نگاه                  

هيچ حرفي برايِ گفتن وجود ندارد و بدترين کارها سخنراني است

نقل هر شعر يا مقاله از وبلاگ نگاه با ذكر منبع و لينك دادن به اصل بلامانع است .

لينك دوني :

يادآوري :

دادن لينک تنها و تنها به منظور اطلاع رساني بوده و به هيچ عنوان دليل بر اشتراک انديشه نيست .

مراكز و سامانه هايِ خبري

پيك نِت
نيوز نِت
اطلاعات.نت
پيـک ايـران
خبرنامه ي گويا
آژانس خبري كورُش
ايران پرس نيوز
شبكه ي خبري دادنامه
شبكه ي اطلاع رساني نفت و انرژي
خبرگزاري ايسكانيوز
خبرگزاري كار ايران
خبرگزاري آفتاب
خبرگزاري البرز
خبرگزاري آريا
خبرگزاري فارس
خبرگزاري موج
خبرگزاري مهر
خبرگزاري جبهه ي ملي ايران
خبرگزاري جامعه ي جوانان ايراني
خبرگزاري ميراث فرهنگي
خبرگزاري دانشجويان ايران
خبرگزاري ورزش ايران
الجزيرة نت - باللغة العربية
 

راديو و تلويزيون ها

بي بي سي فارسي
بي بي سي ( 2 )
راد يو بين المللي فرانسه
برنامه ي فارسي صداي آلمان
صداي اسرائيل
راديو جوان
راديو زمانه
ايران سيما
واحد مركزي خبر
 

روزنامه ها نشرياتِ ادواري و سايت هايِ خبري

ايران
اسرار
حمايت
انتخاب
رويداد
خورشيد
رستاخيز
نوانديش
خبرنگار
نيم روز
حيات نو
حوزه نت
نيوز نت
روز آنلاين
ملت نيوز
ادوار نيوز
انصار نيوز
جوان نيوز
شريف نيوز
فردا نيوز
عارف نيوز
بورس نيوز
پرسا نيوز
پنلاگ نيوز
گزارش گران
ايران ما
ايران امروز
ايران bbb
ايران فردا
فرهنگ آشتي
هم وطن سلام
وزارت امورخارجه آمريكا
سايت خبري بازتاب
سايت خبري سرخط
سايت خبري شهروند
سايت خبري بي طرف
شبكه ي خبر دانشجو
مجله ي اينترنتي فريا
روزانه تهران جنوب
هفته نامه ي تابان
اتحاد تا دموکراسي
باشگاه خبرنگاران جوان
روزنامه ي كيهان
جمهوري اسلامي
مردم سالاري
همشهري
جام جم
خراسان
اعتماد
رسالت
شرق
قدس
خبر ورزشي
كابل پرس
تهران تايمز
هفت تير
30 نما
تكتاز
 

كتاب خانه ها و مراكز فرهنگي

 كتاب خانه ي قفسـه
کتاب هاي رايگان فارسي
كتاب هاي رايگان فارسي-خبرنامه
كتاب خانه ي نهضت ملي ايران
كتاب خانه ي دكتر محمد مصدق
كتاب خانه ي خواب گرد
كتاب خانه ي شاهمامه
كتاب خانه ي دل آباد
سخن - سايت كتاب و نشر الكترونيك
 

تشكل ها و نهادهاي فرهنگي و اجتماعي

سازمان سنجش آموزش كشور
سازمان اسناد و كتاب خانه ي ملي ايران
شوراي گسترش زبان و ادبيات فارسي
خانه ي هنرمندان ايران
مجله ي فرهنگ و پژوهش
مؤسسه ي مطالعات تاريخ معاصر ايران
مؤسسه ي گفت و گوي اديان
مركز اطلاعات و مدارك علمي ايران
پايگاه اطلاع رساني پزشكان ايران
نهضت آزادي ايران
پن لاگ
کانون نويسندگان ايران
كانون انديشه ي جوان
کانون پژوهش هاي ايران شناختي
كانون زنان ايراني
زنان ايران
گزارش گران بدون مرز
تريبون فمنيستي ايران
انجمن فرهنگي هنري سايه
موج پيشرو
 

فرهنگي - هنري

خزه
دوات
واژه
رواق
قابيل
بخارا
سمرقند
سپينود
ماندگار
سيبستان
شبنم فكر
نسل پنجم
خسرو ناقد
خانه ي داستان
مجله ي خانه ي داستان
مجله ي سينمائي ادبي
تاريخ و فرهنگ ايران زمين
تاريخ ايران باستان
روزنامه هاي م . ويس آبادي
ميان برهاي سي ثانيه اي
يادداشت هاي يك اطلاع رسان
دل تنگي هاي يک کرم دندون
طومار - ليلا فرجامي
اديبان - وحيد ضيائي
ميرزا پيكوفسكي
صد سال تنهائي
خشت و آينه
جن و پري
هفت سنگ
رمزآشوب
هرم
شبح
فرياد
آدينه
آدينه2
ادبكده
ادبستان
غربتستان
عصيان گر
پوكه باز
كتاب لاگ
كشتي نوح
حيات خلوت
آرمان شهر
الهه ي مهر
نيما يوشيج
جيرجيركِ پير
مي بي رنگي
ساحل افتاده
كلكسيون شعر
بازگشت به آينده
آوازهاي خار بيابان
كلك خيال انگيز
لوليتاي ايراني
آرامش دوستدار
آستان جانان
خشم و هياهو
خاكي آسماني
پريشان خواني
هنر و موسيقي
قصه ي كرمان
ايران تئاتر
باغ درباغ
كاپوچينو
آرش سرخ
کارگاه
 

نويسنده گان شاعران و هنرمندان

صادق هدايت
ابراهيم يونسي
فروغ فرخزاد
احمد شاملو
بنياد شاملو
شاملو - مجموعه ي آثار
نادر نادر پور
سهراب سپهري
هوشنگ گلشيري
داريوش آشوري
اسماعيل خوئي
بزرگ علوي
صمد بهرنگي
منيرو رواني پور
دكترعلي شريعتي
عبدالكريم سروش
آواي آزاد - مجموعه آثاري از شاعران معاصر
 

(ژورناليست ها ) و وبلاگ ها و سايت هاي حاوي لينك هاي متنوع و مفيد

روزنامك
زن نوشت
دو در دو
پابرهنهِ برخط
سرزمين آفتاب
روزنامه نگار نو
دنياي يك ايراني
سفرنامه ي الکترونيک
وبلاگ بي بي سي فارسي
حاجي واشنگتن
علي خرد پير
امشاسپندان
ايران كليپ
ايران جديد
هفت آسمان
بلاگ چين
خانم کپي
آق بهمن
يك پزشك
خبرنگار
روزانه
فرياد
كوچه
کسوف
 

(گروهي ها) گاه نامه ها و مجله هاي الکترونيکي

پيك خبري ايرانيان
ايرانيان انگلستان
كتاب داران ايران
خواندني ها
مجله ي شعر
خانه ي سبز
پويشگران
فروغ نت
گيل ماخ
زيگ زاگ
شرقيان
صبحانه
ديباچه
انديشه
فانوس
پنجره
پندار
گوشزد
هنوز
نامه
لوح
 

