نگاه                  

هيچ حرفي برايِ گفتن وجود ندارد و بدترين کارها سخنراني است

نقل هر شعر يا مقاله از وبلاگ نگاه با ذكر منبع و لينك دادن به اصل بلامانع است .

لينك دوني :

يادآوري :

دادن لينک تنها و تنها به منظور اطلاع رساني بوده و به هيچ عنوان دليل بر اشتراک انديشه نيست .

مراكز و سامانه هايِ خبري

پيك نِت
نيوز نِت
اطلاعات.نت
پيـک ايـران
خبرنامه ي گويا
آژانس خبري كورُش
ايران پرس نيوز
شبكه ي خبري دادنامه
شبكه ي اطلاع رساني نفت و انرژي
خبرگزاري ايسكانيوز
خبرگزاري كار ايران
خبرگزاري آفتاب
خبرگزاري البرز
خبرگزاري آريا
خبرگزاري فارس
خبرگزاري موج
خبرگزاري مهر
خبرگزاري جبهه ي ملي ايران
خبرگزاري جامعه ي جوانان ايراني
خبرگزاري ميراث فرهنگي
خبرگزاري دانشجويان ايران
خبرگزاري ورزش ايران
الجزيرة نت - باللغة العربية
 

راديو و تلويزيون ها

بي بي سي فارسي
بي بي سي ( 2 )
راد يو بين المللي فرانسه
برنامه ي فارسي صداي آلمان
صداي اسرائيل
راديو جوان
راديو زمانه
ايران سيما
واحد مركزي خبر
 

روزنامه ها نشرياتِ ادواري و سايت هايِ خبري

ايران
اسرار
حمايت
انتخاب
رويداد
خورشيد
رستاخيز
نوانديش
خبرنگار
نيم روز
حيات نو
حوزه نت
نيوز نت
روز آنلاين
ملت نيوز
ادوار نيوز
انصار نيوز
جوان نيوز
شريف نيوز
فردا نيوز
عارف نيوز
بورس نيوز
پرسا نيوز
پنلاگ نيوز
گزارش گران
ايران ما
ايران امروز
ايران bbb
ايران فردا
فرهنگ آشتي
هم وطن سلام
وزارت امورخارجه آمريكا
سايت خبري بازتاب
سايت خبري سرخط
سايت خبري شهروند
سايت خبري بي طرف
شبكه ي خبر دانشجو
مجله ي اينترنتي فريا
روزانه تهران جنوب
هفته نامه ي تابان
اتحاد تا دموکراسي
باشگاه خبرنگاران جوان
روزنامه ي كيهان
جمهوري اسلامي
مردم سالاري
همشهري
جام جم
خراسان
اعتماد
رسالت
شرق
قدس
خبر ورزشي
كابل پرس
تهران تايمز
هفت تير
30 نما
تكتاز
 

كتاب خانه ها و مراكز فرهنگي

 كتاب خانه ي قفسـه
کتاب هاي رايگان فارسي
كتاب هاي رايگان فارسي-خبرنامه
كتاب خانه ي نهضت ملي ايران
كتاب خانه ي دكتر محمد مصدق
كتاب خانه ي خواب گرد
كتاب خانه ي شاهمامه
كتاب خانه ي دل آباد
سخن - سايت كتاب و نشر الكترونيك
 

تشكل ها و نهادهاي فرهنگي و اجتماعي

سازمان سنجش آموزش كشور
سازمان اسناد و كتاب خانه ي ملي ايران
شوراي گسترش زبان و ادبيات فارسي
خانه ي هنرمندان ايران
مجله ي فرهنگ و پژوهش
مؤسسه ي مطالعات تاريخ معاصر ايران
مؤسسه ي گفت و گوي اديان
مركز اطلاعات و مدارك علمي ايران
پايگاه اطلاع رساني پزشكان ايران
نهضت آزادي ايران
پن لاگ
کانون نويسندگان ايران
كانون انديشه ي جوان
کانون پژوهش هاي ايران شناختي
كانون زنان ايراني
زنان ايران
گزارش گران بدون مرز
تريبون فمنيستي ايران
انجمن فرهنگي هنري سايه
موج پيشرو
 

فرهنگي - هنري

خزه
دوات
واژه
رواق
قابيل
بخارا
سمرقند
سپينود
ماندگار
سيبستان
شبنم فكر
نسل پنجم
خسرو ناقد
خانه ي داستان
مجله ي خانه ي داستان
مجله ي سينمائي ادبي
تاريخ و فرهنگ ايران زمين
تاريخ ايران باستان
روزنامه هاي م . ويس آبادي
ميان برهاي سي ثانيه اي
يادداشت هاي يك اطلاع رسان
دل تنگي هاي يک کرم دندون
طومار - ليلا فرجامي
اديبان - وحيد ضيائي
ميرزا پيكوفسكي
صد سال تنهائي
خشت و آينه
جن و پري
هفت سنگ
رمزآشوب
هرم
شبح
فرياد
آدينه
آدينه2
ادبكده
ادبستان
غربتستان
عصيان گر
پوكه باز
كتاب لاگ
كشتي نوح
حيات خلوت
آرمان شهر
الهه ي مهر
نيما يوشيج
جيرجيركِ پير
مي بي رنگي
ساحل افتاده
كلكسيون شعر
بازگشت به آينده
آوازهاي خار بيابان
كلك خيال انگيز
لوليتاي ايراني
آرامش دوستدار
آستان جانان
خشم و هياهو
خاكي آسماني
پريشان خواني
هنر و موسيقي
قصه ي كرمان
ايران تئاتر
باغ درباغ
كاپوچينو
آرش سرخ
کارگاه
 

نويسنده گان شاعران و هنرمندان

صادق هدايت
ابراهيم يونسي
فروغ فرخزاد
احمد شاملو
بنياد شاملو
شاملو - مجموعه ي آثار
نادر نادر پور
سهراب سپهري
هوشنگ گلشيري
داريوش آشوري
اسماعيل خوئي
بزرگ علوي
صمد بهرنگي
منيرو رواني پور
دكترعلي شريعتي
عبدالكريم سروش
آواي آزاد - مجموعه آثاري از شاعران معاصر
 

(ژورناليست ها ) و وبلاگ ها و سايت هاي حاوي لينك هاي متنوع و مفيد

روزنامك
زن نوشت
دو در دو
پابرهنهِ برخط
سرزمين آفتاب
روزنامه نگار نو
دنياي يك ايراني
سفرنامه ي الکترونيک
وبلاگ بي بي سي فارسي
حاجي واشنگتن
علي خرد پير
امشاسپندان
ايران كليپ
ايران جديد
هفت آسمان
بلاگ چين
خانم کپي
آق بهمن
يك پزشك
خبرنگار
روزانه
فرياد
كوچه
کسوف
 

(گروهي ها) گاه نامه ها و مجله هاي الکترونيکي

پيك خبري ايرانيان
ايرانيان انگلستان
كتاب داران ايران
خواندني ها
مجله ي شعر
خانه ي سبز
پويشگران
فروغ نت
گيل ماخ
زيگ زاگ
شرقيان
صبحانه
ديباچه
انديشه
فانوس
پنجره
پندار
گوشزد
هنوز
نامه
لوح
 

وب نوشت ها و سايت هاي شخصي - فرهنگي سياسي اجتماعي

مهرانگيزكار
مسعود بهنود
شيرين عبادي
هادي خرسندي
احسان شريعتي
ايرج جنتي عطايي
اشكان خواجه نوري
ميرزا آقا عسكري
لطف الله ميثمي
محمدرضا فطرس
وحيد پور استاد
اميد معماريان
سيروس شاملو
كورش علياني
شاهين زبرجد
مهين ميلاني
سعيد حاتمي
ملكه ي سبا
حسين پاكدل
علي قديمي
هادي نامه
بيلي و من
نقش خيال
مسافر شب
بدون حرف
گيله مرد
بازگشت
تادانه
ناگزير
مهتاب
افکار
فردا
آشيل
قلم
شيز
سپهر
ناتور
جمهور
بي اسم
35 درجه
گل خونه
يك قطره
آبچينوس
هومولونوس
روز نوشت
چشم هايش
ملي مذهبي
باغ بي برگي
چرند و پرند
رامين مولائي
يك نخ سيگار
زندگي وحشي
از بالاي ديوار
سرزمين رؤيايي
تحقيقات فلسفي
روي شيرواني داغ
شهروندِ نصف جهاني
يادداشت هاي نيمه شب
ترا اي کهن بوم و بر دوست دارم
كتابچه ي مهدي خلجي
مقالات سياسي و اجتماعي
ارزيابي شتاب زده خداداد رضا خاني
اكنون شهرام رفيع زاده
آدم و حوا حسن محمودي
قلم رو ساسان قهرمان
پوتين محمد تاجيك
چشمان بيدار مهستي شاهرخي
چرا نگاه نكردم ؟
عمادالدين باقي
محمود فرجامي
شادي شاعرانه
سلول انفرادي
کتاب درخانه
تقويم تبعيد
پراكنده ها
بلاگ نوشت
زر نوشت
ارداويراف
ميداف
عكاسي
ليلا صادقي
سينماي ما
فيلم نوشته ها
آيدين آغداشلو
نيک آهنگ کوثر
پيمان اسماعيلي
وبلاگِ عكاسي
ايران كارتون
فروشگاه گرافيك
 

اديان ومذاهب

يتااهو
يهود نت
آيه الله منتظري
شريعت عقلاني
بام آزادي
 

ادبيات و هنر - شعر و داستان - مقاله : فلسفه و شناخت جامعه و انسان

نقطه تهِ خط
ماهنامه ي هنر موسيقي
خيال تشنه - حميرا طاري
هزارتو - فرزاد ثابتي
يادداشت هاي شيوا مقانلو
گوباره - ابراهيم هرندي
داستان هاي کوتاه يک آماتور
اهورا - مجيد ضرغامي
انساني بسيار انساني
الفلسفة فل سفه
نامه هاي ايروني
پيام يزدان جو
چه گوارا
چوبينه
گردون
برج
 

كامپيوتر و ارتباطات

دات
زيرخطِ IT
سرگردون
امير عظمتي
استاد آنلاين
همايون اسلامي
سرزمين كامپيوتر
فولكلور اينترنتي
وبلاگ تخصصي دلفي
از صفر تا اينترنت
سايت علمي فرهنگي خاطره
رباتيك و هوش مصنوعي
راهرو وب - محمدرضا طاهري
دانش كتاب داري و اطلاع رساني
ايتنا - اخبار فناوري اطلاعات
فناوري اطلاعات و ارتباطات
دنياي كامپيوتر و ارتباطات
مديريت فناوري اطلاعات
انديشه نت
 

نام داران « وب ِ» فارسي - متنوع و انتقادي

مجيد زهري
حسن درويش پور
روزگارما بيژن صف سري
خواب گرد رضا شكر اللهي
سردبيرخودم حسين درخشان
حضورخلوت انس عباس معروفي
پيام ايرانيان مسعود برجيان
كلمات اكبر سردوزامي
 

اطلاع رسان هاي بي نام و نام دار سياسي اجتماعي فرهنگي

دموكراسي فرزند جسارت
روز شمار انقلاب
زير چتر چل تيكه
چه و چه و چه
اردشير دولت
وب-آ-ورد
ورجاوند
خُسن آقا
سگ باز
چپ نو

طنز سياسي

ملاحسني
ملاحسني در کانادا

سايت هاي سرويس دهنده

 بلاگ اسپات
پرشين بلاگ
بلاگفا
وب گذر
 

موتورهاي جستجو و فهرست ها

 گوگل فارسي
گويا
تير آخر
پارس خبر
لينک هاي فله اي
داده هاي فارسي
 

لوگوها

وبلاگ نما

لينكستان

ليست وبلاگ هاي به روز شده

Weblog Commenting and Trackback by HaloScan.com






دوشنبه، آبان ۰۹، ۱۳۸۴

 

و مي پرسم و مي گويم - شعرِ امروز

و مي پرسم و مي گويم


و مي گويم
و مي پرسم
«چراغِ كُشته ام ، در شامِ تاريكي» (1)
و معشوقي ندارم ديگر و
از جنسِ اين " انسان "
گريزانم
و آري " خويش " را
جانم
*
بلي
بازي نمي دانم
و اين مردم ، برايم لُخت
سرشار از عفونت ها
- به شهري ، جمله غربت ها -
چنين بوده است - گويا – قصه يِ خيام و اخترها

- و يا حافظ و دخترها -
اباحي مردِ منزل ها
و ديگرهايِ ديگرها
به ديروز و به فرداها
*
« نمي دانم - در امروزِ تمدن - چون ببايد بود ؟ » (2)
خودم را من روايت مي كنم

- گاهي -
چنين
« مانندِ رود و چشمه سرگردان » (3)
« و مي پيچم به خود ، از دردِ بي درمان » (4)
خدايان را حكايت كرده ام
باري
- همه پيغمبران را نيز-
و ده ها بت
- كه ديگر نيست -
خودم ديدم
چگونه جمله گي در " خويش " وامانده
بشر زايشان ولي گريان
پشيمان بنده گاني " خاضع " و " خاشع "
" خِرد " را خود كند اِنكار
و " عشق " آري
- كه با اين مرد و زن- ؟
زيبا بَزَك كرده
- ولي درمانده از ديدن -
حكايت بود و افسانه
چه مي پرسم ز خود ؟
- گو ديگران ؟ -
اكنون ، چه مي خواهم ؟
*
خودم را من روايت مي كنم ، آري
- شما را نيز ، اي مردم-
منم
آن قله ي برجسته در البرز
سپيدي ، بر تنم جامه
بهاري دامنم ، پّر گُل
و اين نزديك مي بينم
كه مي آيد – هلا – خورشيد
« پگاهِ خوشه باران است »(5)
و در رقص آمده هستي
مگر نوروز مي آيد ؟
«گُلِ پيروز مي آيد »(6)
*
(1و2و3و4و5 و6) مصرع ها خودي است .
شعري از دفترِ « شرحِ دقيقِ فاجعه » / 1383 گشوده تا كنون .


|
دوشنبه، آبان ۰۲، ۱۳۸۴

 

درود و پوزش


با سلام

درگيرِ تهيه يِ « لينك دونيِ » جامع و مفيدي براي « وبلاگِ نگاه » هستم .
از دوستان عذر مي خواهم . به زودي خدمت مي رسم .
تماميِ گل هايِ زندگي و شكوفه هايِ تازگي

- به بهانه يِِ چهارم آبان ، سال روزِ تولدم -
برخيِ شما عزيزان و خويشانِ نديده وهمراه و شكوفا

شادكام و پيروز باشيد . م . ر . زجاجي - ايران - آبان 84


|
جمعه، مهر ۲۹، ۱۳۸۴

 

روزي كه باور كنيم " خويش " را - شعر امروز



روزي كه باور كنيم " زندگي " را
" خويش " تن را ، در اكنونِ شادكامي
به هنگامه اي كه تمامتِ هستي
برخيِ خِرد و به پايِ اصالتِ انسان است
و آدمي پاي كوبان ، در انديشه يِ بي كراني
*
روزي كه باور كنيم " خود " را
لبخندِ فردا بر لب هامان خواهد شكوفيد
و بر تماميِ زندگي هايِ ناكرده و نسل هايِ تباه
به دريغ خواهيم نشست
برآشفته از ياوه هايِ پيشينيان
و حقارت هايِ خويش
*
روزي كه باور كنيم " زندگي " را
از هر چه خواهيم گسست
و با گام هايِ استوار
به رقصِ برخواهيم خاست
ديروزهايِ رنج
به " هفت هزار ساله گان " وانهاده
زيبائي را ، در كاميابيِ " انسان " خواهيم جّست
روزي كه باور كنيم ، خويش تن را
به زمين و زندگيِ اكنونيِ آدمي خواهيم انديشيد
و شادكاميِ لحظه - ما را - به فردا بر خواهد انگيخت
پاي كوبان ، بانگ بر خواب گردان زده
حريفان را ، به خويش خواهيم خواند
و بزرگيِ حلول را – در تحولِ هنگام - در خواهيم يافت
روزي كه باور كنيم ، خويش تن را
*
زندگي هيچ اصالتي جز خود را بر نمي تابد
و بودن ، به شادكامي مي خواند
هستي ، مدام در حالِ دگرگوني است
" جويبارِ لحظه ها جاري " (1)
حركت ، ايستائي را بر نمي تابد
و " زندگي " شدن و بودن را ، در مفهومِ خويش دارد
و هر اصلِ ثابتي ، از جنسِ سنگ است و سكون
روايتِ مجعولِ ديگري ، از نيستي و فريب
كه هستي را انكار مي كند
و آدمي را نادان و ناتوان مي طلبد
*
و اما زيبائي
روانيِ پيوسته يِ بهتر زيستن
در شكفتنِ جويبارهايِ " زندگي " است
كه نهرها و اقيانوس ها مي آفريند
و آفرينش و زمين را ، بر جاي مي گذارد
چيزي شما را نفريبد
كه كهكشان ها
تنها در ذهنِ آدمي هستي مي گيرد

*
روزي كه باور كنيم خويشتن را
به زندگي بر خواهيم خاست
و مرگ را ، به نيستان واخواهيم گذاشت
تا "جاودانه گي " و " انسان " را دريابيم
*
روزي كه باور كنيم ، بودن را
به رقص برخواهيم خاست
و خرسندي را خواهيم آزمود

*
ــــــــــــــــ
(1) مصرعي از زنده ياد اخوانِ ثالث .

