خواهم پيوست
تا به كرانه گي را احساس كنم
و " زندگي " را در تنهايِ خويش
- با خويش و بي خويش –
در تاب و بي تابي
چون چراغي بر دوش گيرم
و " شاملو " را به خواهم
تا خورشيدشان را نشانشان دهد
بگذار قويِ من به طلوع بر خيزد
و حلولِ زيبايي را ، جامه بيآرايد
زيرا كه : " از شب
هنوز مانده دو دانگي " ( 1 )

*
( 1 ) مصرعي از زنده ياد " احمد شاملو "

شعري از : دفترِ روايتِ شدن – 1383

تنها نسخه ي پي دي افِ آن را مي توانيد در نگاه بخوانيد .


|
دوشنبه، مرداد ۰۳، ۱۳۸۴

 

احشم الهاشمات و الحشمات - شعر

احشم الهاشمات

احشم الهاشماتِ و الحشمات
چارپائي ، به شكل انساني است
هست او را دو چشم و گوش و زبان
ليك اما ، تمام ناداني است
مي شود خويش منكِرِ ديدن
گرچه گويد غزال چشماني است
قاطري هست بد ادا و چموش
آري او را دو گوشِ ماماني است
مي كِشد زوزه شب به كوه و كمر
روزها جمله با الاغاني است
عرعرش شيهه يِ دوصد يابو
به گمانش هزار دستاني است
بوده " حماله الحطب " همه وقت
باربر "چاروا"يِ ارزاني است
فهم را خويش مي كند انكار
صد قسم مي خورد كه حيواني است
او به تقليد جنسِ بوزينه است
راه رفتن چو گوزِ غلطاني است
سينه ها خوك ، يا سگِ ماده
خويش گويد كه نار پستاني است
الغرض بس كنم كه اين هالو
ادعا مي كند كه لقماني است
من چه گويم كه اين الاغِ عزيز
" شام آخر " شده ، به مهماني است
*
تير ماه 1384 - ايران
شعري از دفترِ " شرحِ دقيقِ فاجعه " 1384


|
چهارشنبه، تیر ۲۹، ۱۳۸۴

 

" اصلاحات " در خاورميانه و جهانِ اسلام

تاريخچه يِ اصلاحات در خاورميانه و جهانِ اسلام

(1)

اصلاحات چيست ؟

مصلح كيست ؟
و اصلاحاتِ مفيد و قابلِ اجرا كدام است ؟

" اصلاحات " امروزه به واژه اي كاملا‌‌‍‌ سياسي تبديل گرديده و به همين دليل از چنان حساسيتي برخوردار گشته است كه در بسياري از برخوردها ، امكان تحليل شايسته را ، بدونِ " انگ زدن " و انتساب به اين يا آن گروه ، از كساني كه احيانا مي خواهند بدون انگيزه ها و ملاحظات سياسي ، به اين موضوع بپردازند ، سلب كرده است .
شايد زماني كه اين مقالات نوشته مي شدند تا حدودي محال بود كه فردي بتواند موضوع " اصلاحات " را ، دور از گرايش هاي سياسي بررسي كند . لذا حساسيت فوق العاده ي موضوع ، انگيزه و حتاجرئت بررسي زير بنائي را ، از كساني كه مايل نيستند در منازعات سياسي در گير شوند ، سلب كرده بود .
اما اكنون كه عمرِ دولتِ هشت ساله يِ اصلاحات به پايان رسيده و از سويي شناخت و تبيينِ موضوع " اصلاحات " – به معنايِ حقيقيِ واژه - قبل از هر اقدام ديگر ، ضروري ترين اصل اساسي و تعيين كننده ، براي رشد و توسعه ي كنوني جامعه ي ايراني است . لذا اكنون كه تقريبا اين شعار ديگر متروك و درحالِ انزواست ، شايد بد نباشد اگر موضوعِ اصلاحات و در آغاز تاريخچه يِ آن را در خاورميانه و جهانِ اسلام – از آرشيوِ خانه - و در حد و حوصله يِ يك يا چند مقاله به بررسي بگيريم .

تعريف :

اصلاح” و” اصلاحات ” چنان كه از واژه ي آن به آشكار پيداست ، هر نگرش ، ارائه طريق ، شناخت و راه حلي است كه در مسير بهبود شرايط اجتماعي و سياسي و فرهنگي و مناسبات حاكم ، طرح و ارائه مي گردد .
به عبارت ديگر : هر طرح و ارائه طريقي كه روي به بهبودي و سعادت و سيادت و سلامت جامعه داشته باشد ، داخل در معناي واژه ي ” اصلاحات ” خواهد بود .
بنابراين تعريف و مقدمه ” اصلاح ” هرگز نمي تواند رو به گذشته داشته و به گونه اي ” ارتجاع ” شمرده شود .

تاريخچه ي اصلاحات د رمنطقه ي خاورميانه و جهان اسلام :

انقلاب كبير فرانسه ، بي شك بزرگ ترين و تعيين كننده ترين رويداد تاريخ بشري است . اين واقعه ي شگرف ، در كنار صدور و اعلام اعلاميه جهاني حقوق بشر ، تأسيس سيستم ” پارلمانتاريسم ” در اروپا و ظهور و تولد تكنولوژي ، بي شك بشريت را درمسيري قرار داد كه گر چه متأثر از پيشينه ي فرهنگ و تمدن ملل كهن بود ، اما بي ترديد بسياري از مشخصه هاي كهن را فاقد بوده و " انسان " را به راهي نو و ديگر رهنمون گشت ، راهي كه هويت و جوهره يِ اصيل زندگيِ بهتر و شادكام را ، برخاسته از دانش و تجربه هايِ گوناگونِ بشري ، به انسان باز گردانده و در بهترين و كوتاه ترين مسير ، به رشد و تكاملِ آدمي ، در تمامي ابعاد ، ياريِ بسيار رسانيده است .
تأثير فرهنگي كه در قرون جديد و پس از ظهور دانش و تكنولوژي مدرن ، در اروپا و آمريكا پا گرفت ، به تدريج دراشكال گوناگون ، جوامع ديگر را نيز متحول ساخته و تحتِ تاثيرِ خويش قرار داد .
تخليه ي شبه جزيره ي مسلمان نشين ” كريمه ” از نيروهايِ عثماني و تحويلِ آن به روسيه تزاري ، سرآغاز تحولي در آسيا و خاورميانه گرديد ،كه فروپاشيِ امپراطوريِ مقتدر عثماني ـ در پيِ جنگ اولِ جهاني1914 تا 1919م- و شروعِ حيات و تمدن نوين ملل مسلمان را - نيز- در پي داشت .