وب نوشت ها و سايت هاي شخصي - فرهنگي سياسي اجتماعي

مهرانگيزكار
مسعود بهنود
شيرين عبادي
هادي خرسندي
احسان شريعتي
ايرج جنتي عطايي
اشكان خواجه نوري
ميرزا آقا عسكري
لطف الله ميثمي
محمدرضا فطرس
وحيد پور استاد
اميد معماريان
سيروس شاملو
كورش علياني
شاهين زبرجد
مهين ميلاني
سعيد حاتمي
ملكه ي سبا
حسين پاكدل
علي قديمي
هادي نامه
بيلي و من
نقش خيال
مسافر شب
بدون حرف
گيله مرد
بازگشت
تادانه
ناگزير
مهتاب
افکار
فردا
آشيل
قلم
شيز
سپهر
ناتور
جمهور
بي اسم
35 درجه
گل خونه
يك قطره
آبچينوس
هومولونوس
روز نوشت
چشم هايش
ملي مذهبي
باغ بي برگي
چرند و پرند
رامين مولائي
يك نخ سيگار
زندگي وحشي
از بالاي ديوار
سرزمين رؤيايي
تحقيقات فلسفي
روي شيرواني داغ
شهروندِ نصف جهاني
يادداشت هاي نيمه شب
ترا اي کهن بوم و بر دوست دارم
كتابچه ي مهدي خلجي
مقالات سياسي و اجتماعي
ارزيابي شتاب زده خداداد رضا خاني
اكنون شهرام رفيع زاده
آدم و حوا حسن محمودي
قلم رو ساسان قهرمان
پوتين محمد تاجيك
چشمان بيدار مهستي شاهرخي
چرا نگاه نكردم ؟
عمادالدين باقي
محمود فرجامي
شادي شاعرانه
سلول انفرادي
کتاب درخانه
تقويم تبعيد
پراكنده ها
بلاگ نوشت
زر نوشت
ارداويراف
ميداف
عكاسي
ليلا صادقي
سينماي ما
فيلم نوشته ها
آيدين آغداشلو
نيک آهنگ کوثر
پيمان اسماعيلي
وبلاگِ عكاسي
ايران كارتون
فروشگاه گرافيك
 

اديان ومذاهب

يتااهو
يهود نت
آيه الله منتظري
شريعت عقلاني
بام آزادي
 

ادبيات و هنر - شعر و داستان - مقاله : فلسفه و شناخت جامعه و انسان

نقطه تهِ خط
ماهنامه ي هنر موسيقي
خيال تشنه - حميرا طاري
هزارتو - فرزاد ثابتي
يادداشت هاي شيوا مقانلو
گوباره - ابراهيم هرندي
داستان هاي کوتاه يک آماتور
اهورا - مجيد ضرغامي
انساني بسيار انساني
الفلسفة فل سفه
نامه هاي ايروني
پيام يزدان جو
چه گوارا
چوبينه
گردون
برج
 

كامپيوتر و ارتباطات

دات
زيرخطِ IT
سرگردون
امير عظمتي
استاد آنلاين
همايون اسلامي
سرزمين كامپيوتر
فولكلور اينترنتي
وبلاگ تخصصي دلفي
از صفر تا اينترنت
سايت علمي فرهنگي خاطره
رباتيك و هوش مصنوعي
راهرو وب - محمدرضا طاهري
دانش كتاب داري و اطلاع رساني
ايتنا - اخبار فناوري اطلاعات
فناوري اطلاعات و ارتباطات
دنياي كامپيوتر و ارتباطات
مديريت فناوري اطلاعات
انديشه نت
 

نام داران « وب ِ» فارسي - متنوع و انتقادي

مجيد زهري
حسن درويش پور
روزگارما بيژن صف سري
خواب گرد رضا شكر اللهي
سردبيرخودم حسين درخشان
حضورخلوت انس عباس معروفي
پيام ايرانيان مسعود برجيان
كلمات اكبر سردوزامي
 

اطلاع رسان هاي بي نام و نام دار سياسي اجتماعي فرهنگي

دموكراسي فرزند جسارت
روز شمار انقلاب
زير چتر چل تيكه
چه و چه و چه
اردشير دولت
وب-آ-ورد
ورجاوند
خُسن آقا
سگ باز
چپ نو

طنز سياسي

ملاحسني
ملاحسني در کانادا

سايت هاي سرويس دهنده

 بلاگ اسپات
پرشين بلاگ
بلاگفا
وب گذر
 

موتورهاي جستجو و فهرست ها

 گوگل فارسي
گويا
تير آخر
پارس خبر
لينک هاي فله اي
داده هاي فارسي
 

لوگوها

وبلاگ نما

لينكستان

ليست وبلاگ هاي به روز شده

Weblog Commenting and Trackback by HaloScan.com






دوشنبه، مرداد ۰۹، ۱۳۸۵

 

از کوچ ها تا کوچه ها - شعر معاصر

از کوچ ها تا کوچه ها (1)

بار ديگر ، شبی از کوچه ی پر پيچِ خيال
من و تنهايي و آرام نسيم
هم رَهِ آينه ها ، می رفتيم
*
در سه کنجِ تاريک
آدمک روباهی ، چاه می کند ، به راه
آن طرف کفتاری ، نقب می زد به غروبِ خورشيد
و در آن سویِ دگر چوپانی ، جامه ي گرگ به تن مي آراست
سرِ هر ميداني ، دارها برپا بود
و عفونت ، همه جا می پيچيد
و همه گُل ها را ، چادر از خار ، به سر می کردند

پيکرِ نازکی و خرمنِ زيبايي را
جامه ی سوگ به بَر ، می کردند
و پلشتی همه دَم پيدا بود
مژه خون پالا بود
*
هر که وارونه زِيَد ، مرگ بود زندگی اش
نه مگر ديو به شب ، نعره کشان می آيد ؟؟
سوگ گرديده سور
و به گوراست ، چراغِ بودن
گُل شده پرده گی و گند برافکنده نقاب
گريه مشروع و پسنديده ، ثواب است ، صواب
وقت رقص اند ، خلايق درخواب
مستی و راستی آری ، جُرم است
عاشقی نيز حرام
شهر گنديده تنی است
گو به دفنش ، بنماييم شتاب
که صواب است ، ثواب
*
(1) و گويا با الهام از پس زمينه يِ ذهنيِ « شهر بزرگِ » نيچه ، در « چنين گفت زرتشت » و تقديم به خالق و مترجمش داريوش آشوری . با ادایِ احترام به نام های بزرگ هر دو « ابَر انسان» .
شعری از دفتر : " از کوچ ها تا کوچه ها / تهران : 1383. بی نا " . نسخه ی الکترونيکی آن را از اين وبلاگ می توانيد دريافت کنيد .


|
چهارشنبه، مرداد ۰۴، ۱۳۸۵

 