شعري از دفترِ « شرحِ دقيقِ فاجعه » / 1383 گشوده تا كنون .


|
دوشنبه، مهر ۲۵، ۱۳۸۴

 

پيامي ، به ناشناسي

پيامي به ناشناسي

مي خواهم به پرسم كه : آقايان دارند چه مي كنند ؟ گيرم كه چهار روز هم با خيمه شب بازيِ " مسأله يِ اتمي " سرِ مردم را گرم كرديد . بعدش چه ؟ دوباره يك بحرانِ ديگر خلق مي كنيد و تويِ بوق هاتان داد و هوارش را به دنيا مي رسانيد ؟ تا كي ؟ تا كي مي شود بر بحران و در بحران حكومت كرد ؟ چرا نمي خواهيد نفسِ تحولي را كه در زمان و مكان اتفاق افتاده است درك كنيد ؟ يعني يك نفر پيدا نمي شود كه به فكرِ آينده يِ اين كشور و مردم باشد ؟ چرا به خودتان رحم نمي كنيد ؟ چرا داريد همه چيز را بر هم مي زنيد و هر روز منزوي تر از روزِ پيش ، با دنيا به حالتِ جنگ در ميآئيد ؟ چرا داريد اين كشور و مردم را به جنگ دعوت مي كنيد و بر مي انگيزيد ؟ انگار نمي توانيد بدونِ جنگ و خون ريزي و مرگ و داغ و درفش " زندگي " كنيد . نمي بينيد كه هيچ كس آماده گيِ جنگ را ندارد و خوابِ آن را هم نمي بيند ؟
چرا چيزي را شعار مي دهيد كه خودتان هم مي دانيد ، اوضاع و شرايطش فراهم نيست . نه اجماع و انگيزه يِ كافي براي آن وجود دارد و نه مردم و جامعه به آن رضايت مي دهند . مگر نمي بينيد كه نتيجه يِ نزديك به سي سال از " جنگ " گفتن و شب و روز " مرگ " را شعار دادن و به نمايش گذاشتن ، قبرستان ها را آباد كردن و پي در پي از فاجعه ها گفتن ، اين شده است كه امروزه مردمِ ايران ، به راستي كه از هر گونه خشونتي به دور هستند و ذره اي آماده گيِ كوچك ترين حركتِ خشونت بار را ندارند و آن قدر خسته شده اند كه حتا برايِ شادكامي و رفاه و آينده يِ خويش و فرزندانشان نيز ، حاضر نيستند يك گام بردارند ...
اين " فاجعه " نتيجه يِ بيست و چند سال از جنگ گفتن و مرگ را شعار دادن است . تا كي مي خواهيد « مرگ » را تقديس كنيد و به دشمنيِ « زندگي » برخيزيد و دنيا را « زندان » و « انسان » را « گناه كارِ ابدي » بدانيد و بشماريد و پي در پي احمق توليد كنيد و شادكامي و رفاهِ جامعه و مردمي را فدايِ قدرت و ثروتِ اقليتي سازيد ؟ مطمئن باشيد كه در يك شرايطِ سالم ، هم خودتان راحت تر و محترم تر و كامياب تر زندگي خواهيد كرد و هم مردم از حقوقِ انساني و شهرونديِ خويش و رفاهِ كافي ، برخوردار خواهند شد ؟ چرا با خودتان " لَج " كرده ايد ؟ و چرا مواضعي را كه فردا از آن پس خواهيد نشست و به صرفه و صلاحِ هيچ كس هم نيست ، بيهوده و به دروغ و تبليغاتي ، تويِ بوق مي كنيد و « اَنعامِ » اجير شده را به آن بر مي انگيزيد . چرا دنبالِ « بحران » مي گرديد ؟ و چرا نمي توانيد مثلِ " آدم " زندگي كنيد ؟
آيا حالتِ انفعالِ مردم و جامعه را احساس نمي كنيد ؟ چقدر پيامبران و تئوريسين هايِ اصلاحات ، پيشنهادِ حركت هايِ بي هزينه را دادند و كسي عمل نكرد ؟ چقدر بايد به تمسخر طرح به دهند كه : مردم ايران خوب است در يك روز و ساعتِ خاصي ، آدامس باد كنند و بتركانند ؟ و مگر نمي بينيد كه كسي همين قدرش را هم حاضر نيست عمل كند ؟
آيا روي گردانيِ عمومي از خشونت و پاسخ ندادنِ شيوه هايِ مرده را احساس نمي كنيد و در نيافته ايد ؟ و مگر نمي بينيد كه اندك اندك خودتان را هم همان حالتِ " انفعالي " كه در جامعه وجود دارد ، فرا مي گيرد و هميشه يك حركت عقب هستيد ؟ ؟ منتظريد كه ببينيد دنيا چه مي كند و آن گاه در برابرِ آن ، موضعي منفعلانه و دفاعي ، اما خشمگينانه و كاملا شعاري و احساسي و تبليغاتي را ، اتخاذ كنيد ؟ مواضع و شعارهائي كه فقط به دردِ خطبه هايِ نماز جمعه مي خورد و احسنت هايِ جمعيت هايِ اجير شده و اقليتِ كادرِ تشريفاتيِ گردهم آئي ها و راه پيمائي هايِ هدايت شده را ، برمي انگيزد و تنها از دهانِ نماينده گان دست چين شده و حلقه اي از خواصِ كاملا مطيع و اربابِ منافعِ نجومي ، در مي آيد و بس ... و تنها توانسته است ظواهري را بيآرايد و " مناسكي " را ، به زورِ دلارهايِ نفتي و هوچي گري هايِ احمقانه حفظ كند ؟ ؟
مگر نمي بينيد ؟ ؟ يا گمان مي كنيد كه ديگران نمي بينند ؟؟
آن كه اهلش باشد ، بسياري از مواضعِ شعاريتان را – برايِ مصرفِ داخلي – بگونه اي توجيه خواهد كرد و شايد « حق » را هم در بعضي از مواضع به شما بدهد ؟ ! اما آقايان چرا نمي خواهيد يك بار و برايِ هميشه ، دريابيد كه شيوه هايِ ديروزين ، ديگر در دنيايِ امروز ، جواب نمي دهد و رفته رفته رو به متروك شدن است ؟
چرا جانبِ دنيائي را گرفته ايد كه رو به اضمحلال دارد و به بن بستِ موجود رسيده است ؟ چرا مي خواهيد از چيزي نمايندگي كنيد كه مي توانيد نكنيد ؟
« ديوارِ برلين فرو ريخت »
« شرق و غرب جنگ بس كردند »
«عثمانيان به اروپا پيوستند»
« و انقلابِ فرانسه ، به تاريخ »
« سدِ يأجوج و مأجوج كي فرو مي ريزد ؟ »
« ديوارهايِ نابينائي » ! (1)
چرا روحِ زمان را احساس نمي كنيد ؟ دشمنِ خودتان كه نيستيد ؟
اين جامعه و نسلِ « حرمتِ كاپوت » كه خودتان پروريديد و در 76 به صحنه آورديد ، كارِ خود را كرد و هشت سال را هم اين گونه گذرانديد . اما آقايان ، اگر اندكي دير به جنبيد ، اصلِ موضوع از دستتان در خواهد رفت . زمان شتاب زده تر از آن است كه شما با حركت هايِ لاك پشتي تان بتوانيد جبرانِ عقب مانده گي ها را بكنيد . اين راه جهشي بزرگ و شجاعانه و قدرت مندانه مي خواهد و گرنه همواره ، از همه چيز و همه جا عقب خواهيد بود ... چرا به خود نمي آئيد ؟؟ چرا همتي نمي كنيد ؟ پس آن مشاورانِ نخبه و متخصصتان كجا هستند ؟؟ چرا روح و پيامِ زمان را در نمي يابيد و تحولي را كه در متروك ساختنِ شيوه هايِ سنتي پيش آمده و جهان و جوامعِ تازه اي را كه در حالِ شكل گيري است ، تشخيص نمي دهيد و خود را با جبرِ گريزناپذيرِ زمان هماهنگ نمي سازيد ؟ چرا ؟ صد سالِ پيش اين جامعه دست به انقلابي زد كه چون بسياري از رهبرانش نيز ، نفسِ وجوديِ آن را درنيافته بودند و لزوم و شايسته گيِ آن دگرگوني را احساس و لمس نمي كردند ، در طولِ تمامي اين صد سال هم ، سخت ترين مقاومت ها و واكنش هايِ منفي را ، در برابرِ انديشه يِ " جامعه يِ مدرن " از خويش نشان دادند و نتيجه هم اين شد كه ما ايرانيان ، در صدمين سال گردِ " انقلابِ مشروطه " درست در همان جائي باشيم كه در آغاز بوده ايم . يعني تازه حالا و پس از يك قرن ، مردمِ ايران دارند لزوم و ضرورتِ تشكيلِ " جامعه يِ مدرن " و " مدني " را در مي يابند و خاص و عام از آن سخن مي گويند .
ما ايرانيان ، از آن جا كه در صد ساله يِ گذشته ماهيتِ " آزادي " و " آگاهي " را درنيافته بوديم و از جامعه يِ شهر نشين و مدرن هيچ نمي دانستيم و هميشه به صورتِ غرب و « غرب زده گي » به موضوع نگاه مي كرده ايم ، لذا در جائي هم كه خواسته ايم گامي برداريم ، جز تشكيلِ نظمِ فاسدِ اداري و نهادهايِ غيرِ لازم و ايجادِ مديريت هايِ غيرِ مربوط و غيرِ مسؤول و كاملا زايد ، كاري نكرده ايم و نتيجه اين شده است كه امروزه با يك سيستمِ كاملا فاسد و مزاحم و غيرِ لازم و باد كرده يِ « اداري » روبرو هستيم كه خودش هدف شده است و مثلِ موريانه سرمايه ها و توانِ كشور را مي خورد و چاره اي هم جز جمع كردنش باقي نمانده است .
و مگر نمي بينيم كه اكنون ديگر سال هاست كه مديريت هايِ كلانِ اجتماعي و اداره يِ تماميِ امورِ اقتصادي و سياسي و اجتماعي و فرهنگي كشور- توسطِ دولت ها - نارسائي و نابسامانيِ خود را نشان داده و آن جهان و نگاه فرو ريخته است . از آن طرف هم الگوهايِ جوامعِ برخوردار ، كاملا سالم و كامياب و به دور از مفاسدِ جوامعِ شرقي ، راه و بي راهه ها را آشكار ساخته و ديگر اكنون سال هاست كه « اتحادِ شوروي » به عنوانِ سمبلِ بزرگِ « مديريتِ دولتي » از هم پاشيده است و امروزه در بسياري از جوامعِ اروپايِ غربي – به عنوانِ مثال – دولت ها اندك اندك در حالِ حذف شدن هستند و بيشتر در سايه قرار گرفته اند و مي گيرند ، ارتش ها پي در پي منحل مي شود و « دولت ها » كوچك و كوچك تر مي گردند ، اما در عينِ حال مردم و آحادِ آن جوامع ، در كاميابي و رفاهي نمونه زندگي مي كنند و آلوده گي هاي و بيماري هاي ما را هم ندارند .
و آري كه اكنون جهان رو به كم رنگ شدنِ حاكميت ها و حذفِ نهادِ قدرت – دستِ كم - از رويه و ظواهرِ اجتماعي پيش مي رود و در بسياري از نمونه هايِ خويش – نيز – موفق بوده است ... هيچ كسي هم زيان نديده و اين همه زندان هم ندارند . كلاه برداري و اختلاس و رشوه خواري و زد و بند و دزدي و قتل و غارت و حادثه و سانحه و مرگ و قبرستان و عزا و ماتم هم نگرفته اند ، بلكه كاملا شادكام و برخوردار ، به " زندگي " برخاسته اند .
چرا بايد ما مردم ، هم چنان در خوابِ خرگوشيِ خويش بمانيم و يك قرنِ كامل را مفت و مسلم از دست به دهيم ؟ چرا و چگونه ؟
چرا هر چيزي را مي خواهيم به گند بكشيم ؟ و تنها ظواهري فاسد از به اصطلاح يك جامعه يِ نيمه مدني ، نيمه قبيله اي ، نه سنتي و نه مدرن و خلاصه شتر مرغ گاو پلنگ را بر جاي نهيم كه در آن هيچ چيزي و هيچ كسي در جايِ خودش نباشد و كارِ قانوني خود را – حتا– انجام ندهد و نقشِ اصلي و شايسته يِ خويش را نداشته باشد ؟ چرا بايد اين چنين نسل و جامعه و مردمي ، بي دفاع و كم توان و بيمار و درگير با نظمي فاسد و شكل و مناسكي واقعا متروك بر جاي بماند و مانده است ؟ چرا ؟ و مگر جز ما نسلِ اول و دومي ها مسؤولش هستيم ؟؟ و تا ازل و ابد هم ، اين ننگ را بر ما خواهند نوشت ؟
تا مي خواهد كاري صورت بگيرد ، باز ما موضوع را عوضي مي فهميم و دوباره چند و چندين اداره يِ لوكس و نهادهايِ خلق الساعه درست مي كنيم وتشريفاتيِ زايد و ديوانه كننده ، با مشتي مفت خور و بي لياقت را ، به كارهائي كه در تخصص و توجه و موردِ نظرشان نيست ، وا مي داريم ؟؟ نتيجه هم – آشكار است - اين مي شود كه از « گفت و گويِ تمدن ها » تنها اداره اي بر جاي ماند كه حالا داريم تصدي اش را به اين و آن حواله مي دهيم و مانده ايم كه بودجه اش را به وزارتِ خارجه بفرستيم ، يا جايِ ديگر ؟ يا هفت ماه حقوقِ مشتي كارمند رويِ دست مان بماند ؟
چرا بايد از « اصلاحات » و لزومِ دگرگوني در ديدگاه هايمان ، تنها تريبون ها و تئوريسين ها و كارشناسان و سينه چاكانِ تاق و جفت و خلق الساعه را ، درك كنيم و برآوريم و فورا موضوعي به اهميت و لزوم « اصلاحات » را لوث كنيم و دكان و دستگاهي در جهتِ انتقالِ فلان مدير از روستا به شهر و به نان و نوا رسيدنِ مشتي « اصلاحات چيانِ دولتي » بسازيم كه در نهايت گردشِ قدرت در ميانه يِ اقليتي نالايق و غير متخصص و فرصت طلب را تأمين كند و بس و هيچ كاري هم صورت ندهد . بلكه تنها چيزي را كه درك نكرده و نشناخته باشد ، همان نفسِ وجودي و نقشِ لازمي است كه برايِ آن و به انگيزه يِ تحققِ آن ، انتخاب و تعيين شده است ؟ چرا همه چيز را « ملوث » مي كنيم و به گند مي آلائيم ؟ و مگر نمي بينيم كه گندابِ واژه هامان ، بالا مي آورد ؟ ؟
به چه حضيضي بايد سقوط كرده باشيم كه دلقكان و بوزينه گان و نابخردان ، محبوب و مطلوبِ ما باشند و بلندگويِ يك سويه اي چون به اصطلاح « رسانه يِ ملي » ياوه هايِ خر جمع كنِ خويش را ، به عنوانِ « روايتِ قومِ ايراني ، در آستانه يِ هزاره يِ سوم » به خوردِ خلق الله بدهد ؟ و تماميِ « حشرات الارض » جرئت و جسارتِ خودنمائي پيدا كنند ؟ ؟ چرا ؟
و آيا نمي دانيم كه وضعِ موجود و فسادِ همه گير در تماميِ شؤون جامعه و فرد ، حاكي از دردِ بزرگ تري است كه سقوطِ اين هويت و مليت و مردم را نشان مي دهد ؟ ؟
خير . واقعيت اين نيست ...

