و مي گويم و مي پرسم «چراغِ كُشته ام ، در شامِ تاريكي» (1) و معشوقي ندارم ديگر و از جنسِ اين " انسان " گريزانم و آري " خويش " را جانم * بلي بازي نمي دانم و اين مردم ، برايم لُخت سرشار از عفونت ها - به شهري ، جمله غربت ها - چنين بوده است - گويا – قصه يِ خيام و اخترها
- و يا حافظ و دخترها - اباحي مردِ منزل ها و ديگرهايِ ديگرها به ديروز و به فرداها * « نمي دانم - در امروزِ تمدن - چون ببايد بود ؟ » (2) خودم را من روايت مي كنم - گاهي - چنين « مانندِ رود و چشمه سرگردان » (3) « و مي پيچم به خود ، از دردِ بي درمان » (4) خدايان را حكايت كرده ام باري - همه پيغمبران را نيز- و ده ها بت - كه ديگر نيست - خودم ديدم چگونه جمله گي در " خويش " وامانده بشر زايشان ولي گريان پشيمان بنده گاني " خاضع " و " خاشع " " خِرد " را خود كند اِنكار و " عشق " آري - كه با اين مرد و زن- ؟ زيبا بَزَك كرده - ولي درمانده از ديدن - حكايت بود و افسانه چه مي پرسم ز خود ؟ - گو ديگران ؟ - اكنون ، چه مي خواهم ؟ * خودم را من روايت مي كنم ، آري - شما را نيز ، اي مردم- منم آن قله ي برجسته در البرز سپيدي ، بر تنم جامه بهاري دامنم ، پّر گُل و اين نزديك مي بينم كه مي آيد – هلا – خورشيد « پگاهِ خوشه باران است »(5) و در رقص آمده هستي مگر نوروز مي آيد ؟ «گُلِ پيروز مي آيد »(6) * (1و2و3و4و5 و6) مصرع ها خودي است . شعري از دفترِ « شرحِ دقيقِ فاجعه » / 1383 گشوده تا كنون .
# posted by محمدرضا زجاجی @ ۲:۱۰ بعدازظهر 0 comments
|
دوشنبه، آبان ۰۲، ۱۳۸۴
درود و پوزش
با سلام
درگيرِ تهيه يِ « لينك دونيِ » جامع و مفيدي براي « وبلاگِ نگاه » هستم . از دوستان عذر مي خواهم . به زودي خدمت مي رسم . تماميِ گل هايِ زندگي و شكوفه هايِ تازگي
- به بهانه يِِ چهارم آبان ، سال روزِ تولدم - برخيِ شما عزيزان و خويشانِ نديده وهمراه و شكوفا
شادكام و پيروز باشيد . م . ر . زجاجي - ايران - آبان 84
# posted by محمدرضا زجاجی @ ۸:۳۹ بعدازظهر 0 comments
|
جمعه، مهر ۲۹، ۱۳۸۴
روزي كه باور كنيم " خويش " را - شعر امروز
روزي كه باور كنيم " زندگي " را " خويش " تن را ، در اكنونِ شادكامي به هنگامه اي كه تمامتِ هستي برخيِ خِرد و به پايِ اصالتِ انسان است و آدمي پاي كوبان ، در انديشه يِ بي كراني * روزي كه باور كنيم " خود " را لبخندِ فردا بر لب هامان خواهد شكوفيد و بر تماميِ زندگي هايِ ناكرده و نسل هايِ تباه به دريغ خواهيم نشست برآشفته از ياوه هايِ پيشينيان و حقارت هايِ خويش * روزي كه باور كنيم " زندگي " را از هر چه خواهيم گسست و با گام هايِ استوار به رقصِ برخواهيم خاست ديروزهايِ رنج به " هفت هزار ساله گان " وانهاده زيبائي را ، در كاميابيِ " انسان " خواهيم جّست روزي كه باور كنيم ، خويش تن را به زمين و زندگيِ اكنونيِ آدمي خواهيم انديشيد و شادكاميِ لحظه - ما را - به فردا بر خواهد انگيخت پاي كوبان ، بانگ بر خواب گردان زده حريفان را ، به خويش خواهيم خواند و بزرگيِ حلول را – در تحولِ هنگام - در خواهيم يافت روزي كه باور كنيم ، خويش تن را * زندگي هيچ اصالتي جز خود را بر نمي تابد و بودن ، به شادكامي مي خواند هستي ، مدام در حالِ دگرگوني است " جويبارِ لحظه ها جاري " (1) حركت ، ايستائي را بر نمي تابد و " زندگي " شدن و بودن را ، در مفهومِ خويش دارد و هر اصلِ ثابتي ، از جنسِ سنگ است و سكون روايتِ مجعولِ ديگري ، از نيستي و فريب كه هستي را انكار مي كند و آدمي را نادان و ناتوان مي طلبد * و اما زيبائي روانيِ پيوسته يِ بهتر زيستن در شكفتنِ جويبارهايِ " زندگي " است كه نهرها و اقيانوس ها مي آفريند و آفرينش و زمين را ، بر جاي مي گذارد چيزي شما را نفريبد كه كهكشان ها تنها در ذهنِ آدمي هستي مي گيرد * روزي كه باور كنيم خويشتن را به زندگي بر خواهيم خاست و مرگ را ، به نيستان واخواهيم گذاشت تا "جاودانه گي " و " انسان " را دريابيم * روزي كه باور كنيم ، بودن را به رقص برخواهيم خاست و خرسندي را خواهيم آزمود * ــــــــــــــــ (1) مصرعي از زنده ياد اخوانِ ثالث .
شعري از دفترِ « شرحِ دقيقِ فاجعه » / 1383 گشوده تا كنون .
# posted by محمدرضا زجاجی @ ۷:۴۷ قبلازظهر 0 comments
|
دوشنبه، مهر ۲۵، ۱۳۸۴
پيامي ، به ناشناسي
پيامي به ناشناسي
مي خواهم به پرسم كه : آقايان دارند چه مي كنند ؟ گيرم كه چهار روز هم با خيمه شب بازيِ " مسأله يِ اتمي " سرِ مردم را گرمكرديد . بعدش چه ؟ دوباره يك بحرانِ ديگر خلق مي كنيد و تويِ بوق هاتان داد و هوارش را به دنيا مي رسانيد ؟ تا كي ؟ تا كي مي شود بر بحران و در بحران حكومت كرد ؟ چرا نمي خواهيد نفسِ تحولي را كه در زمان و مكان اتفاق افتاده است درك كنيد ؟ يعني يك نفر پيدا نمي شود كه به فكرِ آينده يِ اين كشور و مردم باشد ؟ چرا به خودتان رحم نمي كنيد ؟ چرا داريد همه چيز را بر هم مي زنيد و هر روز منزوي تر از روزِ پيش ، با دنيا به حالتِ جنگ در ميآئيد ؟ چرا داريد اين كشور و مردم را به جنگ دعوت مي كنيد و بر مي انگيزيد ؟ انگار نمي توانيد بدونِ جنگ و خون ريزي و مرگ و داغ و درفش " زندگي " كنيد . نمي بينيد كه هيچ كس آماده گيِ جنگ را ندارد و خوابِ آن را هم نمي بيند ؟ چرا چيزي را شعار مي دهيد كه خودتان هم مي دانيد ، اوضاع و شرايطش فراهم نيست . نه اجماع و انگيزه يِ كافي براي آن وجود دارد و نه مردم و جامعه به آن رضايت مي دهند . مگر نمي بينيد كه نتيجه يِ نزديك به سي سال از " جنگ " گفتن و شب و روز " مرگ " را شعار دادن و به نمايش گذاشتن ، قبرستان ها را آباد كردن و پي در پي از فاجعه ها گفتن ، اين شده است كه امروزه مردمِ ايران ، به راستي كه از هر گونه خشونتي به دور هستند و ذره اي آماده گيِ كوچك ترين حركتِ خشونت بار را ندارند و آن قدر خسته شده اند كه حتا برايِ شادكامي و رفاه و آينده يِ خويش و فرزندانشان نيز ، حاضر نيستند يك گام بردارند ... اين " فاجعه " نتيجه يِ بيست و چند سال از جنگ گفتن و مرگ را شعار دادن است . تا كي مي خواهيد « مرگ » را تقديس كنيد و به دشمنيِ « زندگي » برخيزيد و دنيا را « زندان » و « انسان » را « گناه كارِ ابدي » بدانيد و بشماريد و پي در پي احمق توليد كنيد و شادكامي و رفاهِ جامعه و مردمي را فدايِ قدرت و ثروتِ اقليتي سازيد ؟ مطمئن باشيد كه در يك شرايطِ سالم ، هم خودتان راحت تر و محترم تر و كامياب تر زندگي خواهيد كرد و هم مردم از حقوقِ انساني و شهرونديِ خويش و رفاهِ كافي ، برخوردار خواهند شد ؟ چرا با خودتان " لَج " كرده ايد ؟ و چرا مواضعي را كه فردا از آن پس خواهيد نشست و به صرفه و صلاحِ هيچ كس هم نيست ، بيهوده و به دروغ و تبليغاتي ، تويِ بوق مي كنيد و « اَنعامِ » اجير شده را به آن بر مي انگيزيد . چرا دنبالِ « بحران » مي گرديد ؟ و چرا نمي توانيد مثلِ " آدم " زندگي كنيد ؟ آيا حالتِ انفعالِ مردم و جامعه را احساس نمي كنيد ؟ چقدر پيامبران و تئوريسين هايِ اصلاحات ، پيشنهادِ حركت هايِ بي هزينه را دادند و كسي عمل نكرد ؟ چقدر بايد به تمسخر طرح به دهند كه : مردم ايران خوب است در يك روز و ساعتِ خاصي ، آدامس باد كنند و بتركانند ؟ و مگر نمي بينيد كه كسي همين قدرش را هم حاضر نيست عمل كند ؟ آيا روي گردانيِ عمومي از خشونت و پاسخ ندادنِ شيوه هايِ مرده را احساس نمي كنيد و در نيافته ايد ؟ و مگر نمي بينيد كه اندك اندك خودتان را هم همان حالتِ " انفعالي " كه در جامعه وجود دارد ، فرا مي گيرد و هميشه يك حركت عقب هستيد ؟ ؟ منتظريد كه ببينيد دنيا چه مي كند و آن گاه در برابرِ آن ، موضعي منفعلانه و دفاعي ، اما خشمگينانه و كاملا شعاري و احساسي و تبليغاتي را ، اتخاذ كنيد ؟ مواضع و شعارهائي كه فقط به دردِ خطبه هايِ نماز جمعه مي خورد و احسنت هايِ جمعيت هايِ اجير شده و اقليتِ كادرِ تشريفاتيِ گردهم آئي ها و راه پيمائي هايِ هدايت شده را ، برمي انگيزد و تنها از دهانِ نماينده گان دست چين شده و حلقه اي از خواصِ كاملا مطيع و اربابِ منافعِ نجومي ، در مي آيد و بس ... و تنها توانسته است ظواهري را بيآرايد و " مناسكي " را ، به زورِ دلارهايِ نفتي و هوچي گري هايِ احمقانه حفظ كند ؟ ؟ مگر نمي بينيد ؟ ؟ يا گمان مي كنيد كه ديگران نمي بينند ؟؟ آن كه اهلش باشد ، بسياري از مواضعِ شعاريتان را – برايِ مصرفِ داخلي – بگونه اي توجيه خواهد كرد و شايد « حق » را هم در بعضي از مواضع به شما بدهد ؟ ! اما آقايان چرا نمي خواهيد يك بار و برايِ هميشه ، دريابيد كه شيوه هايِ ديروزين ، ديگر در دنيايِ امروز ، جواب نمي دهد و رفته رفته رو به متروك شدن است ؟ چرا جانبِ دنيائي را گرفته ايد كه رو به اضمحلال دارد و به بن بستِ موجود رسيده است ؟ چرا مي خواهيد از چيزي نمايندگي كنيد كه مي توانيد نكنيد ؟ « ديوارِ برلين فرو ريخت » « شرق و غرب جنگ بس كردند » «عثمانيان به اروپا پيوستند» « و انقلابِ فرانسه ، به تاريخ » « سدِ يأجوج و مأجوج كي فرو مي ريزد ؟ » « ديوارهايِ نابينائي » ! (1) چرا روحِ زمان را احساس نمي كنيد ؟ دشمنِ خودتان كه نيستيد ؟ اين جامعه و نسلِ « حرمتِ كاپوت » كه خودتان پروريديد و در 76 به صحنه آورديد ، كارِ خود را كرد و هشت سال را هم اين گونه گذرانديد . اما آقايان ، اگر اندكي دير به جنبيد ، اصلِ موضوع از دستتان در خواهد رفت . زمان شتاب زده تر از آن است كه شما با حركت هايِ لاك پشتي تان بتوانيد جبرانِ عقب مانده گي ها را بكنيد . اين راه جهشي بزرگ و شجاعانه و قدرت مندانه مي خواهد و گرنه همواره ، از همه چيز و همه جا عقب خواهيد بود ... چرا به خود نمي آئيد ؟؟ چرا همتي نمي كنيد ؟ پس آن مشاورانِ نخبه و متخصصتان كجا هستند ؟؟ چرا روح و پيامِ زمان را در نمي يابيد و تحولي را كه در متروك ساختنِ شيوه هايِ سنتي پيش آمده و جهان و جوامعِ تازه اي را كه در حالِ شكل گيري است ، تشخيص نمي دهيد و خود را با جبرِ گريزناپذيرِ زمان هماهنگ نمي سازيد ؟ چرا ؟ صد سالِ پيش اين جامعه دست به انقلابي زد كه چون بسياري از رهبرانش نيز ، نفسِ وجوديِ آن را درنيافته بودند و لزوم و شايسته گيِ آن دگرگوني را احساس و لمس نمي كردند ، در طولِ تمامي اين صد سال هم ، سخت ترين مقاومت ها و واكنش هايِ منفي را ، در برابرِ انديشه يِ " جامعه يِ مدرن " از خويش نشان دادند و نتيجه هم اين شد كه ما ايرانيان ، در صدمين سال گردِ " انقلابِ مشروطه " درست در همان جائي باشيم كه در آغاز بوده ايم . يعني تازه حالا و پس از يك قرن ، مردمِ ايران دارند لزوم و ضرورتِ تشكيلِ " جامعه يِ مدرن " و " مدني " را در مي يابند و خاص و عام از آن سخن مي گويند . ما ايرانيان ، از آن جا كه در صد ساله يِ گذشته ماهيتِ " آزادي " و " آگاهي " را درنيافته بوديم و از جامعه يِ شهر نشين و مدرن هيچ نمي دانستيم و هميشه به صورتِ غرب و « غرب زده گي » به موضوع نگاه مي كرده ايم ، لذا در جائي هم كه خواسته ايم گامي برداريم ، جز تشكيلِ نظمِ فاسدِ اداري و نهادهايِ غيرِ لازم و ايجادِ مديريت هايِ غيرِ مربوط و غيرِ مسؤول و كاملا زايد ، كاري نكرده ايم و نتيجه اين شده است كه امروزه با يك سيستمِ كاملا فاسد و مزاحم و غيرِ لازم و باد كرده يِ « اداري » روبرو هستيم كه خودش هدف شده است و مثلِ موريانه سرمايه ها و توانِ كشور را مي خورد و چاره اي هم جز جمع كردنش باقي نمانده است . و مگر نمي بينيم كه اكنون ديگر سال هاست كه مديريت هايِ كلانِ اجتماعي و اداره يِ تماميِ امورِ اقتصادي و سياسي و اجتماعي و فرهنگي كشور- توسطِ دولت ها - نارسائي و نابسامانيِ خود را نشان داده و آن جهان و نگاه فرو ريخته است . از آن طرف هم الگوهايِ جوامعِ برخوردار ، كاملا سالم و كامياب و به دور از مفاسدِ جوامعِ شرقي ، راه و بي راهه ها را آشكار ساخته و ديگر اكنون سال هاست كه « اتحادِ شوروي » به عنوانِ سمبلِ بزرگِ « مديريتِ دولتي » از هم پاشيده است و امروزه در بسياري از جوامعِ اروپايِ غربي – به عنوانِ مثال – دولت ها اندك اندك در حالِ حذف شدن هستند و بيشتر در سايه قرار گرفته اند و مي گيرند ، ارتش ها پي در پي منحل مي شود و « دولت ها » كوچك و كوچك تر مي گردند ، اما در عينِ حال مردم و آحادِ آن جوامع ، در كاميابي و رفاهي نمونه زندگي مي كنند و آلوده گي هاي و بيماري هاي ما را هم ندارند . و آري كه اكنون جهان رو به كم رنگ شدنِ حاكميت ها و حذفِ نهادِ قدرت – دستِ كم - از رويه و ظواهرِ اجتماعي پيش مي رود و در بسياري از نمونه هايِ خويش – نيز – موفق بوده است ... هيچ كسي هم زيان نديده و اين همه زندان هم ندارند . كلاه برداري و اختلاس و رشوه خواري و زد و بند و دزدي و قتل و غارت و حادثه و سانحه و مرگ و قبرستان و عزا و ماتم هم نگرفته اند ، بلكه كاملا شادكام و برخوردار ، به " زندگي " برخاسته اند . چرا بايد ما مردم ، هم چنان در خوابِ خرگوشيِ خويش بمانيم و يك قرنِ كامل را مفت و مسلم از دست به دهيم ؟ چرا و چگونه ؟ چرا هر چيزي را مي خواهيم به گند بكشيم ؟ و تنها ظواهري فاسد از به اصطلاح يك جامعه يِ نيمه مدني ، نيمه قبيله اي ، نه سنتي و نه مدرن و خلاصه شتر مرغ گاو پلنگ را بر جاي نهيم كه در آن هيچ چيزي و هيچ كسي در جايِ خودش نباشد و كارِ قانوني خود را – حتا– انجام ندهد و نقشِ اصلي و شايسته يِ خويش را نداشته باشد ؟ چرا بايد اين چنين نسل و جامعه و مردمي ، بي دفاع و كم توان و بيمار و درگير با نظمي فاسد و شكل و مناسكي واقعا متروك بر جاي بماند و مانده است ؟ چرا ؟ و مگر جز ما نسلِ اول و دومي ها مسؤولش هستيم ؟؟ و تا ازل و ابد هم ، اين ننگ را بر ما خواهند نوشت ؟ تا مي خواهد كاري صورت بگيرد ، باز ما موضوع را عوضي مي فهميم و دوباره چند و چندين اداره يِ لوكس و نهادهايِ خلق الساعه درست مي كنيم وتشريفاتيِ زايد و ديوانه كننده ، با مشتي مفت خور و بي لياقت را ، به كارهائي كه در تخصص و توجه و موردِ نظرشان نيست ، وا مي داريم ؟؟ نتيجه هم – آشكار است - اين مي شود كه از « گفت و گويِ تمدن ها » تنها اداره اي بر جاي ماند كه حالا داريم تصدي اش را به اين و آن حواله مي دهيم و مانده ايم كه بودجه اش را به وزارتِ خارجه بفرستيم ، يا جايِ ديگر ؟ يا هفت ماه حقوقِ مشتي كارمند رويِ دست مان بماند ؟ چرا بايد از « اصلاحات » و لزومِ دگرگوني در ديدگاه هايمان ، تنها تريبون ها و تئوريسين ها و كارشناسان و سينه چاكانِ تاق و جفت و خلق الساعه را ، درك كنيم و برآوريم و فورا موضوعي به اهميت و لزوم « اصلاحات » را لوث كنيم و دكان و دستگاهي در جهتِ انتقالِ فلان مدير از روستا به شهر و به نان و نوا رسيدنِ مشتي « اصلاحات چيانِ دولتي » بسازيم كه در نهايت گردشِ قدرت در ميانه يِ اقليتي نالايق و غير متخصص و فرصت طلب را تأمين كند و بس و هيچ كاري هم صورت ندهد . بلكه تنها چيزي را كه درك نكرده و نشناخته باشد ، همان نفسِ وجودي و نقشِ لازمي است كه برايِ آن و به انگيزه يِ تحققِ آن ، انتخاب و تعيين شده است ؟ چرا همه چيز را « ملوث » مي كنيم و به گند مي آلائيم ؟ و مگر نمي بينيم كه گندابِ واژه هامان ، بالا مي آورد ؟ ؟ به چه حضيضي بايد سقوط كرده باشيم كه دلقكان و بوزينه گان و نابخردان ، محبوب و مطلوبِ ما باشند و بلندگويِ يك سويه اي چون به اصطلاح « رسانه يِ ملي » ياوه هايِ خر جمع كنِ خويش را ، به عنوانِ « روايتِ قومِ ايراني ، در آستانه يِ هزاره يِ سوم » به خوردِ خلق الله بدهد ؟ و تماميِ « حشرات الارض » جرئت و جسارتِ خودنمائي پيدا كنند ؟ ؟ چرا ؟ و آيا نمي دانيم كه وضعِ موجود و فسادِ همه گير در تماميِ شؤون جامعه و فرد ، حاكي از دردِ بزرگ تري است كه سقوطِ اين هويت و مليت و مردم را نشان مي دهد ؟ ؟ خير . واقعيت اين نيست ...
موضوع اين است كه كساني و جريان هائي اصرار دارند ، با انكارِ فهم از « انسان » و ناديده گرفتنِ هزاران هزار نيرو و توانِمتخصص و بالفعل و بالقوه و با محروم ساختنِ ايران و ايراني ، از جايگاهي كه شايسته يِ اوست ، به جهان و جهانيان بگويند و برايِ ايشان اين توهم را ايجاد كنند كه ديگر از ايران و ايراني هيچ نمانده است و در نتيجه « ادني طبقات و شخصيت هايِ اجتماعي و فرهنگي » مشروعيت و مقبوليت يافته اند و به اصطلاح « همين هم از سرشان زياد است » ؟ به راستي كه زهي تأسف و اسف ... به كجا مي رويم و چه مي كنيم ؟ « با خويشتن چه كرده ايم » ؟ (2) زمان پرشتاب مي گذرد و ديگر گذشته است عصري كه با كجاوه و پالكي به سفر مي رفتند ... حركت هايِ لاك پشتي و منفعلانه هم ، ديگر جواب نمي دهد و « گرهي را از كارِ فروبسته يِ ما » نمي گشايد ... افغانستان و عراق و لبنان و سوريه و كجا و كجايِ ديگر هم ، دير يا زود ، راهِ خود را مي روند و مي گشايند و ما روز به روز ، در جهان منزوي تر مي شويم و خواهيم شد .... و بالاخره كه تا كي و كجا ؟ و چند ؟ چرا آن ها كه بايد همت كنند ، نمي كنند ؟ و چرا يك نفر پيش قدم نمي شود ؟ آيا اين به آن معنا نيست كه ديگر نه بتي ساخته مي شود و نه بت ساز و بت پرست و بت شكني ، بلكه به هر روز و لحظه بتي مي شكند و اصلي فدايِ مصلحت و منفعتي مي شود ... و مگر ما خودمان سال ها پيش ، نهادش را هم تأسيس نكرده ايم ؟ و تشكيلاتي را بر نياورده ايم كه تماميِ اصل و فرع و سنت و باورها و قراردادهامان را نيز ، به پايِ مصالحِ كوچكِ اقليت هايِ نالايق قرباني كند وحتا خلافِ « قانونِ اساسي و شريعتِ اسلام » هر چه را كه خود بخواهد تصويب كند ؟ و مگر كه اين معنائي جز « قرباني كردنِ حقيقت به پايِ مصلحت » دارد كه شريعتي سال ها دادش را زد و گريست ؟ ؟ يا مگر در انتخاباتِ اخير چوبِ حراج بر بسياري از اصول و باورهايِ خويش نزديم ؟ ؟ بس است و بس كنيم . كمي به خود آئيم . داريم به كجا مي رويم ؟ چه مي خواهيم بكنيم ؟ چرا نمي خواهيم جنازه اي را كه سال هاست بسانِ ميراثي شوم ، بر سر و گردن و پشت و پهلويِ ما بار شده است ، به خاك بسپاريم و خرابه ها و ويرانه ها را رها سازيم و شيار كنيم و زميني بارور پديد آوريم و اجازه دهيم كه همه چيز از بن و پايه - و اين بار شايسته و واقعي و آزادانه و آگاهانه - بنا گردد ؟ و ايراني شادكام و آزاد و آباد ، در جايگاهي كه شايسته يِ اوست ، برآيد و به پا خيزد ؟ ؟ من بر اين باورم كه هيچ كس زيان نخواهد ديد ، بلكه هرچيز و هر كس ، در جائي كه بايد باشد و شايسته يِ اوست ، قرار خواهد گرفت و هريك از ما ايرانيان ، به حقوقِ نداشته يِ تاريخيِ خويش ، دست خواهيم يافت و برايِ نخستين بار ، به عنوان « انسان » يعني موجودي خِرد ورز و آزاد و آگاه و فاعل و قادر به همه چيز سَر بر خواهيم آورد ... مي انديشم كه چنين چشم اندازي قابلِ تحقق بوده و به زيانِ هيچ كس هم نيست و تماميِ ما ايرانيان از روزي دو دلار كه الان و اكنون داريم و نداريم ، بيشتر و بهتر خواهيم داشت و در جامعه و شرايطي برخوردار از دانش و تكنولوژي و منابعي ارزشمند و سرشار ، با استعدادها و تواني جوان و كم نظير ، بهترين و برترين جايگاه را - كه حقِ ماست – در منطقه و جهان به دست خواهيم آورد ... « و ديگر عرضي نيست » . و السلام ــــــــــــــــ (1و2) مصرع هائي خودي است .
# posted by محمدرضا زجاجی @ ۹:۴۱ بعدازظهر 0 comments
|
شنبه، مهر ۲۳، ۱۳۸۴
بيا بازگرديم ، نازنين - شعرِ امروزفارسي
بيا باز گرديم نازنين ، بازگرديم
روزي كه اقاقي ها در نگاهِ ِ ماه گل مي دهند و نسترن در شكوفه هايِ هرجائي مي شكفد - ياس و مريم - در نزديكيِ نزديكان شميمِ جان بخشِ لذت را مي پراكنند و دانش و شناختِ آدمي ، در بي كرانِ هستي گُل مي دهد چگونه انساني است كه خويشتن را انكار مي كند و جان بخش نسيمِ پرواز را ، برمي آشوبد و مي آلايد ؟ * دريغا برزندگي به هنگامي كه هر گند زاري در صفيرِ واژه ها قد مي كِشد و هر آدمكي - به تعبيرِ خواب هايِ ناديده - لب مي گشايد و ما هنوز دل خوش كرده ايم كه تماميِ عفونت ها – به هنگام - مزه يِ نيشتر را مي چِشند و اين بزرگ ترين پَلشتيِ تاريخ ، نيز كه اما ، با هيچ نيشتر و مرهمي ، نتَركَيده است و زباله ها و پليدي ها - هنوز- در " تنوره هايِ آتش " راه بر نَفَس مي بندند و انسان و هستي را ، اين چنين بر مي آشوبند و مي آلايند ؟ « بيا بازگرديم نازنين ، بازگرديم » (1) « اين جا هنوز شب است »(2) * در اين مكاره بازار ، تماميِ " حقيقت " ها را به پشيزي سودا مي كنند و در گند زارها ، طلوعِ " عشق " را به غروبِ خورشيد ، نماز مي بَرند چگونه روز را ، سامان بخشيم ؟ هنگامي كه نمي خواهيم - شب - برخيزيم مگر نه كه درخششِِ هور ، به بيداري مي خواند ؟ و طلوعِ زندگي ، از كاميابي مي گويد ؟ * هرگز از خويش نپرسيده ايم " جبرِ " شب زنده داري را ! و به راستي كه چرا ؟ و چگونه و تا كي ؟ « بيا بازگرديم ، نازنين » (3) « بازگرديم » (4) اين جا – هنوز- به مرگ مي انديشند و تاريكي بيداد مي كند بازگرديم * (1و2و3و4) مصرع ها خودي است .
