گفت و گويِ ذهني – يادداشت هايِ هويتي ( 4 ) - سخن در اين بود كه اكنون ناچاريم در تماميِ گذشته هايِ هويتي و فرهنگيِ خويش تجديدِ نظر كنيم . بايد تازه و اكنوني ببينيم و بينديشيم . به گفته يِ سهراب " چشم ها را " بشوئيم و " جورِ ديگر " ببينيم . يا : چشم بگشائيم و به انديشه و شناخت انسانی لبخند بزنيم . - كلاه : آيا نگاهِ اكنونيِ " انسانِ ايراني " به خويشتن و هستي ، لزومِ بررسي و شناختِ مباحث و مقولات و پديده هايِ اجتماعي و هويتي و فرهنگيِ ديگر را پديد مي آورد ، يا خير ؟ " به عبارتِ ديگر " : پرداختن به فردا ، ما را در آغاز به سويِ شناختِ خويش و ساختارهايِ گوناگونِ ذهني و اجتماعي ، در ديروز و امروز هويتی خويش و ديگران سوق مي دهد ، يا نمي دهد ؟ - فرض بر اين است كه ما در بحثِ خود از مقدمات برآمده و می خواهيم در موضوع و ماهيت سخن بگوئيم ، نه پرداختن به مباحث و مقولاتي مربوط به گذشته و ساختارها و انديشه هايِ روا و ناروايِ ديروزي . - چه كسي گفته است مربوط به گذشته ؟ - كلاه : شما نمي گوئيد ؟ - گفتنِ من چيزي را عوض نمي كند . مگر نه اين كه داريم از سرزمين و هويتِ خويش و آن چه هم اكنون در جامعه يِ ما در حالِ رخ دادن است ، سخن مي گوئيم ؟ پس گريزي نداريم از اين كه تماميِ ساختارهايِ اكنونيِ جامعه و ذهنيت و شخصيتِ " انسانِ ايراني " را در امروز و اكنون بشناسيم و حتا ريشه هايِ بسياري ناروائي ها و بنيان هايِ به اصطلاح در حالِ فروپاشي - يا چنان كه شما مي گوئيد مربوط به گذشته - را بشناسيم و تعريف كنيم و اگر نه برايِ خويش ، برايِ جامعه و مردم توضيح دهيم و تبيين كنيم و ... - علاوه بر اين ، هم " خرافات " و هم " اسطوره " عمري به درازايِ تاريخ دارند و با ده سال و ده ها سال از بين نمي روند . مگر در كشورهايِ صنعتي و غربي اين مقولات از بين رفته است ، كه در اين جا از بين برود ؟ نمونه ی ترکيه – با تمام اشتراکات فرهنگی و اجتماعی – کافی نيست ؟ دين عمري به كهن ساليِ بشر بر رويِ خاك دارد ، يعني حتا پيش از تمدن هم ، انسان هر چه را كه از خود برتر ديده ، خدايِ خويش پنداشته و ساخته است . اين مقوله اي نيست كه بتوان به آساني در رابطه با بررسيِ ساختارِ اكنونيِ جامعه يِ ايران ، از آن گذشت . - كلاه : بگذريم و بازگرديم به موردِ خاصِ سخن و بحثِ خويش . - آري چنين است . اما بايد ببينيم و بدانيم كه در كجايِ زمان و فضا ايستاده ايم . درست است كه نمي خواهيم عينا تجربه يِ تمدنِ غرب را در دانش و شناختِ انسان و جهان تكرار كنيم . اما برايِ آزادي و آگاهي ، گريزي از فهمِ تمدن هايِ گوناگونِ بشري وجود ندارد و صد البته كه هم درآغاز ، بايد خويش و جامعه يِ خود را ، به خوبي بشناسيم و در آن تأمل كرده باشيم و با آگاهي در اين مقوله سخن بگوئيم . به عبارتِ ديگر: مي خواهيم بدانيم در كدام بستر از زمان و مكان قرار داريم ؟ و از کدام دانش و تمدن و آگاهي مي خواهيم برخوردار گرديم و در كجا و از كجا ، داريم سخن مي گوئيم ؟ - " ما بيرونِ زمان ايستاده ايم " - " نيما " اگر مي بود ، مي گفت : " چه بسا حرف ها مي توان زد * مي توان چون شبي ماند خاموش " - اشكالِ كار در آن جاست كه ما فكر مي كنيم – يعني نسلِ ما فكر مي كند - مي تواند دو نقش را با يكديگر ايفا كند ، دو نقشي كه متضادِ هم مي باشند و مهم تر آن که ما اخيرا گرفتارِ اين توهم شده ايم كه : مي توانيم نسلِ سازنده نيز باشيم . - خير ، نسلِ ما برايِ خرابي و ويراني آمد و همين كار را هم كرد و در خويش نيز ويران شد و سوخت . اين نسل ، حتا اگر پس از اين براي او قائل به نقش و تعهدي باشيم ، بازهم آن نقش تنها و تنها خراب كردن است ، نه چيزي ديگر . بهتر است كه هم چون گذشته های دردبار همه چيز را در هم نيآميزيم و قادر به تفكيكِ مسائل از يكديگر باشيم . - كلاه : معنايِ سخن شما آن است كه نسل هايِ انقلابِ 57 نقشي در سازندگي نداشته اند و پس از اين نيز نخواهند داشت ؟ - و باز جواب همان جواب خواهد بود كه : خير ،نقش داشته ايم و خواهيم داشت ، اما آن نقش - هم چون گذشته - خرابي و ويراني بوده است و می باشد . باور ندارم كه ما به توانيم سازنده نيز باشيم . شخصيتِ ما شكل گرفته و كامل شده است . ما ويران شده ايم و باور نداريم و مگر " نسلِ سوخته " يعني چه ؟ - كلاه : اين كه نهايتِ بدبيني و نوميدي است . تسليم شدن به مرگ است . - خير . اين نهايتِ اميد است . اميد به فردايي بهتر كه نقشِ نسل هايِ معاصر در آن فوق العاده مهم و تعيين كننده و حتا به يک معنا سازنده بوده است . سازندگي يعني چه ؟ ؟ زيربنائي ترين و اساسي ترين نقش را نسل های انقلاب 57 – و به ويژه نسل دوم و سوم – ايفا کردند و همين نسل سنگين ترين بارها را بر دوش داشته و تا به اين جا رسانده و رسيده است . آن چه من مي گويم اميد به جامعه و مردماني است كه هيچ شباهتي با تماميِ گذشته هايِ هويتي خويش ندارند و نسل هاي انديشه ورز و استوار و اكنوني ، انسان هاي آگاه و شايسته ای از نسل سوم و چهارم انقلاب 57 را - كه در عرصه هايِ گوناگونِ كشور و جهان بشری درخشيده و خواهند درخشيد – آموزش داده و برآورده است . اصولا جامعه ی متفاوت بل متضاد با گذشته را همين نسلِ دومی ها تحويل داده اند . ( حالا در چگونگی آن جداگانه بايد بحث کرد که چه بود و شد و آموزش داديم يا نداديم ؟ اما به هر حال نسل مستعد با اکثریت بی تفاوتش ، بهترين زمينه را برای پذيرش و آموزش فراهم می آورند و آورده اند . کجا نسل های گذشته اين گونه آمادگی پذيرش را داشتند ؟؟ شايد آموزش ندادن و رها کردنِ نسل توسط اکثريت جامعه ، يا آموزش های مذهبی که در مدارس و مساجد و تلويزيون ودیگر رسانه ها داده می شد و شد ، بهترين زمينه و آماده ترين ابزار را نیز در اختيارِ فعالان فرهنگی قرار داده است و ... ) و آن اکنون و فردا را ، ما امروزيان يعنی نسل دوم انقلاب 57 با فدا كردنِ جان و زندگيِ خويش ، برآورده و پرورده ايم و اين چيزِ كمي نيست . ما خود نیز سوخته ، اما برآمده ايم . كارِ نسل هايِ معاصر ، با اهميت ترين كارها و نقش ها در طولِ تاريخ و هويتِ ايراني بوده و خواهد بود و آن چه من مي گويم اميد به همه چيزي است كه اکنون در حالِ شدن و برآمدن است و ما شاهدش هستيم و نيز بنيان گذارش ... ( نسل اولی ها که جذبِ ثروت و قدرت شدند و به جبرانِ زندگی های ناکرده ، به رفاه و لوده گی روی آوردند ... و دیگر چه عرض کنم ؟ ) . - و مگر اين كم فضيلتي است كه ويران گر ، خود شاهد بنايِ باشكوه و استواري باشد كه بر گرده يِ " رنج " و فداكاري و جان بازي و زندگي نهادن او و نسل او بر آمده است و بنا شده است . به باورِ من نسل هايِ معاصر در طولِ تاريخِ حيات و تمدنِ ايراني ، بي سابقه و بي نظير بوده اند و هيچ دوراني از حياتِ چندين و چند هزار ساله يِ ايراني ، به پر باري و ارزشمندي و تعيين كننده گيِ دوران اكنوني و نسل های معاصر – به ويژه نسل دوم و سوم انقلاب 57 - نبوده و نيست . عكسِ آن چه که شما مي گوئيد " نوميدي و بدبيني " من آن را " اميدواري و خود باوري " مي نامم . " مي گويم و مي آيمش از عهده برون " - شما در چندين هزار سال هويتِ ايراني ، جامعه اي به خود باوري و خود آگاهي و خودساخته گی و از خود گذشتگيِ و ... نسل هايِ " انقلابِ 57 " نشان دهيد تا نظرم را تغيير دهم . ناآگاهيِ جامعه و انسان كه افتخاري ندارد و به راستی نسل های گذشته جز نادانی و پیروی کورکورانه و اتکاء به خِرد داشته یا نداشته ی مراجع خویش ، چه داشته اند ؟ و آیا جز این بوده است که نسل پدر من با ده یا صد پشت پیش از او ، جز کپی برابربا اصل یکدیگر ( نادانی و تقلید و سلب مسولیت اندیشیدن ) چیزی دیگری بوده اند و ... بگذريم . نمي خواهم در اين جا به اين بحثِ فرعي وارد شوم ، اما لازم است گفته باشم كه بارِ تماميِ عصرها و نسل هايِ گذشته و آينده را – هر دو – تنها و تنها نسل ها و جامعه يِ معاصرِ ايراني ، بر دوش گرفته است . اتفاقا من نقش و سهمِ فردائيان را كم و كم تر مي گيرم و می دانم . ساختن بر زمين و بنياني كه نسلي به بهايِ فداساختنِ خويش ، فراهم آورده و پي ريزي كرده است ، چندان كارِ دشوار و مهمي نيست . آن چه بايد بشود ، شده و همان است كه در دورانِ معاصر ، در زيربنائي ترين ساختارهايِ ذهني و اجتماعيِ جامعه ی اکنونی ايران ، برآمده و مستعد ترين زمينه های فرهنگی آماده شده است . - از آن گذشته مگر برايِ نسل هايِ امروزين ، اين كم فضيلتي است كه - دستِ كم- خود شاهد و ناظر بر اين نوسازي و بازسازي و آفريننده گي باشند ؟ حالا چه اندازه مي توانند خود در اين ساختمان به كار آيند و آمده اند ، بسته به فرد و اراده و ديروز و امروزِ او و برآمدن یا برنیامدن اوست ... - و سرانجام كلاه : يعني ما كماكان بايد ويران گر باشيم و خراب كنيم و به پيش به رويم ؟ و همين طور تا كي و كجا ؟ - تا آن جا و هنگامي كه آن غنچه بشكفد . آن نوزاد به راه بيفتد و آن بنايِ استوارِ " دانش " و " آزادي " و كاميابيِ " انسانِ ايراني " برآيد و تضمين شود . به گفته يِ همان كه گفته : تا آن " كودكِ دوره يِ طلايي " گام در راه گذارد و نقشِ خويش را كه ساختن جامعه ای آگاه و آزاد بر مبنای خِرد و شناختِ زمينی انسان است ، بر اين بنايِ ويران و تسطيح شده و مستعد بازسازی و ايفا كند . - انگار دستِ كم دو نسل فدا شده است ، تا بنايِ " ايرانِ آزاد و آگاه و آباد و شادكام " نهاده شود . - بلی چنين است ، باز " نسلِ سومي " ها ممكن است در سازندگيِ فردا نيز نقشي داشته باشند . يا به هر حال اميد به مشاركت و حضور در جامعه يِ كاميابِ فردا را دارند . ما " نسلِ دومي " ها كه : بسياري مان جان باختيم ، يا گذرانِ رنج بار و محدود و محروم و ممنوعمان را در زندان های کوچک و بزرگ به سَر آورديم و آن چه بود که سوختيم و تمام شد و به راستی معلوم نيست که چه تعدادمان آن جامعه يِ " ايده آل " را ببينيم و شاهد شکفتنش باشيم ؟ - از " نسلِ اولي " ها هم ، همان اشاره کافی است که ديديم و می بينيم و نیاز به بحث چندانی ندارد . " نسلِ سوم " هم حداقل فرصتِ زندگي در آينده را دارد ، اما اين تنها " نسلِ دومِ انقلابِ 57 " بود كه سوخت و ساخت و برآمد ، یا بر نیامد و گذاشت و گذشت و رفت یا هم چنان حسرت به دل دارد می میرد و می رود ... - و فعلا بس كنيم و همگي به ايرانِ آزاد و آباد و آگاه و شادكام فردا بينديشيم و به " انسانِ نو " و خِرد ورز و شايسته يِ ايراني در امروز و فردای جامعه و کشور درود بفرستيم .
والتمام
# posted by محمدرضا زجاجی @ ۱۱:۰۱ بعدازظهر 0 comments
|
چهارشنبه، اردیبهشت ۰۶، ۱۳۸۵
و اين نوروزتان دیروز ( شعر کلاسيک )
و اين نوروزتان ديروز
هوا صاف است و بارانی خلايق کومسلمانی * چه می خواهيم ما اکنون، جهان فانی جهان فانی بر اين طبل تهی کوبيد بسياران و بسياران * که مشتِ جمله گی وا می شود ، آری به ارزانی چه می گوئيد ديگر ، ای خداوندانِ حرفی مفت ؟ * بشر وا کرده چشمانش ، نمی گويد ز نادانی دکان ها بسته خواهد گشت گرآزاد شد انسان * خِرد حاکم شود روزی ، به آسانی به آسانی هلا ای آدمک ها ، مردمی ديگر شده اکنون * بپا خيزيد نوروز است ، می گويد : فراوانی که ای بيمار قومِ حذف گرديده ز دفترها * مگر نه مرتع سبزی ست ، رو کرده به ويرانی ؟ کنون خاموش ای بوزينه گان ، اولادِ بوزينه * و گرنه باز می رينيد بر اين مُلک ، مامانی چه می گويم چه می خواهم ؟ که مفعوليم ما مردم * و ترک و رشتی وکرد است خرترازخراسانی چنين مردار شد ، پوسيد و هی گنديد جان وتن * که کفتاران برآوردند سر ، در گور ايرانی تمامی منتظر کز در درآيد منجیِ عالم * بگايد مر شما را ، هرکه گايد مفت و مجانی * شعری از دفتر: " شرح دقيقِ فاجعه " / ايران : 1384 گشوده تا کنون .
# posted by محمدرضا زجاجی @ ۸:۲۶ بعدازظهر 0 comments
|
شنبه، اردیبهشت ۰۲، ۱۳۸۵
فراخوان فهم ( 4 ) - مقاله
فراخوانِ فهم – 4 دعوتِ چارم
رودرواسي را كنار بگذاريم . حرفي نگفته نيست و زمانِ آن گذشته است كه به " ليتَ " و " لعلَ " برگذار كنيم و به سر آيد . موضوع كاملا روشن است . جامعه و جهانِ سنتي ، در برابرِ انسان و جهانِ مدرن ، دارد سخت ترين ايستاده گي ها را از خودش نشان مي دهد . و به راستي كه قرن ها و هزاره ها محروم بودنِ « انسانِ شرقي » از « فهم » و پيرويِ كوركورانه از « متوليان دين » با اين ملت ها و هويت ها ، چه كرده است ؟ ؟ و چه انتظاري از اين مردم و جامعه ی بيمار داريم ؟؟ ! ! به راستي چه انتظاري و از که و چه ؟ ؟ از " فسادِ موجود " در اشكالِ گوناگونش ، در دو سه " دعوتِ پيشينِ فهم " سخن گفته ام و ديگران نيز گفته اند و همه مي دانند و مي دانيم و نيازي به تكرار نيست كه " شرقِ رنج انديشِ " گيتي - و به ويژه منطقه ي خاورميانه - همواره زندگی را به فردا وعده داده و گيتی را محل گذر و مزرعه ی آخرت و سراسر در رنج و ماتم خواسته است . احاديثی چون ( الدنيا سجن المومن و جنه الکافر ) و ( الدنيا مزرعه الآخره ) ضرب المثل گرديده و ملت ها و هويت های رنج انديش شرقی هميشه " زندگی " را حقير شمرده و آن را نکوهش کرده اند و هنوز که هنوز است " چله نشينی " و رياضت و ترک دنيا و تقديس مرگ در اين جوامع به عنوان فضيلتی قابل ستايش گرامی داشته می شود و از جانب اربابِ قدرت و ثروت تبليغ می گردد و ... و می دانيم و می دانند که ايران و ايرانی قرن ها و هزاره هاست با " رنج انديشی " و شب و روز ديدنِ هستی ، رشد کرده و به آن خو گرفته است و سده ها و هزاره هاست که همين نگاهِ ثنوی و مرگ انديش به زندگی ، برايِ انسان و امروز و فردايِ جوامع ، هويت و شخصيت تعيين كرده و " تاريخ " آفريده است ... نگاهِ طبقاتي و ثنوی ايرانی به هستي ، همواره سبب گرديده است که در جهت صيانت از منافع و مصالحِ زمامدارانِ جامعه و طبقات و انديشه ی حاکم ، امكانِ رشد و « آگاهي » از نوعِ مردم سلب و ويژه گيِ فهم از " انسان " انكار شده ، به تقليد و دنباله رویِ کورکورانه تبليغ و هدايت گردد . يعني اين كه گذشته گانِ و جوامعِ ما در دو هزاره ساله يِ پسِ پشت ، عبارت بوده اند : از پادشاهان و دربارياني كه شب و روز را در عشرت و رفاه و لاابالي گري و لذت هايِ حقيرِ خويش روزگار مي گذرانده اند و در برابر ، توده هايِ مليونيِ بي شماري ، به صورت برده گان و بنده گان طبقات حاکمه ، به سر آورده اند . مردم همواره مشتی « رعيتِ » مکلفی بوده اند که تمامیِ هستي شان – اعمِ از جان و مال و نواميس و كار و بي گاري - از آنِ ارباب و پادشاه و حاكم بوده و « متوليانِ دين و مذهب » هم 20% خود را مي گرفته اند و در عوالمِ « مريد » و « مريد بازي » و « بت سازي و بت شكنيِ » غرق بوده اند و در جهتِ حفظ وضع موجود کوشيده اند و بدين گونه قرن ها و هزاره ها ، جوامع و مردمي « حقير و زبون و ناتوان و فقير و مستأصل » اسير و گرفتار مديران و رهبراني بي مقدار و خواب گرد و ناتوان باقی مانده اند و جامعه دقيقا به همان صورتِ " شبان رمه گي " – كه مختاري و ديگران مي گفتند - در فسادي مقبول و مشروع و خِرد انکار کرده و غرق در نابينائی ذهنی ، به اصطلاح اداره شده است ... « رنج انديشيِ انسانِ شرقي » نيز ريشه در همين طبقاتي بودنِ جوامعِ ايشان داشته و نتيجه هم اين مي شده است و شده است كه اگر در بينِ طبقاتِ پائينِ جامعه -يا حتا از ميانِ طبقاتِ رهبري كننده و نزديكانِ قدرت - فردي پيدا مي شده كه در اثرِ شرايط و طيِ فراز و نشيب ها و سرگرداني ها و رنج ها و دشواري های بسيار ، مي توانسته است « انسان » و « هستي » را - چنان كه بايد و شايد - بشناسد و ببيند و به « شعور » و « خِردي » انساني دست پيدا كند ، يا بايستي ثناگويِ قدرت مي گرديده و از دانش و درك و دريافتِ خويش ، در جهتِ " حاكميت " ها استفاده مي كرده است و يا اين که در نزديک ترين فرصت ممکن بر دار مي رفته است ... نمونه هايِ فرديِ آن : بابك و حلاج و افشين و آرش و حسنكِ وزير و ده ها و صدهايِ ديگري است كه در طولِ تاريخِ منطقه ی پيامبرخيزِ خاور ميانه ، دست و پا بريده اند و سنگ باريده اند و در آتش سوخته اند ، يا هزارانِ ديگری كه در جنگ هايِ قومي و قبيله اي و مرامي و اعتقادي ، از پشت و پهلو و آشكار و پنهان ، با تيغ و دشنه جان باخته اند و روزگار هم چنان به كامِ « آدمك ها » باقی و برقرار مانده است . از هندوستان و افغانستان و قفقاز ، تا ايران و عراق و مصر و سودان و تونس و ليبي و فلسطين و تماميِ منطقه يِ خاورميانه - كه از دير بازِ تاريخيِ خويش « قتلِ عامِ مزدكيان » را به تشويقِ « روحانيتِ زرتشتي » و مباشرتِ « انوشيروانِ بيدادگر » به ياد داشته و پس از کشتارها و دست و پا بريدن ها و جوی های خون در سده های نخستين اسلامی ، در ترورهايِ « اسماعيليه » و سپس « اخوان المسلمين » و « فدائيان اسلام » احيا گرديده و در « بابي كشي » های عصر ناصری و سده يِ گذشته ، سرانجام هسته هايِ تروريستيِ برانگيخته شده توسطِ اربابِ قدرت برآمده است ، و همواره نيز ظاهری انقلابي و عقيدتي يافته و در قالبِ نهضت هايِ مخفی با ظواهر عوام پسند هم چون « انجمنِ مجازات » به شكارِ روشن انديشانِ مشروطه خواه برخاسته است . از كشتاري چنين سازمان يافته كه بگذريم ، به هزاران دشنه و زهر و نيزه و گلوله وآمپول هايِ هوا و سقوط هايِ كاملا مشكوكِ هواپيماها و مرگ هايِ كاملا تابلوِ فرموده شده اي چون « قتل هايِ زنجيره اي » خواهيم رسيد كه در جنگ ها و شرايط عادی ، در شهرها و تماميِ گوشه كنارها و كوچه پس كوچه هايِ اين مرزبوم ، از پشت و پهلو ، بر پيكر آزاد انديشان و بشر دوستان و « خِرد گرايان » - يا به اصطلاحِ روز « دگر انديشان » - فرود آمده و به زندگيِ مخالفينِ حاكميت هايِ دست نشانده و بيدادگر و یک سو نگر خاتمه داده است . يعني اين كه تماميِ موجوديِ جامعه و به ويژه استعدادهايِ بزرگِ انساني و ذهني ، در طول تاريخ همواره در انحصارِ طبقاتِ حاكمه بوده و خِرد ورزان ايراني و شرقی تنها در صورتي مي توانسته اند ادامه يِ حيات دهند كه جزء اثاث البيتِ خان و حاكمي باشند و در جهتِ منافعِ قلدر و قدرت مندي ، به توجيهِ نظمِ موجود برخيزند و در خدمتِ جهل و تباهيِ عموم و نفعِ خواص ، به مداحيِ شرايطِ نامطلوب ، علي رغمِ نظر و دريافتِ شخصيِ خويش برخاسته باشند و ديده بر « فهم » و دانش بسته ، عند اللزوم حتا از انكار دانسته های خويش گريز و پرهيزی نداشته باشند ... و مگر نه اين است كه هرجا شاعر و اديب و نحوي و لغوي و منجم و متكلم و فيلسوف و دانشمند و حتا فقيه و واعظي بوده است ، به ناچار حاشيه نشينِ خان و حاكم و پادشاهي - خودي يا بيگانه وگاه حتا دشمن - مي گرديده و سر از اندرونيِ قدرتمندي در مي آورده است و يا چون « صدرا » و « بهائی » و ديگران و ديگران ، در ركابِ « مرشدِ كامل ، قطب الاقطاب ، شاه عباس موسوي الصفوي » پياده راهِ مشهد را طي مي كرده است . از آن سويِ ديگر نيز ، اين همه مهاجرتی – كه برايِ همه ممكن نبوده است – بازهم به دليلِ عدمِ امكانِ گسترش و بهره برداري از منابعِ علمي و اسنادِ مكتوب ، در منطقه يِ خاصي دونِ منطقه يِ ديگر و يا شرايطِ سياسيِ نامساعد برايِ پيروانِ مذاهبِ مغلوب و اقليت های قومی و مذهبی صورت می گرفته و گرفته است ، چنان كه مهاجرت هايِ دسته جمعيِ دورانِ هجومِ اسكندر و هنگامه يِ ظهور و قدرت يافتنِ تازيان و سپس عصرِ حاكميتِ پادشاهانِ صفوي ، به ويژه به « هند » و « زنگبار » نمونه های تاريخی اين مهاجرت ها بوده که تا زمان حاضر نيز ادامه يافته است . چنين شرايطی ( مثلا ) مولويِ بلخي را وا می داشته است که سر از قونيه درآورد و خيامِ نيشابوري سرگشته يِ بغداد و بلخ و اصفهان گرديده ، تا برايِ ملكشاهِ سلجوقي رصدخانه بسازد و مي ساخته است ... امثالِ فردوسيِ توسي نيز ، اگر خود زمين دار و به اصطلاح « ديهقان » و « فئودال » نمي بود و تماميِ ثروت و سرمايه يِ خانوادگي را به پايِ گردآوري و سرودنِ « شاهنامه » در طيِ سي سال صرف نمي كرد ، چنين اثرِ شگفت و بزرگي از تاريخ و اسطوره هايِ ايراني بر نمی آمد و برجای نمی ماند . اما باز مي بينيم كه همين « فردوسي » نيز ، سرانجام ناچار مي شود دست به دامنِ « سلطان محمودِ غزنويِ » ترك زبان و به اصطلاح « سني مذهب » بزند و حاصلِ سي سال تلاشِ خويش را به او تقديم كند ... و يا " حافظ "رِند و پاك باخته ی شيراز ، به ناچار برايِ « شيخ ابواسحاقِ آلِ اينجو » و « شاه شجاع » و ديگران و ديگران ، مديحه می سروده است و « انوری » ملک الشعرای محمود می گرديده و خلاصه اين که هرکدام از شاعران و دانشمندان و ادبيان و فلاسفه و اهلِ خِرد و انديشه كه نگاه می كنيم ، تنها در كنارِ خان و حاکم و قدرتمندی می بينيم و به تلخی شاهد قرار گرفتن ثروت و دانش در خدمت به حاكميت هايِ فاسد و ضدِ مردمي هستيم ... و بدين گونه است كه برايِ افرادِ مستقل و خلافِ جريان – چه دارايِ استعدادي بوده اند و چه نبوده اند و چه درك و دريافتشان به حق و شايسته بوده و چه نبوده است – هيچ گونه امكاني وجود نداشته و حتا كتاب و ديگر منابعِ و ابزار لازم نيز ، به ايشان دست نمي داده است . اين وضع جوامع شرقی در گذشته بود و اما زهي تأسف و أسف كه هنوز و اكنون نيز اين معيارها و زشتي هايِ تباه و ناروا – حتا شده به ضرب و زورِ حاكميت ها و دلارهايِ يا مفت و فراوان و نجوميِ نفت و ديگر ذخائر و منابعِ كشورها – حفظ مي شود و هنوز هم با تمامِ توان از رشد و طرحِ هر انسانِ به خِرد رسيده و آزادي كه بخواهد مستقل و جداي از انديشه ی حاکم بينديشد و احيانا کاري - حتا فرهنگی - صورت دهد يا ندهد وجود ندارد و هم چنان معيارهايِ تباه حاكم است و مقبوليتِ اجتماعی دارد ... و فرجام سخن اين که : زمان کار خويش را کرده است و می کند و ديری نخواهد گذشت که معيارها و چارچوب هایِ فاسد و تباه در هم ريزد و انسان از تمامی پندارهای ناروا رها شود و چشم به دانش و شناخت و خودباوری بگشايد و زندگی و هستی را در نگاهی خِرد باور دريابد و کاری هم از دستِ هيچ کس ساخته نباشدو ... و مگر نه اين است که هر روز شاهد فرو ريختن اصلی از اصولِ پابرجا و مقبول هستيم و به آشکار پوست انداختنِ جامعه و انسان را می بينيم و پی در پی در برابرِ ارتباطات و دانش و تکنولوژی معاصر پس می نشينيم و پس نشسته ايم ؟ ؟ اين است که راهِ ميانه ای نمانده و آن چه را که اکنون نپذيرفته ايم ، به ناچار و به زودی و تلخی زمان بر ما تحميل خواهد کرد و « به ناگاه در خواهيم يافت که هيچ نبوده ايم ، غره گان به تاريکی و نعره زنان در سياهی» ... پس بيائيد و با مردم يكي شويد و آشتي كنيد . مرزهای خاص و عام را در هم بشکنيد و با همتي بلند و استوار ، رويِ خود را به سوی خلق بگردانيد و مطمئن باشيد كه حتما و هرگز زيان نخواهيد ديد و در ايراني آزاد و آباد ، همه و همه از روزانه هيچي كه اكنون دارند و داريم و نداريم بيشتر خواهند داشت و در رفاهي بهتر كه شايسته يِ ايشان است به « زندگي » بر خواهند خواست ... هيچ انسانِ به خِرد رسيده ای جز اين نديده و به جز اين نمي انديشد ... پس بيائيد همه با هم و متحد و هم دل و صادق و صميمي ، تنها به « ايران » و « انسان ايراني » بينديشيم .... و مسلك ها و مذاهب و عادات و آداب و چه و چه را به جايِ خويش واگذاشته ، از تحميل انديشه و نگاه خود بر ديگري و ديگران ، به پرهيزيم و متحدانه و دوستانه به حقوق آدمی همت کنيم ... بيائيد ... بيائيد ...