موضوع اين است كه كساني و جريان هائي اصرار دارند ، با انكارِ فهم از « انسان » و ناديده گرفتنِ هزاران هزار نيرو و توانِ متخصص و بالفعل و بالقوه و با محروم ساختنِ ايران و ايراني ، از جايگاهي كه شايسته يِ اوست ، به جهان و جهانيان بگويند و برايِ ايشان اين توهم را ايجاد كنند كه ديگر از ايران و ايراني هيچ نمانده است و در نتيجه « ادني طبقات و شخصيت هايِ اجتماعي و فرهنگي » مشروعيت و مقبوليت يافته اند و به اصطلاح « همين هم از سرشان زياد است » ؟
به راستي كه زهي تأسف و اسف ...
به كجا مي رويم و چه مي كنيم ؟
« با خويشتن چه كرده ايم » ؟ (2)
زمان پرشتاب مي گذرد و ديگر گذشته است عصري كه با كجاوه و پالكي به سفر مي رفتند ... حركت هايِ لاك پشتي و منفعلانه هم ، ديگر جواب نمي دهد و « گرهي را از كارِ فروبسته يِ ما » نمي گشايد ... افغانستان و عراق و لبنان و سوريه و كجا و كجايِ ديگر هم ، دير يا زود ، راهِ خود را مي روند و مي گشايند و ما روز به روز ، در جهان منزوي تر مي شويم و خواهيم شد .... و بالاخره كه تا كي و كجا ؟ و چند ؟
چرا آن ها كه بايد همت كنند ، نمي كنند ؟ و چرا يك نفر پيش قدم نمي شود ؟ آيا اين به آن معنا نيست كه ديگر نه بتي ساخته مي شود و نه بت ساز و بت پرست و بت شكني ، بلكه به هر روز و لحظه بتي مي شكند و اصلي فدايِ مصلحت و منفعتي مي شود ... و مگر ما خودمان سال ها پيش ، نهادش را هم تأسيس نكرده ايم ؟ و تشكيلاتي را بر نياورده ايم كه تماميِ اصل و فرع و سنت و باورها و قراردادهامان را نيز ، به پايِ مصالحِ كوچكِ اقليت هايِ نالايق قرباني كند وحتا خلافِ « قانونِ اساسي و شريعتِ اسلام » هر چه را كه خود بخواهد تصويب كند ؟ و مگر كه اين معنائي جز « قرباني كردنِ حقيقت به پايِ مصلحت » دارد كه شريعتي سال ها دادش را زد و گريست ؟ ؟ يا مگر در انتخاباتِ اخير چوبِ حراج بر بسياري از اصول و باورهايِ خويش نزديم ؟ ؟
بس است و بس كنيم . كمي به خود آئيم . داريم به كجا مي رويم ؟ چه مي خواهيم بكنيم ؟
چرا نمي خواهيم جنازه اي را كه سال هاست بسانِ ميراثي شوم ، بر سر و گردن و پشت و پهلويِ ما بار شده است ، به خاك بسپاريم و خرابه ها و ويرانه ها را رها سازيم و شيار كنيم و زميني بارور پديد آوريم و اجازه دهيم كه همه چيز از بن و پايه - و اين بار شايسته و واقعي و آزادانه و آگاهانه - بنا گردد ؟ و ايراني شادكام و آزاد و آباد ، در جايگاهي كه شايسته يِ اوست ، برآيد و به پا خيزد ؟ ؟ من بر اين باورم كه هيچ كس زيان نخواهد ديد ، بلكه هرچيز و هر كس ، در جائي كه بايد باشد و شايسته يِ اوست ، قرار خواهد گرفت و هريك از ما ايرانيان ، به حقوقِ نداشته يِ تاريخيِ خويش ، دست خواهيم يافت و برايِ نخستين بار ، به عنوان « انسان » يعني موجودي خِرد ورز و آزاد و آگاه و فاعل و قادر به همه چيز سَر بر خواهيم آورد ...
مي انديشم كه چنين چشم اندازي قابلِ تحقق بوده و به زيانِ هيچ كس هم نيست و تماميِ ما ايرانيان از روزي دو دلار كه الان و اكنون داريم و نداريم ، بيشتر و بهتر خواهيم داشت و در جامعه و شرايطي برخوردار از دانش و تكنولوژي و منابعي ارزشمند و سرشار ، با استعدادها و تواني جوان و كم نظير ، بهترين و برترين جايگاه را - كه حقِ ماست – در منطقه و جهان به دست خواهيم آورد ...
« و ديگر عرضي نيست » .
و السلام
ــــــــــــــــ
(1و2) مصرع هائي خودي است .


|
شنبه، مهر ۲۳، ۱۳۸۴

 

بيا بازگرديم ، نازنين - شعرِ امروزفارسي

بيا باز گرديم نازنين ، بازگرديم

روزي كه اقاقي ها در نگاهِ ِ ماه گل مي دهند
و نسترن در شكوفه هايِ هرجائي مي شكفد
- ياس و مريم - در نزديكيِ نزديكان
شميمِ جان بخشِ لذت را مي پراكنند
و دانش و شناختِ آدمي ، در بي كرانِ هستي گُل مي دهد
چگونه انساني است كه خويشتن را انكار مي كند
و جان بخش نسيمِ پرواز را ، برمي آشوبد و مي آلايد ؟
*
دريغا بر زندگي
به هنگامي كه هر گند زاري
در صفيرِ واژه ها قد مي كِشد
و هر آدمكي - به تعبيرِ خواب هايِ ناديده - لب مي گشايد
و ما هنوز دل خوش كرده ايم
كه تماميِ عفونت ها – به هنگام - مزه يِ نيشتر را مي چِشند
و اين بزرگ ترين پَلشتيِ تاريخ ، نيز
كه اما ، با هيچ نيشتر و مرهمي ، نتَركَيده است
و زباله ها و پليدي ها - هنوز- در " تنوره هايِ آتش "
راه بر نَفَس مي بندند
و انسان و هستي را ، اين چنين بر مي آشوبند و مي آلايند ؟
« بيا بازگرديم نازنين ، بازگرديم » (1)
« اين جا هنوز شب است » (2)
*
در اين مكاره بازار ، تماميِ " حقيقت " ها را
به پشيزي سودا مي كنند
و در گند زارها ، طلوعِ " عشق " را
به غروبِ خورشيد ، نماز مي بَرند
چگونه روز را ، سامان بخشيم ؟
هنگامي كه نمي خواهيم - شب - برخيزيم
مگر نه كه درخششِِ هور ، به بيداري مي خواند ؟
و طلوعِ زندگي ، از كاميابي مي گويد ؟
*
هرگز از خويش نپرسيده ايم
" جبرِ " شب زنده داري را !
و به راستي كه چرا ؟
و چگونه و تا كي ؟
« بيا بازگرديم ، نازنين » (3)
« بازگرديم » (4)
اين جا – هنوز- به مرگ مي انديشند
و تاريكي بيداد مي كند
بازگرديم
*
(1و2و3و4) مصرع ها خودي است .

شعري از دفترِ « شرحِ دقيقِ فاجعه » 1383 گشوده تا كنون .


|
جمعه، مهر ۲۲، ۱۳۸۴

 