پيرامون انسان و زندگی - مقاله

پيرامون انسان و زندگی ( شناخت )
( 4 ) ...........
( از آرشيو خانه )
اكنون دوباره مي پرسيم : انسان چيست ؟؟
موجودي انديشه ورز كه ناچار است برايِ زيستنِ خويش ، محيطِ خود را بشناسد و در پيِ كشفِ " حقيقت " به عنوانِ تنها روشِ بهتر زندگي كردن برآيد و باشد .
پس بي درنگ مي پرسيم : " حقيقت چيست ؟ " و با اندک تأملی در می يابيم كه " حقيقت " پديده ايِ انتزاعي ، يا تعريفي يگانه و مشخص نيست و هيچ حقيقتِ منحصری وجود ندارد و نداشته است ، بلکه اين " حقايق " متحولِ زندگی هستند که در بستری از يافته هایِ گوناگون ، در حال دگرگونی و پيدايش ، خويش را انکار و اثبات می کنند و همواره در جريانِ " تازه شدن پی در پی " قرار دارند .
در تعريف کلی بايد گفت : آن چه وجود دارد " حقيقت " است . " زندگي " حقيقت است . " انسان " حقيقت است . پرندگان و گياهان " حقيقت " ها هستند و آفرينش مجموعه یِ " حقيقت " ها ست . يا بگوئيم : هر آن چه قابلِ تصور و تصديق باشد " حقيقت " است و آن چه نيست ، وجود ندارد تا قابلِ تصور و تعريف گردد . يعنی اين که هر نوع و شکلی از " بودن " مصداقِ واحدي از " حقيقت " است .
" به عبارتِ ديگر " نيرو و معياري كه در ذهنِ انديشه ورزان وجود دارد و آن ها را قادر به شناخت و تحليلِ هستي مي سازد " حقيقت " است . يعنی اين که : معيارِ هستي و نيستي - در ذهنِ انسانِ آگاه - " حقيقت " است . بي درنگ بايد بگوئيم : آن چه در ذهنِ " انسانِ غريزي " وجود دارد – چون معياري است كه در ذهنِ ديگران است نه خودِ او ، لذا - فی نفسه - نمي تواند " حقيقت " باشد - زيرا كه از جنسِ نيستي و ناداني و وجود نداشتن است ، نه از جنسِ بودن و وجودی كه حقايق را توضيح مي دهد .
اكنون - دوباره - بايد پرسيد : انسان چيست ؟
موجودي دارايِ دوپا ، دو دست و دو چشم كه هم چون حيوانات و جانوران مي خورد و مي خوابد و توليدِ مثل مي كند ، اما - خلافِ تمامیِ موجودات - قادر به دانستن و تحليلِ پديده هایِ پيرامونیِ خويش است و در حركتِ تكامليِ خود ناگزير از فهم مي باشد . آن " حيوانِ ناطقي " كه در پيِ دانستن نباشد ، يا قدرتِ فهم و تحليل پديده ها را از دست داده يا فاقدِ آن باشد ، تنها همان " حيوانِ ناطق " يا " انسانِ غريزي " – يعنی نوعِ پست و شکلی از " انسان " - است ، نه خودِ او .
اين نوع – كه من ترجيح مي دهم آن را آدم و آدمي بنامم ، تا با انسانِ ذهنيِ خودم اشتباه نشود – مجبور به فهم و آگاهي و تحليلِ پديده هایِ حيات نيست ، زيرا ايمان و اطاعت و تسليم را برگزيده و "حقيقت " را در ذهنِ ديگران مي جويد و از شناخت و آموزه هايِ ذهنیِ ديگران پيروي مي كند و به آن ها ايمان می آورد . نفسِ " ايمان " در برابرِ " شناخت " و تحليل قرار دارد ، يا بگوئيم ضدِ آن است . اصولا " ايمان " و " تسليم " و " پيروی " همه از يک مقوله هستند ، يعنی مقوله یِ ندانستن ، نشناختن و نديدن . اين است كه جست و جو و كشفِ " حقيقت " نيز وظيفه يِ انسانِ پيرو و مؤمن نيست ، زيرا که او با قبول و فرضِ يک " دانایِ کلِ " بيرونی ، همه چيز را در چارچوبي تعيين شده از سویِ وی پذيرفته و به آن ايمان آورده است . به همين دليل هم " مؤمن " هميشه پيروی می کند و ناچار از تسليم است . هرگونه ترديدي ، يا هر سر باز زدنی ، مرزِ ايمان و تسليم را شکسته و فرد را از بيرون به درون و از نادانی و ناتوانی به دانائی و توانائی ، سوق می دهد .
اكنون بايد – بي درنگ – تكليفِ خود را با واژه يِ " آگاهي " روشن كنيم .
" آگاهی " چيست و " حقيقت " کدام است ؟
آيا علوم " آگاهی " هایِ بشری ناميده می شوند و بنا بر اين انسانِ آگاه کسی است که تمامیِ " علوم " را بداند يا بر آن ها احاطه داشته باشد ؟؟ و مگر چنين چيزی ممکن است ؟؟
خير ، هرگز چنين چيزی نبوده و نيست و هيچ کس هم مدعیِ آن نگشته است . بلکه تمامیِ علوم - مجموعه یِ آگاهی هایِ بشری - تنها ابزاری در خدمتِ شناختِ بهتر و بيشتر انسان ، از مجموعه ی آفرينش و زندگی هستند . آشکار است که هرچه دامنه یِ آگاهی ها افزايش و تنوع يابد و هرچه فرد به آن علوم تسلط بيشتری داشته باشد ، وسعتِ ديدِ او نيز بيشتر و عميق تر خواهد بود .
آيا بهتر نيست واژه یِ " آگاهی " را در اين جا به " شناخت " – که يک واژه یِ فلسفی است - تغبير دهيم ؟
به نظر تفاوتی در نفسِ موضوع نداشته باشد و باز اين پرسش را پيش می آورد که " شناخت " نسبت به چه چيزی و با چه وسعت و دامنه ای ؟؟
می گويند : " شناختِ آفرينش " و قدرتِ تحليلِ هستی . چرائیِ بودنِ انسان در اين مجموعه ، يا بگوئيم : شناختِ گيتی و چگونگیِ زيستِ آدمی در آن .. يعنی فهم و تحليلِ روابطِ آدميان و محيط هایِ زندگیِ ايشان ، يا به عبارتِ ديگر : " شناختِ انواعِ زندگی " .
به باورِ من : نفسِ شناخت ، يعنی ويژه گیِ جست و جو و تحليل در ذهنِ انسان ، يا تشنگی فرد به دانستن و چرائی و چگونگیِ " زندگی " و کشفِ حقايقِ هستی " آگاهیِ " مورد نظر ماست . بعبارت ديگر : در پیِ نادانسته ها و نشناخته ها رفتن ، يعنی حضورِ مداومِ " خِرد " در لحظه لحظه یِ زندگیِ آدمی ، حرکت به سویِ دانستن ، نخستين لحظه ی شک و اولين تأمل و انديشه ، همه و همه نفیِ پيروی و نشناخته گی و تسليم و ظهورِ " اصالت انسانیِ " فرد است ... و اين يعنی که : جست و جو و شناخت هستی و انسان ، همان حقيقتی است که از آن سخن می گوئيم و در اين صورت نفسِ اين " جست و جو " حقيقت خواهد بود . يا بگوئيم : جست و جویِ حقيقت " حقيقت " است .
به عبارتِ ديگر : مجموعه ای از تأملاتِ انسانی ، حقايقی هستند که از آن نام می بريم و نفسِ حركت ، نفسِ ترديد و پرسش و انديشه يِ آفريننده ، نفسِ شناخت و آگاهي ، يعني قدرتِ تحليل و تبيين و نقد و يا در يک کلام " نقد " و نقد و بازهم نقد ، همه و همه مجموعه یِ " حقايقي " هستند كه ويژه گيِ " انسانِ انديشه ورز " مي باشند ... و سرانجام اين که نزديك ترين و آشكارترين راه به آگاهی از " حقيقت " شناختِ خويش است . حتا مي توان " انسان شناسي " را بزرگ راهِ منحصرِ حقيقت دانست . " خودشناسي " در واقع همان " خداشناسي " باشد و آن كه خود را نشناسد ، خدا را نشناخته است ... يعنی نفسِ وجودِ انسانی زمينی ترين " حقيقت " موجود و شناخته شده است
مي گوئيم : " حقيقت چيست ؟ " و به ياد مي آوريم " نيچه " را كه زيباترين يا تنها سخنِ قابلِ شنيدنِ " انجيل " را ، پرسشي مي داند كه " پونس پيلات " -حاكمِ روميِ " يهوديه " - در پاسخ " مسيح " و گفت وگوی پيش از صدور و اجرایِ حکمِ به صليب کشيدنِ وی ، بسيار صادقانه و انگار ناگهاني ، مي پرسد : " حقيقت چيست ؟ " ...
ما نيز به منظورِ شناختِ حقيقت ، بايد در آغاز ذهنِ خويش را از هرگونه پيش داوري خالي كنيم . چنان كه آن روميِ منكرِ خدا ، يا فلان اسكيمو ، نسبت به موضوع خالي الذهن است .
( گفته اند كه : " مسيونرهايِ مسيحي " چون خواستند نهي و زشتيِ سرقت را در آئينِ خويش برایِ اسكيموها توضيح دهند ، ناچار شدند در آغاز دزدي را به ايشان بياموزند ) .
همانندِ كسي كه ناگهان به بلوغ و آگاهي رسيده و از جهاني كاملا بيگانه با ما و معيارهامان مي آيد ، ما نيز- به منظورِ شناختِ حقيقت - در آغاز بايد ذهنِ خويش را از هر گونه سخن و تعريف و تفسير و پيش داده اي پيرامونِ آن ، تهي سازيم . تنها آن گاه با توان و آمادگي كامل ، خواهيم توانست به جست وجو و شناختِ " حقيقت " برخيزيم ...
مي پندارم " آن روميِ مسيح بر صليب كرده " با ذهني كاملا خالي از داوريِ راهبانِ يهودي و يارانِ مسيح و دور و بي طرف نسبت به دو سويِ كشمكش ، در گفت و گويِ پيش از صدورِ حكمِ به صليب آويختنِ مسيحا - در حالي كه صادقانه مي كوشيده است تا وي را از چنان مجازاتی برهاند - با ذهنيتي تهي از واژه ها و اصطلاحات و دعواهايِ اربابِ كنشت و در پاسخ به مسيح ، با شناختی کاملا عينی - و شايد به منظورِ فهمِ موضوع - مي پرسد : " حقيقت چيست ؟ " . يعنی اين که تنها با حذف و انكارِ هرتعريف و پيش داده اي ، ممكن است به شناختِ " حقيقت " دست پيدا كنيم و چنين است که هرگونه جست و جو و شناختی – پيش از خالی ساختنِ ذهن از داوری ها و پيش داوری ها – تقريبا ناممکن ، يا بسيار دشوار می باشد .
اكنون با آمادگيِ كامل و با نگاهي شكاك و جستجوگر ، مي توانيم به بحثِ " حقيقت " وارد شويم .
در واقع خارج از مباحثِ منطقي و دعوایِ الفاظ ، هيچ تعريفِ واحدي برايِ " حقيقت " وجود ندارد و هم چنين هيچ حقيقتِ ثابت و يگانه اي نيست كه ما از آن به عنوانِ تعريفِ " حقيقت " نام ببريم . زيرا که اصولا همواره " حقيقت " ها هستند – هم چنان که پديده ها هستند - و نه حقيقتِ يگانه و منحصر ...
هر روايتي از " زندگي " و هستی ، يك حقيقتِ واحد و كلي است كه خود حقايقِ بسياري را در بر مي گيرد . به عبارتِ ديگر : هر واحدي از هستی " حقيقتي " متشكل از حقايقِ گوناگون و گاه متضاد با يکديگر است و پديده هايِ گوناگونِ زندگی ، حقايقِ متنوعِ موجود می باشند .
" حقيقت " وجودِ انساني است و آفرينش مجموعه يِ حقيقت هاست . ذهنِ خلاقِ انسان " حقيقتي " آفريننده يِ حقايقِ گوناگون است . زندگي حقيقت است . وجود مطلقِ حقيقت است و بگوئيم : - نزدِ انسانِ آگاه - " عشق " حقيقتي برتر است ، زيرا که خود آفريننده یِ حقيقت هاست .
و بي درنگ به پرسيم : " عشق " چيست ؟؟
ادامه دارد