اين دريچه هم چنان گشوده می ماند ...
# posted by محمدرضا زجاجی @ ۱۰:۵۶ بعدازظهر 0 comments
|
شنبه، فروردین ۲۶، ۱۳۸۵
از این جائی و هر جائی - شعر امروز
از اين جائي و هرجائي
در اين روز و همين لحظه كه من از خويشتن ، سرشارِ سرشارم زباني گرم گفتارم و با دادار دادارم و زاين بسيارها ، بسيارها ، بيمارِ بيمارم چه مي گويم ؟ چه مي خواهم ز " خود " ؟ اين روز و شب ، تكرار؟ * گمانم هركه خورد آن ميوه را دايم بُوَد در" رنج " خودي ، جاويد و پاينده چرا بايد بميرد " ذاتِ انساني " ؟ چگونه ازكلاغي يا چناري ، زود پا ترهم ؟ و يا از جويباري ، چشمه يِ جوشان ؟ مگر ما حاكمِ گيتي نمي باشيم ؟ چرا بايد بميرد ، نفسِ جاويدان ؟ چرا ؟ آري ، چگونه ؟ جز كه خود كردن ؟ نبايد كشت " انسان" را چنان كو محترم باشد زحيوان ، هستي ازهر نوع * ولي خيام و مولانا نه حتا حضرتِ حافظ - كه رِندان را صَلا گفتيم- و يا سعدي ، غزل را برترين استاد ويا آن فيلسوفان ، عارفان و شاعرانِ ما ؟ و ديگرها و ديگرها چرا چیزی كه مي بايد ، نمي گفتند ؟ همه " ابهام " و " ايهام " و دو رنگي ها نفهميدند – گويا - زندگاني را چرا بعد از " مغول " با ما چنين كردند ؟ - مگر نه جمع شد تومارِ ناداني؟- چه مي كرده ست با ايران نظام الملك ؟ و شاه عباس ، آن بت ساز ؟ چه ما كرديم ، با امروز ؟ تو گوئي بعدِ مزدك دفن شد عنوانِ ايراني ز نوشروان و آن بيداد هلا فرياد ، ای فرياد * - رهايم كن- در اين جا ، زندگي كردن قلويِ " رنج " ناداني ست و انسان نيز انسان نيست چگونه خود بيآرايد به رِندي ها و پستي ها ؟ چگونه تن بيآلايد به زشتي ها و زشتي ها ؟ * و آري " اين چنين بوده ست ـ گويا ـ داستانِ ما " ؟ (1) به گند آغشته بسياران به دور از" زندگي" با ننگ كه ما با خويش بد كرديم ستم كاران مدد كرديم غلط ها بي عدد كرديم * ـــــــــــــــــــــــــــــ (1) مصرع خودي است . * شعری از دفتر : " روایت شدن / ایران : تیرماه 1384" تنها نسخه ی الکترونیکی آن را می توانید از این وبلاگ دریافت کنید .
# posted by محمدرضا زجاجی @ ۸:۴۸ بعدازظهر 0 comments
|
پنجشنبه، فروردین ۲۴، ۱۳۸۵
انقلاب 57 - خاطرات و تحليل
( از آرشیو خانه ) انقلابِ 57 - قسمت اول ( مقدمه ی دوم ) – چند ياد آوری :
به باور من بايد " انقلاب 57 " دقيقا به همين عنوان شناخته و به عنوان يک واقعيت تاريخی پذيرفته شود و سپس توسط کسانی که مقاطع حساسی چون سال های 56 تا 60 و 61 تا 67 را در داخل کشور گذرانده و درک کرده اند و بر کل يا بخش هائی از آن رويدادها نظارت و شهودِ عينی داشته اند ، مورد تأمل و بررسی و تحليل قرار گرفته و روايت شود . هم چنان که دوران به اصطلاح " سازنده گی " و سپس " اصلاحات " نيز بايستی توسط کسانی که در اين دو دوران حضور و نظارت داشته اند نگريسته و ثبت شود . به عبارت ديگر : کسانی از نسل دوم و سوم انقلاب 57 که در مقاطع حساس ياد شده ، دست کم در سن عقل و بلوغ مصطلح بوده اند و به هر دليلی در جايگاه و شرايطی قرار داشته اند که بتوانند گواهی عينی خويش را از واقعيت های سياسی و نيز روند گذران جامعه بازگويند – به ويژه اهل تأمل و نظر – اکنون که به پشتِ سر می نگرند و گذران نسل های سوخته و به رنج نشسته را موردِ تأمل و بازبينی قرار می دهند ، لازم است روايت اين گذران را ، برای ثبت در حافظه ی تاريخی اين ملت و هويت ، بازگفته و به منظور ملاحظه و تطبيق ديگران ، در اختيار جامعه قرار دهند . باشد که از مجموع اين خاطرات و روايات " تاريخ واقعی پنجاه ساله ی معاصر ايران " با استفاده از منابع و آمارها و تحقيقاتِ و گزارش های رسمی و دولتی ، فراهم آيد و ثبت گردد ... در واقع هر کسی به سبکِ خودش خاطرات می نويسد و بد هم نيست که هر انسانی حکايت و روايتِ آمدن و زندگی کردن و رفتن خويش را – به عنوان تنها حاصل اين آمدن و شدن – برای خودش يا ديگران بنويسد و در گوشه و کناری ثبت کند . اما خاطرات سياسی و روايتِ با ارزش ، مجموع تجربه ها و نگاه هائی است که فردائيان را از رفتن راه بيهوده و گرفتارِ تکرار شدن ، رهائی بخشد ، یا برحذر دارد و اصولا مگر " تاريخ " واقعی هر ملتی ، جز روايتِ تجربه هایِ گوناگون اجتماعی و بازگوی زندگی ها است ؟
و چنين است که معتقدم نسل های سوخته ی " انقلاب 57 " به ويژه اهالی قلم و نظر از ايشان ، بايستی روايتِ خويش را از اين رويدادِ تاريخ ساز و به خون و رنج نشسته باز گويند و اين تکليف برای کسانی که در کورانِ مسائل اجتماعی و سياسی معاصر بوده اند ، ضرورتی است که اگر فرو گذاشته شود ، نابخشوده خواهد ماند . اما پيش از آن که به روايتِ خاطراتِ شخصی از " انقلاب 57 " به پردازم ، بايستی در موردِ واژه ها و مفاهيمی ، با يکديگر به توافق برسيم و آن موارد را ياد آوری کنيم . 1- هر گونه سانسوری - به هر صورت که باشد - دستِ کم به قابل استفاده بودنِ آن اثر و تجربه ، لطمه ای جبران ناپذير خواهد زد . بگذريم از آن که ممکن است کل موضوع را نيز لوث کند و ... 2- ما نبايد حوادث و دگرگونی های عميقی را که در شکل سياست و حاکميت از 57 تا 60 به وقوع پيوسته است ، به هيچ عنوان ناديده بگيريم ، يا از تأثير نهادهایِ سنتی و ارتجاعی ، در تأسيس جامعه کنونی به غفلت درگذريم و يا احيانا به تغافل برگذار کنيم . 3- بايد با در نظر گرفتن جامعه ی ايران شاهنشاهی ، شرايط پديد آمدنِ " انقلاب 57 " را توضيح داد و بيان کرد. 4- و سرانجام اين که : بايد در نظر داشت چگونه نالايق ترين اقشار در شوون گوناگون حيات اجتماعی قرار گرفتند و چه شد که اين گونه همه چيز از جايگاه و مقام واقعی خود فاصله گرفت و در هم ريخت ؟ 5- پيشاپيش بايستی منظور خويش را از به کار بردن اصطلاح " انقلاب 57 " توضيح دهم و از هم آغاز ، راه را بر هرگونه سوء تعبير و استفاده ای ببندم . زيرا که بر اين باورم : " انقلابِ 57 " آن پديده ای بود که در حاکميتِ دکتر بختيار به بزگ ترين پيروزی خويش دست يافت و سپس تا استعفای مهندس بازرگان و سقوط دولتِ موقت ، جريان داشت و ادامه يافت و سرانجام نيز در 1360 در اختيار روحانيون شيعه قرار گرفت . 6- بنابراين هر کس که جامعه ی ايران شاهنشاهی را – دستِ کم در نوجوانی – گذرانده باشد و فعاليت های سياسی آن را شناخته و در حدِ خويش با آن درگير بوده است ، لزوم و گريز ناپذير بودنِ " انقلاب 57 " را نيز درک و تصديق خواهد کرد و حتا آن را شايسته ی نام خويش خواهد دانست . حالا در اين جا کار نداريم به اين که اين انقلاب يا جامعه ، سرانجام چه کسانی را به قدرت رساند ؟ و چرا و چگونه ؟ ؟ 