قرون جديد مسيحي و انقلاب فرانسه ، هم زمان با انحطاط امپراطوري عثماني ، زمينه ساز اصلاحاتي در تركيه و مستملكات و مستعمراتِ آن امپراطوري گرديد . چنان كه دوران سه پادشاه عثماني را درگيرِ خويش ساخت .
سلطان سليم سوم (1798-1807م ) محمود دوم (1808-1839م ) و سلطان عبدالحميد (1839-1861 م ) پادشاهاني بودند كه گر چه بناچار ، ولي به هر صورت در دوران ايشان ” اصلاحات ” در امپراطوري عثماني و به تبع آن در كشور هاي عرب و مسلمان ، شكل گرفته و نطفه ي ” احيايِ فكر ديني ” بسته شد .
دوران ” تنظيمات ” كه با فرمان معروف به ” خط شريف گلخانه “ آغاز و قدرت و ستمِ تركانِ عثماني را تا حدودي محدود ساخت ، در واقع آغازِ پاياني برايِ آن امپراطوريِ در حالِ انحطاط و غرق در فساد بود . اين فرمان سبب برابري رعايا در كيش و نژاد و در برابر قانون گرديده ، رسمِ ” اجاره ماليات ” را كه در اختيار بزرگان ترك و سردارانِ سپاهِ ” يني چري ” و سادات و اشراف كشورهاي عرب بود ، برچيده گشت و عصرجديد در خاورميانه و جهانِ اسلام و عرب را آغاز نمود .
خط همايون ” كه در1856 م و دوران ” سلطان عبدالحميد ” صادر شد ، د رهمين راستا و گام ديگري در گسترش ” تنظيمات ” بود .
و سرانجام مهمترين واقعه در جنبشِ فكري و ” اصلاحات ” در امپراطوري عثماني و مستملكاتِ آن ” اعلام قانون اساسي ” و تأسيسِ سيستم ” پارلمانتاريسم ” بود ، كه به برابريِ تدريجيِ رعايا و آزاديِ تمامي اديان مجاز در قلمرو امپراطوري و تأسيس مطبوعاتِ آزاد منجرگرديد و نيز مقرر داشت ازهر پنجاه هزار مرد ، يك تن به مجلسِ نمايندگان راه يابد .
گرچه خودكامگان ترك و به ويژه طبعِ ستمگرِ ” سلطان عبدالحميد ” در بسياري از موارد ” اصلاحات ” را بي اثرساخت ولي زمينه ي بيداريِ اقوامِ ساكن ومطيع امپراطوري را فراهم ساخت .
در مستملكات و مستعمراتِ عثماني ، بي شك ” مصر “ و ” لبنان ” آغاز گرانِ ” اصلاحات ” و بنيان گذارانِ " جنبشِ احيايِ فكر ديني ” و نيز ” ناسيوناليسمِ ” عرب بودند .
هجوم و تصرفِ مصر و لبنان ، توسط ناپلئون در 1798 م و سپس اقامت وي و ساير مهندسين و متخصصينِ فرانسوي در آن سامان ، زمينه ساز بيداريِ اقوام عرب و ظهورِ جنبش هاي عربي و اسلامي در خاورميانه يِ عربي گرديد .
ضعف وانحطاطِ امپراطوري عثماني ، بي شك بزرگترين عامل و زمينه ساز ظهورِ انديشه هاي غربي و نيز رواجِ مفاهيم و نگرش هايِ نوينِ فرهنگي و سياسي ، در مستعمرات و اقمارِ آن امپراتوري بود .
از سويِ ديگر رقابت هايِ انگليس و فرانسه با روسيه و آلمان و سايرِ شرايطِ سياسي و جهاني – به ويژه پس از انقلابِ كبيرِ فرانسه و سپس انقلابِ اكتبرِ روسيه – درهمين زمان و شرايط ، زمينه را براي ظهورِ شخصيت هاي اصلاح طلب و روشن انديش در آسيا و به ويژه خاورميانه و جهانِ اسلام فراهم آورد .

به طور كلي فرهنگ و تمدني كه با پشتوانه هاي تجربي و علمي گران بها ، بر انديشه سنتي و كلاسيك اروپا پيروز گرديده و انقلاب فرانسه به عنوان برترين نمود آن ، تحولاتي را پديد آورد كه به تدريج اثر آن دگرگوني درسراسر گيتي آشكار گرديد .
اما بحث در اين كه كدام يك از عوامل و شرايطِ هزاره يِ بيستمِ ميلادي تآثيرِ بيشتري داشتند ، يا چه عواملي به انديشه يِ رنسانس وگسترشِ تأثيراتِ آن بر جهانِ سوم و آسيا و به ويژه خاورميانه يِ عربي و جهانِ اسلام قوت بخشيدند ، خود موضوعي مستقل و خارج از بحثِ حاضر است . اما در عينِ حال در مقاله يِ بعدي اندكي به شرايطِ دخيل در اين فضا خواهيم پرداخت .

ادامه دارد ...


|
دوشنبه، تیر ۲۷، ۱۳۸۴

 

اين هم برايِ اهلش - شعر

وقتي كه قرار باشد چيزي را از آرشيو نقل كنيم ، حالا چه فرقي مي كند كه مقاله باشد يا شعر ؟ و از آرشيوِ خانه باشد ؟ يا وبلاگِ نگاه ؟ ... به هر حال ، تقديم مي كنم به اهلش و خرسند مي شوم كه - با كامنت هم شده - دريابم : آيا سخنم توانسته است مخاطبِ خويش را بيابد ؟ يا خير ؟ و آيا " وصف الحالِ" ما مردم هست ؟ يا نه ؟ "

تقديم به شما


اين سان هويتي پوچ (با صداي شاعر)


ديگر نمي هراسم ، از مرگ و نيست گشتن
كوچ از كنارِ زِشتان ، رفتن و درگذشتن
اين جا تنوره ي ديو ، بس زوزه مي كشد گرگ
آري فضيلت است اين ، چون آفتاب بودن
جز تك درخت و صحرا ، چيزي نديده ام من
شهر است پر زنيرنگ ، در گله گاو بودن
شاه و خليفه و مير(1) ، مستانِ قدرت و زر
مردم چو گوسپندان ، يا سگ كه هار بودن