|
یکشنبه، مرداد ۰۱، ۱۳۸۵

 

با شعور زندگی - شعر کلاسيک

با شعور زندگی

آن چنان تلخی گرفته بغضِ يأسی در گلويم
کاندرين بيدار شب ها ، می به جوشد از سبويم
ای خلايق ننگتان باد از چنين ، فرجامِ شوم
منتظر بنشسته جمعی ، تا خود آب آيد به جويم
تا به کی يک جای ماندن ، گشت مرداب اين بر و بوم ؟
چند بايد گفت : بشتابيد ؟ خشکيده گلويم
ای فغان ، فرياد از اين غم ، از چه رو خوابيم ما ؟
صحنه ی گيتی است پاکوبان و خون گشته وضويم
در کدامين قله - با خورشيد - می بايد برآمد ؟
يا کجا خواهد شدن - روزی به پايان - جست و جويم ؟
دورِ امر و نهی – تنها بودنِ انسان – سرآيد
می رسد صبحی که رقص سرو بينم رو به رويم
گل ، دو چشمانی که زيبائی شناسد ، می پسندد
بلبلان گوشی ، شما را - بی زبان - در گفت و گويم
همتی ای مردمان ، اکنون بهاران شد ، سپيده
ياس می خندد ، اقاقی سر برآورده ز کويم
دخترانِ باد و باران ، روز شب کردند بی می
با شعورِ " زندگی " مستم ، به شعرش آرزويم

*
فروردين 85 – رضاشهر – توس
شعری از دفتر : " شرح دقيق فاجعه / ايران : 1384 " گشوده تاکنون .


|
جمعه، تیر ۳۰، ۱۳۸۵

 