7- به باور من اين مباحث هر يک به جای خويش بايستی مورد بررسی و تأمل قرار گيرد و خواهد گرفت . اما فعلا بايد صلاحيت و شايسته گی عنوان " انقلاب 57 " را – حتا برای کل مجموعه – به پذيريم و به ضرورت و تأثير گذاری آن باور کنيم ، تا بتوانيم کودتاها و دگرگونی ها و دست به دست شدن هایِ درون حاکميت را – به ويژه در سال های 57 تا 60 - به عنوان تأثير گذار ترين مقاطع حياتِ معاصر ايرانی ، مورد تأمل و بررسی قرار دهيم . 8- به باور من اساسی ترين پرسش اين است که : آيا " انقلاب 57 " تحولی گريز ناپذير و ضروری و حتا حرکتی رو به جلو و شايسته ی تحسين و ستايش بود يا خير ؟ ؟ و مگر " انقلاب " جز به معنای دگرگونی است ؟ و آيا اين معنا در تغيير ساختار حاکميت و باورها و شوون سياسی و فرهنگی جامعه ی پيش و پس از 57 ، وجود و حضور داشته است يا خير ؟ ؟ آيا دگرگونی بين اين دو مقطع قابل تصديق نيست ؟ ؟ 9- اين که ما ملت و هويت ، فرصت های تاريخی اندک خويش را به دليل مديريت و حاکميت مشتی نادان و فرصت طلب و انگل و نيز دزد و جانی ، از دست داده ايم و دستِ کم صد سال است که این بار با وجود دانسته گیِ بعضی از خواص ، باز هم – هم چون گذشته های تاريخی خويش – گرفتار تکرار بوده ايم و زندگی را در نادانی و ناتوانی گذرانده ايم ، در واقع بحثی است که به شناختِ انسان از زندگی و آفرينش باز می گردد و مقوله ای متفاوت با " خاطرات " است . 10- و آری که ما مردم از " مشروطه " تا کنون – و به ويژه در دوران نخست وزيری دکتر مصدق و جريان نهضتِ ملی – بهترين فرصت های تاريخی را ، برای رشد و توسعه ی آزادی و آگاهی داشته ايم . ولی چون حاکميت ها و مديريت ها در دستِ مشتی نادان و سودجو و درگير منافع حقير خويش بوده است ، مصلحتِ کشور و مردم به مصلحتِ خاندان های حکومتگر تغيير يافته و نتيجه اين شده است که از منابع و امکانات و شرايط زمان خويش حتا ، نتوانسته ايم بهره ی مطلوب وشايسته را بگيريم و هم چنان گرفتار حقارت های خويش باقی مانده ايم . 11- من در اين يادداشت ها هرگز " خاطرات " به معنا و عنوانِ رايجش نخواهم نوشت ، بلکه تحليل و تأمل خود را در زندگی خويش - که نخواسته در چنين دورانی قرار گرفته است – بيان خواهم کرد . اما چون دوران زندگی ام با ماجراها و شرايط و جريان هائی گره خورده است که به ويژه در مقاطع و بخش هایِ خاصی از آن ( 57 تا 60 ) به تاريخ و جامعه ی ايرانی مربوط می شود ، لذا پرداختن به آن را ضروری می بينم و بر آنم که روايتِ خود را از گذران سياسی و اجتماعی جامعه ی خويش ، در عمری به رنج و مرگ و اندوه و خون و دشنه و دار و قبرستان و پلشتی نشسته – حتا اگر شده برای عبرتِ ديگران – باز گويم و آن را به تأملی دوباره بنشينم . 12- و فرجام سخن اين که : وقتی – به عنوان مثال - " خاطرات آيه الله منتظری " يا ديگر آياتِ عظام و شخصيت های مطرح را می خوانم ، از اين که چای خوردن در فلان تبعيدگاه ، يا ملاقات های بيهوده و مشتی شعر و شعار ، به عنوان خاطرات سياسی يک شخصيت سياسی – حال چه روحانی و چه ملی و چه غير آن – معرفی و نقل شده و هر ياوه ای عنوان " خاطرات سياسی " را گرفته است ، متأسف و برانگيخته می شوم و تازه درمی يابم که نسل سومی ها شايد تا حدودی حق داشته باشند ، زيرا که وقتی رهبران قوم و قبيله ، در واقع به منظور فرار از بيان و ثبت خاطرات واقعی و قابل بيان خويش ، هر چرندی را تنها با اتکاء به نام و عنوان و شهرت خود ، به خورد خلق الله می دهند ، چه انتظاری از جوانان و نوجوانانی می رود که تجربه ی آن ها را ندارند و شايد هم به پيروی از همان بزرگان کتاب ها و يادداشت ها ، در چگونگی چند روز بازداشت خود می نويسند و از آن دکانی در جهت شهرت و محبوبيت می سازند ؟ ؟ وقتی که مراجع فکری شان به هر ياوه ای " خاطرات " می گويند و از چاپ و انتشار اباطيل و مزخرفات ابائی ندارند و مصلحت ها و مصالح آن ها را حتا به خود سانسوری و تن دادن به شعارهای تکراری و پنهان ساختنِ واقعيت های قابل ثبت وا می دارد ، از نسل دوم و سوم چه انتظاری می رود ؟ ؟ با چنين نگاهی خواهم کوشيد تنها آن چه را که به جامعه و سرنوشتِ اين قوم و قبيله ارتباط پيدا می کند و به نحوی ارزشی در اين رابطه دارد ، بيان کنم و از پرداختن به مباحث و موارد زايد و فاقد ارزش ثبت – دستِ کم به باور خودم – به پرهيزم و مرز بين خود گوئی و خاطراتِ سياسی را بشناسم و رعايت کنم و در بخش هائی که شخصا ناظر نبوده ام – يا نيازی به شهادتِ عينی ندارند – تحليل و روايتِ خود را تنها به عنوان فردی از نسل دوم " انقلاب 57 " بيان کنم و از زياده گوئی به پرهيزم .
ادامه دارد .
# posted by محمدرضا زجاجی @ ۷:۵۱ بعدازظهر 0 comments
|
دوشنبه، فروردین ۲۱، ۱۳۸۵
چشم در فردایم - شعر امروز
آدما خسته مي شن ...
گاهي هم خسته ميشم از تمومي ِ آدما كوچه ها ، خيابونا در چپ و راست حيوونا از حسن خِنگ و تقي شمرِ گِدا اين طرف علت و آن سو معلول همه آدابِ پلشت و مقبول نك بيا حلقه كمي تنگ بگير باز اين سوي ، همه غلغله است با نفهميدن و كج فهميِ خود يا همه سطح و شتاب صورتِ مسئله را پاك نمودن ، از بُن مُردم از ناداني اين همه آدمِ تك بعدي و بيمار و خراب عاشق دريايم ذهنِ تحليل گر و هوشي تيز چشم در فردايم شعری از دفتر " حديثِ کشک / تهران : 1382 " مقيم ارشاد تا کنون . نسخه ی الکترونيکی آن را می توانيد در اين وبلاگ بخوانيد .
# posted by محمدرضا زجاجی @ ۶:۱۰ بعدازظهر 0 comments
|
یکشنبه، فروردین ۲۰، ۱۳۸۵
آزادی و حقوق بشر - سخن روز
سخن روز : آزادی و حقوق بشر
گفت آری : " ورد خوب آورده ای "
" لیک سوراخ دعا گم کرده ای "
اکنون دیگر آن که نمی تواند و نتوانسته است ، این ضروری ترین الفبای زمانه را دریابد ، یا خائن به انسان و اندیشه است ، یا نادان و ناتوان . چگونه می توان نخستین حقیقتِ وجود را انکار کرد ؟ چگونه می توان در اکنون و این جا زیست و اکنونی نیندیشید ؟
چگونه انسانی است که نتوانسته است دریابد : تکنولوژی و " اصالتِ اندیشه " آزادی و حرمتِ حریم انسانی را آفریده است و زندگی در سرزمین های آفتابی و سبز " انسان " را ، به شادخواری و شعور و پای کوبی برانگیخته است ؟؟
و اما – این دیگر – سخن دیروز بود و تجربه ی دوست ساله ، نه حدیثِ امروز و اکنون ، که می خواهم باور کنم : بشریت و گیتی خِرد ، درآستانه ی فصلی تازه و قرنی - که شاید در تاریخ حضور انسان بر کره زمین بی بدیل باشد - ایستاده است و از کجا که بسیار قرن های پس از این ، از امروز و اکنون سخن نگویند ؟ ؟
و چنین است که می پندارم : تنها و تنها " آزادی " و به رسمیت شناخت حقوق انسان ها ، بدون هیچ تبعیض و محرومیتی – و به ویژه برای جوامع محروم ( که برخورداران برخوردار بوده اند ) – تنها پدیده ی جهان معاصر و تنها عنصری است که می تواند فردای بشری را بسازد و رقم زند .