حضرتِ خَر - شطح

در خصالِ حضرتِ خَر

مي خواهم بگويم كه هيچ موجودي از خَر نجيب تر و زحمت كِش تر نيست و به راستي كه آن حضرت را خصالِ نيكو بسيار و فراوان است .
شما كدام موجودي را - جز خَر- ديده ايد كه از ابتدايِ خلقت تا كنون ، هر بيداد و ناروائي كه بر او رفته باشد– نجيبانه – تحمل كند و همواره بارِ آدميزاد را بر دوش كِشيده باشد و به كارِ هيچ موجودِ ديگري هم كار نداشته باشد ؟
شما هيچ خري را ديده ايد كه تا قصدِ آزارِ او را نكنيد ، لگد بپراند ؟ در حالي كه من خودم - شخصا و نه معتمدا - چه بسيارها خرهايِ شريفي ديده ام كه چند برابرِ وزنِ خودشان را ، بر پشت داشته و با تمامِ توانِ خويش مي كوشيده اند كه سر بالائيِ روستايِ ييلاقيِ نزديك را ، بالا روند و هر وقت هم كه از رفتن لحظه اي سر باز مي زده اند ، يا مي خواسته اند نفسي تازه كنند و بوته اي علفِ سبز را از حاشيه يِ راه به نيش بكشند ، با سوزن هايِ تيز ايشان را " هين " مي كرده اند و يا با زنجيرهايِ آهني و دردآورِ خَرَكي ، پا و كپلش را مي آزرده اند و ناچارش مي كرده اند كه تمامِ سربالائيِ تند را ، با آن بارِ سنگين و ناجور طي كند . يعني همان « بمير و بدمي » كه در ضرب المثل هايِ ما مردم آمده است .
تازه بچه هايِ كوچك را هم به عنوانِ " سَرباري " مجبور بوده است تحمل كند و مگر مي گذاشتند كه لحظه اي نفس تازه كند ؟ خير . مجبور بوده است از كله يِ سحر تا بوقِ سگ ، بار بكِشد و دَم بالا نياورد . فكر مي كنيد شب كه مي شده آخورِ لبالبي داشته ؟ و دو مَن جو و سطلي آبِ خنك ، انتظارش را مي كشيده است ؟ خير . مشتي كاه پيشش مي ريخته اند و تا آخرِ شب ، نوبت به نوبت كدخدا و مباشر و دروگر و آخرِ سر هم بچه هايِ دِه ، خدمتش مي رسيده اند .
كه چه خوب شيخنا عبيدِ زاكاني فرمايد : « پسرِ خطيبِ دِهي بامداد در پايگاه رفت ، پدر را ديد كه خَر ميگائيد . پنداشت همه روزه چنان مي كند . روزِ جمعه پدرش بر مِنبر خطبه مي خواند . پسر بَر دَرِ مسجد رفت و گفت : بابا خَر را ميگائي ، يا به صحرا بَرَم ؟ » ( حكاياتِ فارسي – رساله يِ دل گشا )
تازه فكر مي كنيد كه پسرِ خطيب ، با همسالان خويش در صحرا ، با بيچاره چه مي كرده اند ؟ يا او را به چَرا مي برده اند ؟ خير . صبح از اين وَر دسته جمعي سوارش مي شده اند و تا شب و در صحرا هم ، نوبت به نوبت ، بيچاره را تحريك مي كرده اند ، بي آن كه جز انگشتكي بي مقدار چيزي ببيند و احساس كند . به نر و ماده اش هم رحم نمي كرده اند و نكرده اند . شما بايد در همين چِل سالِ پيش روستائي مي بوديد ، تا درستيِ حرفِ عبيد را ، به چشم خود ديده باشيد .
و آري و اما ، مهم تر از همه اين كه : در ميانِ تماميِ موجودات ، اين تنها شخصِ شخيصِ حضرتِ خَر بوده است كه مدام به او توهين شده و به حقوقش تجاوز كرده اند ولي او " مسيح وار " گونه يِ ديگرِ خويش را پيش آورده است . شما از اين موجود " نجيب تر " كجا مي خواهيد پيدا كنيد ؟
اما و متأسفانه از آن طرف به " ضرب المثل " هايمان نگاهي بيندازيد ، آيا تهوع آور نيست ؟ و آيا نبايد در نگاهمان به هستي وانواعِ حيات و باورهايِ ياوه مان ، تجديدِ نظر كنيم ؟
و به راستي كه ما به اصطلاح " آدمي زاد " خوب است اندكي شرم در وجودمان باشد . چقدر شب و روز و مدام ، هر خِنگ و ابله و چُلمني ، يا هر بچه و بزرگي ، به آن حضرت توهين كرده است و ناداني ها و سفاهت هايِ خويش را ، به خَر نسبت داده و اين فهيم ترين موجوداتِ عالم را ، بي شعور و نادان و نافهم شمرده است ؟
و به راستي ما " آدمك ها " خجالت نمي كِشيم كه در " ضرب المثل ها و حكمت ها و داستان هايِ تمام ياوه مان ، خَر را سمبلِ ناداني و لاشعوري شمرده و همگي و همگان و همواره ، بي شعوريِ خويش را ، به او نسبت داده ايم و مدام به شخصيتِ دانا و صبور و بي آزارِ آن حضرت ، توهين كرده ايم و مي كنيم ؟ ؟ به راستي كه خجالت دارد . شرم و نجابت را هم ادعا مي كنيم كه ما داريم و چيزِ خوبي است ! ؟ تماميِ مثل ها و حكمت هامان جز مشتي ياوه هيچ نيست . باور نمي كنيم ، چون تأمل نمي كنيم ...
مشتي آدمكانِ بي شعور و بسيار نادان و در عينِ حماقت و سفاهت ، مدام به اين سمبلِ نجابت و فهم توهين مي كنند و كرده اند . بر او سوار مي شوند و خروارها بارش مي كنند . مال و جان و فرزند و خانواده اش هم ، در اختيارِ خودش نيست ، بلكه مالِ ارباب است و ديگران صاحب اختيارِ او و هيچ چيزش هستند .
تازه مي تواند تمامِ اين افتضاح را با يك لگد برآشوبد ، اما شب و روز مي بيند و تحمل مي كند و به جايِ اين كه هم چون برادران و خواهرانِ جنگل نشينش ، به دامانِ همان " اباحي گريِ " سنتي خويش بازگردد و او هم در اين دور و زمانه اي كه در تمامِ دنيا و نزدِ فرهنگ ها و هويت هايِ گوناگون " اصول گرائي " مُد مي شود و شده است ، به اصولِ كهن و نخستينِ اجداد و برادرانِ حمايت شده اش عودت كند ، هم چنان صبورانه و خرانه و رام و آرام بارِ آدم زاد را مي كشد و دَم هم بالا نمي آورد ( خر است ديگر) ... شما از اين نجيب تر و فهيم تر، كدام " انساني " را سراغ داريد ؟
و به راستي و گذشته از هم چيز : آيا نسبتِ حماقت و ناداني ، به حضرتِ خَر دادن ، خود نشانه يِ كاملي از عدمِ شناخت و فهمِ هستي نيست ؟ يا كدام آدمِ دانائي است كه به اندازه يِ الاغ دانسته باشد و به آن درجه از فهمِ آفرينش رسيده باشد كه پوچي و بيهودگيِ حيات را – چون آن حضرت – دريافته باشد ؟ نمي بينيد كه حتا بازگشتِ به مامِ طبيعت و زندگيِ سنتي و اصولِ نخستينِ خويش را- نيز- بيهوده مي شمارد و به ناروائي هائي كه انسان بر او تحميل مي كند ، تن داده است ؟ اين ها نجابت نيست ، چيست ؟
و به راستي كدام خِرد ورزي است كه نداند : خَر با تمامِ وجود و حركات و رفتارش ، شب و روز به ما مي گويد كه زندگي جز " خورد و پوش و لذتِ آغوش " چيزي نيست . به چه زباني و چگونه ، بايد اين پوچي و " اباحي گري " را فرياد كند و به ما آدمكانِ نادان و مدعي بفهماند ، كه نفهمانده و نكرده و نگفته است ؟
مگر شما تا كنون هيچ خَرِ سير خورده و سير چريده و بيكاري را - چه در بيابان و چه در اصطبل - ديده ايد كه تمامِ آن يك متر و خورده اي آلتِ قابلِ عرضه را – كه ما شب و روز به خواهر و مادرِ يكديگر حواله مي دهيم - آويزان و آماده يِ بهره برداري و به شكم چسبيده ، نداشته باشد و مدام خَر غلت نزند و ماچه خَرِ همسايه را با عَرعَرِ بلندش ، به " لذتِ آغوش " نخواند ؟ ؟ چگونه بايد بگويد كه نگفته است و نمي گويد ؟؟
يا چگونه و مدام به ريشِ ما آدمك ها ، با رفتار و گفتار و كردارمان ، نه خندد و تمامتِ هستي را ، از پائين و بالا نگوزد ؟ ؟ و بر ياوه هايِ ما آدميان ، از خنده بر خويش نپيچد و سّم و دّم بر زمين نكوبد ؟
به باورِ من « خَر » چيزي ورايِ " عقل " است . به يك بيهودگي و پوچيِ فيلسوفانه رسيده و به همين دليل است كه اگر آدميان آزادش بگذارند – چنان كه اكنون در كشورهايِ متمدن هست – شب و روز خَر غلت مي زند و به ريشِ بشريت مي خندد و آن يك متر و اندي ، آرزويِ ما مرد و زنِ شرقي و سرشار از عقده هايِ جنسي را ، به فلان جايِ نادان تر از خود حوالت مي كند و...
تازه اگر از آن طرفِ قضيه هم به موضوع نگاه كنيم ، خواهيم ديد كه حضرتِ خَر در طولِ تاريخ و همواره ، نزديك ترين " مصاحبِ " تماميِ پيامبرانِ بني اسرائيل بوده است ؟ ؟ و مگر در " حديث " نخوانده ايم كه خرانِ خداشناس در هريك از عَرعَرهايِ دستگاهيِ خود ، كدامين وِرد و مناجات را فرياد مي كند ؟ ؟ نخوانده ايد ؟ يا فكر كرده ايد " دنيا خر تو خر " است ؟؟ يا اين كه فكر مي كرديد ما خرِ متدين و كافر نداريم ؟ ؟ يا نشنيده ايد كه گفته اند :
خرِ عيسي گرش به مكه برند * چون بيايد هنوز خر باشد
يا صدها " ضرب المثلِ " ياوه يِ ديگر را - كه شب و روز لق لقه يِ زبانِ نادان هاست - نشنيده ايد و نمي شنويد ؟ آيا اين ها - همه - توهين هايِ ناروا ، به آن بزرگ وار نيست ؟ ؟
از طرفي هم : آيا همين حرف و حديث ها ، دليل بر دانائي و شناختِ فوقِ فلسفيِ حضرتِ " الاغ " نيست و نمي باشد ؟ چرا ما آدمكانِ نادان ، به آن حضرت ندانسته و نشناخته ، مدام توهين مي كنيم ؟ چرا ؟ آيا اين دليل بر ناداني ما و دانائي و سكوتِ عالمانه و نجيبانه يِ خَر نيست ؟ ؟ و همين جا هم بگويم كه من فكر مي كنم نام و عنوانِ « خَر» شايسته تر و واقعي تر برايِ اين حضرت است . يا من فكر مي كنم كه واژه ي الاغ كمي نانجيبانه تر از خَر است . هم چنان كه معرفيِ " اسب " خواهر زاده يِ محترمِ الاغ را - در ضرب المثل هايِ فارسي - به عنوانِ سمبلِ " نجابت " چندان قبول ندارم و شخصِ شخيصِ حضرتِ خر را ، نجيب تر و صبور تر از اين خواهر زاده مي دانم ...
هيچ گاه " اسب " قدرتِ تحمل و سازگاريِ خر را ندارد و چه بسيار دشواري هائي كه در راهِ رام كردنِ " اسب " وجود دارد و استاديوم هائي كه برايِ پرورش و آموزشِ او ساخته اند و مسابقاتي كه همه ساله برايش برگذار مي كنند و چه بسيار موردِ حرمتِ آدمي است ... اين همه هم در حقش ظلم نشده و به شخصيت و شعورِ فوقِ انسانيِ وي ، توهين نشده و به حريمش تجاوز نكرده اند ... اما او با بزرگ واريِ تمام لب فرو بسته و جز با الفبايِ خواص سخن نگفته است ...
شما كجا مي توانيد " خِردمند تر از خَر " را پيدا كنيد ؟ يا " صبورتر " و " نجيب تر " از او را بيابيد ؟ در حالي كه فرضا " شتر " به عنوانِ سمبلِ صبر و تحمل معرفي شده است ، اما هرگز اين چنين ملعبه و مضحكه يِ بيهوده يِ آدمي قرار نگرفته و سمبلِ ناداني و حماقت نيز شمرده نشده است ...
در هر حال من واژه يِ " الاغ " را كمي نابخردانه تر از " خَر " مي دانم ، زيرا گمان مي كنم " الاغ " چيزي بينِ " خَر " و " يابو " ست و تازه خودش مسلمان و كافر هم دارد و خداي را نيز در عَرعَرهايش ستايش مي كند ... اما اين ما مردمِ نادان بوده ايم كه همواره از اين اصيل ترين و نجيب ترين نوعِ موجودات ، غفلت كرده ايم و آن بزرگ وار را نشناخته ايم ....
آري داشتم مي گفتم كه الاغ با يابو تفاوت هائي دارد ؟ اما مي بينم اين خودش بحثي مستقل و « محلِ تأمل » است . « فتأمل » ...
اما و به راستي كه ما مردم ، خودمان را از الاغ داناتر هم مي دانيم ؟ يا كه از يابو پيچيده تر هستيم ؟ شما هيچ وقت به يابو دقت كرده ايد ؟ خلقتِ عجيبي است و شگفت آن كه ما مردمكان ، هيچ از هستيِ او نمي دانيم و هر ساق و سُمِ زشت و بد تركيب و ناهماهنگي را ، به حضرتِ يابو نسبت مي دهيم ....
چگونه است كه ما يك مجموعه ي قواعد و سنت ها و " خير و شري " را فرض كرده ايم و بر چرندِ مجعولِ خويش ، پي در پي اصرار مي ورزيم و خود را عقلِ كل هم مي دانيم ، اما نمي توانيم ببينيم كه دنيا تغيير كرده است وآدمي اكنون ديگر معنايِ حيات و چگونگيِ بودنِ خويش را مي شناسد و مي فهمد و احساس مي كند و در مي يابد ... ( حالِ آدم به هم مي خورد ، از اين به اصطلاح " تمدنِ ثنوي " كه جز تكرارِ واژه ها كاري ندارد و نمي كند ) ...
آري . داشتيم مي گفتيم كه خِردمندتر از خَر، در تماميِ هستي " وجود " ندارد و تا كنون به وجود نيامده است ...
شما كجا مي توانيد سازش كارتر و مصلحت انديش تر از " خَر " موجودي را پيدا كنيد ؟ آن هم موجودي كه اين گونه " عاقلانه " و واقعي و شايسته ، به " زندگي " و حيات و هستي و مجموعه يِ كائنات به نگرد و اين چنين عالمانه و خردمندانه ، هستي را به تمسخر بگيرد و بر آن بگوزد و جفتك بيندازد و به اين درجه از پوچي و بيهودگيِ رسيده باشد و آن را باور داشته باشد ؟ ؟ كجا ؟
« خَر » پس از چهل ساله گيِ " انسان " است ... و اين يعني كه پس از بلوغِ آدمي و ظهورِ خِرد در او، تازه و بعضي از انسان ها ممكن است هم شأنِ الاغ باشند و تازه در همين سنِ عقل و بلوغ و خِرد هم ، بازممكن است - بلكه چه بسيار است - كه به اندازه يِ خَر نفهمد و نمي فهمد و نمي داند و خروارها ادعا را هم دارد كه هيچ خري نمي تواند حمل كند . و اين يعني كه به راستي " خر " بالاتر از " شعور " قرار دارد و بسيارهائي از آدمكان پائين تر از آن هستند ... وقتي كه " شعور " را منها كنيم ، چه مي ماند ؟
اين كه با هر پيامبري يك خر همراه مي شود ، يا رستم اسبي به زيبائي و شعور و قدرت و نجابتِ " رَخش " دارد ، بي دليل و همين طور هردمبيل نبوده و نيست ، هستي و جهان و انسان ، حتما يك حساب و كتابي هم دارد ؟ !
مي گوئيد نه ؟ ؟
برايِ انسان كه چنين بوده و هست ...
غرضم اين بود كه : ما داريم ندانسته به حضرتِ الاغ توهين مي كنيم ...

من مخصوصا قطعه اي از تصويرِ آن بزرگ وار را ، در اين جا و با اين پست مي گذارم ، تا شما و خيلِ نوابغِ اهلِ تأمل ، اندكي به چهره و نگاهِ آن حضرت توجه كنيد و ببينيد كه جز نجابت و فهم و بردباري ، چه چيزي در نگاهِ خَر به هستي مي بينيد و مي توانيد ببينيد و سراغ كنيد ؟ ؟ اندكي با دقت توجه كنيد ، شايد شما هم حرفِ مرا تصديق كرديد ؟! و آشكاريِ آن را در چهره و نگاهِِ آن حضرت مشاهده فرموديد ؟ شايد ...
و غرضم اين بود كه : ما آدمك ها كه از خويشتن و محيطِ خود هيچ نمي دانيم ، تا چه رِسد به جهان و آفرينش ، به چه حقي و كدام فضيلتي ، داريم حقوقِ آشكار و تماميِ موجوديتِ انواعِ حيات را ، انكار مي كنيم ؟ و به كدام برتري ، خويشتن را " اشرفِ مخلوقات " مي شماريم ؟ و به راستي اگر همان تنها وجهِ تميزِ خويش با ديگر انواعِ حيات – يعني خِرد را – فاقد باشيم يا انكار بكنيم يا به تعطيليِ آن تن بدهيم ، مصداقِ اتم و اكملِ همان « شر الدواب » - كه خود مي گوئيم - نيستيم ؟ و با انكارِ شعور و خود برگزيدنِ پيروي و اطاعت و تسليم و تقليدِ كوركورانه و بوزينه وار و به اصطلاح « تصديقِ بلاتصور » از « هر خري خر تر » نيستيم ؟ و در درجه اي پائين تر و پست تر قرار نداريم ؟ ... ؟ و چه و چه و چه يِ ديگر ...

و سرانجام آن كه : از اين مقوله دوباره و در كلامي ديگر نيز ، سخن خواهيم گفت . باشد كه " عذر و تقصير به پيشگاهِ " حضرتِ خَر بياوريم و از آن بزرگ وار و ديگر موجواتِ هستي ، معذرت بخواهيم و به راستي از نگاهِ ناشُسته و ندانسته يِ خويش و تماميِ توهين هائي كه نسبت به آن جنابان روا داشته ايم " استغفار " كنيم و پوزش بخواهيم و آمرزش به طلبيم . باشد كه بر ما آدمكانِ بي خِرد كه ندانسته و نفهميده و با نادانيِ خويش ، به حضرتش توهين كرده ايم ، رَحمَت آورد و هم چنان بر گناه و نگاهِ ناروا و نشناخته يِ ما ، به هستي و خويش و ديگر انواعِ حيات ، ديده يِ اغماض بنگرد و " نادانيِ ما را - به دانائيِ خويش - به بخشد " و از " سرِ تقصيراتِ ما درگذرد " ...

و التمام و علي الخَر السلام


|
چهارشنبه، مهر ۲۰، ۱۳۸۴

 

سخني پيرامون " شفافيت " - مقاله


اميد مي رود
سخني در معنا و مفهومِ " شفافيت "