شعري از دفترِ « شرحِ دقيقِ فاجعه » 1383 گشوده تا كنون .
# posted by محمدرضا زجاجی @ ۹:۳۶ بعدازظهر 0 comments
|
جمعه، مهر ۲۲، ۱۳۸۴
حضرتِ خَر - شطح
در خصالِ حضرتِ خَر
مي خواهم بگويم كه هيچ موجودي از خَر نجيب تر و زحمت كِش تر نيست و به راستي كه آن حضرت را خصالِ نيكو بسيار و فراوان است . شما كدام موجودي را - جز خَر- ديده ايد كه از ابتدايِ خلقت تا كنون ، هر بيداد و ناروائي كه بر او رفته باشد– نجيبانه – تحمل كند و همواره بارِ آدميزاد را بر دوش كِشيده باشد و به كارِ هيچ موجودِ ديگري هم كار نداشته باشد ؟ شما هيچ خري را ديده ايد كه تا قصدِ آزارِ او را نكنيد ، لگد بپراند ؟ در حالي كه من خودم - شخصا و نه معتمدا - چه بسيارها خرهايِ شريفي ديده ام كه چند برابرِ وزنِ خودشان را ، بر پشت داشته و با تمامِ توانِ خويش مي كوشيده اند كه سر بالائيِ روستايِ ييلاقيِ نزديك را ، بالا روند و هر وقت هم كه از رفتن لحظه اي سر باز مي زده اند ، يا مي خواسته اند نفسي تازه كنند و بوته اي علفِ سبز را از حاشيه يِ راه به نيش بكشند ، با سوزن هايِ تيز ايشان را " هين " مي كرده اند و يا با زنجيرهايِ آهني و دردآورِ خَرَكي ، پا و كپلش را مي آزرده اند و ناچارش مي كرده اند كه تمامِ سربالائيِ تند را ، با آن بارِ سنگين و ناجور طي كند . يعني همان « بمير و بدمي » كه در ضرب المثل هايِ ما مردم آمده است . تازه بچه هايِ كوچك را هم به عنوانِ " سَرباري " مجبور بوده است تحمل كند و مگر مي گذاشتند كه لحظه اي نفس تازه كند ؟ خير . مجبور بوده است از كله يِ سحر تا بوقِ سگ ، بار بكِشد و دَم بالا نياورد . فكر مي كنيد شب كه مي شده آخورِ لبالبي داشته ؟ و دو مَن جو و سطلي آبِ خنك ، انتظارش را مي كشيده است ؟ خير . مشتي كاه پيشش مي ريخته اند و تا آخرِ شب ، نوبت به نوبت كدخدا و مباشر و دروگر و آخرِ سر هم بچه هايِ دِه ، خدمتش مي رسيده اند . كه چه خوب شيخنا عبيدِ زاكاني فرمايد : « پسرِ خطيبِ دِهي بامداد در پايگاه رفت ، پدر را ديد كه خَر ميگائيد . پنداشت همه روزه چنان مي كند . روزِ جمعه پدرش بر مِنبر خطبه مي خواند . پسر بَر دَرِ مسجد رفت و گفت : بابا خَر را ميگائي ، يا به صحرا بَرَم ؟ » ( حكاياتِ فارسي – رساله يِ دل گشا ) تازه فكر مي كنيد كه پسرِ خطيب ، با همسالان خويش در صحرا ، با بيچاره چه مي كرده اند ؟ يا او را به چَرا مي برده اند ؟ خير . صبح از اين وَر دسته جمعي سوارش مي شده اند و تا شب و در صحرا هم ، نوبت به نوبت ، بيچاره را تحريك مي كرده اند ، بي آن كه جز انگشتكي بي مقدار چيزي ببيند و احساس كند . به نر و ماده اش هم رحم نمي كرده اند و نكرده اند . شما بايد در همين چِل سالِ پيش روستائي مي بوديد ، تا درستيِ حرفِ عبيد را ، به چشم خود ديده باشيد . و آري و اما ، مهم تر از همه اين كه : در ميانِ تماميِ موجودات ، اين تنها شخصِ شخيصِ حضرتِ خَر بوده است كه مدام به او توهين شده و به حقوقش تجاوز كرده اند ولي او " مسيح وار " گونه يِ ديگرِ خويش را پيش آورده است . شما از اين موجود " نجيب تر " كجا مي خواهيد پيدا كنيد ؟ اما و متأسفانه از آن طرف به " ضرب المثل " هايمان نگاهي بيندازيد ، آيا تهوع آور نيست ؟ و آيا نبايد در نگاهمان به هستي وانواعِ حيات و باورهايِ ياوه مان ، تجديدِ نظر كنيم ؟ و به راستي كه ما به اصطلاح " آدمي زاد " خوب است اندكي شرم در وجودمان باشد . چقدر شب و روز و مدام ، هر خِنگ و ابله و چُلمني ، يا هر بچه و بزرگي ، به آن حضرت توهين كرده است و ناداني ها و سفاهت هايِ خويش را ، به خَر نسبت داده و اين فهيم ترين موجوداتِ عالم را ، بي شعور و نادان و نافهم شمرده است ؟ و به راستي ما " آدمك ها " خجالت نمي كِشيم كه در " ضرب المثل ها و حكمت ها و داستان هايِ تمام ياوه مان ، خَر را سمبلِ ناداني و لاشعوري شمرده و همگي و همگان و همواره ، بي شعوريِ خويش را ، به او نسبت داده ايم و مدام به شخصيتِ دانا و صبور و بي آزارِ آن حضرت ، توهين كرده ايم و مي كنيم ؟ ؟ به راستي كه خجالت دارد . شرم و نجابت را هم ادعا مي كنيم كه ما داريم و چيزِ خوبي است ! ؟ تماميِ مثل ها و حكمت هامان جز مشتي ياوه هيچ نيست . باور نمي كنيم ، چون تأمل نمي كنيم ... مشتي آدمكانِ بي شعور و بسيار نادان و در عينِ حماقت و سفاهت ، مدام به اين سمبلِ نجابت و فهم توهين مي كنند و كرده اند . بر او سوار مي شوند و خروارها بارش مي كنند . مال و جان و فرزند و خانواده اش هم ، در اختيارِ خودش نيست ، بلكه مالِ ارباب است و ديگران صاحب اختيارِ او و هيچ چيزش هستند . تازه مي تواند تمامِ اين افتضاح را با يك لگد برآشوبد ، اما شب و روز مي بيند و تحمل مي كند و به جايِ اين كه هم چون برادران و خواهرانِ جنگل نشينش ، به دامانِ همان " اباحي گريِ " سنتي خويش بازگردد و او هم در اين دور و زمانه اي كه در تمامِ دنيا و نزدِ فرهنگ ها و هويت هايِ گوناگون " اصول گرائي " مُد مي شود و شده است ، به اصولِ كهن و نخستينِ اجداد و برادرانِ حمايت شده اش عودت كند ، هم چنان صبورانه و خرانه و رام و آرام بارِ آدم زاد را مي كشد و دَم هم بالا نمي آورد ( خر است ديگر) ... شما از اين نجيب تر و فهيم تر، كدام " انساني " را سراغ داريد ؟ و به راستي و گذشته از هم چيز : آيا نسبتِ حماقت و ناداني ، به حضرتِ خَر دادن ، خود نشانه يِ كاملي از عدمِ شناخت و فهمِ هستي نيست ؟ يا كدام آدمِ دانائي است كه به اندازه يِ الاغ دانسته باشد و به آن درجه از فهمِ آفرينش رسيده باشد كه پوچي و بيهودگيِ حيات را – چون آن حضرت – دريافته باشد ؟ نمي بينيد كه حتا بازگشتِ به مامِ طبيعت و زندگيِ سنتي و اصولِ نخستينِ خويش را- نيز- بيهوده مي شمارد و به ناروائي هائي كه انسان بر او تحميل مي كند ، تن داده است ؟ اين ها نجابت نيست ، چيست ؟ و به راستي كدام خِرد ورزي است كه نداند : خَر با تمامِ وجود و حركات و رفتارش ، شب و روز به ما مي گويد كه زندگي جز " خورد و پوش و لذتِ آغوش " چيزي نيست . به چه زباني و چگونه ، بايد اين پوچي و " اباحي گري " را فرياد كند و به ما آدمكانِ نادان و مدعي بفهماند ، كه نفهمانده و نكرده و نگفته است ؟ مگر شما تا كنون هيچ خَرِ سير خورده و سير چريده و بيكاري را - چه در بيابان و چه در اصطبل - ديده ايد كه تمامِ آن يك متر و خورده اي آلتِ قابلِ عرضه را – كه ما شب و روز به خواهر و مادرِ يكديگر حواله مي دهيم - آويزان و آماده يِ بهره برداري و به شكم چسبيده ، نداشته باشد و مدام خَر غلت نزند و ماچه خَرِ همسايه را با عَرعَرِ بلندش ، به " لذتِ آغوش " نخواند ؟ ؟ چگونه بايد بگويد كه نگفته است و نمي گويد ؟؟ يا چگونه و مدام به ريشِ ما آدمك ها ، با رفتار و گفتار و كردارمان ، نه خندد و تمامتِ هستي را ، از پائين و بالا نگوزد ؟ ؟ و بر ياوه هايِ ما آدميان ، از خنده بر خويش نپيچد و سّم و دّم بر زمين نكوبد ؟ به باورِ من « خَر » چيزي ورايِ " عقل " است . به يك بيهودگي و پوچيِ فيلسوفانه رسيده و به همين دليل است كه اگر آدميان آزادش بگذارند – چنان كه اكنون در كشورهايِ متمدن هست – شب و روز خَر غلت مي زند و به ريشِ بشريت مي خندد و آن يك متر و اندي ، آرزويِ ما مرد و زنِ شرقي و سرشار از عقده هايِ جنسي را ، به فلان جايِ نادان تر از خود حوالت مي كند و... تازه اگر از آن طرفِ قضيه هم به موضوع نگاه كنيم ، خواهيم ديد كه حضرتِ خَر در طولِ تاريخ و همواره ، نزديك ترين " مصاحبِ " تماميِ پيامبرانِ بني اسرائيل بوده است ؟ ؟ و مگر در " حديث " نخوانده ايم كه خرانِ خداشناس در هريك از عَرعَرهايِ دستگاهيِ خود ، كدامين وِرد و مناجات را فرياد مي كند ؟ ؟ نخوانده ايد ؟ يا فكر كرده ايد " دنيا خر تو خر " است ؟؟ يا اين كه فكر مي كرديد ما خرِ متدين و كافر نداريم ؟ ؟ يا نشنيده ايد كه گفته اند : خرِ عيسي گرش به مكه برند * چون بيايد هنوز خر باشد يا صدها " ضرب المثلِ " ياوه يِ ديگر را - كه شب و روز لق لقه يِ زبانِ نادان هاست - نشنيده ايد و نمي شنويد ؟ آيا اين ها - همه - توهين هايِ ناروا ، به آن بزرگ وار نيست ؟ ؟ از طرفي هم : آيا همين حرف و حديث ها ، دليل بر دانائي و شناختِ فوقِ فلسفيِ حضرتِ " الاغ " نيست و نمي باشد ؟ چرا ما آدمكانِ نادان ، به آن حضرت ندانسته و نشناخته ، مدام توهين مي كنيم ؟ چرا ؟ آيا اين دليل بر ناداني ما و دانائي و سكوتِ عالمانه و نجيبانه يِ خَر نيست ؟ ؟ و همين جا هم بگويم كه من فكر مي كنم نام و عنوانِ « خَر» شايسته تر و واقعي تر برايِ اين حضرت است . يا من فكر مي كنم كه واژه ي الاغ كمي نانجيبانه تر از خَر است . هم چنان كه معرفيِ " اسب " خواهر زاده يِ محترمِ الاغ را - در ضرب المثل هايِ فارسي - به عنوانِ سمبلِ " نجابت " چندان قبول ندارم و شخصِ شخيصِ حضرتِ خر را ، نجيب تر و صبور تر از اين خواهر زاده مي دانم ... هيچ گاه " اسب " قدرتِ تحمل و سازگاريِ خر را ندارد و چه بسيار دشواري هائي كه در راهِ رام كردنِ " اسب " وجود دارد و استاديوم هائي كه برايِ پرورش و آموزشِ او ساخته اند و مسابقاتي كه همه ساله برايش برگذار مي كنند و چه بسيار موردِ حرمتِ آدمي است ... اين همه هم در حقش ظلم نشده و به شخصيت و شعورِ فوقِ انسانيِ وي ، توهين نشده و به حريمش تجاوز نكرده اند ... اما او با بزرگ واريِ تمام لب فرو بسته و جز با الفبايِ خواص سخن نگفته است ... شما كجا مي توانيد " خِردمند تر از خَر " را پيدا كنيد ؟ يا " صبورتر " و " نجيب تر " از او را بيابيد ؟ در حالي كه فرضا " شتر " به عنوانِ سمبلِ صبر و تحمل معرفي شده است ، اما هرگز اين چنين ملعبه و مضحكه يِ بيهوده يِ آدمي قرار نگرفته و سمبلِ ناداني و حماقت نيز شمرده نشده است ... در هر حال من واژه يِ " الاغ " را كمي نابخردانه تر از " خَر " مي دانم ، زيرا گمان مي كنم " الاغ " چيزي بينِ " خَر " و " يابو " ست و تازه خودش مسلمان و كافر هم دارد و خداي را نيز در عَرعَرهايش ستايش مي كند ... اما اين ما مردمِ نادان بوده ايم كه همواره از اين اصيل ترين و نجيب ترين نوعِ موجودات ، غفلت كرده ايم و آن بزرگ وار را نشناخته ايم .... آري داشتم مي گفتم كه الاغ با يابو تفاوت هائي دارد ؟ اما مي بينم اين خودش بحثي مستقل و « محلِ تأمل » است . « فتأمل » ... اما و به راستي كه ما مردم ، خودمان را از الاغ داناتر هم مي دانيم ؟ يا كه از يابو پيچيده تر هستيم ؟ شما هيچ وقت به يابو دقت كرده ايد ؟ خلقتِ عجيبي است و شگفت آن كه ما مردمكان ، هيچ از هستيِ او نمي دانيم و هر ساق و سُمِ زشت و بد تركيب و ناهماهنگي را ، به حضرتِ يابو نسبت مي دهيم .... چگونه است كه ما يك مجموعه ي قواعد و سنت ها و " خير و شري " را فرض كرده ايم و بر چرندِ مجعولِ خويش ، پي در پي اصرار مي ورزيم و خود را عقلِ كل هم مي دانيم ، اما نمي توانيم ببينيم كه دنيا تغيير كرده است وآدمي اكنون ديگر معنايِ حيات و چگونگيِ بودنِ خويش را مي شناسد و مي فهمد و احساس مي كند و در مي يابد ... ( حالِ آدم به هم مي خورد ، از اين به اصطلاح " تمدنِ ثنوي " كه جز تكرارِ واژه ها كاري ندارد و نمي كند ) ... آري . داشتيم مي گفتيم كه خِردمندتر از خَر، در تماميِ هستي " وجود " ندارد و تا كنون به وجود نيامده است ... شما كجا مي توانيد سازش كارتر و مصلحت انديش تر از " خَر " موجودي را پيدا كنيد ؟ آن هم موجودي كه اين گونه " عاقلانه " و واقعي و شايسته ، به " زندگي " و حيات و هستي و مجموعه يِ كائنات به نگرد و اين چنين عالمانه و خردمندانه ، هستي را به تمسخر بگيرد و بر آن بگوزد و جفتك بيندازد و به اين درجه از پوچي و بيهودگيِ رسيده باشد و آن را باور داشته باشد ؟ ؟ كجا ؟ « خَر » پس از چهل ساله گيِ " انسان " است ... و اين يعني كه پس از بلوغِ آدمي و ظهورِ خِرد در او، تازه و بعضي از انسان ها ممكن است هم شأنِ الاغ باشند و تازه در همين سنِ عقل و بلوغ و خِرد هم ، بازممكن است - بلكه چه بسيار است - كه به اندازه يِ خَر نفهمد و نمي فهمد و نمي داند و خروارها ادعا را هم دارد كه هيچ خري نمي تواند حمل كند . و اين يعني كه به راستي " خر " بالاتر از " شعور " قرار دارد و بسيارهائي از آدمكان پائين تر از آن هستند ... وقتي كه " شعور " را منها كنيم ، چه مي ماند ؟ اين كه با هر پيامبري يك خر همراه مي شود ، يا رستم اسبي به زيبائي و شعور و قدرت و نجابتِ " رَخش " دارد ، بي دليل و همين طور هردمبيل نبوده و نيست ، هستي و جهان و انسان ، حتما يك حساب و كتابي هم دارد ؟ ! مي گوئيد نه ؟ ؟ برايِ انسان كه چنين بوده و هست ... غرضم اين بود كه : ما داريم ندانسته به حضرتِ الاغ توهين مي كنيم ...