چیزی جز این نیست . باور کنید ، اشتباه نکنید که نیست .
اکنون انسان در جایگاهی ایستاده است که ناچار گردیده و خواهد گشت : از دوستی و صلح و برخورداری از حقوق انسانی ، برای تمامی نوع بشر – به دور از هر استثنا و تبعیضی – سخن بگوید و به ویژه آن را باور کند .
گریزی نیست و جهان فردا ، جز با " اصالتِ اندیشه " اصالتِ انسان و اصالتِ حقوق وی ، سر بر نخواهد آورد . چیزی جز این نیست . از من به پذیرید .
هنگامه ی تکرار گذشته است . مگر می توان از ابزار و تکنولوژی و دانش مدرن بهره جست ، ولی هم چون قرن بوق به زندگی و انسان نگریست ؟
به راستی " کسی چنین خوابی دیده است ؟ " (1)
به یک باره احساس خواهیم کرد که هیچ نبوده ایم .
" غره گان به تاریکی و نعره زنان در سیاهی " (2) . " ما راه گم کرده ایم " (3) .
انسان تنها حقیقتِ موجود و تنها تحلیل گر هستی است و اگر روزی آزاد زیسته و آزادی را شناخته است ، دوباره نیز " آزاد " خواهد زیست و آزاد خواهد بود . ( حتا اگر ناچار شود دوباره به جنگل باز گردد ) .
اکنون واژه هائی چون استقلال - همانند تمامی چارچوب های پوسیده مان - رنگ باخته و معنای دیگری گرفته است . دیگر چیزی بر کسی پوشیده نیست و نمی ماند و نخواهد ماند .
قربانی کردن چیزی به پای چیزی هم ، حتا صورتِ موضوع را تغییر نخواهد داد . راهِ میانه ای نیست و " آزادی و حقوق بشر " اصالتِ انسان و زندگی ، شادکامی و شادخواری آدمی ، درک و شناخت و باور اکنونی و به رسمیت شناختن بلوغ جوامع بشری ، تنها راهِ حضور در " دهکده جهانی " است .
جز همه و باهم ، نخواهیم توانست در فردا زندگی کنیم . باور کنید غیب نمی گویم . کسی که نتواند انسان و خِرد را باور کند ، شایسته ی " زندگی " – به ویژه در فردا و فرداها – نخواهد بود .
می پنداشتیم که دیگر عصر قربانی کردن و و قربانی شدن و قربانی بودن - آن هم بر پیشگاهِ هیچ - به سر آمده است . اما به یاد آوردم که هنوز هرساله و هر روز ، گوسپندانی را به پیشگاهِ مرگ می برند و هنوز انسان نتوانسته است چرخه ی غذائی خویش را - حتا شاید به نفع خودش - تغییری انسانی و خِرد پذیر به دهد و خود را از طبیعت وابکند .
مگر نه این که انسان - هنوز و هنوز و تاکنون - تنها و منحصرترین ، نمونه و استثنای حیات است ؟ ؟ پس چرا و چگونه نباید استثنائی ببیند و استثنائی عمل کند ؟ ؟ چرا نتوانسته ایم و نمی توانیم ، خود را از طبیعتِ به اصطلاح لاشعور وابکنیم و اندکی انسانی و منحصر بیندیشیم ؟ ؟
چرا باید تنها شکار و قربانی کردن - و در همان حال خود قربانی بودن - را از طبیعت وام بگیریم و به ویژه نتوانسته ایم مزاحم اکولوژی و میحطِ زیستِ گیتی - به عنوان تنها محل شناخته شده و منحصر حیاتِ انسانی - نباشیم ؟ ؟
چرا و چگونه ؟ ؟
و فرجام سخن این که : " هلا یا اهل العالم " فردا از جنس امروز نیست و زمان آگاهی و برخورداری برای تمامی ملت ها و اقوام و هویت های بشری – بخواهیم یا نخواهیم – فرا رسیده و خواهد رسید و خلاصه روزی زمستان تمام خواهد شد ، اما " روسیاهی اش - تنها - برای ذغال خواهد ماند " ...
ضرورتِ همگانی ساختن " آزادی " و " حقوق بشر " – بدون هیچ استثنائی و برای تمامی نوع بشر – سرانجام خود را بر " دهکده ی جهانی " تحمیل خواهد کرد و اگر دیده نگشائیم – دوباره - از زمان عقب خواهیم ماند .
و این است که می گویم : اکنون و در این جا " آزادی و حقوق بشر " سخن روز و نخستین و تنها مقوله ی شناختِ معاصر ، در جهان بوده و خواهد بود . همین و دیگر هیچ .
(1 و2 و 3 ) مصرع ها خودی است .
و التمام .
# posted by محمدرضا زجاجی @ ۴:۲۵ بعدازظهر 0 comments
|
چهارشنبه، فروردین ۱۶، ۱۳۸۵
تیترهای روز
سر فصل ها قابل تأمل
سکوت ، سکوت ، سکوتِ مرگ
آرامش ، آرامش ، آرامش پیش از توفان
اگر کسی به تئوری توطئه معتقد نباشد ، باید از آرامش و سکوتی که اکنون بر تمامی محافل سیاسی جهان سایه گسترده است ، دچار هراس یا امید گردد . به ویژه هنگامی که رفت و آمدهای بی سر و صدا و بی سابقه ی سیاست مداران را - در منطقه - مورد توجه قرار دهد . و اما در داخل : چگونه می توان سکوتی این گونه یک پارچه را ، جز به " انفعالی مزمن " که حاکم و محکوم را در خود گرفته است ، تعبیر و تفسیر کرد ؟ ؟ چرا این گونه منفعل و منتظر مات مان برده است ؟ ؟ انگار کنش از دیگران است و واکنش از ما ...
جنجال ها و فریادها و ماجراهای بی پشتوانه و تبلیغاتی – که به قصدِ مصرفِ عوام و خودنمائی های گمراه کننده ، دامن زده می شود – به کنار و سر جای خود محفوظ ، اما چرا جهان را این گونه سکوت گرفته است ؟ ؟
و به راستی ، اکنون در پشتِ پرده چه می گذرد ؟ ؟
اگر شرایطِ حاضر به معنای محاسبه و تدارکِ قدم به قدم ماجرا نباشد ، بایستی نگران حوادثِ آینده بود ... نکند که دیگربار به سناریوئی از پیش طراحی شده درغلتیم ؟؟
چشم بگشائیم ، چشم ...
نوروز آمده است ...
و التمام
# posted by محمدرضا زجاجی @ ۹:۰۸ بعدازظهر 0 comments
دولت ها جز به منظور و در مسير از بين بردن خويش و ايجاد آگاهي و اخلاقِ خودگردانيِ عمومي در آحاد مردم ، مشروعيت حضور ندارند و جامعه يِ برتر انساني ، مجموعه ي آگاه و شادكام و خودگرداني است كه بي نياز از هر پاداش و مجازاتي، بينِ كاميابي خود و ديگران جمع كرده و آگاهانه و فطرتا، به نيكي ها وفادار و پاي بند باشد .
ناداني تنها و بزرگ ترين ميراثِ گذشته گاني است که همواره خود را روايتِ منحصر هستي مي شمردند .
" دانائي " زيستن در نشئه ي وصف ناپذيري است که غرور بودن و آفريدن و " بي نيازي " را مي آموزد و هر آن چه « رنج » را به هيچ مي شمرد .
آن كه از حجاب در نگذشته زيبايي را نشناخته است .
درود بر هنگامه اي كه پرده ها فرو افتند . رنگ و بوي زشتي را ، چگونه روي
به گردانيم ؟
بزرگي را كه مي گفت : « درد انسان متعالي ، تنهايي
و عشق است » گفتم : آن كه در عشق ناتوان باشد ، محكوم و بايسته ي
تنهايي است .
عشق ورزيدن ، آزادي ِ دو تن در خواستن و دوست
داشتنِ يكديگر ، نخستين اصلِ شاد زيستن است و زندگي هيچ اصالتي- جز
خويش- را بر نمي تابد .
بت پرستيدن و بت شكستن و بت ساختن و بت شدن و خود
شكستن ، تمام « بت » است و بت سازي ... چه آسوده و زيباست آن كه آفرينش را
، چنان كه هست مي بيند و در مي يابد و چندان تواناست كه از هر بتي بي نياز
است . تنها انسان ناتوان ، توانايي را بتِ خويش مي سازد . انسانِ
توانا كمبودي نمي بيند و نمي شناسد . او هر چه را بخواهد به دست مي آورد و
بر هرچه بينديشد تواناست و نيازي به تكيه گاه ندارد . تنها پيران و
بيمارانِ ناتوان هستند كه به ديوارها تكيه مي كنند .