بايد كه كور باشي ، گر مرگ را نبيني
اين آن كه بود پندش ، حلاج و دار بودن
اين سان هويتي پوچ ، خلقي تمام مفلوك
استاد پند سعدي ، رندِ قمار بودن
حافظ كه شعرِ خود را ، در باغِ خلد خواند
خود بختكي است ما را ، پنهان چو مار بودن
فردوسي آن خدايي كز توس و گيو گويد
مغرورِ هيچ مان كرد ، خود هم دچار بودن
؟ اكنون كجاست " اميد " با " خوانِ هشتمِ " خويش
خود سنگ شد همان جا ، گو بر كنار بودن
كشتند شمسِ تبريز ، خود كشت پس هدايت
كشتارگاهِ جان است ، هم لاشه زار بودن

اما مرا اميدي ست ، كز در در آيد آن گل
در رقص سرو و شمشاد ، آزاد وار بودن

فردا كه هرچه شيطان (2) رخت از جهان به بندد
زيباست رويِ خورشيد ، آيينه دار بودن
اما زبانِ ما را ، گويا كسي نفهميد
ما خود قبيله اي پرت ، در تويِ غار بودن
آري كه نيست ما را ، راهي به گفت و گوها
بيگانه با تمدن ، بوزينه وار بودن
اين سان هزارها قرن ، فاسد شديم و بيمار
ما را علاج گور است ، يا در گذار بودن
بايد گشود بالي ، گر لايقي به پرواز
آري حقيقت است اين ، زاغ و چنار بودن
*
ــــــــــــ
1و 2 نسخه بدل ها را هر كس هر چه مي خواهد بگذارد و بخواند
*
شعري از دفترِ " روايتِ شدن " - 82 و 83
تنها نسخه ي الكترونيكي آن را مي توانيد در وبلاگِ نگاه بخوانيد .
*****************************


|
چهارشنبه، تیر ۲۲، ۱۳۸۴

 

شطحيات - پرت و پلا

نمی دانم چرا هوس کرده ام اين مقاله را از آرشيوِ وبلاگِ نگاه در اين شماره و پست بیاورم ؟

پرت و پلا

تازه پس از اين همه سال ، يك روز صبح كه مي خواستم بخوابم ، يك باره يادم آمد كه هيچ چيزي چرند تر از نوشتن نيست . حتا فكر كردن گاهي ممكن است اندك زياني د اشته باشد ولي نوشتن كه بسيار كارِ مهمل و بي ارزشي است ... حتا به هيچ نمي ارزد ...
آخر كسي نيست كه به يك آدمِ مصمم برايِ نوشتن ، در حالي كه بهترين موضوع ها را نيز انتخاب كرده است ، به گويد : بابا جان خودت را مسخره كرده اي ؟ دنيا پر است از آدم هايِ با كله و توپِ سوادهايِ جور واجور و از همون قديم نديما هم ، همه چيز رو ، بنويس وا نويس كرده اند و تو كتابايِ بزرگِ بزرگ ، اندازه ي اين لب تاب ( يادِ بابا شچوكار به خير ) نوشته اند ... ديگه تو چِرو خودِت رو منتر مي كني ؟
گفتم : آخر وقتي حيواني نتواند به انسان ها به فهماند كه ياوه مي گويند ، ناچار خواهد بود هِدفونش را در گوش هايش فرو كند و به ماده الاغِ همسايه بينديشد .
اما گذشته از اين ها ، يك شب كه بيدارِ بيدار بودم ، خواب مي ديدم كه ميرزا ملانصير الدين شاهِ توسيِ مزينانيِ كدكنيِ يعني نيشابوريِ اخسيكتيِِ سپنتمانِ هور قليايي ، همراه با حضرتِ اقدسِ اجلِ اكرمِ شاه زاده ميرزا زكريا خانِ معتمد الدوله ، مست و بي خود ، در دلِ شب ، مريمِ مجدليه را در ميان گرفته و به قورخانه مي برند ، تا قور قور كردن را در كلاسي كه به همين مناسبت ، مسيح الدينِ يغماييِ خندقيِ تهرانيِ بشرويه گي داير كرده است ، بياموزد ...
تازه آن جا از شيهه يِ خوش آهنگِ حضرتِ حمار به خود آمدم و يادم آمد كه همين الان با پشم المله ، مستاجرالخاقان فرزندِ اسميِ مرحومِ صاحب قران خالو نصرالدين شاهِ قوجار ، كه از بطنِ مباركِ فخر المله ، شمس الارضِ و الزير زمين ، نيرِ اكبر و قلويِ اصغر ، ميرزا ملكم خانِ كرماني و صلبِ اعلوحضرت ، خاله مظفر ، ناسور الدين شاهِ قيجار متولد شده است وعده دارم .
داشتم خودم را به وعده گاه مي رساندم كه ديدم كنارِ باغچه " پدر سوخته " دارد مليجك را سرپا مي گيرد و در همان حال مي خواهد او را با آب نبات چوبي تنقيه كند .....
اما چشمتان روزِ بد نبيند كه ناگاه ديدم كربلا حاج مشتي زكريايِ بلخيِ هرويِ رودكيِ حافظ سعديِ سلمانِ ساوجيِ غزنويِ ناراضي ، سوار بر يك راس موتور گازي ، كه بر تركش نشسته بود ناز نازي ، فرود آمد به دستش جا نمازي ، و مي فرمود : اي مردانِ بازي ، كه ايها الحيوانات و اي كودكانِ منتظرِ نقل و نبات ، به دانيد و دانسته باشيد كه احمق ترين موجوداتي كه آفريده نشده اند ، بلكه از دّبّرِ مادرانشان به خلاخانه افتاده اند ، همين حضراتِ اجلِ اكرمِ احشمِ هاشماتِ و الحشمات ، جنابِ مسيو آدميزات است كه از زورِ حماقت و بلاهت ، برادرِ دوقلويِ خود ، يعني حضرتِ مستطابِ الاغ را ، از جنگل به دنبالِ خودش ، تا اين دنيايِ كشك و دوغ كشانده است و در اين جا هم هر وقت بخواهد سوارش شود ، دست و پا و دهانِ خود را محكم مي بندد و با لذت ، به طنينِ آهنگينِ عرعرِ آن عالي جنابان گوش مي سپارد و همان جا هم خوابش مي برد ...
گاهي هم از آن كارهايِ بد بد با او مي كند ...
اما مثلِ اين كه داشتم مي گفتم : كه يك روز صبح ، وقتي خواجه شيخ سعدي الدين حافظِ شورازي ، داشت رواياتِ مختلف النّسخِ چارده گانه يِ ديوانِ سوزنيِ زوزنيِ سمرگندي را ، از بر و به آهنگِ ابو سه تا مي خواند ، تازه يادش آمد كه هيچ نيازي به اين همه زور زدن نبوده و كتاب همين جا دمِ دستش باز است ...
در همان روز نجلِ خاقانِ اعظم ، ايرج ميرزايِ قزويني ، پس از چهل سال ملاحظه و تتبع در منابعِ مودار و بي مو و اشيلِ اشيل ، دانست و با قاطعيت اعلام كرد كه در جغرافيايِ شيمي درمانيِ بواسيري و پرستاتيِ اين جايي ، هرگز و هرگوز حافظي و جود نداشته است ، چه رسد به شيخِ اجل و اجول ...