هرچه از زمانِ شروع به كارِ دولتِ جديد مي گذرد ، روشنائيِ بيشتري بر جهت گيريِ سياسي و اقتصاديِ آن در عرصه هايِ خارجي و داخلي افكنده مي شود و هر روز شاهدِ شفافيت هايِ بيشتر در اين زمينه هستيم و اين مسأله موضوعي است كه نبايد از آن غفلت نمود .
نمي خواهم بگويم كه ديگر دورانِ شعار به سر آمده و عمل كردهايِ دوگانه و تضادِ گفتار با كردار ، از عرفِ سياست حذف شده – يا در كوتاه مدت اين دوگانه گيِ شخصيتي از جامعه يِ ايراني رُخت بر خواهد بست – زيرا كه اين مسأله به زيربناهايِ عقيدتي و اجتماعي و به ويژه نوعِ نگاهِ رهبران و بزرگان و به اصطلاح مديرانِ كشور ، به هستي و انسان و جهان برمي گردد و تا زماني كه قشرِ خاصي به عنوانِ " متوليانِ دين " از اين نوع نگاه " نان " مي خورند و دكانِ منافعِ نجومي شان مشتري و خريدار و حتا حاشيه نشين و حومه دارد ، هيچ گاه و هيچ چيز اصلاح نخواهد شد و هم چنان دروغ و جعل و تزوير و دوگانه گيِ شخصيتِ انسان ها و تضادها و بيماري هايِ فردي و اجتماعي و فساد - به تمامِ معاني واژه- هم چنان پابرجا و استوار خواهد بود ...
اما گذشته از زير بناهايِ عقيدتي و فرهنگيِ جامعه و تحولي كه چه ما بخواهيم و چه نخواهيم ، در نگاهِ انسانِ فردا به هستي به وجود خواهد آمد و آينده گان بر ناداني و خوابگرديِ ما گذشته گان خواهند خنديد و از دورانِ ما به عنوانِ " عصرِ تاريكي و تباهي و برده گيِ انسان " سخن خواهند گفت و ... مي پندارم كه بلحاظِ سياسي و شرايطِ منطقه اي و جهاني ، اكنون و اين دوره ، شفافيتِ بيشتري را مي طلبد و اين " شفافيت " ضرورتِ خود را بر " عرفِ كهنِ سياست " تحميل كرده و خواهد كرد . چنان كه از هم اكنون اين شفافيت را در گفتار و مواضعِ بسياري از دولتمردان مي بينيم و حرف و حديث هائي كه تا ديروز با " ليتَ " و " لعلَ " بيان مي شد ، يا در لبخندها و عوام فريبي هايِ " متوليانِ اصلاحات " پنهان بود ، امروزه به آشكاريِ تمام بيان گرديده و در سخنان و مواضعِ دولتمردان به كار برده مي شود .
واقعِ قضيه اين است كه اكنون تئوريسين هايِ اصول گرا و نيز " نو محافظه كاران " ، خود دورانِ گفت و گوهايِ خَر گول زنك را ، پايان يافته قلمداد مي كنند و آغازِ دورِ جديدي از سياست گذاري ها را ، با شفافيت و صراحتِ بيشتر در عرفِ سياسيِ حاكم و در گفتار و كردارِ خويش نويد مي دهند . انگار كار به جائي رسيده ااست كه ديگر ناچاريم تكليفِ خودمان را ، هم با خودمان و هم با جهان و منطقه روشن كنيم .
بگذريم از جهتي كه اين شفافيت دارد و آيا بر مبنايِ مصالح و منافعِ تك تكِ ايرانيان تنظيم گرديده است ؟ يا اين كه باز همان اقليت هايِ خاص كه مواضع و سياست گذاري هايِ ايشان – اعمِ از دورانِ سازندگي و اصلاحات - كشور را به وضعيت و بن بستِ امروز رسانيده و اين گونه جامعه و نسل هائي را ، تهي و ناتوان و فاسد بر جاي نهاده است ، دوباره خيمه شب بازيِ ديگري را به صحنه مي آورند و اصولا چيزي عوض نشده ، بلكه تنها و تنها زبان و عرفِ سياست ، آن هم به مقتضايِ شرايطِ جهاني و منطقه اي ، تغيير كرده است و بس و گرنه كه باز " آش همان آش است و كاسه همان كاسه " ... و به راستي كه ما با اين مواضعِ قاطعانه تر از پيش و به اصطلاح شفاف تر ، چه مي خواهيم بكنيم و به كدام سوي مي رويم ؟ و آيا به راستي نفسِ تحولي را كه در روابطِ بين الملل و نگاهِ جهانيِ و زمينيِ انسان به هستي ، در حالِ وقوع و جريانِ تحقق است ، دركِ كرده ايم ؟ يا خير ؟
و باز بگذريم از اين كه ...
اما در عينِ حال و گذشته از همه چيز ، اين موضوع و پديده را ، به فالِ نيك مي گيرم و اميد مي برم كه فضايِ " شفافيت " بر تماميِ گفت وگوها و اعلامِ مواضع ، سايه افكند و در تماميِ شؤونِ مديريتيِ كشور گسترش يابد .
با اين مقدمه ، بايد گفت : تحققِ چنين فضائي ، علاوه بر عواملِ پيدا و پنهانِ تأثير گذار ، در درجه يِ نخست ، نياز به گسترش و نهادينه ساختنِ " شفافيت " و راست گوئي و رفع و دفنِ دوگانه گي هايِ شخصيتيِ تماميِ ايرانيان و جهانيان ، به عنوانِ يك اصلِ حاكم و غالب دارد و بايستي كه ريشه هايِ دوگانه گي و هر روز بسته به مصالحِ تازه و اولويت هايِ حقيرِ كوتاه مدت ، اصولِ اخلاقي و انساني را به حراج گذاشتن و خصلت هايِ پليد و " توجيه گر " جعل و خلق كردن و به زور و با " انكارِ فهم " به خوردِ انسان دادن ، برايِ هميشه خشكانده شود و دوران هايِ " قرباني كردنِ " حقيقت بر پيشگاهِ " مصلحت " به سر آيد و ديگر" ريا " و " رِندي " بسياري از به اصطلاح " فضايلِ " بيگانه و مجعول و ضدِ بشري افشا شوند و نادرستي و تهي بودنِ و حتا مفسده انگيز بودنِ - به گفته يِ " نيچه " : - فضايلِ كوچك " برايِ نوعِ مردم و آحادِ جامعه يِ ايراني توضيح داده شود و از متونِ آموزشي و فرهنگي حذف گردد و اندك اندك از شخصيتِ بيمارِ ايرانيان و به ويژه نهادِِ مسؤولانِ كشور ، رُخت بر بندد و هر واژه و پديده اي به راستي معنا و مفهومِ خويش را داشته باشد .
" شفافيت " يعني آشكار و واقعي سخن گفتن و عمل كردن ، در تماميِ ابعاد و به تماميِ معنايِ " واژه " نه چيزي گفتن و چيزيِ ديگر را لحاظ و منظور كردن و خواستن و پروردنِ " ظاهر" و " باطني " كه مدام در حالِ مقابله و تضاد با يكديگر هستند و در نتيجه انسان هائي بيمار و فرصت طلب و بي اعتنا به تماميِ اصولِ اخلاقي و بشري و تنها آدمك هائي زبون و مشتي كلاه بردار و فاسد و بيمار را بار مي آورد و راهي جز به مرگ ندارد .
آشكار است كه اگر " شفافيت " و راستي در جامعه و دولت مردانِ كشور رواج يابد و نهادينه شود ، چنين نگاه و تضميني سبب خواهد گرديد ، تا بارِ بسياري از دشواري ها ، بر اهرم هايِ لازمِ خويش تقسيم شود و مديرانِ رده بالايِ حاكميت ، از مسؤليت و نقشِ واقعيِ خويش نمايندگي كنند و به لوازم آن نيز پاي بند باشند .
تحققِ چنين فضائي مي طلبد كه هر شهروند و صاحب نظري بتواند در " آزادي " و " امنيتِ " كامل و كافي ، ديدگاه هايِ خويش را ، پيرامونِ مسأئلِ موردِ نظر و تأملِ خود بيان كند و به راستي و اين بار واقعي ، زمينه و بسترِ گفت و گويي سالم و سازنده ، بينِ مردم و مسؤولان كشور فراهم گردد .
گمانِ من اين است : تا زماني كه هم چنان و هنوز ، حجاب بينِ مردم و حاكميت وجود دارد و تقسيماتِ ناروايِ " خاص " و " عام " معتبر است و در قانونِ اساسي و قوانينِ عاديِ خويش رسما و به آشكار نهادهايِ " مصلحت انديش " – و نه سياست گذار – داريم و اين نهادها حق دارند حتا خلافِ " اسلام " و " قانونِ اساسي " ، يعني معتبرترين و زيربنائي ترين اركانِ حاكميتِ موجود ، عمل كنند و به مقتضايِ " مصالحِ كوچك و فاسدِ " اقليت هايِ ثروت مند و زورمدار ، حتا اصولِ موردِ ادعايِ خويش را – كه اصل اين است تماميِ كشور و صدر و ذيلِ جامعه بر آن متفق باشند – فدا كنند و به هر اصل و " حقيقتي " را – چنان كه دكتر شريعتي مي گفت – بر پيش گاهِ " مصلحتي " قربان نمايند ، هيچ گونه روشِِ سنتيِ اصلاحات - حتا در طولِ سال ها و سده ها- نخواهد توانست گامي به پيش بردارد و چيزي را تغيير دهد ، يا دردي را از جامعه و مردم درمان كند و پاسخ گو باشد ، چه رسد به كاميابي و رشد و جهشِ " انسانِ ايراني " پا به پايِ جهانِ متمدن و برخوردار و حل و فصلِ مسائلِ دشوارِ اكنونيِ كشور ...
گمانم اين است كه اكنون همه ، همه چيز را مي دانند و به ويژه در جهانِ محرومان تحولي در انديشه و شناختِ مردم پديد آمده و ديگر دورانِ گول زدن ها و فريفتنِ كودكان با اسباب بازي هايِ كوچك و بي ارزش سپري شده و امروزه بر هر بچه اي كه حتا " دو كلاس اكابر " خوانده باشد نيز پوشيده نيست كه ديگر هيچ راهي و گريزي از " آگاهي " و " آزاديِ " انسان وجود ندارد و جز به رسميت شناختنِ حقوقِ طبيعي و نخستينِ بشر- و طبعا ايرانيان و ديگر محرومانِ جهان - هيچ راهي و چاره اي قابلِ تصور نيست و هيچ طرح و برنامه اي نمي تواند از " آگاهي " و برخورداري و شادكاميِ بشرِ فردا ، در دهكده يِ مرتبط و هماهنگِ جهاني ، جلوگيري نمايد و " آزادي " و حقوقِ بشر ، بزرگ ترين و برجسته ترين – و حتا – تنها مشخصه يِ جهانِ در حالِ تولد و شكل گيري است ...
و مي دانيم كه تا كنون و درگذشته ، همواره جامعه ي ايراني توسطِ صاحبانِ قدرت و ثروت رهبري و هدايت و اداره شده است و هيچ گاه فهم و شناختِ جامعه ، حتا يكي از اهدافِ مديرانِ كشور نبوده است ، چه رسد به اين كه در رأسِ برنامه هايشان باشد و محورِ موجوديتِ جامعه قرار گيرد ، بلكه همواره اين شاهان و حاكمان - و به اصطلاحِ خودشان " برگزيده گان " - بوده اند كه " خير و شرِ " مردم را تعيين كرده و از ايشان تنها پيروي و تسليم را خواسته اند ...
و نيز مي دانيم كه ديگر اين گونه نگرش به هستي و انسان ، چيزي متعلق به تاريخ و هويتي فاسد و تهي در جهانِ سنتي و كهنِ درگذشته است و اين گونه نگاه به انسان و هستي ، ديگر در هيچ جامعه و جهاني كنوني ، مقبوليت و مشروعيتي ندارد و محكوم به مرگ و فساد و تباهي و نيستي است ...
به اميدِ ايراني " آزاد " و آباد و ايرانياني خِرد ورز و برخوردار و شادكام ...
و التمام


|
دوشنبه، مهر ۱۸، ۱۳۸۴

 

زالوهايِ پروار - شعرِ امروز

زالوهايِ پروار

خوك هايِ پروار
جانياني كه جوانانِ خويش را
نه به جُرم و جُنحه اي
كه به باورداشتِ انسان
خويشتن به دژخيم سپردند
شگفتا و حسرتا ، بر ما مردم
كه خاطراتِ اين پَلشتي را " اسنادِ ملي " ناميديم
و بر كوي و برزن جار زديم
*
بيماراني كه هزاران " ضحاك " در خويش دارند
و به هر بامداد و لحظه
جوانان و جواني را ، سَر مي شكافند
تا پاداشِ پليديِ خويش را
« در جِرنگاجِرنگِ پشيزها»يِ (1) آلودگي شان دريابند
خداياني به خشم نشسته
زالوهائي پروار ، از تنِ بيماران
كِرم هايِ عفونت
" قاصدانِ مرگ و لاشه " (2)
نيرنگ و بيداد ، ايستاده بر گورستان هايِ آبادِ آبادي
كفتاران و شغالانِ مرگ بر پشت
كه از زندگي و انسان ، انتقام مي طلبند
و كمر بستن به دشمنيِ آدمي را
از ازل و ابدِ خويش ، به يادگار دارند
اهريمن باوراني كه انسان را ، به گناهِ ناكرده
گريان و پريشان و پشيمان

در خواب هايِ بيهودگي مي پرورند
بوزينه گاني سر در پيش و بنده گاني مطيع
بر درگاهِ فضايلي مجعول و تهي
اينك سپيده يِ طلوع را
به باج خواهيِ برخاسته اند
*
ساكنينِ مرداب ، به دريوزه گيِ خُرده هايِ نان
بازمانده از سفره يِ كركسان
كه بر گورهايِ منتظر ، به فرياد نشسته اند
«دريغا بر انسان ، بر زيستن» (3)
و دريغا بر" زندگيِ " زمينيِ آدمي
*
ــــــــــــــــــ
(1) تعبيري از " نيچه " در : " چنين گفت زرتشت " .
(2و3) مصرع ها خودي است .

شعري از دفترِ: « شرحِ دقيقِ فاجعه » / ايران - 1383 گشوده تا كنون .


|
جمعه، مهر ۱۵، ۱۳۸۴

 