من مخصوصا قطعه اي از تصويرِ آن بزرگ وار را ، در اين جا و با اين پست مي گذارم ، تا شما و خيلِ نوابغِ اهلِ تأمل ، اندكي به چهره و نگاهِ آن حضرت توجه كنيد و ببينيد كه جز نجابت و فهم و بردباري ، چه چيزي در نگاهِ خَر به هستي مي بينيد و مي توانيد ببينيد و سراغ كنيد ؟ ؟ اندكي با دقت توجه كنيد ، شايد شما هم حرفِ مرا تصديق كرديد ؟! و آشكاريِ آن را در چهره و نگاهِِ آن حضرت مشاهده فرموديد ؟ شايد ... و غرضم اين بود كه : ما آدمك ها كه از خويشتن و محيطِ خود هيچ نمي دانيم ، تا چه رِسد به جهان و آفرينش ، به چه حقي و كدام فضيلتي ، داريم حقوقِ آشكار و تماميِ موجوديتِ انواعِ حيات را ، انكار مي كنيم ؟ و به كدام برتري ، خويشتن را " اشرفِ مخلوقات " مي شماريم ؟ و به راستي اگر همان تنها وجهِ تميزِ خويش با ديگر انواعِ حيات – يعني خِرد را – فاقد باشيم يا انكار بكنيم يا به تعطيليِ آن تن بدهيم ، مصداقِ اتم و اكملِ همان « شر الدواب » - كه خود مي گوئيم - نيستيم ؟ و با انكارِ شعور و خود برگزيدنِ پيروي و اطاعت و تسليم و تقليدِ كوركورانه و بوزينه وار و به اصطلاح « تصديقِ بلاتصور » از « هر خري خر تر » نيستيم ؟ و در درجه اي پائين تر و پست تر قرار نداريم ؟ ... ؟ و چه و چه و چه يِ ديگر ...
و سرانجام آن كه : از اين مقوله دوباره و در كلامي ديگر نيز ، سخن خواهيم گفت . باشد كه " عذر و تقصير به پيشگاهِ " حضرتِ خَر بياوريم و از آن بزرگ وار و ديگر موجواتِ هستي ، معذرت بخواهيم و به راستي از نگاهِ ناشُسته و ندانسته يِ خويش و تماميِ توهين هائي كه نسبت به آن جنابان روا داشته ايم " استغفار " كنيم و پوزش بخواهيم و آمرزش به طلبيم . باشد كه بر ما آدمكانِ بي خِرد كه ندانسته و نفهميده و با نادانيِ خويش ، به حضرتش توهين كرده ايم ، رَحمَت آورد و هم چنان بر گناه و نگاهِ ناروا و نشناخته يِ ما ، به هستي و خويش و ديگر انواعِ حيات ، ديده يِ اغماض بنگرد و " نادانيِ ما را - به دانائيِ خويش - به بخشد " و از " سرِ تقصيراتِ ما درگذرد " ...
و التمام و علي الخَر السلام
# posted by محمدرضا زجاجی @ ۷:۱۴ بعدازظهر 0 comments
|
چهارشنبه، مهر ۲۰، ۱۳۸۴
سخني پيرامون " شفافيت " - مقاله
اميد مي رود سخني در معنا و مفهومِ " شفافيت "
هرچه از زمانِ شروع به كارِ دولتِ جديد مي گذرد ، روشنائيِ بيشتري بر جهت گيريِ سياسي و اقتصاديِ آن در عرصه هايِ خارجي و داخلي افكنده مي شود و هر روز شاهدِ شفافيت هايِ بيشتر در اين زمينه هستيم و اين مسأله موضوعي است كه نبايد از آن غفلت نمود . نمي خواهم بگويم كه ديگر دورانِ شعار به سر آمده و عمل كردهايِ دوگانه و تضادِ گفتار با كردار ، از عرفِ سياست حذف شده – يا در كوتاه مدت اين دوگانه گيِ شخصيتي از جامعه يِ ايراني رُخت بر خواهد بست – زيرا كه اين مسأله به زيربناهايِ عقيدتي و اجتماعي و به ويژه نوعِ نگاهِ رهبران و بزرگان و به اصطلاح مديرانِ كشور ، به هستي و انسان و جهان برمي گردد و تا زماني كه قشرِ خاصي به عنوانِ " متوليانِ دين " از اين نوع نگاه " نان " مي خورند و دكانِ منافعِ نجومي شان مشتري و خريدار و حتا حاشيه نشين و حومه دارد ، هيچ گاه و هيچ چيز اصلاح نخواهد شد و هم چنان دروغ و جعل و تزوير و دوگانه گيِ شخصيتِ انسان ها و تضادها و بيماري هايِ فردي و اجتماعي و فساد - به تمامِ معاني واژه- هم چنان پابرجا و استوار خواهد بود ... اما گذشته از زير بناهايِ عقيدتي و فرهنگيِ جامعه و تحولي كه چه ما بخواهيم و چه نخواهيم ، در نگاهِ انسانِ فردا به هستي به وجود خواهد آمد و آينده گان بر ناداني و خوابگرديِ ما گذشته گان خواهند خنديد و از دورانِ ما به عنوانِ " عصرِ تاريكي و تباهي و برده گيِ انسان " سخن خواهند گفت و ... مي پندارم كه بلحاظِ سياسي و شرايطِ منطقه اي و جهاني ، اكنون و اين دوره ، شفافيتِ بيشتري را مي طلبد و اين " شفافيت " ضرورتِ خود را بر " عرفِ كهنِ سياست " تحميل كرده و خواهد كرد . چنان كه از هم اكنون اين شفافيت را در گفتار و مواضعِ بسياري از دولتمردان مي بينيم و حرف و حديث هائي كه تا ديروز با " ليتَ " و " لعلَ " بيان مي شد ، يا در لبخندها و عوام فريبي هايِ " متوليانِ اصلاحات " پنهان بود ، امروزه به آشكاريِ تمام بيان گرديده و در سخنان و مواضعِ دولتمردان به كار برده مي شود . واقعِ قضيه اين است كه اكنون تئوريسين هايِ اصول گرا و نيز " نو محافظه كاران " ، خود دورانِ گفت و گوهايِ خَر گول زنك را ، پايان يافته قلمداد مي كنند و آغازِ دورِ جديدي از سياست گذاري ها را ، با شفافيت و صراحتِ بيشتر در عرفِ سياسيِ حاكم و در گفتار و كردارِ خويش نويد مي دهند . انگار كار به جائي رسيده ااست كه ديگر ناچاريم تكليفِ خودمان را ، هم با خودمان و هم با جهان و منطقه روشن كنيم . بگذريم از جهتي كه اين شفافيت دارد و آيا بر مبنايِ مصالح و منافعِ تك تكِ ايرانيان تنظيم گرديده است ؟ يا اين كه باز همان اقليت هايِ خاص كه مواضع و سياست گذاري هايِ ايشان – اعمِ از دورانِ سازندگي و اصلاحات - كشور را به وضعيت و بن بستِ امروز رسانيده و اين گونه جامعه و نسل هائي را ، تهي و ناتوان و فاسد بر جاي نهاده است ، دوباره خيمه شب بازيِ ديگري را به صحنه مي آورند و اصولا چيزي عوض نشده ، بلكه تنها و تنها زبان و عرفِ سياست ، آن هم به مقتضايِ شرايطِ جهاني و منطقه اي ، تغيير كرده است و بس و گرنه كه باز " آش همان آش است و كاسه همان كاسه " ... و به راستي كه ما با اين مواضعِ قاطعانه تر از پيش و به اصطلاح شفاف تر ، چه مي خواهيم بكنيم و به كدام سوي مي رويم ؟ و آيا به راستي نفسِ تحولي را كه در روابطِ بين الملل و نگاهِ جهانيِ و زمينيِ انسان به هستي ، در حالِ وقوع و جريانِ تحقق است ، دركِ كرده ايم ؟ يا خير ؟ و باز بگذريم از اين كه ... اما در عينِ حال و گذشته از همه چيز ، اين موضوع و پديده را ، به فالِ نيك مي گيرم و اميد مي برم كه فضايِ " شفافيت " بر تماميِ گفت وگوها و اعلامِ مواضع ، سايه افكند و در تماميِ شؤونِ مديريتيِ كشور گسترش يابد . با اين مقدمه ، بايد گفت : تحققِ چنين فضائي ، علاوه بر عواملِ پيدا و پنهانِ تأثير گذار ، در درجه يِ نخست ، نياز به گسترش و نهادينه ساختنِ " شفافيت " و راست گوئي و رفع و دفنِ دوگانه گي هايِ شخصيتيِ تماميِ ايرانيان و جهانيان ، به عنوانِ يك اصلِ حاكم و غالب دارد و بايستي كه ريشه هايِ دوگانه گي و هر روز بسته به مصالحِ تازه و اولويت هايِ حقيرِ كوتاه مدت ، اصولِ اخلاقي و انساني را به حراج گذاشتن و خصلت هايِ پليد و " توجيه گر " جعل و خلق كردن و به زور و با " انكارِ فهم " به خوردِ انسان دادن ، برايِ هميشه خشكانده شود و دوران هايِ " قرباني كردنِ " حقيقت بر پيشگاهِ " مصلحت " به سر آيد و ديگر" ريا " و " رِندي " بسياري از به اصطلاح " فضايلِ " بيگانه و مجعول و ضدِ بشري افشا شوند و نادرستي و تهي بودنِ و حتا مفسده انگيز بودنِ - به گفته يِ " نيچه " : - فضايلِ كوچك " برايِ نوعِ مردم و آحادِ جامعه يِ ايراني توضيح داده شود و از متونِ آموزشي و فرهنگي حذف گردد و اندك اندك از شخصيتِ بيمارِ ايرانيان و به ويژه نهادِِ مسؤولانِ كشور ، رُخت بر بندد و هر واژه و پديده اي به راستي معنا و مفهومِ خويش را داشته باشد . " شفافيت " يعني آشكار و واقعي سخن گفتن و عمل كردن ، در تماميِ ابعاد و به تماميِ معنايِ " واژه " نه چيزي گفتن و چيزيِ ديگر را لحاظ و منظور كردن و خواستن و پروردنِ " ظاهر" و " باطني " كه مدام در حالِ مقابله و تضاد با يكديگر هستند و در نتيجه انسان هائي بيمار و فرصت طلب و بي اعتنا به تماميِ اصولِ اخلاقي و بشري و تنها آدمك هائي زبون و مشتي كلاه بردار و فاسد و بيمار را بار مي آورد و راهي جز به مرگ ندارد . آشكار است كه اگر " شفافيت " و راستي در جامعه و دولت مردانِ كشور رواج يابد و نهادينه شود ، چنين نگاه و تضميني سبب خواهد گرديد ، تا بارِ بسياري از دشواري ها ، بر اهرم هايِ لازمِ خويش تقسيم شود و مديرانِ رده بالايِ حاكميت ، از مسؤليت و نقشِ واقعيِ خويش نمايندگي كنند و به لوازم آن نيز پاي بند باشند . تحققِ چنين فضائي مي طلبد كه هر شهروند و صاحب نظري بتواند در " آزادي " و " امنيتِ " كامل و كافي ، ديدگاه هايِ خويش را ، پيرامونِ مسأئلِ موردِ نظر و تأملِ خود بيان كند و به راستي و اين بار واقعي ، زمينه و بسترِ گفت و گويي سالم و سازنده ، بينِ مردم و مسؤولان كشور فراهم گردد . گمانِ من اين است : تا زماني كه هم چنان و هنوز ، حجاب بينِ مردم و حاكميت وجود دارد و تقسيماتِ ناروايِ " خاص " و " عام " معتبر است و در قانونِ اساسي و قوانينِ عاديِ خويش رسما و به آشكار نهادهايِ " مصلحت انديش " – و نه سياست گذار – داريم و اين نهادها حق دارند حتا خلافِ " اسلام " و " قانونِ اساسي " ، يعني معتبرترين و زيربنائي ترين اركانِ حاكميتِ موجود ، عمل كنند و به مقتضايِ " مصالحِ كوچك و فاسدِ " اقليت هايِ ثروت مند و زورمدار ، حتا اصولِ موردِ ادعايِ خويش را – كه اصل اين است تماميِ كشور و صدر و ذيلِ جامعه بر آن متفق باشند – فدا كنند و به هر اصل و " حقيقتي " را – چنان كه دكتر شريعتي مي گفت – بر پيش گاهِ " مصلحتي " قربان نمايند ، هيچ گونه روشِِ سنتيِ اصلاحات - حتا در طولِ سال ها و سده ها- نخواهد توانست گامي به پيش بردارد و چيزي را تغيير دهد ، يا دردي را از جامعه و مردم درمان كند و پاسخ گو باشد ، چه رسد به كاميابي و رشد و جهشِ " انسانِ ايراني " پا به پايِ جهانِ متمدن و برخوردار و حل و فصلِ مسائلِ دشوارِ اكنونيِ كشور ... گمانم اين است كه اكنون همه ، همه چيز را مي دانند و به ويژه در جهانِ محرومان تحولي در انديشه و شناختِ مردم پديد آمده و ديگر دورانِ گول زدن ها و فريفتنِ كودكان با اسباب بازي هايِ كوچك و بي ارزش سپري شده و امروزه بر