همين بزرگ وار نقل مي فرمودند كه يك وقتي ديوانه اي به نامِ بيهلول ابنِ هارونِ بنِ مامون بنِ ابومجرمِ خراساني ، درهمان وقتي كه با شيخ ابوالاسحقِ بنِ آلِ " آن جو " مشغولِ عملِ شيريني بوده است ، در همان حال ديوانِ كلياتِ جزئياتِ فصلياتِ مفصليتاتِ يغمايِ جندقيِ فِندقيِ صندقي را ، قي كرده است ...
تازه داشت يادم مي رفت كه به گويم : نصفِ شبي كه عمادِ خراسانيِ سيستانيِ كوچه چمني ، با هم كلاسي هايِ مشتي قديمي و ديگر لات و لوت هايِ آن حال و هوا ، رفته بود به تماشايِ خرِ دجال ، ديد كه در لژِ فراماسونيِ ... كتابش را جمع كرده اند ...
ابو تنبك فضل الفضيل ميرزا ابوطالبِ خلاصه الحسابي ، وقتي كه با عمو نوروز كشتي مي گرفت ، آن سمبل السنابيل ، بر دار رفته با ابزارِ كسب ، مشتي زكريايِ روزي دات كام ، در دلِ شب اسيد سولفوريك را با كلسيم پتاسيمِ ياسر كلكات در آميخته و با شش عدد آسپرين كدئين و شصت دانه ديفن هكسيلات حل كرده ، بعد از شامانه و نهارانه و صبحانه و در هر قرن يك بار و روز ي سه بار مي آشامد .
تازه يادم آمد كه بويِ مقعد و فرج ، وقتي كه با تيغِ ژيلت و چاقويِ كند تراشيده شده باشد ، از تمامِ عطرهايِ كاشان و ماهان و سپاهان بد بو تر است ...
در همين گير و دار بوديم كه چشمتان روزِ بد نبيند ، آمدند و چه آمدني ، تند و تيز كه چيزي نيست ، عينهو آمبولانس هايِ صد و چند ده كه برايِ كفن و دفن مي رسند ، همین ميرزا پشم ال نميدانم چه ، يعني قلندر ميرزايِ خودمان ، با مشتی لشوشِ تمامی راسته ها و زیرِ بازارچه ها ، هنگامي كه با ابوخفص سغديِ جهرميِ سيرجاني - كه فقط راجع به كرمان مي نويسد - با شيخ احمدِ سيد كاظمِ عراقيِ رشتيِ پريزدِنت مدال كورگي ، پس از آن كه در پشتِ ديوارِ جهنم ، شاهدِ شكنجه يِ برصيصايِ زاهد بودند ، ناگهان ليز خوردند
....وافتادند ، رویِ سرِ بنده و
گفتید سرِ چی ؟
نمی دانم ...
و اما و اما و اما ....
در اين آخرِ كاري ، بگذاريد اين را هم به گويم ، كه : " آدم بزرگ ها ، آن قدر بزرگ هستند كه همان اولِ تولدشان ، قدِشان يه هو اندازه ي يك آدمِ بزرگ است ... "
و اما ، آدم حيوانك ها ، آن قدر كوچك بزرگ هستند كه در تمامِ زندگي : .... دي شيخ با چراغ همي گشت دنبالِ كليد ، و پيدا نكرد آن را و متوسل شدن به برادرانِ تويِ بيابان هايِ عباس آباد و سنگ الدين ...
قصه چه بود ؟ ؟
نگذاشتيد خيرِ سرم ، در خلا خانه اندكي بينديشم ، كه چه بويِ علفي مي آمد ... و تازه داشت يادم مي رفت كه : وقتي انسان حيوان ، كره خر الاغ ، ماچه بز كفتار و همه و همه و همه ، مي تواند اين همه جفنگ و ياوه به هم به بافد ، ديگر چرا ... چه ؟
زياده ايامِ عزلت مسترام با د .... دام ظلي ، قدس سري ...
و التمام ...


|
سه‌شنبه، تیر ۱۴، ۱۳۸۴

 