آشفته بازار - مقاله


آشفته بازار
شما می گين تماشائی نيست ؟؟ انگار يه مشت دلقک و بقيه تماشاچی سيرک و خيمه شب بازی ... و انگار نه انگار که موضوعِ نمايش ، زندگی و بود و نبودِ خودمونه ...
همين روزها خبری را در بی بی سی خواندم که ( رأسی از رؤؤسِ آياتِ عظامِ خود ساخته و شرايط و پول پرداخته ) يعنی آيه الله سيد حسن ابطحی ( ادام الله ظلِ اينها علی رؤؤسِ آنها ) به همراه سيد تقی ، يکی از فرزندانش دستگير شده است ...
نفسِ خبر چيز تازه ای نيست و نبود ، ولی وقتی که آدم می بيند کسانی رویِ آنتن هایِ اروپائيانِ دکان دار قرار می گيرند که در کشور خودشان هيچ نيستند ، بماند که ذره ای از جريان های شناخته شده ای هستند که از 1360 بدين سو ، با سوء استفاده یِ آشکار از شرايط و با ثروت اندوزی ها و زد و بندهای کلان ، برایِ خود موقعيت و وجهه ای کسب کرده و توانسته اند به اصطلاح دکه گکِ شان را ، به دکه و اگر هم شده دکانی ، تبديل کنند ...
در برابر اين جريان نيز ، افراد و جريان های ساخته و پرداخته و متأسفانه مشتی نا آگان هستند که دانسته و ندانسته ، با عناوينِ خرکس پسندیِ هم چون حقوقِ مدنیِ شهروندان و آزادیِ افراد و شخصيت هایِ مختلف المشرب ، نه تنها برایِ جريان هایِ انحرافی و انديشه هایِ انگلی – که برایِ کلِ مجموعه ای که زمينه ی فعاليت برایِ چنين جريانی هائی را فراهم آورده است - مقبوليت و حتا مشروعيت تدارک می بينند و در عمل باعثِ ترويج باندهایِ خرافه و نادانی در کشور می گردند ...
موضوع اين است که : در درورانِ " سردارِ سوزنده گی " بسياری از روحانيونِ درجه دوم و سوم که توانسته بودند خود را به کانال هایِ قدرت و ثروت نزديک کنند ، آرام آرام از گوشه و کنارها سر برآوردند و يک شبه آيه الله العظمی و مرجعِ تقليد شدند و فرصت هایِ ثروت اندوزی و نزديکی به باندهایِ قدرت را مغتنم شمردند و حداکثر با اين توجيه که : " ما از فلانی و فلانی که کمتر نيستيم " رساله هایِ عمليه چاپ کردند ( يعنی که خودشان اولين جريانی بودند که حرمتِ - به اصطلاح - مقامِ مرجعيت و سلسله مراتبِ روحانی را شکستند و آن را متروک ساختند ) و قضا را ، که همين حضرات يک شبه مريدان و حاميانِ پروپا قرصی نيز يافتند و مجالسِ کشف و شهودی برگذار کردند و حسينيه ها و مدرسه ها و نمازها و حوزه هایِ درس راه انداختند وبسياری که هيچ کاری ديگری نمی توانستند بکنند ، وقتی که زمان گذشت و بعضی چيزها فراموش شد ، مثلا پدرشان را حسينيه های خويش دفن کردند و خلاصه دکان را گرداندند و به عنوانِ شخصيت های روحانی و مدرس و فقيه و مرجع و واعظ و روضه خوان و قاری و مداح و چه و چه یِ ديگر ، به خوردِ خلق الله احمق دادند ...
هنگامی که فرصتِ دورانِ اصلاحات پيش آمد ، تنها همين مراجع و مفتيان و آياتِ عظام و به اصطلاح دگرانديشانِ خلق الساعه بودند که به عنوان شخصيت هایِ " اصلاح طلب " زمينه یِ فعاليت و رشد و تبليغات وسيع يافتند و ( نه شگفتا ) که دکان دارانِ اروپائی نيز ، همين ها را به عنوانِ جريان هایِ اصطلاح طلبیِ در ايران ، به رسميت شناختند و چه و چه کردند ...( آدم با خودش می گويد : حتما همين ها را می گويند : اصلاحات ؟؟ )
جز آيه الله منتظری که به دلايلِ سياسی ، دورِ اولِ اصلاحات را در حفاظتِ نيروهایِ اطلاعاتی گذراندند ، تمامیِ بيوتِ از پيش بسته شده – در دورانِ اصلاحات – دوباره باز شد و حتا کسانی که پيش ترها توسط دار و دسته هایِ خال خالی و با شعارِ " مرگ برضد ولايت فقيه " نماز و درسشان تعطيل شده بود ، دوباره دائر شد و دکان هایِ دونبشِ از رونق افتاده ، به تجديدِ اصلاح طلبانه یِ خويش سرعت بخشيدند ... آن يک امام رضا را خواب ديد و ديگری از امام زمان پيغام آورد ، دست هایِ شفا دهنده و متبرک پيدا شدند و خانه هایِ سبز و قرمز و سياه پا گرفتند و معجزه ها ديده شد و در جلساتِ ذکر و ذکر ، کر و کوران ادعایِ بينائی کردند و اشتران و سگانی – گريزان از آدمی – به زينهارِ اماکن متبرکه رفتند و در آن جاها بست نشستند و دعانويسان و رمالان و جن گيران و کف بينان اجازه یِ رشد و فرصتِ فعاليت يافتند و ميدان دار ميدان شدند و درکنارِ آن نيز محافلی پيچ در پيچ ، با حاميانی آشکار و پنهان برخاستند و به فعاليت در فضایِ مثلا بازِ اصلاحات پرداختند و حکم ها دادند و حکم ها اجرا کردند و ... خلاصه که آشفته بازاری از باندهایِ خرافه ، از فرصتِ ايجاد شده سود بردند و دست و پایِ خويش گستردند ... و آری که در اين ميان ، دستِ همه جا حاضر و گمراه کننده یِ قدرت و ثروت ، همه چيز هستی را ، فدایِ مصالح و منافعِ کوچک خويش خواست و ساخت و به چنين بلبشوئی اجازه یِ فعاليت و رشد داد ... ( که به هرحال اين جريان ها - در برابرِ مردمِ ايران - خودی شمرده می شدند و شدند و همين ها نيز بودند که بايد خيمه شب بازیِ اصلاحات را ، به دنيائی که خود از پيش آماده و هماهنگ بود ، بقبولانند و چه آسان هم قبولاندند و هماهنگ با هم ، به تحميق توده هایِ ناآگاه و پيروانِ ناتوانِ خرافه پرست برخاستند ) .
وقتی که مقاطعِ 57 تا 60 و 76 تا 78 و سرانجام 84 تا کنون را ، به مقايسه و تطبيق و تأمل می نگرم ، می بينم که چه زود - ما مردم - همه چيز را فراموش می کنيم و کرديم و رهبرانِ قوم نيز با چه وقاحتی ، مردم را فراموش کار گمان می برند و چگونه – همگی از حاکم و محکوم و ثروتمند و فقير - پس از 1360 ديگر شديم و همه چيز را ديگر کرديم و به تدريج از تمامی ادعاها و شعارها و اصولِ موردِ تبليغ و ادعایِ خويش ، عدول کرديم و کوشيديم اهداف و اصولِ ديگری را به مردم ديکته و حقنه کنيم و با تکيه بر قدرت و ثروتِ کشور ، به جعل و تأسيس نظامی برخاستيم که هر روز و لحظه ، از اهداف و اصولِ تبليغ شده و تأئيد شده در پيش از 57 وحتا 60 فاصله می گرفت وگرفت . دوباره برایِ انقلاب اهدافِ تازه و ديگر ، تعريف و تبليغ شد و به زورِ قدرت به خوردِ جامعه ی ناآگاه و پيرو و محروم از تمامیِ امکاناتِ مدنی ، داده شد و سرانجام جامعه ای ديگر برآمد و گذشت و شد آن چه گذشت و هست ...
و آری که پس از 1360 اندک اندک مواضعِ قبلی توجيه شد و حتا توسط خطيبانِ جمعه یِ تهران و شهرستانها و شخصيت هایِ تأثيرگذار و مسلطِ سياسی و مذهبی ، از بسياری مواضعِ پيشين معذرت خواسته شد و آن مواضع را نه اجبارِ " نفسِ انقلاب " که " فشارِ گروه هایِ چپ " دانست و به بهانه یِ جلب و جذب و ايجادِ امنيت برایِ سرمايه یِ داخلی و خارجی ، به ثروت اندوزی و حيف و ميل بيت المال و سوء استفاده از قدرت ( به عنوانِ سازندگی ) ميدان و فرصت داد و خود دم از " عدالتِ اجتماعی " زد ....
تمامیِ هشت ساله ی دورانِ سردار سوزنده گی ، فرصتی يگانه و بی همتا ، برایِ دکه دارانی بود که متکی به اين يا آن مرکز قدرت و برخوردار از رانت هایِ گوناگون ، همه و همه به دلالی و دلالی و بازهم دلالی و زد و بندهایِ سودآور و آسان روی آورند و در خارج و داخلِ کشور ، تنها به اين شغلِ شريف ( ؟؟ ) قيام فرمايند و هر آقازاده ای در گوشه و کناری ، چيزی را در انحصار بگيرد و کيسه ها بياندوزد و در اين جا و آن جا سرمايه گذاری هایِ کلان داشته باشد . در همين حال در داخلِ کشور – نيز - به بيت و بيت سازی و آيه الله و آيه الله پروری دامن زدند ، چنان که بسياری - که اهلش بودند - با جلب وجذبِ ثروت و نزديکی به قدرت ، يکی پس از ديگری رساله یِ عمليه چاپ کردند و مريدان و حاميان و منابعِ مالیِ قوی جستند و يافتند و از هر شرايط و فرصتی ، به هر قيمت و کيفيتی ، بهره جستند و جيبِ خويش و نزديکانِ خويش را ، آن چنان اندوختند که چون خبرنگاران از ارقامِ نجومیِ ثروت خانواده شان پرسيدند و نتوانستند آن را رد کنند ، توجيه کردند که : " بله ، برایِ حفظ اسلام در شرايط خاصِ آينده " ثروت می اندوزيم و گنج بر گنج می گذاريم ... شگفتا و شگفتا ...
بگذريم که دکان ها برآمد و بيوتِ خلق الساعه رونق گرفتند و هر دلال و قصاب و مداح و قاری و صاحبِ موقعيت و فرصتی ، بيت و تشکيلات و دکان دستگاهی تأسيس کرد و برای خويش قائل به کشف و کراماتی گرديدند و در اولين گام ها در دورانِ به اصطلاح سازنده گی ، با تمامِ توان به تحکيم پايه هایِ ثروت و قدرتِ خويش برخاستند ...