هر بچه اي كه حتا " دو كلاس اكابر " خوانده باشد نيز پوشيده نيست كه ديگر هيچ راهي و گريزي از " آگاهي " و " آزاديِ " انسان وجود ندارد و جز به رسميت شناختنِ حقوقِ طبيعي و نخستينِ بشر- و طبعا ايرانيان و ديگر محرومانِ جهان - هيچ راهي و چاره اي قابلِ تصور نيست و هيچ طرح و برنامه اي نمي تواند از " آگاهي " و برخورداري و شادكاميِ بشرِ فردا ، در دهكده يِ مرتبط و هماهنگِ جهاني ، جلوگيري نمايد و " آزادي " و حقوقِ بشر ، بزرگ ترين و برجسته ترين – و حتا – تنها مشخصه يِ جهانِ در حالِ تولد و شكل گيري است ... و مي دانيم كه تا كنون و درگذشته ، همواره جامعه ي ايراني توسطِ صاحبانِ قدرت و ثروت رهبري و هدايت و اداره شده است و هيچ گاه فهم و شناختِ جامعه ، حتا يكي از اهدافِ مديرانِ كشور نبوده است ، چه رسد به اين كه در رأسِ برنامه هايشان باشد و محورِ موجوديتِ جامعه قرار گيرد ، بلكه همواره اين شاهان و حاكمان - و به اصطلاحِ خودشان " برگزيده گان " - بوده اند كه " خير و شرِ " مردم را تعيين كرده و از ايشان تنها پيروي و تسليم را خواسته اند ... و نيز مي دانيم كه ديگر اين گونه نگرش به هستي و انسان ، چيزي متعلق به تاريخ و هويتي فاسد و تهي در جهانِ سنتي و كهنِ درگذشته است و اين گونه نگاه به انسان و هستي ، ديگر در هيچ جامعه و جهاني كنوني ، مقبوليت و مشروعيتي ندارد و محكوم به مرگ و فساد و تباهي و نيستي است ... به اميدِ ايراني " آزاد " و آباد و ايرانياني خِرد ورز و برخوردار و شادكام ... و التمام
# posted by محمدرضا زجاجی @ ۱۱:۰۲ بعدازظهر 0 comments
|
دوشنبه، مهر ۱۸، ۱۳۸۴
زالوهايِ پروار - شعرِ امروز
زالوهايِ پروار
خوك هايِ پروار جانياني كه جوانانِ خويش را نه به جُرم و جُنحه اي كه به باورداشتِ انسان خويشتن به دژخيم سپردند شگفتا و حسرتا ، بر ما مردم كه خاطراتِ اين پَلشتي را " اسنادِ ملي " ناميديم و بر كوي و برزن جار زديم * بيماراني كه هزاران " ضحاك " در خويش دارند و به هر بامداد و لحظه جوانان و جواني را ، سَر مي شكافند تا پاداشِ پليديِ خويش را « در جِرنگاجِرنگِ پشيزها»يِ (1) آلودگي شان دريابند خداياني به خشم نشسته زالوهائي پروار ، از تنِ بيماران كِرم هايِ عفونت " قاصدانِ مرگ و لاشه " (2) نيرنگ و بيداد ، ايستاده بر گورستان هايِ آبادِ آبادي كفتاران و شغالانِ مرگ بر پشت كه از زندگي و انسان ، انتقام مي طلبند و كمر بستن به دشمنيِ آدمي را از ازل و ابدِ خويش ، به يادگار دارند اهريمن باوراني كه انسان را ، به گناهِ ناكرده گريان و پريشان و پشيمان در خواب هايِ بيهودگي مي پرورند بوزينه گاني سر در پيش و بنده گاني مطيع بر درگاهِ فضايلي مجعول و تهي اينك سپيده يِ طلوع را به باج خواهيِ برخاسته اند * ساكنينِ مرداب ، به دريوزه گيِ خُرده هايِ نان بازمانده از سفره يِ كركسان كه بر گورهايِ منتظر ، به فرياد نشسته اند «دريغا بر انسان ، بر زيستن» (3) و دريغا بر" زندگيِ " زمينيِ آدمي * ــــــــــــــــــ (1) تعبيري از " نيچه " در : " چنين گفت زرتشت " . (2و3) مصرع ها خودي است .
شعري از دفترِ: « شرحِ دقيقِ فاجعه » / ايران - 1383 گشوده تا كنون .
# posted by محمدرضا زجاجی @ ۷:۳۹ بعدازظهر 0 comments
|
جمعه، مهر ۱۵، ۱۳۸۴
توهين به شعورِ انسان - مقاله
توهين به خِرد و شعورِ انسان من نمي خواهم به اين مسأله يِ گرچه اساسي تر - ولي فعلا در ضرورتِ بعدي - اكنون و پيش از موقع ، به پردازم و از تماميِ آنانديشه اي سخن بگويم كه خصلتِ انگليِ وجود و شخصيت و هويت و چارچوبش را مرهونِ " توهين به شعورِ آدمي است" ... بلكه مي خواهم به پيشِ پا افتاده ترين ياوه هايِ روزمره گي به پردازم كه صغير و كبير به پايش مي نشينند ، اما هنگامي كه با هر كدامشان صحبت كني ، يا منصفانه ، مصلحت انديشانه و بنا بر خصلتِ شخصيتي شان - كه حالتِ تسليم و اطاعت در برابرِ هرچه را نمي فهمند و تظاهر به فهمش دارند- پيش مي گيرند وگاه با تو هم دردي مي كنند و خصوصي و در گوشي سخنت را هم تأييد مي كنند ، يا اين كه اقليتي دارايِ مصالح و منافعِ نجومي خاص ، لجبازانه و مأمورانه – كه انگار يقين دارند جز در فساد و بلبشويِ اجتماعي حاضر امكانِ حيات ندارند - بسته به شرايط و اطراف ، تهديد مي كنند و اگر بفهمند كه تو آن نهايتِ تهديدشان را هم ديده اي و تحمل كرده اي ، آن وقت كاملا بي منطق بر سرت فرياد مي كشند و هوچي گري مي كنند و چه و چه .... اما من از همين بيماري و بيماران نيز نمي خواهم سخن بگويم ، بلكه مي خواستم اشاره اي داشته باشم به " توهينِ " شبانه روزي و مداوامي كه راست و چپ و در محيط هايِ خصوصي و عمومي و از تريبون هايِ گوناگونِ خود مختار و " متكلمِ وحده " و به ويژه هشت شبكه يِ فارسي زبانِ به اصطلاح " رسانه يِ ملي " به شعور و خِرد و دانش و هويت و تماميِ موجوديتِ انسانيِ ايرانيان و به ويژه شيعيان مي رود و اين گونه موردِ تمسخر و بازيچه يِ متوليانِ همه چيز قرار گرفته اند و در اسارتِ انديشه اي فرو مانده اند كه يك روز " ملي گرائي را خلافِ اسلام " مي داند و روزي رئيس جمهورش ، در كنارِ سر ستون هاي تخريب شده يِ تختِ جمشيد و به عنوانِ يك جاذبه يِ رأي جمع كن ژستِ تبليغاتي مي گيرد و " مليت " مّدِ روز مي شود و چهره هايِ فُكل كرواتي – كه تا پريروز به همين جُرم مي گرفتندشان – در به اصطلاح " رسانه يِ ملي " ظاهر مي شوند و همه چيز هم مي دانند و در سست ترين كلمات و اجراها ، ياوه ترين مفاهيم را بوزينه وار تكرار مي كنند و حالا همه دَم از " مليت " مي زنند – و اي بد بخت و نكبت زده و ناتوان و فرو مايه " ملتي " – كه اين " رسانه يِ ملي " اش باشد و آن نخبه گانش و كارشناساني كه از " دانشكاهِ هوائي " مدركِ دكترا گرفته اند و يا افتخارا و فله اي به آن توانِ تخصصي دست يافته اند – نمي دانم علمِ لدني كه مي گويند همين است ؟ - . و چه عرض كنم ؟ كه به همين مقدار هم شبكه يِ فارسي زبان برايِ اهلِ ماهواره ، در خارج از كشور داريم كه يا با بودجه ها و كمك هايِ از ما بهتران و نيز به اشاره و سفارشِ ايشان به دوستان ، در ينگه دنيا اداره مي شوند و باز دكانِ ثروت و قدرت در آن جا و برايِ اين مردمِ بدبخت هستند و حتا بعضي شان بلندگويِ رسميِ همان ناداني ها و بازي گري ها هم تشريف دارند . و خلاصه اين كه يا سرشان در آخورِ داخل است و يا مدام كشكولِ گدائي برداشته اند و به جانِ هم افتاده اند و عّرضه و لياقتِ اين كه همه شان گردِ هم بيايند و دستِ كم همان يك يا دو شبكه اي را - كه در توانشان هست - اداره كنند و رويِ آنتن بفرستند و مهم تر از همه آن كه ، هنوز در ايراني زندگي مي كنند كه آن را ترك كرده اند و ذره اي – مگر اندكي و تك تك افرادي پخش و پلا در شبكه هايِ گوناگون – نتوانسته اند روحِ تحولي كه در ايران صورت گرفته است ، درك و احساس كنند و هنوز در همان فضا و آهنگ هايِ دوران " فيلمفارسي " كه پخش مي كنند ، درمانده ودر گير و اسير هستند و از آن سويِ دنيا، از پير زنِ ايراني " التماسِ دعا " دارند و يا خودشان را اسبابِ مضحكه و دلقك بازيِ مشتي " هنرپشته گانِ " بي هنر و مقلِد و كاملا بي استعدادِ شبكه هايِ داخلي ساخته اند و دارند نمي دانم به ريشِ كه مي خندند ؟ ؟ غرضم اين بود كه نمي دانم تا كي و چند بايد بنشينيم و شاهد باشيم كه از اين همه تريبون و منبرِ رسمي و غيرِ رسمي ، داخلي و خارجي و ملي و مذهبي ، شبانه روز و مدام ، به نخستين ويژه گي و وجهِ تفريق انسان و حيوان ، يعني " خِردِ آدمي " توهين شود و پي در پي فهم را از او دريغ سازند و حتا لزومش را انكار كنند و يا به طورِ كلي بابِ دانستن و شناخت و اصولا دانش را ، تعطيل مي نمايند و " جز عالمِ رباني و متعلمي كه در راه رسيدن به همان نجات است – يعني خاص و خواصي كه خودشان هستند – تماميِ مردم و جنسِ انساني را ، در تماميِ ادوارِ بشري و فرهنگ ها و هويت ها ، به صورتِ " همج الرعاء " اي مي بينند كه از چوبِ هر سارباني اطاعت مي كند و پيروي مي نمايد ... كه گفته اند : « الناس ثلاثه : عالمِ رباني و متعلم علي سبيلِ النجاه و همج الرعاء ، اتباع كلِ ناعق ... » و صدها نمونه و " سندِ مستندش " كه به راستي ديگر نياز به تكرارش نيست . زيرا كه موضوع آشكارتر و همه كس فهم تر از آن است كه نياز به مدرك و سند داشته باشد . همه جا و تماميِ سطوحِ اجتماعي آكنده است به همين بوي و حال و هوا ... و به راستي تا كي و چند بايد شاهد باشيم كه تحقير آميزترين و ننگ آورترين و آشكارترين و دمِ دست ترين توهين ها را مدام و شب و روز ، از رسانه هايِ گوناگون و تريبون هايِ با نام و بي نام ، از شبكه هايِ داخلي و بودجه هايِ نجوميِ ملي گرفته ، تا نمايندگانِ بازارهايِ لندن و پاريس و برلين و ايران جِلس تكرار شود ؟ و اين گونه آشكار و مكرر زشت ترين توهين ها بر ايران و ايراني و مسلمان و شيعه روا داشته گردد ؟ . و شگفت آن كه جايِ شگفتي نيست ، اگر خلق الله – يعني تربيت شده گانِ همين بوق و كرناها- اعمِ از بازمانده گانِ دهه يِ چل و " خيلِ حرمتِ كاپوت " نيز مدام همين شيوه و نگاه را مي شنوند و مي بينند و به رويِ مبارك هم نمي آورند ، يا لبخند مي زنند و مي گذرند و يا هم چون تماميِ روستائيانِ ايراني - كه همواره سَر و كارشان با خَر و پالان بوده است - برايت ضرب المثل پالاني جعل و نقل و تكرار مي كنند كه " هر كه دَر است ما دالان و هر كه خَر است ما پالان " ... و آيا به راستي تا كي و چند بايد بشنويم و كساني يك جانبه برايمان " متكلمِ وحده " باشند و هيچ نقد و سخني را نشنوند و نپذيرند و تا كي و چند بايد از اين به اصطلاح " رسانه يِ ملي " و تماميِ بوق ها و شبكه ها و منبرهايِ جهاني و منطقه اي ، اعمِ از تلويزيون و راديو و مجله و روزنامه و شب نامه و شبكه و سايت و چه و چه مدام و بي وقفه به شعور و شخصيتِ انسانيِ اين همه نسل و مردم توهين كنند و اين گونه جامعه و مردمي تحقير شود و به ادني طبقاتِ فرهنگي و ناچيزترين گذران هايِ به پلشتي و فساد و بيماري آلوده ، به اصطلاح " قناعت " كند و اين گونه فضيلتي مجعول به عنوانِ " قناعت " به خوردِ مردم و عصرها و نسل ها داده شود و همه هم بشنوند و تحمل يا باور كنند ... آخر تا كي و چند ؟ ؟ به راستي تا كي و چند ؟ ؟ مي گويم : چرا " مستمعش " شده ايد و پايِ منبرش مي نشينيد ؟ مي گويند : چه كنيم ؟ خودت كه مي داني وضع چه جوري است ؟ بايد جامعه و مردمي ، به چه حضيضي از نكبت سقوط كرده باشد كه پي درپي به او توهين كنند و او هم بشنود و دُم بالا نياورد ؟ چگونه ؟ هرچه مي خواهيم به اين بلند گويِ يك جانبه نينديشيم و نپردازيم و موضوعِ مبتذلي مثلِ به تبليغاتِ جهانِ سنتي و خيلِ شبكه هايِ داخلي و خارجي و مطبوعات و كتب و سي دي ها و همه و همه و به ويژه به اين به اصطلاح " رسانه يِ ملي " ، با سريال ها و اخبار و گزارش ها و تماميِ كارنامه يِ بيست و چند ساله ايِ كه اين بزرگ ترين بلندگويِ موجود ، بالاترين ارقامِ نجومي بودجه را صرف كرده و به خود اختصاص داده و از هزاران رانت بهره جسته است و برايِ ياوه ترين گزارش ها و سريال هايِ تمامِ آبكي ، به هنرپيشه گي و اجرايِ بي استعدادترين هنرپشته گان ، بالاترين ارقامِ باور نكردني ، پرداخت شده و كار را به جائي رسانده است كه مديرِ پيشين به مديرانِ جزء پيشنهاد كند كه از " صيغه كردنِ منشي هايِ خود بپرهيزند " ... اي . كجايِ كاريم ؟ و چه مي كنيم ؟ "با خويشتن چه كرده ايم ؟ " مي گويد : البته ماهواره هم از وقتي كه پسرخاله از عراق آمده اند ، به خاطرِ ايشان خريده ايم – و كانالِ عراق را مي زند و ادامه مي دهد كه : - ولي مي دانيد كه .. بچه ها و هزار مشكل است كه داريم – و كانال عوض مي كند – در قاهره " عيد الرمضان " است و در " دبي " فلانك " كنسرت " دارد ... مي گويم : بچه ها حتما كامپيوتر دارند ؟ از طريقِ اينترنت مستفيض مي شوند ... ؟ مي گويد : آقا امان از دستِ اين سي دي هايِ مفت و مبتذل ... خودِ كامپيوترش را چرا نمي گوئيد ؟ " اينترنت " كه البته بچه هايِ ما – خوشبختانه ! – اهلش نيستند . ولي در و بازار و دانشگاه و مدرسه و كوچه را كه نمي شود كنترل كرد . " تهاجمِ فرهنگي " كه مي گويند ، همين است ديگر ... " خيلِ حرمتِ كاپوت " هم يك باره جمعيتِ كشور را ظرفِ 20 سال ، از 26 مليون ، به هفتاد و چند مليون رساندند ... مي گويم : روزي كه وسايلِ جلوگيري از بارداري را تحريم مي كرديد و " كاندم " را كالايِ لوكس و ممنوعه تشخيص مي داديد وشعارِ " خدايي كه دندان دهد ، نان دهد " را تشويق و تبليغ مي فرموديد ، بايد فكرِ امروزش را مي كرديد و در انديشه يِ اين نسلِ مستعد اما تهي و منفعل مي بوديد ، كه نبوديد و شد آن چه كه شد و بايد بشود ... يا خير ؟ تماميِ همتتان اين بود كه مشتي سنت هايِ بيگانه با جامعه و امروز و اكنونِ انسان و جهان را ، بر تماميِ سطوحِ آموزشي و فرهنگيِ كشور مسلط كرديد و دلتان را به اشاعه يِ " مناسك " و برپاكردنِ " همايشِ استهلال " خوش داشتيد و نسلي را اين چنين بي دفاع بار آورديد كه امروز خودتان از پاسخ گوئي به احتياجاتِ ايشان عاجز مانده ايد ... مي گويد : يك شهري را ، برده اند تويِ تلويزيون و توسطِ يك دلقكِ ناشي و فاسد و بي استعداد در روستائي خيالي با مشتي دهاتيانِ احمق – كه از قديم و نديم گفته اند : " دِه مرو ، دِه مرد را احمق كند "- بيچاره شهري را دوره كرده اند و دارند ديوانه اش مي كنند ... مي گويم : سال هايِ سال است كه هميشه مشكلِ بزرگِ ايجادِ " شهر " به معنايِ مدني و مدرنِ آن - در ايران - تنها و تنها به دليلِ سَر ريز كردنِ جمعيتِ روستائيان به شهرها ، هم چنان به قوتِ خود باقي مانده است ، چنان كه به جرئت مي توان گفت جز تهران – كه همين روزها ، در آماري جهاني توسطِ واحدِ اطلاعاتيِ مجله يِ اكونوميست جزء " ده شهرِ قعرِ جدول " كه در كنارِ كامرون و كامبوج و ساحِ عاج و گينه يِ نو ، به عنوانِ بدترين شهرها برايِ زندگي تشخيص داده شده است و يكي از ضعيف ترين و محروم ترين پايتخت هايِ آسيائي و افريقائي است ( بي . بي. سي / 4 اكتبرِ 2005 ) ديگر هيچ شهري كه تنوره هايِ عفونت و آتشش توده هايِ در هم فشرده يِ آدمكاني ناتوان را در خود بفشارد ، در كشور تأسيس نشد و نتوانست پا بگيرد ... و اين ها تمام ثمره يِ هجومِ جمعيتِ روستائي به شهرهاست و تا زماني كه روستاها چنان حاشيه نشين برايِ به اصطلاح شهرهايِ كشور توليد كنند و پي در پي مستمع برايِ بلندگوهايِ ناداني بِكارند و به پرورند و نيرويِ كارِ يديِ دلال هايِ دلال خانه يِ شهرها و به ويژه تهران را تأمين كنند و مدام اين توده يِ به اصطلاحِ حضرات « همج الرعاء » با سنت هايِ قبيله هايِ كوچك و صحرانشينِ خويش ، فضايِ شهر را بيآلايند و اين هجوم – به دليلِ بعضي امكاناتِ شهري و بسياري كاسبي هايِ سودآوري كه يك شبه بسياري از اهاليِ روستاها در شهر دارند – هم چنان ادامه داشته باشد و هر روز وسعتِ بيشتري بگيرد ، ما هرگز و هرگز شهري در ايران نخواهيم داشت و جامعه يِ آگاه و آزادي در ايران پا نخواهد گرفت ... بايد يك بار و برايِ هميشه جلوِ توليدِ فله اي عوام را گرفت ... بسياري از نسل ها و آدم ها بهتر است توليد نشوند ... در يك جامعه يِ امروزين ، ما نه چيزي به نامِ " روستا " داريم و نه بايد داشته باشيم ... كشاورزي را در " مزرعه " هايِ مكانيزه و بزرگ و مقرون به صرفه اي انجام مي دهند كه از " قوچان " تا " بجنورد و آن سوتر را ، زيرِ كشتِ مدرنِ چغندر برده بود و اين همه كارخانه يِ قند در " خراسان " به بركتِ همان " مزرعه " اي بود كه ما خشكانديم و ... ديگر چه عرض كنم ؟ نگه داشتنِ چارتا روستائيِ محروم ، در وسطِ كوير و سامان دادنِ هزارانِ طرح و برنامه براي او كه ده من گندم يا هر زباله يِ مصرفيِ ديگر را به زورِ سوبسيد و وام و چه و چه توليد بكند يا نكند ، هنر نيست ... هم چنان كه اصولا مقوله يِ " خود كفائي " در جهانِ امروز ، ياوه اي بيش نيست و سخني بسيار خنده ناك است ... مي گويد : نه آقا ، شاه هم كه با اصلاحاتِ ارضي اش فقط جمعيتي بي سواد و بيكار و فَعله را بر حاشيه يِ شهرهايِ بزرگ و به ويژه تهران تحميل كرد كه سر از " مهديه يِ كافي " در آوردند و جوان هايشان هم – بعضا - جذبِ گروه هايِ چپ شدند و حداكثر همان بورژوازيِ پوچ و تهي و فاسدي را تأسيس كردند كه تازه وقتي رشد كرد ، شد پا منبريِ ارشاد و دسته گلش هم همين وضعيتِ امروز بود ... مي گويم : وقتي كه ما ايرانيان صد سال است در برابرِ تشكيلِ جامعه يِ مدني ، منطبق بر تماميِ استانداردهايِ شناخته شده و تحقيقشده و تجربه شده و موفق از كار در آمده ، داريم شديدترين مقاومت ها را ازخود نشان مي دهيم و همواره از بيانِ اصلِ موضوع طفره مي رويم ،بايد هم كه كار ما مردم به اين جا بكشد كه ناچار شويم عزايِ صد سالگيِ " انقلابِ مشروطه " را ، آن چنان در سكوت و پيش از موقع، در تبريز برگزار كنيم و يادمان برود كه از آغاز چه مي خواستيم ؟ و تماميِ اين دعواها و نهضت ها و انقلاب ها و كودتاها و جريان هايِ سياسي و فرهنگي ، در طولِ يك قرنِ گذشته ، به خاطرِ چه چيزي صورت گرفت و به بهانه يِ كدام آرمان و جامعه بوده است ؟ وقتي كه نمي خواهيم " آزادي " و " آگاهيِ " انسان را ، به عنوانِ نخستينِ شرطِ تشكيلِ جامعه يِ برخوردار و متمدن بپذيريم و هم چنان داريم در برابرِ رشدِ آگاهي در جامعه و نسلِ جوانِ كشور ، مشكل ايجاد مي كنيم و جز سنگ انداختن در مسيرِ " خِردِ آدمي " كاري نداريم و نمي كنيم ، بايد هم كه هر روز زندان هايمان گسترش پيدا كند و قبرستان هايمان آبادتر شود و جامعه به مرحله اي از فساد و تباهي به رسد كه نه دِهي برايمان بماند و نه شهري ... مي گويم : نگاهي كه در انفجارِ اطلاعات و عصرِ ارتباطات ، هنوز دارد جامعه را به دو قشر و طبقه يِ " خاص " و " عام " تقسيممي كند و رسما دانش و خِرد را از دانشگاه ها و مراكزِ فرهنگيِ كشور ، حذف كرده است و هنوز " انسان " را نابالغ و نيازمند به قيم مي داند و اصرار دارد كه مشتي سنت ها و " مناسكِ " پوسيده يِ بيگانه با زمان و مكان را ، با اتكا به گران مند ترين سرمايه هايِ مليِ كشور ، بر جامعه و مردمي تحميل كند ، حاصلي جز بلبشويِ حاضر را بر نخواهد داشت ... مي گويد : " تو هم كه باز منبر رفتي . بله من هم مي دانم كه شهرهامان تبديل شده است به توده يِ متراكمِ كارمند و عمله يِ به اصطلاح شهري كه حولِ راسته يِ بازارِ تهران و باندهايِ مافيائيِ دلال و قاچاق چيِ هرنوعِ كالايِ مصرفي وكارگرانِ صنايعِ پفك نمكي مي چرخد و روستاهامان شده است مركزِ توليدِ زباله و احمق و نه تنها ازتهيه يِ نانِ شبش عاجز و نيازمند به شهر است كه هم چنان حولِ ِ شهرها و اَبرشهرها گسترش مي يابد و جلوِ ايجاد و تشكيلِ نظم و نظامِ زندگيِ شهري را مي گيرد .... اما بالاخره ... ! بالاخره چي ؟ اين كه ديگر روستائيانمان ترياك نمي كِشند و از هروئين هم به كريستال صعود كرده اند . يا مرزنشين هايِ غيورمان ، صبح تا شب در صفِ خريدِ چند بوكس سيگار از " مناطقِ آزاد " روزگار مي گذرانند و مرفه ترين مناطقِ روستائي مان حداكثر نامرغوب ترين برنج و چاي را ، با بدترين و بيهوده ترين شيوه ها و به گران ترين قيمت توليد مي كنند ، يا ديگر زباله هايِ مصرفيِ شهر را در هزاران لقمه يِ كوچكِ زمينِ اجدادي و مرتب در حالِ دعوا و كِش مِكِش با خودي و بيگانه و اداراتِ گوناگون و متوليِ امورِ روستاها در راهروهايِ تمام نشدنيِ دادگستري پله ها را يكي دوتا طي مي كنند و حولِ نكبت بارترين گذران ها ، لقمه هايِ پليدي را ، به هزاران پستي و حقارت تن مي دهند و تماميِ كشور از " چاه بهار " گرفته تا " آستارا " و از " سرخس " تا " بندرعباس " در تنوره اي از عفونت هايي جوشان و بويناك و مشتعل و هم چون توده اي به هم فشرده و مصداقِ همان « همج الرعاء » - كه در لغت چون كلاغي پيوسته قار قار هم مي كند - انگاري مورچه گان و مگساني " وزوزو " و سمج بر گِردِ " خَلاهايِ " روبازِ سنتي و روستائي وول مي زنند و شهر و دِه هم چون دلقكان و بوزينه گانِ ناشي و نادان ، بارها و بارها ، زشت ترين و ياوه ترين حركاتِ اربابِ فاسدِ قدرت و ثروت را ، در جوامعِ به بن بست رسيده و به اصطلاح شهرنشينِ كشورتكرار مي كنند و ... نمي بينيد كه تا ريش و انگشتر و تسبيح و پيراهنِ بي يقه مُد مي شود ، چگونه اين اربابِ به اصطلاح " رسانه يِ ملي " از مجريان و كارشناسانِ جورواجور گرفته ، تا اساتيدِ فله ايِ دانشكاه ، چگونه هم چون دلقكان خود را مي آرايند و جلوِ دوربين " كاسه هايِ داغ تر از آش " مي شوند و در هر مناسبتي به گونه اي بَزك مي كنند كه احمق ها هم مي فهمند ولي - چنان كه مي بينيم - خود را " دانايِ كل " فرض كرده و متخصصِ همه چيز ، اداهايِ مضحك در مي آورند و به ريشِ خودشان مي خندند ... ؟ ؟ نمي بينيد ؟ ومگر نمي بينيد كه چگونه به " انسان " و " اصالتِ فرد يا جامعه و خلاصه همه چيز و در رأسِ آن ها " خِردِ آدمي " توهين مي كنند و باخلق الله هم چون كودكان و احمقان و گوسپندان ، رفتار كرده و سريال هايِ توهين آميز را ، اين گونه به آشكاري و با صراحت و جرئت وحتا با لبخند و تمسخر پخش مي كنند و هيچ هم از هيچ كسي پرهيز و اِِبائي ندارند ؟ ... نمي بينيد ؟ مي گويم : اين ها را كه – انگار- همه مي دانند ، يا دستِ كم به فهمِ آن تظاهر مي كنند ، اما راهِ علاج چيست و چه بايد كرد ؟ و به راستي چه بايد كرد ؟ ؟ مي گويد : " آقا بيايد درست خواهد شد " باور نمي كني كه " آخر الزمان شده است " ؟ باز كه برگشتيم سرِ جايِ اول ... اين همه از جامعه يِ ايده آل و عدالت و ظهورِ نيكي و كاميابي در جهان ، سخن گفتن و سال ها و قرن ها شعار دادن ، نمي دانم چرا حاضر نيستيم خودمان گامي در جهتِ استقرارِ همان ايده آل هايي كه پيوسته در تماميِ خطبه ها و كتاب ها و شعر و شعارهايمان از آن ها سخن مي گوئيم ، بر داريم و پيوسته منفعل و چشم در راهِ نجات بخشي هستيم ، تا از آسمان " مائده " هايِ ناگهاني بياورد و يك شبه تماميِ كارهايِ نابسامانِ ما را سامان بخشد ... چرا و چگونه است كه خويشتن حاضر نيستيم آن عدالتِ معهود را اجرا كنيم ؟ و پيوسته يك جانبه و " متكلمِ وحده " شعار مي دهيم . عملِ نيكِ و جامعه ي ادعائي مان كجاست ؟ چرا اين گونه " انسان " را منفعل و ناتوان فرض كرده ايم و مي كنيم و " آدمي " را نادان ونابالغ و پيرو و تسليم و زبون وبه همان تعبيرو مصداقِ سنتي - اما هم چنان در امروز و اكنون - " همج الرعاء " مي خواهيم و مي طلبيم ؟ چرا و چگونه ؟ و كوتاه سخن اين كه تا كي و تا چند ، اين گونه " انسان " و " خِردِ بشري " و جوهرِ آگاهي و توانائي و كاميابيِ " آدمي " را موردِانكار و توهين قرار مي دهيم و " انسان " را به گناهِ ناكرده ، گناه كارِ ازلي و ابدي مي شماريم و پيوسته در حالِ توبه و گريه و اطاعت و تسليم مي خواهيم ؟ و مي طلبيم و بار مي آوريم ... ؟ ؟ چرا و چگونه ؟ ؟ و تا كي و چه هنگام ؟ ؟ والتمام .
# posted by محمدرضا زجاجی @ ۶:۰۸ بعدازظهر 0 comments
|
یکشنبه، مهر ۱۰، ۱۳۸۴
تويِ گوشش به زنيد - شعرِ امروز
تويِ گوشش به زنيد
چه كسي بايد تويِ گوشمان به زند ؟ چرا بيدار نمي شويم ؟ چرا به هوش نمي آئيم ؟ ما را چه شده است ؟ اين مرده گان مگر ميراث خواري ندارند ؟ مگر مي شود تماميِ ملت و قومي را - مثلا با يك بمبِ اتمي - منهدم كرد ؟ يا مي توان بر گورهايِ مليوني ، انسان هايِ سفارشيِ ديگري نشاند ؟ كسي چنين خوابي ديده است ؟ گيرم كه مادران و پدرانشان مّردند اين خيلِ حرمتِ كاپوت را چه خواهيم كرد ؟ بايد همين ها را به راه آورد اگر ادعايِ راهي داريد ؟ * بس كنيد و بس كنيم چه بايد كرد ؟ به راستي چه بايد كرد ؟ " با خويشتن چه مي كنيم ؟ " (1) با آدمي چه كرده ايم ؟ نمي خواهيم ديده بگشائيم ؟ قبيله هايِ به بن بست رسيده تمدن هايِ منقرض مردماني بيمار و ناتوان تر از " خويش " نسل هائي تباه ، در اسارتِ اهريمنان "رو به مرگ و زندگي را پشت كرده " " دردِ ناكاميِ خود را، انتظارِ كام " " ساخته صد كاخِ رؤيا " " قصه هايِ گاه زيبا " " انتظار و آرزوها " " هم چنان ، افسانه در تكرار " " جهل در انبار " " انتظارِ يار " (2) * ـــــــــــــــــ (1و2) مصرع ها و ابياتِ داخلِ گيومه خودي است .
شعري از دفترِ " شرحِ دقيقِ فاجعه " / 1383 – گشوده تا كنون .
# posted by محمدرضا زجاجی @ ۷:۲۷ بعدازظهر 0 comments
دولت ها جز به منظور و در مسير از بين بردن خويش و ايجاد آگاهي و اخلاقِ خودگردانيِ عمومي در آحاد مردم ، مشروعيت حضور ندارند و جامعه يِ برتر انساني ، مجموعه ي آگاه و شادكام و خودگرداني است كه بي نياز از هر پاداش و مجازاتي، بينِ كاميابي خود و ديگران جمع كرده و آگاهانه و فطرتا، به نيكي ها وفادار و پاي بند باشد .
ناداني تنها و بزرگ ترين ميراثِ گذشته گاني است که همواره خود را روايتِ منحصر هستي مي شمردند .
" دانائي " زيستن در نشئه ي وصف ناپذيري است که غرور بودن و آفريدن و " بي نيازي " را مي آموزد و هر آن چه « رنج » را به هيچ مي شمرد .
آن كه از حجاب در نگذشته زيبايي را نشناخته است .
درود بر هنگامه اي كه پرده ها فرو افتند . رنگ و بوي زشتي را ، چگونه روي
به گردانيم ؟
بزرگي را كه مي گفت : « درد انسان متعالي ، تنهايي
و عشق است » گفتم : آن كه در عشق ناتوان باشد ، محكوم و بايسته ي
تنهايي است .
عشق ورزيدن ، آزادي ِ دو تن در خواستن و دوست
داشتنِ يكديگر ، نخستين اصلِ شاد زيستن است و زندگي هيچ اصالتي- جز
خويش- را بر نمي تابد .
بت پرستيدن و بت شكستن و بت ساختن و بت شدن و خود
شكستن ، تمام « بت » است و بت سازي ... چه آسوده و زيباست آن كه آفرينش را
، چنان كه هست مي بيند و در مي يابد و چندان تواناست كه از هر بتي بي نياز
است . تنها انسان ناتوان ، توانايي را بتِ خويش مي سازد . انسانِ
توانا كمبودي نمي بيند و نمي شناسد . او هر چه را بخواهد به دست مي آورد و
بر هرچه بينديشد تواناست و نيازي به تكيه گاه ندارد . تنها پيران و
بيمارانِ ناتوان هستند كه به ديوارها تكيه مي كنند .
آرزو ، اميد و آينده ، واژه گانِ مجعولِ ناتواني است
. هنگامي كه ناكاميِ خويش را ، فردايي مي سازيم ، هم امروز را نهاده ايم .
اگر درلحظه زندگي كنيم ، چيزي را فرو نگذاشته و همواره خواهيم زيست .
آن چه به شمار مي آيد تنها حال است و تاريخ
ابزار و دانشِ مورخ - و نه ظرفِ زندگي- است . « زندگي » ظــرفِ اكنون است
، و آينده وجود ندارد . آن چه قابلِ لمس و شهود است ، لحظه هايند و اكنون
نه گذشته و نه فردا .
هنگامي كه پرده ها هم چنان فرو افتاده و ديده ها بسته
است ، چشمان و زبان هاي گشاده ، كدامين نگاه و مخاطب را خواهند يافت ؟
خفته گان و مرده گان ازجنسِ سخن نيستند .
آن كه به انتظارِ نيكي منفعل مي نشيند ، تنها -
آن را - انكار مي كند . درحالي كه كمالِ مطلوب ، انكار نيكي و جست و جوي
ِزيبايي است . انكار همواره راهي به جست و جو و تصديق رها ساختنِ موضوع
و چشم بستن برحقيقت است . آدمي چيزي را باور مي كند كه از اثباتِ آن نا
توان باشد . آگاهي و فهم ، از مقوله ي تفسير و تبيين و تحليل است و با
واژه و انديشه سر و كار دارد . اما باور ازمقوله ي تقليد و پذيرش
و ناداني است .
سخن گفتن از روشنايي درتاريكي و سياهيِ شب ، گام زدن
درخواب است و چيزي از جنسِ كابوس .
حقيقت از جنسِ فهم و شناخت و از بيان و واژه بي نياز
است . آن حقيقتي كه نيازمند توضيح و اثبات و توجيه باشد ، چيزي ازجنسِ
تاريكي به همراه دارد و همواره مكرانديش و توجيه گر ، باقي خواهد ماند .
انسان تنها حقيقتِ موجود و تنها تحليل گر هستي است و اگر روزي آزاد زيسته
و آزادي را شناخته است ، دوباره نيز آزاد خواهد زيست و آزاد خواهد بود
. ( حتا اگر ناچار شود دوباره به جنگل باز گردد ) .
کسي که نتواند انسان و خِرد را باور کند ، شايسته ي زندگي – به ويژه در فردا و فرداها – نخواهد بود .
هنگامي كه پرده ها فرو افتند ، به ناگاه درخواهيم
يافت كه تمام در بندِ شكل و پوسته بوده ايم ، نه مغز و محتوا .
با همان شتابي كه روز بر شب چيره مي شود ، به ناگاه
درخواهيم يافت كه « هيچ » نبوده ايم ، غَره به تاريكي و نعره زنان در سياهي
.
عارفان و صوفيانِ ما ، بيش از آن كه بيان كننده ي رمز
گون حقيقت باشند ، خود حجابِ آن بوده اند .
بندگي و زنجيري كه ناداني بر دست و پايِ انسان مي
گذارد ، در همان حالي كه به سستي پوسيده ترين نخ ها ست ، ستبرترين و محكم
ترين و ديرپاترين زنجيرهاي پولادين را ، برشخصيتِِ « انسان » استوار مي
سازد و جز به بهاي نيستي و مرگ گسسته نمي شود و بر نمي خيزد .
اگر به معناي واژه ها - در امروزِ جامعه - نگاهي با
تأمل داشته باشيم ، به خوبي و به زودي در خواهيم يافت كه چه تحولي در حالِ
وقوع است . هر كسي كه اهل تأمل و دقت و قادر به تحليل باشد ، به خوبي تهي
شدنِ واژگانِ فارسي را ، از معنايِ معهود و مرسوم و منظورِ خويش- در اكنونِ
جامعه - در خواهد يافت و به پوچي الفاظي كه بام تا شام ، موردِ استفاده ي«
خاص » و « عام » است ، خواهد خنديد .
آن چه از آسمان مي آيد زميني است و هر زميني ،
حاصلِ خويش را بَر مي دهد . خوشا سرزمين هاي سر سبز ، بارور و شكوفا . خوشا
بي كراني ها ، بزرگي ها و بلنداي نگاهِ فرزانه گان و خوشا « انسان » و
زندگي زميني او .
آدميان چگونه مي توانند راجع به چيزي كه هرگز نديده ،
لمس نكرده و آن را نشناخته اند ، اين گونه با قطع و يقين سخن به گويند ؟
انگار قلويِ ايشان است و خود زادنش را گواه بوده اند . تنها احمقان و
ناآگاهان مي توانند - با چنان قطعيتي- سخن به گويند .