وصف الحال - شعر

وصف الحال

چنين در خود فرو مانديم
يعنی جمله مُرداريم
چه می گوئيم بعد از اين ، به هستی ؟
يا چه می خواهيم ؟
دگر مرده ست اين قوم و هويت
دفن می بايد
نمی بينيد گندی را که از اين لاشه می زايد ؟
هلا بيمارها ، بيمارها
مسموم شد ، از بویِ تان گيتی ؟
هلا ای گول خورها ، گيج و منگ و جملگی نادان
چه می خواهيد از امروز ؟
چه خود کرديد با فردا ؟
همين سان " منتظر " باشيد
که تا پيغمبری ديگر
ز بختِ بسته تان ، زنجير بگشايد
*
هلا هشدار
خود گويا نمی بينيد
که اکنون هرکجا ، موج است
و هر پيغمبری با " تيغ " می آيد
و هر فتحی ، پس از جنگی است
و هر جنگی ، هزاران گور می خواهد
نمی بينيد گويا
پشتِ سر ، هول است
سکوتِ مرگ و تاريکی
دروغ و ياوه و نيرنگ
چه می خواهيد از اکنون ، به جز بودن ؟
و حتا کِرم ها را ساربان بودن
*
هلا بيدارباش ای گوشِ نامحرم
که از اين بوم ، بویِ لاشه می آيد
به دفنِ اين چنين فرهنگ ، بايد خاک بَر سَر کرد
چه چيزی مانده از ما مردمان ، ديگر ؟
چه می گوئيم از گشتاسپ ؟
مگر نه دفن شد با خويش ؟
هلا
" تاريخ " گورستانِ انسان است
و بايد درگذشت از آن
*
چنان کشتند از اين قوم در اعصارِ تاريکی
چنان بر دار شد هر صاحبِ فهمی
دوصد حلاج و بابک ، هرمزان و مزدک و مانی
چنان از بُن به يغما رفت
که خود تن داد چنگيز و دگر جوجی ، دگر تيمور
و باور کرد هر دکانِ قدرت را
واین سان روزگاران شد
و هی گندید و هی گندید
که اکنون نيز صد سال است
می لولد به خود ، چون کِرم
و سَر بَر می زند از فهم
تمامی منتظر
هم منفعل
" تا قدرتی از ماورایِ خاک
برایِ او طلسمِ بسته بگشايد " (1)
*
ــــــــــــــ
(1) بيت خودی است .

شعر از دفترِ : " شرحِ دقیقِ فاجعه " - 1384 گشوده تا کنون .


|

This page is powered by Blogger. Isn't yours?


UP
 
لوگوي وبلاگ نگاه

نگاه

 


E.mail

Yahoo mail
gmail

PM


محمدرضا زجاجی * زاد روز: دوشنبه 4 آبان 1332 * دگر زاد روز: دوشنبه 4 آبان 1388

نام :  محمدرضا زجاجي

زاد روز:      دوشنبه 4 آبان 1332
برابر با  26 اکتبر 1953
دگر زاد روز: دوشنبه 4 آبان 1388
برابر با  26 اکتبر 2009

كتاب هاي الکترونيکي :
1- حديثِ كشك ( دفتر شعر )
2- روايتِ شدن ( دفتر شعر )
3- حرف اول ( دفتر شعر )
4- از كوچ ها تا كوچه ها ( دفتر شعر )
5- داستان قاضي حمص ( طنز تلخ )

Previous Posts
  • تولد
  • اندوهی بزرگ برای روشن فکران و آگاهان ایران
  • امسال هم چون سال ها
  • بيماري هاي همگاني ، ريشه دار در مباني - مقاله
  • و تاريخ به روايتي ( 3 ) شعر كلاسيك
  • و تاريخ به روايتي ( 2 ) شعر كلاسيك
  • و تاريخ به روايتي ( 1 ) شعر كلاسيك
  • زندگي هاي سوخته و بدفرجام
  • داستان قاضي حمص - مجموعه ي كامل
  • داستان قاضي حمص - 15- شعر كلاسيك

  • Archives
  • اوت 2004
  • سپتامبر 2004
  • ژانویهٔ 2005
  • فوریهٔ 2005
  • مارس 2005
  • آوریل 2005
  • مهٔ 2005
  • ژوئن 2005
  • ژوئیهٔ 2005
  • اوت 2005
  • سپتامبر 2005
  • اکتبر 2005
  • نوامبر 2005
  • دسامبر 2005
  • ژانویهٔ 2006
  • فوریهٔ 2006
  • مارس 2006
  • آوریل 2006
  • مهٔ 2006
  • ژوئن 2006
  • ژوئیهٔ 2006
  • اوت 2006
  • سپتامبر 2006
  • اکتبر 2006
  • نوامبر 2006
  • دسامبر 2006
  • ژانویهٔ 2007
  • فوریهٔ 2007
  • مارس 2007
  • آوریل 2007
  • مهٔ 2007
  • ژوئن 2007
  • ژوئیهٔ 2007
  • اوت 2007
  • آوریل 2008
  • ژوئن 2008
  • ژوئیهٔ 2008
  • آوریل 2009
  • نوامبر 2009
  • اکتبر 2010


  • گزيده ها ، كوتاه ، گوناگون :

     دولت ها جز به منظور و در مسير از بين بردن خويش و ايجاد آگاهي و اخلاقِ خودگردانيِ عمومي در آحاد مردم ، مشروعيت حضور ندارند و جامعه يِ برتر انساني ، مجموعه ي آگاه و شادكام و خودگرداني است كه بي نياز از هر پاداش و مجازاتي، بينِ كاميابي خود و ديگران جمع كرده و آگاهانه و فطرتا، به نيكي ها وفادار و پاي بند باشد .

      ناداني تنها و بزرگ ترين ميراثِ گذشته گاني است که همواره خود را روايتِ منحصر هستي مي شمردند .

     " دانائي " زيستن در نشئه ي وصف ناپذيري است که غرور بودن و آفريدن و " بي نيازي " را مي آموزد و هر آن چه « رنج » را به هيچ مي شمرد .

     آن كه از حجاب در نگذشته زيبايي را نشناخته است . درود بر هنگامه اي كه پرده ها فرو افتند . رنگ و بوي زشتي را ، چگونه روي به گردانيم ؟

     بزرگي را كه مي گفت : « درد انسان متعالي ، تنهايي و عشق است » گفتم : آن كه در عشق ناتوان باشد ، محكوم و بايسته ي تنهايي است .

    عشق ورزيدن ، آزادي ِ دو تن در خواستن و دوست داشتنِ يكديگر ، نخستين اصلِ شاد زيستن است و زندگي هيچ اصالتي- جز خويش- را بر نمي تابد .

     بت پرستيدن و بت شكستن و بت ساختن و بت شدن و خود شكستن ، تمام « بت » است و بت سازي ... چه آسوده و زيباست آن كه آفرينش را ، چنان كه هست مي بيند و در مي يابد و چندان تواناست كه از هر بتي بي نياز است . تنها انسان ناتوان ، توانايي را بتِ خويش مي سازد . انسانِ توانا كمبودي نمي بيند و نمي شناسد . او هر چه را بخواهد به دست مي آورد و بر هرچه بينديشد تواناست و نيازي به تكيه گاه ندارد . تنها پيران و بيمارانِ ناتوان هستند كه به ديوارها تكيه مي كنند .