آرزو ، اميد و آينده ، واژه گانِ مجعولِ ناتواني است
. هنگامي كه ناكاميِ خويش را ، فردايي مي سازيم ، هم امروز را نهاده ايم .
اگر درلحظه زندگي كنيم ، چيزي را فرو نگذاشته و همواره خواهيم زيست .
آن چه به شمار مي آيد تنها حال است و تاريخ
ابزار و دانشِ مورخ - و نه ظرفِ زندگي- است . « زندگي » ظــرفِ اكنون است
، و آينده وجود ندارد . آن چه قابلِ لمس و شهود است ، لحظه هايند و اكنون
نه گذشته و نه فردا .
هنگامي كه پرده ها هم چنان فرو افتاده و ديده ها بسته
است ، چشمان و زبان هاي گشاده ، كدامين نگاه و مخاطب را خواهند يافت ؟
خفته گان و مرده گان ازجنسِ سخن نيستند .
آن كه به انتظارِ نيكي منفعل مي نشيند ، تنها -
آن را - انكار مي كند . درحالي كه كمالِ مطلوب ، انكار نيكي و جست و جوي
ِزيبايي است . انكار همواره راهي به جست و جو و تصديق رها ساختنِ موضوع
و چشم بستن برحقيقت است . آدمي چيزي را باور مي كند كه از اثباتِ آن نا
توان باشد . آگاهي و فهم ، از مقوله ي تفسير و تبيين و تحليل است و با
واژه و انديشه سر و كار دارد . اما باور ازمقوله ي تقليد و پذيرش
و ناداني است .
سخن گفتن از روشنايي درتاريكي و سياهيِ شب ، گام زدن
درخواب است و چيزي از جنسِ كابوس .
حقيقت از جنسِ فهم و شناخت و از بيان و واژه بي نياز
است . آن حقيقتي كه نيازمند توضيح و اثبات و توجيه باشد ، چيزي ازجنسِ
تاريكي به همراه دارد و همواره مكرانديش و توجيه گر ، باقي خواهد ماند .
انسان تنها حقيقتِ موجود و تنها تحليل گر هستي است و اگر روزي آزاد زيسته
و آزادي را شناخته است ، دوباره نيز آزاد خواهد زيست و آزاد خواهد بود
. ( حتا اگر ناچار شود دوباره به جنگل باز گردد ) .
کسي که نتواند انسان و خِرد را باور کند ، شايسته ي زندگي – به ويژه در فردا و فرداها – نخواهد بود .
هنگامي كه پرده ها فرو افتند ، به ناگاه درخواهيم
يافت كه تمام در بندِ شكل و پوسته بوده ايم ، نه مغز و محتوا .
با همان شتابي كه روز بر شب چيره مي شود ، به ناگاه
درخواهيم يافت كه « هيچ » نبوده ايم ، غَره به تاريكي و نعره زنان در سياهي
.
عارفان و صوفيانِ ما ، بيش از آن كه بيان كننده ي رمز
گون حقيقت باشند ، خود حجابِ آن بوده اند .
بندگي و زنجيري كه ناداني بر دست و پايِ انسان مي
گذارد ، در همان حالي كه به سستي پوسيده ترين نخ ها ست ، ستبرترين و محكم
ترين و ديرپاترين زنجيرهاي پولادين را ، برشخصيتِِ « انسان » استوار مي
سازد و جز به بهاي نيستي و مرگ گسسته نمي شود و بر نمي خيزد .
اگر به معناي واژه ها - در امروزِ جامعه - نگاهي با
تأمل داشته باشيم ، به خوبي و به زودي در خواهيم يافت كه چه تحولي در حالِ
وقوع است . هر كسي كه اهل تأمل و دقت و قادر به تحليل باشد ، به خوبي تهي
شدنِ واژگانِ فارسي را ، از معنايِ معهود و مرسوم و منظورِ خويش- در اكنونِ
جامعه - در خواهد يافت و به پوچي الفاظي كه بام تا شام ، موردِ استفاده ي«
خاص » و « عام » است ، خواهد خنديد .
آن چه از آسمان مي آيد زميني است و هر زميني ،
حاصلِ خويش را بَر مي دهد . خوشا سرزمين هاي سر سبز ، بارور و شكوفا . خوشا
بي كراني ها ، بزرگي ها و بلنداي نگاهِ فرزانه گان و خوشا « انسان » و
زندگي زميني او .
آدميان چگونه مي توانند راجع به چيزي كه هرگز نديده ،
لمس نكرده و آن را نشناخته اند ، اين گونه با قطع و يقين سخن به گويند ؟
انگار قلويِ ايشان است و خود زادنش را گواه بوده اند . تنها احمقان و
ناآگاهان مي توانند - با چنان قطعيتي- سخن به گويند .
فيلسوفان و متكلمانِ ايراني ، هنگامي كه پرده هاي
آويخته را ديده اند ، در رسيدن و دريدنِ آن ها كوشش كرده اند و به هنگام -
نيز- برآشفته از غوغاي عوام و نادرستي ها ، روي پوشيده اند . خوشا آن كه
كلامي از ايشان شنيده باشد . اما چه بسياري از آن ها كه در همان گام هاي
نخست و ميانه ، كوري و ناتواني خويش را ، در زنگار كلماتِ فريبنده نهفته اند
و همواره ناداني خود را ، در هياهوي پيروان و دشنه هاي تعصب ، پنهان ساخته
اند . كوچكي هم ايشان بود كه انسان را ، به « رَحم » برانگيخت .
در شگفتم از آن كه : چگونه اهلِ سخن از خداي خويش
مي خواهند ، تا آبرويِ ايشان را حفظ كند ؟ و مردمان نيز ، براين دعا آمين
مي گويند . آيا لحظه اي نمي انديشند كه اين دعا ، بهترين گواه بر
دو شخصيتي بودن ايشان ، پليدي باطن و فريبنده گي ظاهر و درخواست شركتِ
خداوند در مكر و ظاهر آرايي و عدم افشاي زشتي هاي دروني و شخصيتي ايشان
است ؟
زيستن با دو شخصيت ـ يا چند تا ؟ـ تنها بايسته ي آدمك
هاي كوچك و زبون - يا مستأصل- است .
آدمك ها زشتي و پليدي را حيواني مي پندارند و نيكي
را روح خدا در كالبدِ آدمي مي نامند . اما من هيچ حيواني را نيافته
ام كه بتواند چيزي را ، در خويش بيآرايد و پنهان سازد و اين تنها آدميانند
كه از روح خدا كمك مي گيرند ، تا زشتي و عفونتِ خويش را پنهان
سازند .
حيوان با « غرايزِ » خويش مي زِيد ، اما آدمك ها از «
غرايزِ » خود شرم دارند و همواره آن ها را ، در لايه هايي از نيرنگ و ريا
مي آرايند . گويا از زيستنِ خويش شرمگين و پشيمانند...
زندگي با « غريزه » گناهي است نابخشودني بر « انسان »
و چنين آدمياني ، بايد كه برخويشتن به گريند ...
گيتي را زندان دانستن- يا زندان ساختن - بايسته ي مرگ
انديشانِ شب روي است كه از زندگي و
انسان انتقام مي طلبند . و چه خوش فرموده است :
اما اين كه او از ساخته هاي خويش انتقام مي گيرد ، گناهي به ضدِ « خوش
ذوقي » است .
(نيچه)
مي گويند :
" خداوند بهترينِ مكر كنندگان است " اما قادرِ مطلق را ، چه نيازي
به مكر است ؟ و مگر اراده يِ او را عينِ فعل نمي دانيد ؟ آن كه چون مي گويد
: بشو مي شود ، چگونه دام مي گسترد ؟ آيا هنگامِ آن نرسيده است كه واژه
ها را دوباره معنا كنيم ؟ ؟
ميراثِ گذشته گان ناداني و فريب است . دانايان را در
اين مرزبوم اندك و تنها - يا بر دار - توان ديد .
آن كه بي مستي،ادعاي خدا كند : مست است يا دروغ
گو ، يا كه از خدا هيچ نمي داند ...
ميوه ي "
جاودانه گي "و شناختِ هستي كه انسان را به
جرم خوردن از آن ، گناه كارِ ابدي دانسته و از بهشتِ خويش اخراج مي كنند ،
اكنون در برابر آدمي رخ نموده است ... و خوشا معرفت هاي ربوده شده از
خدايان . خوشا زندگي . خوشا انسان . فراخناي انديشه بر انسان مبارك
باد ...
هيچ حقيقت واحدي جز زندگي زميني انسان وجود ندارد .
منِ انديشه گر ، ضرورتِ فرداست
ستم تباه كننده ي هستي است .
چرا بودن ، در فردا بودن است .
هميشه زيباترين تجربه هاي امروز ، فردا را ساخته اند .
خويشتن را
تقدير فردا بشناسيد تا در امروز
زندگي كنيد .
زندگي كردن در امروز ، درك فرداست .
خود انديشي ، آفريننده گي است .
بخشنده گي ، غرور بودن است .
با خود زيستن ، آموختن بي نيازي و آفريدنِ خويش است
.
انكار و ترديد ، بزرگ ترين آفريننده گي هاست .
خانواده و زناشويي ، يادگار ادوار كودكي و نادانيِ آدميان
پيشين است ولي « عشق » پديده ي آگاهي و شناخت و حاصل دوست داشتن ، خواستن و
شاد بودنِ بالغان و فرهيخته گان است . عشق زندگي مي سازد و بي كراني ها را مي
طلبد ، اما خانواده و زناشويي حاصلي از نفرت ، تجاوز ، اجبار و عادت را در پي
خواهد داشت و كودكاني بيمار و ناتوان را ، به ميراث خواهد گذاشت . در عشق چيزي
از جنون است و در زناشويي معنايي از سكون .