زمانی که جريان - به اصطلاح - اصلاحات در کشور به راه افتاد ، همين بيوت و حواشی و تشکيلات ، عمده ترين مراکز قدرتی بودند که فرصتِ اظهار وجود و تأسيس و ترويج و نشر و طرحِ خويش يافتند و توانستند از برکتِ فضای ايجاد شده در دورانِ " سيد خندان " تا جائی پيش به روند که طرحِ مصونيتِ مجتهدين و فقهاء و صاحبانِ رساله ( و سپس شاغلين قوه یِ قضائيه ) را ، به مجلسِ اصلاحات ببرند و در چارچوبِ تضمينِ اجرایِ قانونِ اساسی ، حق و فضایِ فعاليت و گسترش ، برای بيوت و شخصيت ها و جريان هایِ خودی و حتا احزاب و انديشه هایِ متنوعِ " ولايت مدار " فراهم آورند و هم زمان جامعه را از طريقِ اصلاح به شهروندانِ درجه یِ اول و دوم ، به ثروتمند و فقير تقسيم کنند و هم چنين اجازه داده شود تا - به اصطلاحِ خودشان- فيلسوفان و روشن فکران و تئوريسين هایِ خودی ، با عمامه و بی عمامه و با ريش و بی ريش ، هريک از گوشه و کناری برآيند و با مريدانی در پس و قدرت و ثروتی در پشت ، فرصتِ طلائیِ " عصرِ اصلاحات " را مغتنم شمارند و با حضور در تلويزيون ها و مجامعِ داخلی و خارجی خويش را به عنوانِ نماينده گانِ و نخبه گانِ جامعه یِ اصلاح طلبِ ايران معرفی کنند و جا بيندازند . ( شگفتا و نه شگفتا ) که همين دکان دستگاه ها هم ، به عنوانِ وجود و حضورِ " دگرانديشان " و فعالان سياسی و فرهنگی در ايران – از سویِ جهانيان – به رسميت شناخته شدند و به خلق الله احمق نيز قالب گرديدند و ...
و چنين است که می بينيم همه چيز هماهنگ شده و زمان بندی شده و به موقع ، تنظيم و اجرا می شود ، تا مثلا کانون هایِ توحيد لندن و پاريس بر آيند و جايزه هایِ جهانی داده شود و بوق هایِ آماده ، کارِ خود را پی گيرند و خلاصه اين که : از ثروت هایِ غارت شده در دورانِ سردارِ سوزنده گی ، در عصرِ اصلاحات و پس از آن بهره گيرند ...
و اين و براساسِ چنين سيرکی است که وقتی فلان جين گير را در قم می گيرند ، بی درنگ توسط بی بی سی و بنگاه هایِ خبریِ جهان ، موضوع بزرگ و بزرگ تر می شود و مثلا کسی را که تا زمانِ حضور و فعاليتِ " کانون بحث و انتقاد دينی خراسان " جز وابستگیِ سببی با آقای عبدالکريم هاشمی نژاد ( که قوام و دوامِ کانون تنها و تنها وابسته به وجود ايشان بود ) هيچ گونه نقش و نشانی در تأسيس يا اداره یِ آن کانون نداشته اند – کاملا وقيحانه – به عنوانِ مؤسسِ و مديرِ کانون معرفی می کنند و حتا لحظه ای نمی انديشند که ممکن است کسانی باشند که تا 57 – يعنی دورانِ فعاليت کانون بحث و انتقاد دينی مشهد – جزء مراجعه کنندگانِ آن مرکز بوده اند و احيانا از جريان هایِ آشکار و نهانِ پيش و پس از انقلاب در آن مرکز آگاه باشند و مثلا ممکن است کسی بداند که آقای محمد علی ابطحی فرزند آقا سيد حسن ابطحی ، تازه پس از 57 بود که به برکتِ نام و عنوانِ دائی جانشان ، توانستند اندک اندک به جرگه یِ اربابِ عمامه به پيوندند و خود را با همين روابط به تلويزيونِ مرکز خراسان نزديک کنند و سرانجام نيز سر از کتابخانه یِ ملی و مجاورتِ " سيد خندان " در آورند ... اين حضرت که نه فرصت و شرايط درس خواندن را داشته اند و نه ديگر پس از اتصال و نسبتِ نزديک با آقایِ هاشمی نژاد ( احدِ از ارکانِ اربعه یِ روحانيونِ سياسی کار در مشهد ) و مثلا رفتن به تلويزيون با استفاده از روابط و نامِ ايشان ، ديگر نيازی به درس خواندن احساس می کرده اند - تا درصددِ آن برآيند - و اصولا ايشان جز پدرشان ، با کدام روحانی و حوزه و استادی مربوط بودند و در کدام درس و بحثی شرکت کرده بودند ؟؟ که در آشفته بازارِ کنونی فرصت و جرئت پيدا می کنند که ادعایِ اجتهاد در 13 ساله گی بکنند و ... ( شگفتا که وقاحت و دروغ کنتور ندارد و نمره نمی اندازد ) ... آقا پسر ، زمانی که شما سيزده ساله بوده ايد ، کدام مجتهد و مرجعی و کدام درسِ خارجی ، در مشهد وجود داشته است که در آن شرکت کرده باشيد ، يا نکرده باشيد ؟؟؟ يا شما پس از 57 و استفاده از نام و عنوان آقایِ هاشمی نژاد – همانند تمامیِ آيه الله زاده گانِ متأخر - ديگر چه نياز و انگيزه ای به تحصيل در خود احساس کرديد و در کجا و پيشِ کی خوانديد ؟؟ ( گمانم اگر وضع همين طورپيش برود ، ادعایِ علمِ لدنی هم بکنيد ) آخر دستِ کم زمان ها و مکان ها را که نمی توانيد انکار کنيد و در هم بياميزيد ... ( تازه بگذريم از اين که خواندن و نخواندن شماها چه چيزی هست ؟؟ و کدام با سوادتان می تواند دوخط خِرد پسند و انسان پسند بنويسد و مجموعِ اطلاعاتتان جز مشتی جفنگِ " روزی نامه " ای و خطابه هایِ دستِ دوم و سومِ تلويزيونی چيست ؟؟ خوبست که حتا بزرگانتان حاضر نشدند تن به همان امتحانِ کشکی و صوریِ خودی بدهند و ترسيدند با اندک بادی کفِ وجودشان فرونشيند و بادشان خالی شود و همه دريابند که حضرات به راستی که هيچ نبوده اند و نيستند ... خودتان را مچل کرده ايد ؟ ؟ رها کنيد و به دنبالِ شغلی آبرومند و مفيد و انسانی برويد – هنوز که جوانيد و فرصت داريد - ...
و بگذريم که اين گونه است که سطحِ دانش و آموزش و آگاهی هایِ عمومی در کشور ، هيچ است و خودمان هيچيم و هيچ در کف نداريم و مشتی کارشناسِ مريش و مترشِ ، مدرک گرفته از دانشکاه هایِ هوائی و نمره هایِ کيلوئی و امتحان هایِ تا انقلابِ مهدی ، به عنوانِ " نخبه گانِ جامعه یِ ايرانی " برآمده اند و مگسان الارض فرصتِ اظهارِ وجود يافته اند و دکان دارانِ اروپائی نيز که تنها چشم به قراردادهایِ يامفت و باج هایِ کلان داشتند و دارند ، همين بلبشو و آشفته بازار را " ايران " و همين دلقکان و تماشاچيانِ فاسد و بيمار را " مردمِ ايران " گمان کرده اند و به همين عنوان در تريبون ها و مجامع و تبليغاتشان از آن حمايت کردند و می کنند و چه و چه و چه ...
و التمام