     آرزو ، اميد و آينده ، واژه گانِ مجعولِ ناتواني است . هنگامي كه ناكاميِ خويش را ، فردايي مي سازيم ، هم امروز را نهاده ايم . اگر درلحظه زندگي كنيم ، چيزي را فرو نگذاشته و همواره خواهيم زيست .

     آن چه به شمار مي آيد تنها حال است و تاريخ ابزار و دانشِ مورخ - و نه ظرفِ زندگي- است . « زندگي » ظــرفِ اكنون است ، و آينده وجود ندارد . آن چه قابلِ لمس و شهود است ، لحظه هايند و اكنون نه گذشته و نه فردا .

     هنگامي كه پرده ها هم چنان فرو افتاده و ديده ها بسته است ، چشمان و زبان هاي گشاده ، كدامين نگاه و مخاطب را خواهند يافت ؟ خفته گان و مرده گان ازجنسِ سخن نيستند .

     آن كه به انتظارِ نيكي منفعل مي نشيند ، تنها - آن را - انكار مي كند . درحالي كه كمالِ مطلوب ، انكار نيكي و جست و جوي ِزيبايي است . انكار همواره راهي به جست و جو و تصديق رها ساختنِ موضوع و چشم بستن برحقيقت است . آدمي چيزي را باور مي كند كه از اثباتِ آن نا توان باشد . آگاهي و فهم ، از مقوله ي تفسير و تبيين و تحليل است و با واژه و انديشه سر و كار دارد . اما باور ازمقوله ي تقليد و پذيرش و ناداني است .

     سخن گفتن از روشنايي درتاريكي و سياهيِ شب ، گام زدن درخواب است و چيزي از جنسِ كابوس .

     حقيقت از جنسِ فهم و شناخت و از بيان و واژه بي نياز است . آن حقيقتي كه نيازمند توضيح و اثبات و توجيه باشد ، چيزي ازجنسِ تاريكي به همراه دارد و همواره مكرانديش و توجيه گر ، باقي خواهد ماند .

     انسان تنها حقيقتِ موجود و تنها تحليل گر هستي است و اگر روزي آزاد زيسته و آزادي را شناخته است ، دوباره نيز آزاد خواهد زيست و آزاد خواهد بود . ( حتا اگر ناچار شود دوباره به جنگل باز گردد ) .

     کسي که نتواند انسان و خِرد را باور کند ، شايسته ي زندگي – به ويژه در فردا و فرداها – نخواهد بود .

     هنگامي كه پرده ها فرو افتند ، به ناگاه درخواهيم يافت كه تمام در بندِ شكل و پوسته بوده ايم ، نه مغز و محتوا .

    با همان شتابي كه روز بر شب چيره مي شود ، به ناگاه درخواهيم يافت كه « هيچ » نبوده ايم ، غَره به تاريكي و نعره زنان در سياهي .

     عارفان و صوفيانِ ما ، بيش از آن كه بيان كننده ي رمز گون حقيقت باشند ، خود حجابِ آن بوده اند .  

    بندگي و زنجيري كه ناداني بر دست و پايِ انسان مي گذارد ، در همان حالي كه به سستي پوسيده ترين نخ ها ست ، ستبرترين و محكم ترين و ديرپاترين زنجيرهاي پولادين را ، برشخصيتِِ « انسان » استوار مي سازد و جز به بهاي نيستي و مرگ گسسته نمي شود و بر نمي خيزد .

     اگر به معناي واژه ها - در امروزِ جامعه - نگاهي با تأمل داشته باشيم ، به خوبي و به زودي در خواهيم يافت كه چه تحولي در حالِ وقوع است . هر كسي كه اهل تأمل و دقت و قادر به تحليل باشد ، به خوبي تهي شدنِ واژگانِ فارسي را ، از معنايِ معهود و مرسوم و منظورِ خويش- در اكنونِ جامعه - در خواهد يافت و به پوچي الفاظي كه بام تا شام ، موردِ استفاده ي« خاص » و « عام » است ، خواهد خنديد .

     آن چه از آسمان مي آيد زميني است و هر زميني ، حاصلِ خويش را بَر مي دهد . خوشا سرزمين هاي سر سبز ، بارور و شكوفا . خوشا بي كراني ها ، بزرگي ها و بلنداي نگاهِ فرزانه گان و خوشا « انسان » و زندگي زميني او .

     آدميان چگونه مي توانند راجع به چيزي كه هرگز نديده ، لمس نكرده و آن را نشناخته اند ، اين گونه با قطع و يقين سخن به گويند ؟ انگار قلويِ ايشان است و خود زادنش را گواه بوده اند . تنها احمقان و ناآگاهان مي توانند - با چنان قطعيتي- سخن به گويند .

     فيلسوفان و متكلمانِ ايراني ، هنگامي كه پرده هاي آويخته را ديده اند ، در رسيدن و دريدنِ آن ها كوشش كرده اند و به هنگام - نيز- برآشفته از غوغاي عوام و نادرستي ها ، روي پوشيده اند . خوشا آن كه كلامي از ايشان شنيده باشد . اما چه بسياري از آن ها كه در همان گام هاي نخست و ميانه ، كوري و ناتواني خويش را ، در زنگار كلماتِ فريبنده نهفته اند و همواره ناداني خود را ، در هياهوي پيروان و دشنه هاي تعصب ، پنهان ساخته اند . كوچكي هم ايشان بود كه انسان را ، به « رَحم » برانگيخت .

    در شگفتم از آن كه : چگونه اهلِ سخن از خداي خويش مي خواهند ، تا آبرويِ ايشان را حفظ كند ؟ و مردمان نيز ، براين دعا آمين مي گويند . آيا لحظه اي نمي انديشند كه اين دعا ، بهترين گواه بر دو شخصيتي بودن ايشان ، پليدي باطن و فريبنده گي ظاهر و درخواست شركتِ خداوند در مكر و ظاهر آرايي و عدم افشاي زشتي هاي دروني و شخصيتي ايشان است ؟  

    زيستن با دو شخصيت ـ يا چند تا ؟ـ تنها بايسته ي آدمك هاي كوچك و زبون - يا مستأصل- است .

    آدمك ها زشتي و پليدي را حيواني مي پندارند و نيكي را روح خدا در كالبدِ آدمي مي نامند . اما من هيچ حيواني را نيافته ام كه بتواند چيزي را ، در خويش بيآرايد و پنهان سازد و اين تنها آدميانند كه از روح خدا كمك مي گيرند ، تا زشتي و عفونتِ خويش را پنهان سازند .  