واژه ها تا چه هنگام معناي خويش را بر نخواهند تافت ؟
و كلمات كي پرده خواهند افكند ؟
آن كه نمي تواند در تنهائي با خويش باشد ، محكوم به مرگ
است .
شناختن زيبايي ، اجبار هستي است .
ديشب جنازه ي اندرز را به گورستان مي بردم .
اشتران مي گريستند و گورهايِ منتظر فرياد مي كردند . هنـگامي كـه پوستين
كهنه ي پدران خويش را به خاك مي سپردم ، تنها هم ايشان را ازخانه
ساختن در هجوم سيل و توفان - بر گسل هاي آشكار- سرزنش مي كردم . فردايِ آن
شب ، برادران و خواهرانم با اكثريت قاطع ، به برج سازي در باغچه هاي خانه ي
پدري رأي دادند . اكنون استخوان هاي لهيده ام - از عفونت گنداب ها - تمامي
زندگي هاي نهاده را مي گريد .
تعريف هايِ جـزمـي و ايستـا از « آفرينش » همواره محكوم به
نزديك ترين و قطعي ترين مرگ ها هستند .
انساني كه مرزها را مي شكند ايستايي را بر نمي تابد
و توانِ كشف و شناخت زيبايي را دارد و چنين است كه همواره در حال شدن و
بودن و دريافتن و گذشتن ، هيچ جزم و يقين ابدي را بر نخواهد تافت .
هيچ گاه « آفريدن » به معناي شناختِ « آفرينش » نبوده
است . اما همواره كساني لذت آفريننده گي را مي چشند كه اصالت « زندگي » را
، دريافته باشند .
شناخت زندگي و انسان اجبار و
ضرورتِ زيستن در اكنون است .
كسي كه به بيداد تن مي دهد ، خود زندگي را انكار
كرده است .
شناختن هستي و انسان ، تنها روش ممكن براي زندگيِ
كاميابِ انساني ، اما هرگز الزامِ همگاني نيست .
همواره جعلي ترين و خطرناك ترين تعريف ها از «
آفرينش » و انسان ، جزمي ترينِ آن ها بوده اند و هستند .
كسي كه مي گويد : " اين و نه هيچ چيز ديگر " بزرگ
ترين مانع رشد بوده و نارواترين و فريب آميزترين نگاه ها را - تنها با هدف
حاكميت بر ديگران - ارائه خواهد كرد .
تا انسان و زندگي وجود دارد ، هيچ شناخت و تعريفي از
هستي نمي تواند « كلام آخر » باشد ـ و دقيقا به همين دليل ـ هيچ شناختي نمي
تواند و نبايد ادعاي جاودانگي داشته باشد . اين است كه هر گونه "جزم انديشي
"محكوم به ايستايي و بطلان بوده وآبشخوري جز فريب و سلطه و ناداني ندارد .
براي هميشه بودن ، شايسته تر و گريز ناپذيرتر از
تعريفي سازنده ، ويران گر ، خود انكار و خود آفرين و همواره در حالِ
دگرگوني وجود ندارد .
كساني كه بتوانند زندگي و انسان را براساس شناختي
خود باور و خود انكار تعريف كنند و لحظه هايِ در حال گرديدن و شدن را در آن
بشناسند ، همواره آفريننده ترين انسان ها هستند .
هرچه به اوج نزديكتر شويم ، حضيض را بهترخواهيم ديد
. اما برايِ بهتر ديدن بايستي همواره چشماني نافذ ، نگاهي شكافنده و شكوفا
داشت و قدرت خلق و انكار هر فضيلتي را آموخت و تجربه كرد .
آن چه خود را تنها روايتِ آفرينش و سخنِ آخر مي داند
و برايِ انسان ها « نيك و بد » را تعريف و تعيين مي كند ، نوع و ريشه اي از
نيرنگ را در خويش پرورده و هم - درآغاز- دانائي و خِرد را ، بر مسلخ «
غريزه » قربان خواهد كرد .
هيچ گاه و هرگز هيچ حقيقتِ منحصري وجود نداشته و
نمي تواند وجود داشته باشد ، زيرا همواره حقيقت ها هستند و زيبائي و
زيبايان ، كه پي در پي به انكارِ خويش و آفريدن و تعريفِ روايت هايِ تازه و
ديگرگون - از هستي - برمي خيزند .
كثرت و گوناگوني و دگرگوني ، شدن و بودن و آفريدن
، همواره بستر گريزناپذيرِ آفرينش و زندگي است .
زيبايي درآفرينندگي است كه معنا و تعريف مي شود و
خلاقيت همواره نياز هستي و استمرارِ زندگي بوده است ، پيش از آن كه هيچ
خدايي برآن فرمان راند .
بگوئيد نيستم ، تا باشيد .
هنگامي كه بتوانيم « تنها » زندگي كنيم « آفريدن »
را خواهيم آموخت .
بگذاريد كودكان سخن به گويند ، خواهيد ديد كه مامِ
طبيعت ـ اين زيبايِِ فريبنده و خشمگين ـ از شما مي گويد ...
اخلاق نابودي است كه بودن را مي آموزد . اما تا
نباشي چگونه مي تواني بودن را ـ حتا با قدرت بر انهدام زندگي ـ بيازمايي؟
چگونه ؟
تا از همه چيز در نگذريم ، هيچ به كف نخواهيم آورد .
اما چون از خويش تن گذشتيم ، در لحظه خواهيم زاد .
ستم گري تنها آن نيست كه ديگران را قرباني كنيم .
بيداد آن است كه انسان « خويش » را رها كند و به ناروائي تن بسپارد .
برايِ دادگري ، هميشه بايد از بيداد گذشت .
بي شناختِ هستي و انسان ، چگونه مي توان آن را
تعريف و نقد كرد ؟؟ اما شناخت زندگي همواره الزام و ضرورت همگاني نبوده و
نخواهد بود .
بسياري از فيلسوفان و فرهيخته گان ، ياوه هاي بسيار
گفته اند ، اما همواره براي درگذشتن از ياوه هاي بسيار ، در آغاز بايد
روايات و تجربه هاي گوناگون را شناخت ، تا قادر به نقد و داوري آن ها گرديد
... بنابر اين گردونه يِ دريافت هايي كه هر روز خود را انكار مي كنند و
همواره درحال دگرگوني و حركت و تازه گي هستند ، گريزناپذيرترين پديده ي
حيات انساني ـ و نه غريزي ـ است ...
امروزه هنگامي كه انديشه ها و افسانه هايِ اهلِ باور را مي خوانم و در آن تامل مي كنم ، در شگفت مي شوم كه چگونه روزي همين افسانه هايِ گاه يا بيشتر زشت و مصنوعي و تقلبي و كپي برابرِ اصل را ، مي خوانديم و به آن دل مي داديم و آن قصه ها را باور مي كرديم ؟ چگونه است كه بزرگان ما نيز چيزي از حقيقتِ خويش و جهان را درك نكرده بودند ؟
چه عمقِ جهل و ناد اني و بيماري بايد جامعه اي را فرا گرفته باشد كه قرن ها و نسل ها مردماني با ادعاي ِ فرهيخته گي ، خود و جامعه و جهان را توجيه كنند و گول به زنند و گول بخورند ؟ آخر چگونه ممكن است ، هزاران سال بگذرد و دانشمندان و فيلسوفانِ قوم و ملتي نتوانند " حقيقت " را دريابند ؟ يا اگر تك آدم هايي چيزي را دريافته اند ، نتوانند – يا اجازه نداشته باشند - آن را برايِ ديگراني كه تحتِ حاكميتِ فكري و فرهنگيِ ايشان قرار دارند ، بيان كنند و توضيح دهند ؟
همواره بر پهن دشتي كه از آنِ گوناگوني ها و بزرگي
هاست ، درود مي فرستم .
هنگامي كه در كودكي از روستايِ پدرانم - به بهايِ
بي خانماني و رنجي دراز - مي گريختم ، هرگز گمان نمي بردم كه كوچكيِ دامنه
يِ زندگي و نگاه ، چگونه فضيلت هايِ انساني را ، در خويش دفن مي سازد و خود
به جعل فضيلتِ توجيه گري هم چون « قناعت » بر مي خيزد .
چگونه است كه شادكاميِ امروز را انكار و دريغ مي
كنيم ، اما هم آن را وعده به فرد ا مي دهيم ؟
انسان تنهاست و « تنها » خواهد ماند ، مگر آن كه
عشق را بشناسد و خويش تن را بيابد .
نگاهي كه اكثريت را محكوم و عوام و پيرو مي خواهد ،
هرگز نمي تواند آزادي و آگاهي را برتابد و همواره با نيرنگ و دروغ آميخته
خواهد ماند .
آيا انسان را هم زادي است ؟ پس چگونه تنهايي و
ناتواني خويش را ، خداوندي بر مي آورد « يگانه » چون خويش و تهي از ناتواني
و همانندي و مرگ ؟
هنگامي كه بزرگ ترين « بت » ها مي شكنند ، چه زود به
كوچكي و پوچيِ تمامي پديده ها و ساختارهايِ فرودست پي مي بريم ، گويا هرگز
هيچ بت و برگزيده اي و هيچ بند و كراني ، وجود نداشته است .