توهين به شعورِ انسان - مقاله

توهين به خِرد و شعورِ انسان

من نمي خواهم به اين مسأله يِ گرچه اساسي تر - ولي فعلا در ضرورتِ بعدي - اكنون و پيش از موقع ، به پردازم و از تماميِ آن انديشه اي سخن بگويم كه خصلتِ انگليِ وجود و شخصيت و هويت و چارچوبش را مرهونِ " توهين به شعورِ آدمي است" ...
بلكه مي خواهم به پيشِ پا افتاده ترين ياوه هايِ روزمره گي به پردازم كه صغير و كبير به پايش مي نشينند ، اما هنگامي كه با هر كدامشان صحبت كني ، يا منصفانه ، مصلحت انديشانه و بنا بر خصلتِ شخصيتي شان - كه حالتِ تسليم و اطاعت در برابرِ هرچه را نمي فهمند و تظاهر به فهمش دارند- پيش مي گيرند وگاه با تو هم دردي مي كنند و خصوصي و در گوشي سخنت را هم تأييد مي كنند ، يا اين كه اقليتي دارايِ مصالح و منافعِ نجومي خاص ، لجبازانه و مأمورانه – كه انگار يقين دارند جز در فساد و بلبشويِ اجتماعي حاضر امكانِ حيات ندارند - بسته به شرايط و اطراف ، تهديد مي كنند و اگر بفهمند كه تو آن نهايتِ تهديدشان را هم ديده اي و تحمل كرده اي ، آن وقت كاملا بي منطق بر سرت فرياد مي كشند و هوچي گري مي كنند و چه و چه ....
اما من از همين بيماري و بيماران نيز نمي خواهم سخن بگويم ، بلكه مي خواستم اشاره اي داشته باشم به " توهينِ " شبانه روزي و مداوامي كه راست و چپ و در محيط هايِ خصوصي و عمومي و از تريبون هايِ گوناگونِ خود مختار و " متكلمِ وحده " و به ويژه هشت شبكه يِ فارسي زبانِ به اصطلاح " رسانه يِ ملي " به شعور و خِرد و دانش و هويت و تماميِ موجوديتِ انسانيِ ايرانيان و به ويژه شيعيان مي رود و اين گونه موردِ تمسخر و بازيچه يِ متوليانِ همه چيز قرار گرفته اند و در اسارتِ انديشه اي فرو مانده اند كه يك روز " ملي گرائي را خلافِ اسلام " مي داند و روزي رئيس جمهورش ، در كنارِ سر ستون هاي تخريب شده يِ تختِ جمشيد و به عنوانِ يك جاذبه يِ رأي جمع كن ژستِ تبليغاتي مي گيرد و " مليت " مّدِ روز مي شود و چهره هايِ فُكل كرواتي – كه تا پريروز به همين جُرم مي گرفتندشان – در به اصطلاح " رسانه يِ ملي " ظاهر مي شوند و همه چيز هم مي دانند و در سست ترين كلمات و اجراها ، ياوه ترين مفاهيم را بوزينه وار تكرار مي كنند و حالا همه دَم از " مليت " مي زنند – و اي بد بخت و نكبت زده و ناتوان و فرو مايه " ملتي " – كه اين " رسانه يِ ملي " اش باشد و آن نخبه گانش و كارشناساني كه از " دانشكاهِ هوائي " مدركِ دكترا گرفته اند و يا افتخارا و فله اي به آن توانِ تخصصي دست يافته اند – نمي دانم علمِ لدني كه مي گويند همين است ؟ - .
و چه عرض كنم ؟ كه به همين مقدار هم شبكه يِ فارسي زبان برايِ اهلِ ماهواره ، در خارج از كشور داريم كه يا با بودجه ها و كمك هايِ از ما بهتران و نيز به اشاره و سفارشِ ايشان به دوستان ، در ينگه دنيا اداره مي شوند و باز دكانِ ثروت و قدرت در آن جا و برايِ اين مردمِ بدبخت هستند و حتا بعضي شان بلندگويِ رسميِ همان ناداني ها و بازي گري ها هم تشريف دارند . و خلاصه اين كه يا سرشان در آخورِ داخل است و يا مدام كشكولِ گدائي برداشته اند و به جانِ هم افتاده اند و عّرضه و لياقتِ اين كه همه شان گردِ هم بيايند و دستِ كم همان يك يا دو شبكه اي را - كه در توانشان هست - اداره كنند و رويِ آنتن بفرستند و مهم تر از همه آن كه ، هنوز در ايراني زندگي مي كنند كه آن را ترك كرده اند و ذره اي – مگر اندكي و تك تك افرادي پخش و پلا در شبكه هايِ گوناگون – نتوانسته اند روحِ تحولي كه در ايران صورت گرفته است ، درك و احساس كنند و هنوز در همان فضا و آهنگ هايِ دوران " فيلمفارسي " كه پخش مي كنند ، درمانده ودر گير و اسير هستند و از آن سويِ دنيا، از پير زنِ ايراني " التماسِ دعا " دارند و يا خودشان را اسبابِ مضحكه و دلقك بازيِ مشتي " هنرپشته گانِ " بي هنر و مقلِد و كاملا بي استعدادِ شبكه هايِ داخلي ساخته اند و دارند نمي دانم به ريشِ كه مي خندند ؟ ؟
غرضم اين بود كه نمي دانم تا كي و چند بايد بنشينيم و شاهد باشيم كه از اين همه تريبون و منبرِ رسمي و غيرِ رسمي ، داخلي و خارجي و ملي و مذهبي ، شبانه روز و مدام ، به نخستين ويژه گي و وجهِ تفريق انسان و حيوان ، يعني " خِردِ آدمي " توهين شود و پي در پي فهم را از او دريغ سازند و حتا لزومش را انكار كنند و يا به طورِ كلي بابِ دانستن و شناخت و اصولا دانش را ، تعطيل مي نمايند و " جز عالمِ رباني و متعلمي كه در راه رسيدن به همان نجات است – يعني خاص و خواصي كه خودشان هستند – تماميِ مردم و جنسِ انساني را ، در تماميِ ادوارِ بشري و فرهنگ ها و هويت ها ، به صورتِ " همج الرعاء " اي مي بينند كه از چوبِ هر سارباني اطاعت مي كند و پيروي مي نمايد ... كه گفته اند : « الناس ثلاثه : عالمِ رباني و متعلم علي سبيلِ النجاه و همج الرعاء ، اتباع كلِ ناعق ... » و صدها نمونه و " سندِ مستندش " كه به راستي ديگر نياز به تكرارش نيست . زيرا كه موضوع آشكارتر و همه كس فهم تر از آن است كه نياز به مدرك و سند داشته باشد . همه جا و تماميِ سطوحِ اجتماعي آكنده است به همين بوي و حال و هوا ...
و به راستي تا كي و چند بايد شاهد باشيم كه تحقير آميزترين و ننگ آورترين و آشكارترين و دمِ دست ترين توهين ها را مدام و شب و روز ، از رسانه هايِ گوناگون و تريبون هايِ با نام و بي نام ، از شبكه هايِ داخلي و بودجه هايِ نجوميِ ملي گرفته ، تا نمايندگانِ بازارهايِ لندن و پاريس و برلين و ايران جِلس تكرار شود ؟ و اين گونه آشكار و مكرر زشت ترين توهين ها بر ايران و ايراني و مسلمان و شيعه روا داشته گردد ؟ .
و شگفت آن كه جايِ شگفتي نيست ، اگر خلق الله – يعني تربيت شده گانِ همين بوق و كرناها- اعمِ از بازمانده گانِ دهه يِ چل و " خيلِ حرمتِ كاپوت " نيز مدام همين شيوه و نگاه را مي شنوند و مي بينند و به رويِ مبارك هم نمي آورند ، يا لبخند مي زنند و مي گذرند و يا هم چون تماميِ روستائيانِ ايراني - كه همواره سَر و كارشان با خَر و پالان بوده است - برايت ضرب المثل پالاني جعل و نقل و تكرار مي كنند كه " هر كه دَر است ما دالان و هر كه خَر است ما پالان " ...
و آيا به راستي تا كي و چند بايد بشنويم و كساني يك جانبه برايمان " متكلمِ وحده " باشند و هيچ نقد و سخني را نشنوند و نپذيرند و تا كي و چند بايد از اين به اصطلاح " رسانه يِ ملي " و تماميِ بوق ها و شبكه ها و منبرهايِ جهاني و منطقه اي ، اعمِ از تلويزيون و راديو و مجله و روزنامه و شب نامه و شبكه و سايت و چه و چه مدام و بي وقفه به شعور و شخصيتِ انسانيِ اين همه نسل و مردم توهين كنند و اين گونه جامعه و مردمي تحقير شود و به ادني طبقاتِ فرهنگي و ناچيزترين گذران هايِ به پلشتي و فساد و بيماري آلوده ، به اصطلاح " قناعت " كند و اين گونه فضيلتي مجعول به عنوانِ " قناعت " به خوردِ مردم و عصرها و نسل ها داده شود و همه هم بشنوند و تحمل يا باور كنند ...
آخر تا كي و چند ؟ ؟ به راستي تا كي و چند ؟ ؟
مي گويم : چرا " مستمعش " شده ايد و پايِ منبرش مي نشينيد ؟
مي گويند : چه كنيم ؟ خودت كه مي داني وضع چه جوري است ؟
بايد جامعه و مردمي ، به چه حضيضي از نكبت سقوط كرده باشد كه پي درپي به او توهين كنند و او هم بشنود و دُم بالا نياورد ؟ چگونه ؟
هرچه مي خواهيم به اين بلند گويِ يك جانبه نينديشيم و نپردازيم و موضوعِ مبتذلي مثلِ به تبليغاتِ جهانِ سنتي و خيلِ شبكه هايِ داخلي و خارجي و مطبوعات و كتب و سي دي ها و همه و همه و به ويژه به اين به اصطلاح " رسانه يِ ملي " ، با سريال ها و اخبار و گزارش ها و تماميِ كارنامه يِ بيست و چند ساله ايِ كه اين بزرگ ترين بلندگويِ موجود ، بالاترين ارقامِ نجومي بودجه را صرف كرده و به خود اختصاص داده و از هزاران رانت بهره جسته است و برايِ ياوه ترين گزارش ها و سريال هايِ تمامِ آبكي ، به هنرپيشه گي و اجرايِ بي استعدادترين هنرپشته گان ، بالاترين ارقامِ باور نكردني ، پرداخت شده و كار را به جائي رسانده است كه مديرِ پيشين به مديرانِ جزء پيشنهاد كند كه از " صيغه كردنِ منشي هايِ خود بپرهيزند " ...
اي . كجايِ كاريم ؟ و چه مي كنيم ؟
"
با خويشتن چه كرده ايم ؟ "
مي گويد : البته ماهواره هم از وقتي كه پسرخاله از عراق آمده اند ، به خاطرِ ايشان خريده ايم – و كانالِ عراق را مي زند و ادامه مي دهد كه : - ولي مي دانيد كه .. بچه ها و هزار مشكل است كه داريم – و كانال عوض مي كند – در قاهره " عيد الرمضان " است و در " دبي " فلانك " كنسرت " دارد ...
مي گويم : بچه ها حتما كامپيوتر دارند ؟ از طريقِ اينترنت مستفيض مي شوند ... ؟
مي گويد : آقا امان از دستِ اين سي دي هايِ مفت و مبتذل ... خودِ كامپيوترش را چرا نمي گوئيد ؟ " اينترنت " كه البته بچه هايِ ما – خوشبختانه ! – اهلش نيستند . ولي در و بازار و دانشگاه و مدرسه و كوچه را كه نمي شود كنترل كرد . " تهاجمِ فرهنگي " كه مي گويند ، همين است ديگر ... " خيلِ حرمتِ كاپوت " هم يك باره جمعيتِ كشور را ظرفِ 20 سال ، از 26 مليون ، به هفتاد و چند مليون رساندند ...
مي گويم : روزي كه وسايلِ جلوگيري از بارداري را تحريم مي كرديد و " كاندم " را كالايِ لوكس و ممنوعه تشخيص مي داديد و شعارِ " خدايي كه دندان دهد ، نان دهد " را تشويق و تبليغ مي فرموديد ، بايد فكرِ امروزش را مي كرديد و در انديشه يِ اين نسلِ مستعد اما تهي و منفعل مي بوديد ، كه نبوديد و شد آن چه كه شد و بايد بشود ...
يا خير ؟ تماميِ همتتان اين بود كه مشتي سنت هايِ بيگانه با جامعه و امروز و اكنونِ انسان و جهان را ، بر تماميِ سطوحِ آموزشي و فرهنگيِ كشور مسلط كرديد و دلتان را به اشاعه يِ " مناسك " و برپاكردنِ " همايشِ استهلال " خوش داشتيد و نسلي را اين چنين بي دفاع بار آورديد كه امروز خودتان از پاسخ گوئي به احتياجاتِ ايشان عاجز مانده ايد ...
مي گويد : يك شهري را ، برده اند تويِ تلويزيون و توسطِ يك دلقكِ ناشي و فاسد و بي استعداد در روستائي خيالي با مشتي دهاتيانِ احمق – كه از قديم و نديم گفته اند : " دِه مرو ، دِه مرد را احمق كند "- بيچاره شهري را دوره كرده اند و دارند ديوانه اش مي كنند ...
مي گويم : سال هايِ سال است كه هميشه مشكلِ بزرگِ ايجادِ " شهر " به معنايِ مدني و مدرنِ آن - در ايران - تنها و تنها به دليلِ سَر ريز كردنِ جمعيتِ روستائيان به شهرها ، هم چنان به قوتِ خود باقي مانده است ، چنان كه به جرئت مي توان گفت جز تهران – كه همين روزها ، در آماري جهاني توسطِ واحدِ اطلاعاتيِ مجله يِ اكونوميست جزء " ده شهرِ قعرِ جدول " كه در كنارِ كامرون و كامبوج و ساحِ عاج و گينه يِ نو ، به عنوانِ بدترين شهرها برايِ زندگي تشخيص داده شده است و يكي از ضعيف ترين و محروم ترين پايتخت هايِ آسيائي و افريقائي است ( بي . بي. سي / 4 اكتبرِ 2005 ) ديگر هيچ شهري كه تنوره هايِ عفونت و آتشش توده هايِ در هم فشرده يِ آدمكاني ناتوان را در خود بفشارد ، در كشور تأسيس نشد و نتوانست پا بگيرد ... و اين ها تمام ثمره يِ هجومِ جمعيتِ روستائي به شهرهاست و تا زماني كه روستاها چنان حاشيه نشين برايِ به اصطلاح شهرهايِ كشور توليد كنند و پي در پي مستمع برايِ بلندگوهايِ ناداني بِكارند و به پرورند و نيرويِ كارِ يديِ دلال هايِ دلال خانه يِ شهرها و به ويژه تهران را تأمين كنند و مدام اين توده يِ به اصطلاحِ حضرات « همج الرعاء » با سنت هايِ قبيله هايِ كوچك و صحرانشينِ خويش ، فضايِ شهر را بيآلايند و اين هجوم – به دليلِ بعضي امكاناتِ شهري و بسياري كاسبي هايِ سودآوري كه يك شبه بسياري از اهاليِ روستاها در شهر دارند – هم چنان ادامه داشته باشد و هر روز وسعتِ بيشتري بگيرد ، ما هرگز و هرگز شهري در ايران نخواهيم داشت و جامعه يِ آگاه و آزادي در ايران پا نخواهد گرفت ...
بايد يك بار و برايِ هميشه جلوِ توليدِ فله اي عوام را گرفت ... بسياري از نسل ها و آدم ها بهتر است توليد نشوند ...
در يك جامعه يِ امروزين ، ما نه چيزي به نامِ " روستا " داريم و نه بايد داشته باشيم ... كشاورزي را در " مزرعه " هايِ مكانيزه و بزرگ و مقرون به صرفه اي انجام مي دهند كه از " قوچان " تا " بجنورد و آن سوتر را ، زيرِ كشتِ مدرنِ چغندر برده بود و اين همه كارخانه يِ قند در " خراسان " به بركتِ همان " مزرعه " اي بود كه ما خشكانديم و ... ديگر چه عرض كنم ؟
نگه داشتنِ چارتا روستائيِ محروم ، در وسطِ كوير و سامان دادنِ هزارانِ طرح و برنامه براي او كه ده من گندم يا هر زباله يِ مصرفيِ ديگر را به زورِ سوبسيد و وام و چه و چه توليد بكند يا نكند ، هنر نيست ... هم چنان كه اصولا مقوله يِ " خود كفائي " در جهانِ امروز ، ياوه اي بيش نيست و سخني بسيار خنده ناك است ...
مي گويد : نه آقا ، شاه هم كه با اصلاحاتِ ارضي اش فقط جمعيتي بي سواد و بيكار و فَعله را بر حاشيه يِ شهرهايِ بزرگ و به ويژه تهران تحميل كرد كه سر از " مهديه يِ كافي " در آوردند و جوان هايشان هم – بعضا - جذبِ گروه هايِ چپ شدند و حداكثر همان بورژوازيِ پوچ و تهي و فاسدي را تأسيس كردند كه تازه وقتي رشد كرد ، شد پا منبريِ ارشاد و دسته گلش هم همين وضعيتِ امروز بود ...
مي گويم : وقتي كه ما ايرانيان صد سال است در برابرِ تشكيلِ جامعه يِ مدني ، منطبق بر تماميِ استانداردهايِ شناخته شده و تحقيق شده و تجربه شده و موفق از كار در آمده ، داريم شديدترين مقاومت ها را ازخود نشان مي دهيم و همواره از بيانِ اصلِ موضوع طفره مي رويم ، بايد هم كه كار ما مردم به اين جا بكشد كه ناچار شويم عزايِ صد سالگيِ " انقلابِ مشروطه " را ، آن چنان در سكوت و پيش از موقع ، در تبريز برگزار كنيم و يادمان برود كه از آغاز چه مي خواستيم ؟ و تماميِ اين دعواها و نهضت ها و انقلاب ها و كودتاها و جريان هايِ سياسي و فرهنگي ، در طولِ يك قرنِ گذشته ، به خاطرِ چه چيزي صورت گرفت و به بهانه يِ كدام آرمان و جامعه بوده است ؟
وقتي كه نمي خواهيم " آزادي " و " آگاهيِ " انسان را ، به عنوانِ نخستينِ شرطِ تشكيلِ جامعه يِ برخوردار و متمدن بپذيريم و هم چنان داريم در برابرِ رشدِ آگاهي در جامعه و نسلِ جوانِ كشور ، مشكل ايجاد مي كنيم و جز سنگ انداختن در مسيرِ " خِردِ آدمي " كاري نداريم و نمي كنيم ، بايد هم كه هر روز زندان هايمان گسترش پيدا كند و قبرستان هايمان آبادتر شود و جامعه به مرحله اي از فساد و تباهي به رسد كه نه دِهي برايمان بماند و نه شهري ...
مي گويم : نگاهي كه در انفجارِ اطلاعات و عصرِ ارتباطات ، هنوز دارد جامعه را به دو قشر و طبقه يِ " خاص " و " عام " تقسيم مي كند و رسما دانش و خِرد را از دانشگاه ها و مراكزِ فرهنگيِ كشور ، حذف كرده است و هنوز " انسان " را نابالغ و نيازمند به قيم مي داند و اصرار دارد كه مشتي سنت ها و " مناسكِ " پوسيده يِ بيگانه با زمان و مكان را ، با اتكا به گران مند ترين سرمايه هايِ مليِ كشور ، بر جامعه و مردمي تحميل كند ، حاصلي جز بلبشويِ حاضر را بر نخواهد داشت ...
مي گويد : " تو هم كه باز منبر رفتي . بله من هم مي دانم كه شهرهامان تبديل شده است به توده يِ متراكمِ كارمند و عمله يِ به اصطلاح شهري كه حولِ راسته يِ بازارِ تهران و باندهايِ مافيائيِ دلال و قاچاق چيِ هرنوعِ كالايِ مصرفي وكارگرانِ صنايعِ پفك نمكي مي چرخد و روستاهامان شده است مركزِ توليدِ زباله و احمق و نه تنها ازتهيه يِ نانِ شبش عاجز و نيازمند به شهر است كه هم چنان حولِ ِ شهرها و اَبرشهرها گسترش مي يابد و جلوِ ايجاد و تشكيلِ نظم و نظامِ زندگيِ شهري را مي گيرد .... اما بالاخره ... ! بالاخره چي ؟
اين كه ديگر روستائيانمان ترياك نمي كِشند و از هروئين هم به كريستال صعود كرده اند . يا مرزنشين هايِ غيورمان ، صبح تا شب در صفِ خريدِ چند بوكس سيگار از " مناطقِ آزاد " روزگار مي گذرانند و مرفه ترين مناطقِ روستائي مان حداكثر نامرغوب ترين برنج و چاي را ، با بدترين و بيهوده ترين شيوه ها و به گران ترين قيمت توليد مي كنند ، يا ديگر زباله هايِ مصرفيِ شهر را در هزاران لقمه يِ كوچكِ زمينِ اجدادي و مرتب در حالِ دعوا و كِش مِكِش با خودي و بيگانه و اداراتِ گوناگون و متوليِ امورِ روستاها در راهروهايِ تمام نشدنيِ دادگستري پله ها را يكي دوتا طي مي كنند و حولِ نكبت بارترين گذران ها ، لقمه هايِ پليدي را ، به هزاران پستي و حقارت تن مي دهند و تماميِ كشور از " چاه بهار " گرفته تا " آستارا " و از " سرخس " تا " بندرعباس " در تنوره اي از عفونت هايي جوشان و بويناك و مشتعل و هم چون توده اي به هم فشرده و مصداقِ همان « همج الرعاء » - كه در لغت چون كلاغي پيوسته قار قار هم مي كند - انگاري مورچه گان و مگساني " وزوزو " و سمج بر گِردِ " خَلاهايِ " روبازِ سنتي و روستائي وول مي زنند و شهر و دِه هم چون دلقكان و بوزينه گانِ ناشي و نادان ، بارها و بارها ، زشت ترين و ياوه ترين حركاتِ اربابِ فاسدِ قدرت و ثروت را ، در جوامعِ به بن بست رسيده و به اصطلاح شهرنشينِ كشورتكرار مي كنند و ...
نمي بينيد كه تا ريش و انگشتر و تسبيح و پيراهنِ بي يقه مُد مي شود ، چگونه اين اربابِ به اصطلاح " رسانه يِ ملي " از مجريان و كارشناسانِ جورواجور گرفته ، تا اساتيدِ فله ايِ دانشكاه ، چگونه هم چون دلقكان خود را مي آرايند و جلوِ دوربين " كاسه هايِ داغ تر از آش " مي شوند و در هر مناسبتي به گونه اي بَزك مي كنند كه احمق ها هم مي فهمند ولي - چنان كه مي بينيم - خود را " دانايِ كل " فرض كرده و متخصصِ همه چيز ، اداهايِ مضحك در مي آورند و به ريشِ خودشان مي خندند ... ؟ ؟ نمي بينيد ؟
ومگر نمي بينيد كه چگونه به " انسان " و " اصالتِ فرد يا جامعه و خلاصه همه چيز و در رأسِ آن ها " خِردِ آدمي " توهين مي كنند و با خلق الله هم چون كودكان و احمقان و گوسپندان ، رفتار كرده و سريال هايِ توهين آميز را ، اين گونه به آشكاري و با صراحت و جرئت وحتا با لبخند و تمسخر پخش مي كنند و هيچ هم از هيچ كسي پرهيز و اِِبائي ندارند ؟ ... نمي بينيد ؟
مي گويم : اين ها را كه – انگار- همه مي دانند ، يا دستِ كم به فهمِ آن تظاهر مي كنند ، اما راهِ علاج چيست و چه بايد كرد ؟ و به راستي چه بايد كرد ؟ ؟
مي گويد : " آقا بيايد درست خواهد شد " باور نمي كني كه " آخر الزمان شده است " ؟
باز كه برگشتيم سرِ جايِ اول ...
اين همه از جامعه يِ ايده آل و عدالت و ظهورِ نيكي و كاميابي در جهان ، سخن گفتن و سال ها و قرن ها شعار دادن ، نمي دانم چرا حاضر نيستيم خودمان گامي در جهتِ استقرارِ همان ايده آل هايي كه پيوسته در تماميِ خطبه ها و كتاب ها و شعر و شعارهايمان از آن ها سخن مي گوئيم ، بر داريم و پيوسته منفعل و چشم در راهِ نجات بخشي هستيم ، تا از آسمان " مائده " هايِ ناگهاني بياورد و يك شبه تماميِ كارهايِ نابسامانِ ما را سامان بخشد ...
چرا و چگونه است كه خويشتن حاضر نيستيم آن عدالتِ معهود را اجرا كنيم ؟ و پيوسته يك جانبه و " متكلمِ وحده " شعار مي دهيم . عملِ نيكِ و جامعه ي ادعائي مان كجاست ؟
چرا اين گونه " انسان " را منفعل و ناتوان فرض كرده ايم و مي كنيم و " آدمي " را نادان ونابالغ و پيرو و تسليم و زبون وبه همان تعبيرو مصداقِ سنتي - اما هم چنان در امروز و اكنون - " همج الرعاء " مي خواهيم و مي طلبيم ؟ چرا و چگونه ؟
و كوتاه سخن اين كه تا كي و تا چند ، اين گونه " انسان " و " خِردِ بشري " و جوهرِ آگاهي و توانائي و كاميابيِ " آدمي " را موردِ انكار و توهين قرار مي دهيم و " انسان " را به گناهِ ناكرده ، گناه كارِ ازلي و ابدي مي شماريم و پيوسته در حالِ توبه و گريه و اطاعت و تسليم مي خواهيم ؟ و مي طلبيم و بار مي آوريم ... ؟ ؟
چرا و چگونه ؟ ؟
و تا كي و چه هنگام ؟ ؟
والتمام .