    حيوان با « غرايزِ » خويش مي زِيد ، اما آدمك ها از « غرايزِ » خود شرم دارند و همواره آن ها را ، در لايه هايي از نيرنگ و ريا مي آرايند . گويا از زيستنِ خويش شرمگين و پشيمانند...  

    زندگي با « غريزه » گناهي است نابخشودني بر « انسان » و چنين آدمياني ، بايد كه برخويشتن به گريند ...  

    گيتي را زندان دانستن- يا زندان ساختن - بايسته ي مرگ انديشانِ شب روي است كه از زندگي و   انسان انتقام مي طلبند . و چه خوش فرموده است : اما اين كه او از ساخته هاي خويش انتقام مي گيرد ، گناهي به ضدِ « خوش ذوقي » است . (نيچه)  

    مي گويند : " خداوند بهترينِ مكر كنندگان است " اما قادرِ مطلق را ، چه نيازي به مكر است ؟ و مگر اراده يِ او را عينِ فعل نمي دانيد ؟ آن كه چون مي گويد : بشو مي شود ، چگونه دام مي گسترد ؟ آيا هنگامِ آن نرسيده است كه واژه ها را دوباره معنا كنيم ؟ ؟   

    ميراثِ گذشته گان ناداني و فريب است . دانايان را در اين مرزبوم اندك و تنها - يا بر دار - توان ديد .  

    آن كه بي مستي،ادعاي خدا كند : مست است يا دروغ گو ، يا كه از خدا هيچ نمي داند ...  

    ميوه ي " جاودانه گي "و شناختِ هستي كه انسان را به جرم خوردن از آن ، گناه كارِ ابدي دانسته و از بهشتِ خويش اخراج مي كنند ، اكنون در برابر آدمي رخ نموده است ... و خوشا معرفت هاي ربوده شده از خدايان . خوشا زندگي . خوشا انسان . فراخناي انديشه بر انسان مبارك باد ...  

     هيچ حقيقت واحدي جز زندگي زميني انسان وجود ندارد .

    منِ انديشه گر ، ضرورتِ فرداست 

    ستم تباه كننده ي هستي است . 

    چرا بودن ، در فردا بودن است . 

    هميشه زيباترين تجربه هاي امروز ، فردا را ساخته اند . 

    خويشتن را تقدير فردا بشناسيد تا در امروز زندگي كنيد . 

    زندگي كردن در امروز ، درك فرداست . 

    خود انديشي ، آفريننده گي است . 

    بخشنده گي ، غرور بودن است .

    با خود زيستن ، آموختن بي نيازي و آفريدنِ خويش است . 

    انكار و ترديد ، بزرگ ترين آفريننده گي هاست . 

    خانواده و زناشويي ، يادگار ادوار كودكي و نادانيِ آدميان پيشين است ولي « عشق » پديده ي آگاهي و شناخت و حاصل دوست داشتن ، خواستن و شاد بودنِ بالغان و فرهيخته گان است . عشق زندگي مي سازد و بي كراني ها را مي طلبد ، اما خانواده و زناشويي حاصلي از نفرت ، تجاوز ، اجبار و عادت را در پي خواهد داشت و كودكاني بيمار و ناتوان را ، به ميراث خواهد گذاشت . در عشق چيزي از جنون است و در زناشويي معنايي از سكون .

     واژه ها تا چه هنگام معناي خويش را بر نخواهند تافت ؟ و كلمات كي پرده خواهند افكند ؟

    آن كه نمي تواند در تنهائي با خويش باشد ، محكوم به مرگ است . 

    شناختن زيبايي ، اجبار هستي است . 

      ديشب جنازه ي اندرز را به گورستان مي بردم . اشتران مي گريستند و گورهايِ منتظر فرياد مي كردند . هنـگامي كـه پوستين كهنه ي پدران خويش را به خاك مي سپردم ، تنها هم ايشان را ازخانه ساختن در هجوم سيل و توفان - بر گسل هاي آشكار- سرزنش مي كردم . فردايِ آن شب ، برادران و خواهرانم با اكثريت قاطع ، به برج سازي در باغچه هاي خانه ي پدري رأي دادند . اكنون استخوان هاي لهيده ام - از عفونت گنداب ها - تمامي زندگي هاي نهاده را مي گريد .  

    تعريف هايِ جـزمـي و ايستـا از « آفرينش » همواره محكوم به نزديك ترين و قطعي ترين مرگ ها هستند .  

    انساني كه مرزها را مي شكند ايستايي را بر نمي تابد و توانِ كشف و شناخت زيبايي را دارد و چنين است كه همواره در حال شدن و بودن و دريافتن و گذشتن ، هيچ جزم و يقين ابدي را بر نخواهد تافت .  

    هيچ گاه « آفريدن » به معناي شناختِ « آفرينش » نبوده است . اما همواره كساني لذت آفريننده گي را مي چشند كه اصالت « زندگي » را ، دريافته باشند .  

    شناخت زندگي و انسان اجبار و ضرورتِ زيستن در اكنون است .

    كسي كه به بيداد تن مي دهد ، خود زندگي را انكار كرده است .

    شناختن هستي و انسان ، تنها روش ممكن براي زندگيِ كاميابِ انساني ، اما هرگز الزامِ همگاني نيست .  

    همواره جعلي ترين و خطرناك ترين تعريف ها از « آفرينش » و انسان ، جزمي ترينِ آن ها بوده اند و هستند .  

    كسي كه مي گويد : " اين و نه هيچ چيز ديگر " بزرگ ترين مانع رشد بوده و نارواترين و فريب آميزترين نگاه ها را - تنها با هدف حاكميت بر ديگران - ارائه خواهد كرد .  

    تا انسان و زندگي وجود دارد ، هيچ شناخت و تعريفي از هستي نمي تواند « كلام آخر » باشد ـ و دقيقا به همين دليل ـ هيچ شناختي نمي تواند و نبايد ادعاي جاودانگي داشته باشد . اين است كه هر گونه "جزم انديشي "محكوم به ايستايي و بطلان بوده وآبشخوري جز فريب و سلطه و ناداني ندارد .  

    براي هميشه بودن ، شايسته تر و گريز ناپذيرتر از تعريفي سازنده ، ويران گر ، خود انكار و خود آفرين و همواره در حالِ دگرگوني وجود ندارد .  