|
یکشنبه، تیر ۲۵، ۱۳۸۵

 

به تلخ خاطره ی بازمانده از سرکوب ها - شعر من ، شعر ...


اين شعر روايتی است از پس زمينه یِ ذهنیِ شاعر ، خاطراتِ جوخه ها و زندان ها و سرکوبِ بی سابقه یِ " نسل دوم انقلاب 57 " در سال 1360 که پس از آن يک بار در مقطعی از 1367 و ديگر بار در دوران اصلاحات در 18 تير 1378 تکرار شد ...
و هم چنين شعر ، دعوتی است از تمامیِ بازمانده گان و نجات يافته گانِ از جريان سرکوب 60 که : به بازگویِ روايت خويش ، از آن تجربه ی عظيم و تلخ – به هر صورت ممکن – به پردازند .
دو بند آخر – و به ويژه بندِ آخرينِ شعر – روايتِ خاطره ی شاعر ، از شامگاهانِ پرشکوهِ اعزامِ قربانيان به جوخه هایِ مرگ ، از سکوتِ افتخارآميزِ بند و بزرگیِ بدرقه است .
اکنون به حرمت و مناسبتِ سال ماهِ تکرار آن گونه سرکوب ها ، در حرکتِ دانشجويی تيرماه 1378- حکايتی که بر " نسل سوم انقلابِ 57 " گذشت - اين شعر از آرشيوِ وبلاگِ نگاه ، نقل و به قهرمانانِ درگير و بازمانده از ماجرا تقديم می گردد .

شعرِ من ، شعرِ تو ، شعرِ ماها
شعرِ اكنون ، اينجا


تقديم به تماميِ جان باخته گان و رنج ساخته گانِ راهِ آزادي و قلم
به چشم در راهيِ روزي نو و نوروزي نزديك و ديگر

تو بگو ، پس تو بگو

در سكوتي همه حرف
گفتم : اي راهِ مرا رفته بسي
تو روايت كن از اين ، گفت و شنيد
چه گذشته است ، تو را ؟
خود ، تو بگوي
يا كه نه ، شخصِ خدا خواهد گفت ؟
و خدايان همه گفتند ز خويش
تو بگو ، زاده ي رنج ، همه آغشته به خون
" چه كشيديم ، در اين سالِ دراز " (1)
بر تو چون شد ، همه آن سوز و نياز ؟

*
در فضايي كه چنين ، دامنِ گل چاك شده
زندگي ، سكه ي ناباب شده
هر چه ديو و دَد و هم عربده كش ، چوب به دست
هر كه را هست ، تفتگي و چماق و قمه اي
مستِ نامردمي و دشمنِ هر كس كه نه من
كشتنِ آدمي و گفتنِ " يا زهرا لك "
اين ، همان پرچمِ بر تاركِ آن شمشيراست

كه شده بت شمشير
وهمه ، خون و مرگ
*
ليك اكنون كه دميده ست ، به شرقِ تزوير
هورِ يك نيم شبِ نوروزين
ازچه رو بايد مرد ، چون شقايق بشكفت ؟؟
در خبر آمده : خواهد آمد
آن كه دارد سبدي گل به كف و" آزادي"
بت پرستان به شتابيد ، كه بت مي آيد

بهرِ من ، نازِ زمين
*
من كه گفتم ، تو بگو
دختري بودي و آماده ي بخت
كه به يك شب ، تو و هم بختِ را سوزيدند
پسري بودي و سرگشته به خويش
كه به جانِ تو شبيخوني شد
و تو را - از همه كس - دزديدند
چه بگويم ، چون شد ؟؟
تو بگو ، دخترِ من ، خواهرِ من
پسرم ، يا كه برادر، پدرم
بر تو چون شد ، همه شب هايِ سياه ؟؟
جمله روزانِ به مرگ ؟؟
*
و سكوت
حرمتِ بند و غروب
بشنو اين ، نامِ من و ما و تو را مي گويد
راهيانِ جوخه
آن كه برگردد از اين شب ، به يقين بيمار است
قامتش ، گشته دو تا
نه به يك شب
كه ز يك لحظه ي جان كندن و هيچ
*
ديگران را كشتند ، تو هنوزي رنجور
يا ز بدرودِ " سعيد " يا ز جان دادنِ آن مردِ رشيد
تو بگو ، پس تو بگو
*
ـــــــــــــــــــ
(1) مصرع خودي است .
*
شعری از دفترِ : " روايتِ شدن " / تاريخ نشر الکترونيکی تيرماه 1384 جولای 2005 . نسخه ی الکترونيکی آن را می توانيد از اين وبلاگ - نيز - دريافت کنيد .


|
پنجشنبه، تیر ۲۲، ۱۳۸۵

 