|
یکشنبه، مهر ۱۰، ۱۳۸۴

 

تويِ گوشش به زنيد - شعرِ امروز

تويِ گوشش به زنيد

چه كسي بايد تويِ گوشمان به زند ؟
چرا بيدار نمي شويم ؟
چرا به هوش نمي آئيم ؟
ما را چه شده است ؟
اين مرده گان مگر ميراث خواري ندارند ؟
مگر مي شود تماميِ ملت و قومي را
- مثلا با يك بمبِ اتمي - منهدم كرد ؟
يا مي توان بر گورهايِ مليوني ، انسان هايِ سفارشيِ ديگري نشاند ؟
كسي چنين خوابي ديده است ؟
گيرم كه مادران و پدرانشان مّردند
اين خيلِ حرمتِ كاپوت را چه خواهيم كرد ؟

بايد همين ها را به راه آورد
اگر ادعايِ راهي داريد ؟
*
بس كنيد و بس كنيم
چه بايد كرد ؟
به راستي چه بايد كرد ؟
" با خويشتن چه مي كنيم ؟ " (1)
با آدمي چه كرده ايم ؟
نمي خواهيم ديده بگشائيم ؟
قبيله هايِ به بن بست رسيده
تمدن هايِ منقرض
مردماني بيمار و ناتوان تر از " خويش "
نسل هائي تباه ، در اسارتِ اهريمنان
" رو به مرگ و زندگي را پشت كرده "
" دردِ ناكاميِ خود را، انتظارِ كام "
" ساخته صد كاخِ رؤيا
"
" قصه هايِ گاه زيبا "
" انتظار و آرزوها "
" هم چنان ، افسانه در تكرار "
" جهل در انبار "
" انتظارِ يار " (2)
*
ـــــــــــــــــ
(1و2) مصرع ها و ابياتِ داخلِ گيومه خودي است .

شعري از دفترِ " شرحِ دقيقِ فاجعه " / 1383 – گشوده تا كنون .


|

This page is powered by Blogger. Isn't yours?


UP
 
لوگوي وبلاگ نگاه

نگاه

 


E.mail

Yahoo mail
gmail

PM


محمدرضا زجاجی * زاد روز: دوشنبه 4 آبان 1332 * دگر زاد روز: دوشنبه 4 آبان 1388

نام :  محمدرضا زجاجي

زاد روز:      دوشنبه 4 آبان 1332
برابر با  26 اکتبر 1953
دگر زاد روز: دوشنبه 4 آبان 1388
برابر با  26 اکتبر 2009

كتاب هاي الکترونيکي :
1- حديثِ كشك ( دفتر شعر )
2- روايتِ شدن ( دفتر شعر )
3- حرف اول ( دفتر شعر )
4- از كوچ ها تا كوچه ها ( دفتر شعر )
5- داستان قاضي حمص ( طنز تلخ )

Previous Posts
  • تولد
  • اندوهی بزرگ برای روشن فکران و آگاهان ایران
  • امسال هم چون سال ها
  • بيماري هاي همگاني ، ريشه دار در مباني - مقاله
  • و تاريخ به روايتي ( 3 ) شعر كلاسيك
  • و تاريخ به روايتي ( 2 ) شعر كلاسيك
  • و تاريخ به روايتي ( 1 ) شعر كلاسيك
  • زندگي هاي سوخته و بدفرجام
  • داستان قاضي حمص - مجموعه ي كامل
  • داستان قاضي حمص - 15- شعر كلاسيك

  • Archives
  • اوت 2004
  • سپتامبر 2004
  • ژانویهٔ 2005
  • فوریهٔ 2005
  • مارس 2005
  • آوریل 2005
  • مهٔ 2005
  • ژوئن 2005
  • ژوئیهٔ 2005
  • اوت 2005
  • سپتامبر 2005
  • اکتبر 2005
  • نوامبر 2005
  • دسامبر 2005
  • ژانویهٔ 2006
  • فوریهٔ 2006
  • مارس 2006
  • آوریل 2006
  • مهٔ 2006
  • ژوئن 2006
  • ژوئیهٔ 2006
  • اوت 2006
  • سپتامبر 2006
  • اکتبر 2006
  • نوامبر 2006
  • دسامبر 2006
  • ژانویهٔ 2007
  • فوریهٔ 2007
  • مارس 2007
  • آوریل 2007
  • مهٔ 2007
  • ژوئن 2007
  • ژوئیهٔ 2007
  • اوت 2007
  • آوریل 2008
  • ژوئن 2008
  • ژوئیهٔ 2008
  • آوریل 2009
  • نوامبر 2009
  • اکتبر 2010


  • گزيده ها ، كوتاه ، گوناگون :

     دولت ها جز به منظور و در مسير از بين بردن خويش و ايجاد آگاهي و اخلاقِ خودگردانيِ عمومي در آحاد مردم ، مشروعيت حضور ندارند و جامعه يِ برتر انساني ، مجموعه ي آگاه و شادكام و خودگرداني است كه بي نياز از هر پاداش و مجازاتي، بينِ كاميابي خود و ديگران جمع كرده و آگاهانه و فطرتا، به نيكي ها وفادار و پاي بند باشد .

      ناداني تنها و بزرگ ترين ميراثِ گذشته گاني است که همواره خود را روايتِ منحصر هستي مي شمردند .

     " دانائي " زيستن در نشئه ي وصف ناپذيري است که غرور بودن و آفريدن و " بي نيازي " را مي آموزد و هر آن چه « رنج » را به هيچ مي شمرد .

     آن كه از حجاب در نگذشته زيبايي را نشناخته است . درود بر هنگامه اي كه پرده ها فرو افتند . رنگ و بوي زشتي را ، چگونه روي به گردانيم ؟

     بزرگي را كه مي گفت : « درد انسان متعالي ، تنهايي و عشق است » گفتم : آن كه در عشق ناتوان باشد ، محكوم و بايسته ي تنهايي است .

    عشق ورزيدن ، آزادي ِ دو تن در خواستن و دوست داشتنِ يكديگر ، نخستين اصلِ شاد زيستن است و زندگي هيچ اصالتي- جز خويش- را بر نمي تابد .

     بت پرستيدن و بت شكستن و بت ساختن و بت شدن و خود شكستن ، تمام « بت » است و بت سازي ... چه آسوده و زيباست آن كه آفرينش را ، چنان كه هست مي بيند و در مي يابد و چندان تواناست كه از هر بتي بي نياز است . تنها انسان ناتوان ، توانايي را بتِ خويش مي سازد . انسانِ توانا كمبودي نمي بيند و نمي شناسد . او هر چه را بخواهد به دست مي آورد و بر هرچه بينديشد تواناست و نيازي به تكيه گاه ندارد . تنها پيران و بيمارانِ ناتوان هستند كه به ديوارها تكيه مي كنند .

     آرزو ، اميد و آينده ، واژه گانِ مجعولِ ناتواني است . هنگامي كه ناكاميِ خويش را ، فردايي مي سازيم ، هم امروز را نهاده ايم . اگر درلحظه زندگي كنيم ، چيزي را فرو نگذاشته و همواره خواهيم زيست .

     آن چه به شمار مي آيد تنها حال است و تاريخ ابزار و دانشِ مورخ - و نه ظرفِ زندگي- است . « زندگي » ظــرفِ اكنون است ، و آينده وجود ندارد . آن چه قابلِ لمس و شهود است ، لحظه هايند و اكنون نه گذشته و نه فردا .

     هنگامي كه پرده ها هم چنان فرو افتاده و ديده ها بسته است ، چشمان و زبان هاي گشاده ، كدامين نگاه و مخاطب را خواهند يافت ؟ خفته گان و مرده گان ازجنسِ سخن نيستند .

     آن كه به انتظارِ نيكي منفعل مي نشيند ، تنها - آن را - انكار مي كند . درحالي كه كمالِ مطلوب ، انكار نيكي و جست و جوي ِزيبايي است . انكار همواره راهي به جست و جو و تصديق رها ساختنِ موضوع و چشم بستن برحقيقت است . آدمي چيزي را باور مي كند كه از اثباتِ آن نا توان باشد . آگاهي و فهم ، از مقوله ي تفسير و تبيين و تحليل است و با واژه و انديشه سر و كار دارد . اما باور ازمقوله ي تقليد و پذيرش و ناداني است .

     سخن گفتن از روشنايي درتاريكي و سياهيِ شب ، گام زدن درخواب است و چيزي از جنسِ كابوس .

     حقيقت از جنسِ فهم و شناخت و از بيان و واژه بي نياز است . آن حقيقتي كه نيازمند توضيح و اثبات و توجيه باشد ، چيزي ازجنسِ تاريكي به همراه دارد و همواره مكرانديش و توجيه گر ، باقي خواهد ماند .

     انسان تنها حقيقتِ موجود و تنها تحليل گر هستي است و اگر روزي آزاد زيسته و آزادي را شناخته است ، دوباره نيز آزاد خواهد زيست و آزاد خواهد بود . ( حتا اگر ناچار شود دوباره به جنگل باز گردد ) .

     کسي که نتواند انسان و خِرد را باور کند ، شايسته ي زندگي – به ويژه در فردا و فرداها – نخواهد بود .

     هنگامي كه پرده ها فرو افتند ، به ناگاه درخواهيم يافت كه تمام در بندِ شكل و پوسته بوده ايم ، نه مغز و محتوا .

    با همان شتابي كه روز بر شب چيره مي شود ، به ناگاه درخواهيم يافت كه « هيچ » نبوده ايم ، غَره به تاريكي و نعره زنان در سياهي .

     عارفان و صوفيانِ ما ، بيش از آن كه بيان كننده ي رمز گون حقيقت باشند ، خود حجابِ آن بوده اند .  