    كساني كه بتوانند زندگي و انسان را براساس شناختي خود باور و خود انكار تعريف كنند و لحظه هايِ در حال گرديدن و شدن را در آن بشناسند ، همواره آفريننده ترين انسان ها هستند .  

    هرچه به اوج نزديكتر شويم ، حضيض را بهترخواهيم ديد . اما برايِ بهتر ديدن بايستي همواره چشماني نافذ ، نگاهي شكافنده و شكوفا داشت و قدرت خلق و انكار هر فضيلتي را آموخت و تجربه كرد .  

    آن چه خود را تنها روايتِ آفرينش و سخنِ آخر مي داند و برايِ انسان ها « نيك و بد » را تعريف و تعيين مي كند ، نوع و ريشه اي از نيرنگ را در خويش پرورده و هم - درآغاز- دانائي و خِرد را ، بر مسلخ « غريزه » قربان خواهد كرد .

    هيچ گاه و هرگز هيچ حقيقتِ منحصري وجود نداشته و نمي تواند وجود داشته باشد ، زيرا همواره حقيقت ها هستند و زيبائي و زيبايان ، كه پي در پي به انكارِ خويش و آفريدن و تعريفِ روايت هايِ تازه و ديگرگون - از هستي - برمي خيزند .  

    كثرت و گوناگوني و دگرگوني ، شدن و بودن و آفريدن ، همواره بستر گريزناپذيرِ آفرينش و زندگي است .  

    زيبايي درآفرينندگي است كه معنا و تعريف مي شود و خلاقيت همواره نياز هستي و استمرارِ زندگي بوده است ، پيش از آن كه هيچ خدايي برآن فرمان راند .

    بگوئيد نيستم ، تا باشيد .  

    هنگامي كه بتوانيم « تنها » زندگي كنيم « آفريدن » را خواهيم آموخت .

    بگذاريد كودكان سخن به گويند ، خواهيد ديد كه مامِ طبيعت ـ اين زيبايِِ فريبنده و خشمگين ـ از شما مي گويد ...

     اخلاق نابودي است كه بودن را مي آموزد . اما تا نباشي چگونه مي تواني بودن را ـ حتا با قدرت بر انهدام زندگي ـ بيازمايي؟ چگونه ؟

    تا از همه چيز در نگذريم ، هيچ به كف نخواهيم آورد . اما چون از خويش تن گذشتيم ، در لحظه خواهيم زاد .

     ستم گري تنها آن نيست كه ديگران را قرباني كنيم . بيداد آن است كه انسان « خويش » را رها كند و به ناروائي تن بسپارد .

    برايِ دادگري ، هميشه بايد از بيداد گذشت .

     بي شناختِ هستي و انسان ، چگونه مي توان آن را تعريف و نقد كرد ؟؟ اما شناخت زندگي همواره الزام و ضرورت همگاني نبوده و نخواهد بود .

     بسياري از فيلسوفان و فرهيخته گان ، ياوه هاي بسيار گفته اند ، اما همواره براي درگذشتن از ياوه هاي بسيار ، در آغاز بايد روايات و تجربه هاي گوناگون را شناخت ، تا قادر به نقد و داوري آن ها گرديد ... بنابر اين گردونه يِ دريافت هايي كه هر روز خود را انكار مي كنند و همواره درحال دگرگوني و حركت و تازه گي هستند ، گريزناپذيرترين پديده ي حيات انساني ـ و نه غريزي ـ است ...

     امروزه هنگامي كه انديشه ها و افسانه هايِ اهلِ باور را مي خوانم و در آن تامل مي كنم ، در شگفت مي شوم كه چگونه روزي همين افسانه هايِ گاه يا بيشتر زشت و مصنوعي و تقلبي و كپي برابرِ اصل را ، مي خوانديم و به آن دل مي داديم و آن قصه ها را باور مي كرديم ؟ چگونه است كه بزرگان ما نيز چيزي از حقيقتِ خويش و جهان را درك نكرده بودند ؟ چه عمقِ جهل و ناد اني و بيماري بايد جامعه اي را فرا گرفته باشد كه قرن ها و نسل ها مردماني با ادعاي ِ فرهيخته گي ، خود و جامعه و جهان را توجيه كنند و گول به زنند و گول بخورند ؟ آخر چگونه ممكن است ، هزاران سال بگذرد و دانشمندان و فيلسوفانِ قوم و ملتي نتوانند " حقيقت " را دريابند ؟ يا اگر تك آدم هايي چيزي را دريافته اند ، نتوانند – يا اجازه نداشته باشند - آن را برايِ ديگراني كه تحتِ حاكميتِ فكري و فرهنگيِ ايشان قرار دارند ، بيان كنند و توضيح دهند ؟

     همواره بر پهن دشتي كه از آنِ گوناگوني ها و بزرگي هاست ، درود مي فرستم .

     هنگامي كه در كودكي از روستايِ پدرانم - به بهايِ بي خانماني و رنجي دراز - مي گريختم ، هرگز گمان نمي بردم كه كوچكيِ دامنه يِ زندگي و نگاه ، چگونه فضيلت هايِ انساني را ، در خويش دفن مي سازد و خود به جعل فضيلتِ توجيه گري هم چون « قناعت » بر مي خيزد .

    چگونه است كه شادكاميِ امروز را انكار و دريغ مي كنيم ، اما هم آن را وعده به فرد ا مي دهيم ؟

     انسان تنهاست و « تنها » خواهد ماند ، مگر آن كه عشق را بشناسد و خويش تن را بيابد .

    نگاهي كه اكثريت را محكوم و عوام و پيرو مي خواهد ، هرگز نمي تواند آزادي و آگاهي را برتابد و همواره با نيرنگ و دروغ آميخته خواهد ماند .

    آيا انسان را هم زادي است ؟ پس چگونه تنهايي و ناتواني خويش را ، خداوندي بر مي آورد « يگانه » چون خويش و تهي از ناتواني و همانندي و مرگ ؟

    هنگامي كه بزرگ ترين « بت » ها مي شكنند ، چه زود به كوچكي و پوچيِ تمامي پديده ها و ساختارهايِ فرودست پي مي بريم ، گويا هرگز هيچ بت و برگزيده اي و هيچ بند و كراني ، وجود نداشته است .

    هر كه بي مستي ادعاي خدا كند ، مست است يا دروغ گو ، يا كه از خدا هيچ نمي داند .