فيلسوفان و متكلمانِ ايراني ، هنگامي كه پرده هاي
آويخته را ديده اند ، در رسيدن و دريدنِ آن ها كوشش كرده اند و به هنگام -
نيز- برآشفته از غوغاي عوام و نادرستي ها ، روي پوشيده اند . خوشا آن كه
كلامي از ايشان شنيده باشد . اما چه بسياري از آن ها كه در همان گام هاي
نخست و ميانه ، كوري و ناتواني خويش را ، در زنگار كلماتِ فريبنده نهفته اند
و همواره ناداني خود را ، در هياهوي پيروان و دشنه هاي تعصب ، پنهان ساخته
اند . كوچكي هم ايشان بود كه انسان را ، به « رَحم » برانگيخت .
در شگفتم از آن كه : چگونه اهلِ سخن از خداي خويش
مي خواهند ، تا آبرويِ ايشان را حفظ كند ؟ و مردمان نيز ، براين دعا آمين
مي گويند . آيا لحظه اي نمي انديشند كه اين دعا ، بهترين گواه بر
دو شخصيتي بودن ايشان ، پليدي باطن و فريبنده گي ظاهر و درخواست شركتِ
خداوند در مكر و ظاهر آرايي و عدم افشاي زشتي هاي دروني و شخصيتي ايشان
است ؟
زيستن با دو شخصيت ـ يا چند تا ؟ـ تنها بايسته ي آدمك
هاي كوچك و زبون - يا مستأصل- است .
آدمك ها زشتي و پليدي را حيواني مي پندارند و نيكي
را روح خدا در كالبدِ آدمي مي نامند . اما من هيچ حيواني را نيافته
ام كه بتواند چيزي را ، در خويش بيآرايد و پنهان سازد و اين تنها آدميانند
كه از روح خدا كمك مي گيرند ، تا زشتي و عفونتِ خويش را پنهان
سازند .
حيوان با « غرايزِ » خويش مي زِيد ، اما آدمك ها از «
غرايزِ » خود شرم دارند و همواره آن ها را ، در لايه هايي از نيرنگ و ريا
مي آرايند . گويا از زيستنِ خويش شرمگين و پشيمانند...
زندگي با « غريزه » گناهي است نابخشودني بر « انسان »
و چنين آدمياني ، بايد كه برخويشتن به گريند ...
گيتي را زندان دانستن- يا زندان ساختن - بايسته ي مرگ
انديشانِ شب روي است كه از زندگي و
انسان انتقام مي طلبند . و چه خوش فرموده است :
اما اين كه او از ساخته هاي خويش انتقام مي گيرد ، گناهي به ضدِ « خوش
ذوقي » است .
(نيچه)
مي گويند :
" خداوند بهترينِ مكر كنندگان است " اما قادرِ مطلق را ، چه نيازي
به مكر است ؟ و مگر اراده يِ او را عينِ فعل نمي دانيد ؟ آن كه چون مي گويد
: بشو مي شود ، چگونه دام مي گسترد ؟ آيا هنگامِ آن نرسيده است كه واژه
ها را دوباره معنا كنيم ؟ ؟
ميراثِ گذشته گان ناداني و فريب است . دانايان را در
اين مرزبوم اندك و تنها - يا بر دار - توان ديد .
آن كه بي مستي،ادعاي خدا كند : مست است يا دروغ
گو ، يا كه از خدا هيچ نمي داند ...
ميوه ي "
جاودانه گي "و شناختِ هستي كه انسان را به
جرم خوردن از آن ، گناه كارِ ابدي دانسته و از بهشتِ خويش اخراج مي كنند ،
اكنون در برابر آدمي رخ نموده است ... و خوشا معرفت هاي ربوده شده از
خدايان . خوشا زندگي . خوشا انسان . فراخناي انديشه بر انسان مبارك
باد ...
هيچ حقيقت واحدي جز زندگي زميني انسان وجود ندارد .
منِ انديشه گر ، ضرورتِ فرداست
ستم تباه كننده ي هستي است .
چرا بودن ، در فردا بودن است .
هميشه زيباترين تجربه هاي امروز ، فردا را ساخته اند .
خويشتن را
تقدير فردا بشناسيد تا در امروز
زندگي كنيد .
زندگي كردن در امروز ، درك فرداست .
خود انديشي ، آفريننده گي است .
بخشنده گي ، غرور بودن است .
با خود زيستن ، آموختن بي نيازي و آفريدنِ خويش است
.
انكار و ترديد ، بزرگ ترين آفريننده گي هاست .
خانواده و زناشويي ، يادگار ادوار كودكي و نادانيِ آدميان
پيشين است ولي « عشق » پديده ي آگاهي و شناخت و حاصل دوست داشتن ، خواستن و
شاد بودنِ بالغان و فرهيخته گان است . عشق زندگي مي سازد و بي كراني ها را مي
طلبد ، اما خانواده و زناشويي حاصلي از نفرت ، تجاوز ، اجبار و عادت را در پي
خواهد داشت و كودكاني بيمار و ناتوان را ، به ميراث خواهد گذاشت . در عشق چيزي
از جنون است و در زناشويي معنايي از سكون .
واژه ها تا چه هنگام معناي خويش را بر نخواهند تافت ؟
و كلمات كي پرده خواهند افكند ؟
آن كه نمي تواند در تنهائي با خويش باشد ، محكوم به مرگ
است .
شناختن زيبايي ، اجبار هستي است .
ديشب جنازه ي اندرز را به گورستان مي بردم .
اشتران مي گريستند و گورهايِ منتظر فرياد مي كردند . هنـگامي كـه پوستين
كهنه ي پدران خويش را به خاك مي سپردم ، تنها هم ايشان را ازخانه
ساختن در هجوم سيل و توفان - بر گسل هاي آشكار- سرزنش مي كردم . فردايِ آن
شب ، برادران و خواهرانم با اكثريت قاطع ، به برج سازي در باغچه هاي خانه ي
پدري رأي دادند . اكنون استخوان هاي لهيده ام - از عفونت گنداب ها - تمامي
زندگي هاي نهاده را مي گريد .
تعريف هايِ جـزمـي و ايستـا از « آفرينش » همواره محكوم به
نزديك ترين و قطعي ترين مرگ ها هستند .
انساني كه مرزها را مي شكند ايستايي را بر نمي تابد
و توانِ كشف و شناخت زيبايي را دارد و چنين است كه همواره در حال شدن و
بودن و دريافتن و گذشتن ، هيچ جزم و يقين ابدي را بر نخواهد تافت .
هيچ گاه « آفريدن » به معناي شناختِ « آفرينش » نبوده
است . اما همواره كساني لذت آفريننده گي را مي چشند كه اصالت « زندگي » را
، دريافته باشند .
شناخت زندگي و انسان اجبار و
ضرورتِ زيستن در اكنون است .
كسي كه به بيداد تن مي دهد ، خود زندگي را انكار
كرده است .
شناختن هستي و انسان ، تنها روش ممكن براي زندگيِ
كاميابِ انساني ، اما هرگز الزامِ همگاني نيست .
همواره جعلي ترين و خطرناك ترين تعريف ها از «
آفرينش » و انسان ، جزمي ترينِ آن ها بوده اند و هستند .
كسي كه مي گويد : " اين و نه هيچ چيز ديگر " بزرگ
ترين مانع رشد بوده و نارواترين و فريب آميزترين نگاه ها را - تنها با هدف
حاكميت بر ديگران - ارائه خواهد كرد .
تا انسان و زندگي وجود دارد ، هيچ شناخت و تعريفي از
هستي نمي تواند « كلام آخر » باشد ـ و دقيقا به همين دليل ـ هيچ شناختي نمي
تواند و نبايد ادعاي جاودانگي داشته باشد . اين است كه هر گونه "جزم انديشي
"محكوم به ايستايي و بطلان بوده وآبشخوري جز فريب و سلطه و ناداني ندارد .
براي هميشه بودن ، شايسته تر و گريز ناپذيرتر از
تعريفي سازنده ، ويران گر ، خود انكار و خود آفرين و همواره در حالِ
دگرگوني وجود ندارد .
كساني كه بتوانند زندگي و انسان را براساس شناختي
خود باور و خود انكار تعريف كنند و لحظه هايِ در حال گرديدن و شدن را در آن
بشناسند ، همواره آفريننده ترين انسان ها هستند .
هرچه به اوج نزديكتر شويم ، حضيض را بهترخواهيم ديد
. اما برايِ بهتر ديدن بايستي همواره چشماني نافذ ، نگاهي شكافنده و شكوفا
داشت و قدرت خلق و انكار هر فضيلتي را آموخت و تجربه كرد .
آن چه خود را تنها روايتِ آفرينش و سخنِ آخر مي داند
و برايِ انسان ها « نيك و بد » را تعريف و تعيين مي كند ، نوع و ريشه اي از
نيرنگ را در خويش پرورده و هم - درآغاز- دانائي و خِرد را ، بر مسلخ «
غريزه » قربان خواهد كرد .
هيچ گاه و هرگز هيچ حقيقتِ منحصري وجود نداشته و
نمي تواند وجود داشته باشد ، زيرا همواره حقيقت ها هستند و زيبائي و
زيبايان ، كه پي در پي به انكارِ خويش و آفريدن و تعريفِ روايت هايِ تازه و
ديگرگون - از هستي - برمي خيزند .
كثرت و گوناگوني و دگرگوني ، شدن و بودن و آفريدن
، همواره بستر گريزناپذيرِ آفرينش و زندگي است .
زيبايي درآفرينندگي است كه معنا و تعريف مي شود و
خلاقيت همواره نياز هستي و استمرارِ زندگي بوده است ، پيش از آن كه هيچ
خدايي برآن فرمان راند .
بگوئيد نيستم ، تا باشيد .
هنگامي كه بتوانيم « تنها » زندگي كنيم « آفريدن »
را خواهيم آموخت .
بگذاريد كودكان سخن به گويند ، خواهيد ديد كه مامِ
طبيعت ـ اين زيبايِِ فريبنده و خشمگين ـ از شما مي گويد ...
اخلاق نابودي است كه بودن را مي آموزد . اما تا
نباشي چگونه مي تواني بودن را ـ حتا با قدرت بر انهدام زندگي ـ بيازمايي؟
چگونه ؟
تا از همه چيز در نگذريم ، هيچ به كف نخواهيم آورد .
اما چون از خويش تن گذشتيم ، در لحظه خواهيم زاد .
ستم گري تنها آن نيست كه ديگران را قرباني كنيم .
بيداد آن است كه انسان « خويش » را رها كند و به ناروائي تن بسپارد .
برايِ دادگري ، هميشه بايد از بيداد گذشت .
بي شناختِ هستي و انسان ، چگونه مي توان آن را
تعريف و نقد كرد ؟؟ اما شناخت زندگي همواره الزام و ضرورت همگاني نبوده و
نخواهد بود .
بسياري از فيلسوفان و فرهيخته گان ، ياوه هاي بسيار
گفته اند ، اما همواره براي درگذشتن از ياوه هاي بسيار ، در آغاز بايد
روايات و تجربه هاي گوناگون را شناخت ، تا قادر به نقد و داوري آن ها گرديد
... بنابر اين گردونه يِ دريافت هايي كه هر روز خود را انكار مي كنند و
همواره درحال دگرگوني و حركت و تازه گي هستند ، گريزناپذيرترين پديده ي
حيات انساني ـ و نه غريزي ـ است ...
امروزه هنگامي كه انديشه ها و افسانه هايِ اهلِ باور را مي خوانم و در آن تامل مي كنم ، در شگفت مي شوم كه چگونه روزي همين افسانه هايِ گاه يا بيشتر زشت و مصنوعي و تقلبي و كپي برابرِ اصل را ، مي خوانديم و به آن دل مي داديم و آن قصه ها را باور مي كرديم ؟ چگونه است كه بزرگان ما نيز چيزي از حقيقتِ خويش و جهان را درك نكرده بودند ؟
چه عمقِ جهل و ناد اني و بيماري بايد جامعه اي را فرا گرفته باشد كه قرن ها و نسل ها مردماني با ادعاي ِ فرهيخته گي ، خود و جامعه و جهان را توجيه كنند و گول به زنند و گول بخورند ؟ آخر چگونه ممكن است ، هزاران سال بگذرد و دانشمندان و فيلسوفانِ قوم و ملتي نتوانند " حقيقت " را دريابند ؟ يا اگر تك آدم هايي چيزي را دريافته اند ، نتوانند – يا اجازه نداشته باشند - آن را برايِ ديگراني كه تحتِ حاكميتِ فكري و فرهنگيِ ايشان قرار دارند ، بيان كنند و توضيح دهند ؟
همواره بر پهن دشتي كه از آنِ گوناگوني ها و بزرگي
هاست ، درود مي فرستم .
هنگامي كه در كودكي از روستايِ پدرانم - به بهايِ
بي خانماني و رنجي دراز - مي گريختم ، هرگز گمان نمي بردم كه كوچكيِ دامنه
يِ زندگي و نگاه ، چگونه فضيلت هايِ انساني را ، در خويش دفن مي سازد و خود
به جعل فضيلتِ توجيه گري هم چون « قناعت » بر مي خيزد .
چگونه است كه شادكاميِ امروز را انكار و دريغ مي
كنيم ، اما هم آن را وعده به فرد ا مي دهيم ؟
انسان تنهاست و « تنها » خواهد ماند ، مگر آن كه
عشق را بشناسد و خويش تن را بيابد .
نگاهي كه اكثريت را محكوم و عوام و پيرو مي خواهد ،
هرگز نمي تواند آزادي و آگاهي را برتابد و همواره با نيرنگ و دروغ آميخته
خواهد ماند .
آيا انسان را هم زادي است ؟ پس چگونه تنهايي و
ناتواني خويش را ، خداوندي بر مي آورد « يگانه » چون خويش و تهي از ناتواني
و همانندي و مرگ ؟
هنگامي كه بزرگ ترين « بت » ها مي شكنند ، چه زود به
كوچكي و پوچيِ تمامي پديده ها و ساختارهايِ فرودست پي مي بريم ، گويا هرگز
هيچ بت و برگزيده اي و هيچ بند و كراني ، وجود نداشته است .