    بندگي و زنجيري كه ناداني بر دست و پايِ انسان مي گذارد ، در همان حالي كه به سستي پوسيده ترين نخ ها ست ، ستبرترين و محكم ترين و ديرپاترين زنجيرهاي پولادين را ، برشخصيتِِ « انسان » استوار مي سازد و جز به بهاي نيستي و مرگ گسسته نمي شود و بر نمي خيزد .

     اگر به معناي واژه ها - در امروزِ جامعه - نگاهي با تأمل داشته باشيم ، به خوبي و به زودي در خواهيم يافت كه چه تحولي در حالِ وقوع است . هر كسي كه اهل تأمل و دقت و قادر به تحليل باشد ، به خوبي تهي شدنِ واژگانِ فارسي را ، از معنايِ معهود و مرسوم و منظورِ خويش- در اكنونِ جامعه - در خواهد يافت و به پوچي الفاظي كه بام تا شام ، موردِ استفاده ي« خاص » و « عام » است ، خواهد خنديد .

     آن چه از آسمان مي آيد زميني است و هر زميني ، حاصلِ خويش را بَر مي دهد . خوشا سرزمين هاي سر سبز ، بارور و شكوفا . خوشا بي كراني ها ، بزرگي ها و بلنداي نگاهِ فرزانه گان و خوشا « انسان » و زندگي زميني او .

     آدميان چگونه مي توانند راجع به چيزي كه هرگز نديده ، لمس نكرده و آن را نشناخته اند ، اين گونه با قطع و يقين سخن به گويند ؟ انگار قلويِ ايشان است و خود زادنش را گواه بوده اند . تنها احمقان و ناآگاهان مي توانند - با چنان قطعيتي- سخن به گويند .

     فيلسوفان و متكلمانِ ايراني ، هنگامي كه پرده هاي آويخته را ديده اند ، در رسيدن و دريدنِ آن ها كوشش كرده اند و به هنگام - نيز- برآشفته از غوغاي عوام و نادرستي ها ، روي پوشيده اند . خوشا آن كه كلامي از ايشان شنيده باشد . اما چه بسياري از آن ها كه در همان گام هاي نخست و ميانه ، كوري و ناتواني خويش را ، در زنگار كلماتِ فريبنده نهفته اند و همواره ناداني خود را ، در هياهوي پيروان و دشنه هاي تعصب ، پنهان ساخته اند . كوچكي هم ايشان بود كه انسان را ، به « رَحم » برانگيخت .

    در شگفتم از آن كه : چگونه اهلِ سخن از خداي خويش مي خواهند ، تا آبرويِ ايشان را حفظ كند ؟ و مردمان نيز ، براين دعا آمين مي گويند . آيا لحظه اي نمي انديشند كه اين دعا ، بهترين گواه بر دو شخصيتي بودن ايشان ، پليدي باطن و فريبنده گي ظاهر و درخواست شركتِ خداوند در مكر و ظاهر آرايي و عدم افشاي زشتي هاي دروني و شخصيتي ايشان است ؟  

    زيستن با دو شخصيت ـ يا چند تا ؟ـ تنها بايسته ي آدمك هاي كوچك و زبون - يا مستأصل- است .

    آدمك ها زشتي و پليدي را حيواني مي پندارند و نيكي را روح خدا در كالبدِ آدمي مي نامند . اما من هيچ حيواني را نيافته ام كه بتواند چيزي را ، در خويش بيآرايد و پنهان سازد و اين تنها آدميانند كه از روح خدا كمك مي گيرند ، تا زشتي و عفونتِ خويش را پنهان سازند .  

    حيوان با « غرايزِ » خويش مي زِيد ، اما آدمك ها از « غرايزِ » خود شرم دارند و همواره آن ها را ، در لايه هايي از نيرنگ و ريا مي آرايند . گويا از زيستنِ خويش شرمگين و پشيمانند...  

    زندگي با « غريزه » گناهي است نابخشودني بر « انسان » و چنين آدمياني ، بايد كه برخويشتن به گريند ...  

    گيتي را زندان دانستن- يا زندان ساختن - بايسته ي مرگ انديشانِ شب روي است كه از زندگي و   انسان انتقام مي طلبند . و چه خوش فرموده است : اما اين كه او از ساخته هاي خويش انتقام مي گيرد ، گناهي به ضدِ « خوش ذوقي » است . (نيچه)  

    مي گويند : " خداوند بهترينِ مكر كنندگان است " اما قادرِ مطلق را ، چه نيازي به مكر است ؟ و مگر اراده يِ او را عينِ فعل نمي دانيد ؟ آن كه چون مي گويد : بشو مي شود ، چگونه دام مي گسترد ؟ آيا هنگامِ آن نرسيده است كه واژه ها را دوباره معنا كنيم ؟ ؟   

    ميراثِ گذشته گان ناداني و فريب است . دانايان را در اين مرزبوم اندك و تنها - يا بر دار - توان ديد .  

    آن كه بي مستي،ادعاي خدا كند : مست است يا دروغ گو ، يا كه از خدا هيچ نمي داند ...  

    ميوه ي " جاودانه گي "و شناختِ هستي كه انسان را به جرم خوردن از آن ، گناه كارِ ابدي دانسته و از بهشتِ خويش اخراج مي كنند ، اكنون در برابر آدمي رخ نموده است ... و خوشا معرفت هاي ربوده شده از خدايان . خوشا زندگي . خوشا انسان . فراخناي انديشه بر انسان مبارك باد ...  

     هيچ حقيقت واحدي جز زندگي زميني انسان وجود ندارد .

    منِ انديشه گر ، ضرورتِ فرداست 

    ستم تباه كننده ي هستي است . 

    چرا بودن ، در فردا بودن است . 

    هميشه زيباترين تجربه هاي امروز ، فردا را ساخته اند . 

    خويشتن را تقدير فردا بشناسيد تا در امروز زندگي كنيد . 

    زندگي كردن در امروز ، درك فرداست . 

    خود انديشي ، آفريننده گي است . 

    بخشنده گي ، غرور بودن است .

    با خود زيستن ، آموختن بي نيازي و آفريدنِ خويش است . 

    انكار و ترديد ، بزرگ ترين آفريننده گي هاست . 

    خانواده و زناشويي ، يادگار ادوار كودكي و نادانيِ آدميان پيشين است ولي « عشق » پديده ي آگاهي و شناخت و حاصل دوست داشتن ، خواستن و شاد بودنِ بالغان و فرهيخته گان است . عشق زندگي مي سازد و بي كراني ها را مي طلبد ، اما خانواده و زناشويي حاصلي از نفرت ، تجاوز ، اجبار و عادت را در پي خواهد داشت و كودكاني بيمار و ناتوان را ، به ميراث خواهد گذاشت . در عشق چيزي از جنون است و در زناشويي معنايي از سكون .

     واژه ها تا چه هنگام معناي خويش را بر نخواهند تافت ؟ و كلمات كي پرده خواهند افكند ؟

    آن كه نمي تواند در تنهائي با خويش باشد ، محكوم به مرگ است . 

    شناختن زيبايي ، اجبار هستي است . 

      ديشب جنازه ي اندرز را به گورستان مي بردم . اشتران مي گريستند و گورهايِ منتظر فرياد مي كردند . هنـگامي كـه پوستين كهنه ي پدران خويش را به خاك مي سپردم ، تنها هم ايشان را ازخانه ساختن در هجوم سيل و توفان - بر گسل هاي آشكار- سرزنش مي كردم . فردايِ آن شب ، برادران و خواهرانم با اكثريت قاطع ، به برج سازي در باغچه هاي خانه ي پدري رأي دادند . اكنون استخوان هاي لهيده ام - از عفونت گنداب ها - تمامي زندگي هاي نهاده را مي گريد .  

    تعريف هايِ جـزمـي و ايستـا از « آفرينش » همواره محكوم به نزديك ترين و قطعي ترين مرگ ها هستند .  

    انساني كه مرزها را مي شكند ايستايي را بر نمي تابد و توانِ كشف و شناخت زيبايي را دارد و چنين است كه همواره در حال شدن و بودن و دريافتن و گذشتن ، هيچ جزم و يقين ابدي را بر نخواهد تافت .  

    هيچ گاه « آفريدن » به معناي شناختِ « آفرينش » نبوده است . اما همواره كساني لذت آفريننده گي را مي چشند كه اصالت « زندگي » را ، دريافته باشند .  

    شناخت زندگي و انسان اجبار و ضرورتِ زيستن در اكنون است .

    كسي كه به بيداد تن مي دهد ، خود زندگي را انكار كرده است .

    شناختن هستي و انسان ، تنها روش ممكن براي زندگيِ كاميابِ انساني ، اما هرگز الزامِ همگاني نيست .  

    همواره جعلي ترين و خطرناك ترين تعريف ها از « آفرينش » و انسان ، جزمي ترينِ آن ها بوده اند و هستند .  

    كسي كه مي گويد : " اين و نه هيچ چيز ديگر " بزرگ ترين مانع رشد بوده و نارواترين و فريب آميزترين نگاه ها را - تنها با هدف حاكميت بر ديگران - ارائه خواهد كرد .  

    تا انسان و زندگي وجود دارد ، هيچ شناخت و تعريفي از هستي نمي تواند « كلام آخر » باشد ـ و دقيقا به همين دليل ـ هيچ شناختي نمي تواند و نبايد ادعاي جاودانگي داشته باشد . اين است كه هر گونه "جزم انديشي "محكوم به ايستايي و بطلان بوده وآبشخوري جز فريب و سلطه و ناداني ندارد .  

    براي هميشه بودن ، شايسته تر و گريز ناپذيرتر از تعريفي سازنده ، ويران گر ، خود انكار و خود آفرين و همواره در حالِ دگرگوني وجود ندارد .  

    كساني كه بتوانند زندگي و انسان را براساس شناختي خود باور و خود انكار تعريف كنند و لحظه هايِ در حال گرديدن و شدن را در آن بشناسند ، همواره آفريننده ترين انسان ها هستند .  

    هرچه به اوج نزديكتر شويم ، حضيض را بهترخواهيم ديد . اما برايِ بهتر ديدن بايستي همواره چشماني نافذ ، نگاهي شكافنده و شكوفا داشت و قدرت خلق و انكار هر فضيلتي را آموخت و تجربه كرد .  

    آن چه خود را تنها روايتِ آفرينش و سخنِ آخر مي داند و برايِ انسان ها « نيك و بد » را تعريف و تعيين مي كند ، نوع و ريشه اي از نيرنگ را در خويش پرورده و هم - درآغاز- دانائي و خِرد را ، بر مسلخ « غريزه » قربان خواهد كرد .

    هيچ گاه و هرگز هيچ حقيقتِ منحصري وجود نداشته و نمي تواند وجود داشته باشد ، زيرا همواره حقيقت ها هستند و زيبائي و زيبايان ، كه پي در پي به انكارِ خويش و آفريدن و تعريفِ روايت هايِ تازه و ديگرگون - از هستي - برمي خيزند .  

    كثرت و گوناگوني و دگرگوني ، شدن و بودن و آفريدن ، همواره بستر گريزناپذيرِ آفرينش و زندگي است .  

    زيبايي درآفرينندگي است كه معنا و تعريف مي شود و خلاقيت همواره نياز هستي و استمرارِ زندگي بوده است ، پيش از آن كه هيچ خدايي برآن فرمان راند .

    بگوئيد نيستم ، تا باشيد .  

    هنگامي كه بتوانيم « تنها » زندگي كنيم « آفريدن » را خواهيم آموخت .

    بگذاريد كودكان سخن به گويند ، خواهيد ديد كه مامِ طبيعت ـ اين زيبايِِ فريبنده و خشمگين ـ از شما مي گويد ...

     اخلاق نابودي است كه بودن را مي آموزد . اما تا نباشي چگونه مي تواني بودن را ـ حتا با قدرت بر انهدام زندگي ـ بيازمايي؟ چگونه ؟

    تا از همه چيز در نگذريم ، هيچ به كف نخواهيم آورد . اما چون از خويش تن گذشتيم ، در لحظه خواهيم زاد .

     ستم گري تنها آن نيست كه ديگران را قرباني كنيم . بيداد آن است كه انسان « خويش » را رها كند و به ناروائي تن بسپارد .

    برايِ دادگري ، هميشه بايد از بيداد گذشت .

     بي شناختِ هستي و انسان ، چگونه مي توان آن را تعريف و نقد كرد ؟؟ اما شناخت زندگي همواره الزام و ضرورت همگاني نبوده و نخواهد بود .

     بسياري از فيلسوفان و فرهيخته گان ، ياوه هاي بسيار گفته اند ، اما همواره براي درگذشتن از ياوه هاي بسيار ، در آغاز بايد روايات و تجربه هاي گوناگون را شناخت ، تا قادر به نقد و داوري آن ها گرديد ... بنابر اين گردونه يِ دريافت هايي كه هر روز خود را انكار مي كنند و همواره درحال دگرگوني و حركت و تازه گي هستند ، گريزناپذيرترين پديده ي حيات انساني ـ و نه غريزي ـ است ...

     امروزه هنگامي كه انديشه ها و افسانه هايِ اهلِ باور را مي خوانم و در آن تامل مي كنم ، در شگفت مي شوم كه چگونه روزي همين افسانه هايِ گاه يا بيشتر زشت و مصنوعي و تقلبي و كپي برابرِ اصل را ، مي خوانديم و به آن دل مي داديم و آن قصه ها را باور مي كرديم ؟ چگونه است كه بزرگان ما نيز چيزي از حقيقتِ خويش و جهان را درك نكرده بودند ؟ چه عمقِ جهل و ناد اني و بيماري بايد جامعه اي را فرا گرفته باشد كه قرن ها و نسل ها مردماني با ادعاي ِ فرهيخته گي ، خود و جامعه و جهان را توجيه كنند و گول به زنند و گول بخورند ؟ آخر چگونه ممكن است ، هزاران سال بگذرد و دانشمندان و فيلسوفانِ قوم و ملتي نتوانند " حقيقت " را دريابند ؟ يا اگر تك آدم هايي چيزي را دريافته اند ، نتوانند – يا اجازه نداشته باشند - آن را برايِ ديگراني كه تحتِ حاكميتِ فكري و فرهنگيِ ايشان قرار دارند ، بيان كنند و توضيح دهند ؟

     همواره بر پهن دشتي كه از آنِ گوناگوني ها و بزرگي هاست ، درود مي فرستم .

     هنگامي كه در كودكي از روستايِ پدرانم - به بهايِ بي خانماني و رنجي دراز - مي گريختم ، هرگز گمان نمي بردم كه كوچكيِ دامنه يِ زندگي و نگاه ، چگونه فضيلت هايِ انساني را ، در خويش دفن مي سازد و خود به جعل فضيلتِ توجيه گري هم چون « قناعت » بر مي خيزد .

    چگونه است كه شادكاميِ امروز را انكار و دريغ مي كنيم ، اما هم آن را وعده به فرد ا مي دهيم ؟

     انسان تنهاست و « تنها » خواهد ماند ، مگر آن كه عشق را بشناسد و خويش تن را بيابد .

    نگاهي كه اكثريت را محكوم و عوام و پيرو مي خواهد ، هرگز نمي تواند آزادي و آگاهي را برتابد و همواره با نيرنگ و دروغ آميخته خواهد ماند .

    آيا انسان را هم زادي است ؟ پس چگونه تنهايي و ناتواني خويش را ، خداوندي بر مي آورد « يگانه » چون خويش و تهي از ناتواني و همانندي و مرگ ؟

    هنگامي كه بزرگ ترين « بت » ها مي شكنند ، چه زود به كوچكي و پوچيِ تمامي پديده ها و ساختارهايِ فرودست پي مي بريم ، گويا هرگز هيچ بت و برگزيده اي و هيچ بند و كراني ، وجود نداشته است .

    هر كه بي مستي ادعاي خدا كند ، مست است يا دروغ گو ، يا كه از خدا هيچ نمي داند .