عمق فاجعه ی ايران ( وصف الحال ) - مقاله

" عمقِ فاجعه "
هرچه می خواهم خودم را با دلايل عقلی قانع کنم که تجربه ی " جمهوری اسلامی " نه برای من و ما که برای بشريت نيز ، لازم و گريزناپذير بوده است ، نمی توانم و به اصطلاح ( تویِ کتم نمی رود ) ... يعنی اين که جامعه ی ايرانی برای رسيدن به امروز و اين جائی که الان ايستاده است ، ناچار بود تجربه ی مستقيمِ حکومتِ دينی را داشته باشد ؟ ؟ آخر مگر الان جامعه ی ايران - نسبت به پيش از اين تجربه - در جائی برتر و بالاتر و عقلانی تر ايستاده است که ما ناچار بوده ايم برایِ رسيدن به آن از اين برزخ بگذريم ؟ ؟ ( نکته ی اصلی ، در پاسخ مثبت يا منفی به اين پرسش نهفته است ) .
اما بر فرضِ صحت ، پذيرشِ چنين چيزی به اين معناست که : برایِ به دست آوردنِ زندگی ، بايد نفسِ حيات را تباه ساخت . شگفتا که چگونه آدمی چيزی را که دارد و با آن به دنيا آمده است ، ناچار باشد دوباره - آن هم با فداکردنِ جان و زندگیِ خويش - به دست آورد ؟ اين که خيلی مسخره است . آخر چرا بايد ناچار باشی ، برایِ به دست آوردنِ خودت ، خودت را فدا کنی ؟؟
ناچاريم يکی را " زندگی " ندانيم و بگوئيم : برایِ شناخت و از آنِ خويشِ کردنِ " زندگی " ناچاری نماها و نمودهایِ جعلی و تقلبی از آن را فدا کنی . يعنی که : مهم " فهمِ زندگی " است ، نه خود زندگی ... زيرا که اگر اصالت با خودِ زندگی بود ، اين همه تلاش هایِ انسانی در سراسر جهان و در فرهنگ ها و هويت هایِ گوناگون ( به منظور بهتر زيستن = فهمِ بهترِ زندگی ) صورت نمی گرفت ، يا صورت گرفتنش دليل و محملِ عقلانی نداشت ... وقتی که موردِ بحث " انسان " باشد ، اصالت با " فهمِ زندگی " است ، نه نفسِ زندگی ...
باز اگر اين هم باشد – تا حدودی - قابلِ توجيه و تحمل است . ولی نمودِ جعلیِ زندگی يعنی چه ؟ ؟ همان که هست ، يا هست و وجود دارد ( که پس زندگی است ) و يا نيست که نيست . ديگر جعلی و اصلی چه معنائی دارد ؟ ؟ " زندگی " زندگی است ، هر چه و هر جور که باشد . چطور می شود يکی را جعلی و تقلبی و ديگری را اصيل بدانی ؟ ؟ از کجا معلوم که همان اصلیِ تو ، فردا يک تقلبیِ ديگر در نيايد ؟ ؟ يا جعلیِ ديگران اصلیِ تو نباشد ؟ ؟ نه عزيزِ من " زندگی " – هر چه باشد – زندگی است . تفاوت در نوع است ، در کيفيت و سپس کميتِ زندگی است ، نه در ماهيتِ آن .
و اما غرض اين که ، می خواستم بگويم : وقتی که حالا و در پايانِ راه ، می بينم که چه بسيار نسل ها و استعدادهائی که هدر شده اند و به هرز رفته اند ، در حالی که می توانسته اند باشند و مفيد باشند و خود و جامعه ی خود را متحول کنند و سببِ بالا بردن سطحِ دانش و فرهنگ آن گردند ، اما چگونه برای هيچ و پوچ و به پایِ هيچ و پوچ نابود شده اند ، زبان از کامشان برآورده اند ، تن دريده اند ، مثله کرده اند ، آتش زده اند ، بردار کرده اند و .... و ... ؟ ؟ که چه ؟ ؟ و چرا ؟ ؟
تنها و دستِ کم اين اميد با ما بوده است که بچه هايمان در جامعه یِ آزاد و آگاه و برخورداری " زندگی " خواهند کرد . يعنی همان اميدواری که " نسلِ دومِ انقلاب 57 " ( دستِ کم پس از 60 ) با خود داشت و برایِ آن سوخت و به پایِ آن هرز و هدر شد و ...
بله ، خودمان را با همين اميدهاست که گول می زنيم و تسکين می دهيم . اما واقعيت چيست ؟ ؟
وقتی که به جامعه نگاه می کنيم ، چه می بينيم ؟ ؟ آيا به راستی خود را توجيه نکرده ايم ؟ ؟
اين جامعه نسبت به جامعه یِ دهه یِ پنجاه چه برتریِ ملموسی دارد ؟ ؟ چند درصد از خوابگردان ، اکنون دانسته و آزادانه و با شناخت عمل می کنند ؟ ؟ چند درصد ؟ ؟ ميزانِ رواجِ " عقلانيت " در جامعه - نسبت به پيش از 57 - افزايش پيدا کرده ، يا کاهش نشان می دهد ؟ ؟
درصدی رشد که " جبرِ زمان " است و تأثير ارتباطات و تکنولوژی هایِ مدرن و سهل الوصولِ " اطلاع رسانی " - اضافه بر آن - آيا چيزی را به کف آورده ايم يا از دست داده ايم ؟؟ بايد ديد نوعِ مردم داناتر از آن موقع هستند و با " عقلانيتِ " بيشتر عمل می کنند ، يا نادان تر و فاسدتر و گرفتارتر و بيمارتر ؟؟
از دانشکاه شروع کنيد ، تا ادارات و نهادها و موسساتِ دولتی و بيائيد به بازار و صنعت و اقتصاد ... در فرهنگی و اداری و بازاری و کارگر و کشاورزمان ، جز ناسلامتی ، جز معيارهایِ نادرست ؟؟ جز بيماری ها ، جز دلالی ها ، جز زد و بندها ، جز خود محوری ها ؟؟ جز رشوه خواری و مأموريت هایِ نان و آب دار گرفتن و اضافه کاری هایِ صوری و بی مصرف ؟؟ جز دروغ و کلک و کلاه برداری از دولت و ملت و اختلاس و ثروت اندوزی از طريق رانت هایِ بی حساب و کتاب و روابط ناشی از شغل ؟؟ جز چک و چک بازی و وقت گذرانی در صف هایِ ثبت نام مبال و سمند و سپهر و وام هایِ سرِکاری ؟؟ جز آمد و رفت بينِ زندان و خانه و کوچه و پخشِ هزار و يک نوع خلاف و آلودگی ؟؟ جز عقده های ناگشوده و گشوده ، جز تجاوزها ؟؟ جز رذالت ها ، جز عفونت ها ؟؟ جز.... جز.... و جز... ؟؟ به راستی چه داريم که به آن استناد يا افتخار کنيم ؟؟ به راستی چه داريم ؟؟ - شهری با تنوره هایِ آتش ، مرداب هایِ سوزانِ زباله ، سرکشيدنِ با حلاوتِ قی کرده یِ اهريمنان ، به رنگ و بویِ عفونت و چرکابه هایِ پليدی در آمدن و به آن افتخار کردن ، بيهوده گی و بيهوده گی و بيهوده گی ... - به راستی چه بوده و چه مانده و چه داشته ايم و چه داريم ؟؟ چه و در برابرِ چه ؟؟
مگر همين نسلِ محترمِ سومِ انقلاب نبود که خيمه شب بازیِ " اصلاحات " را بر جامعه یِ ايران تحميل کرد ؟؟ بارِ اول را گول خورد و بازيچه شد ، پس از آن که اوجِ سرکوب را در تير ماه 78 و در برابرِ چشم و لبخندِ آقایِ خاتمی ديد ، ديگر چرا و چگونه نفهميد و دوباره چهار سالِ ديگر ، همان تجربه یِ تلخ را تکرار کرد ؟؟ چرا و چگونه ؟؟
هشت سال سيد خندان را نفهميد ( در صورتی که به باورِ من ، جایِ نفهمی نبود و با اندک دقتی همه چيز بر هر متأملِ منصفی آشکار می شد و شد – چنان که بر بسياری از ده ميليون واجد شرايط رسمی در انتخابات 76 - که از شرکت در انتخابات سرباز زدند - آشکار شد و بود ) اما چگونه ديگر بار با ترسِ روی کار آمدنِ فاشيسم ، روشن فکر و فرهنگی و هنرمند و هنرپيشه و هنرپشته ، اصلاحات چی و راست و چپ و سنتی و سکولار – همه و همه - به زير خيمه یِ سردارِ سوزنده گی پناه بردند ، يا وعده یِ ماهی پنجاه هزار تومانِ آن دلقکِ ديگر را باور کردند ؟؟ چگونه ؟؟ اين ها هيچ توجيه منطقی ندارد و همه کشک
و دوغ است ...
مگر اين ملت حافظه ی تاريخی ندارد ؟؟ ديگر از سرکوبِ گسترده و بی رحمانه و پرشمار سال 60 و سپس اعدام هایِ 67 و سرانجام ماجرای سالِ 78 از قتل های زنجيره ای و آن چه در اين بيست و چند ساله کشيده ايم بدتر و شديدتر ، چه فاشيسم و ديکتاتوری می خواست برما مردم مسلط شود - که نشده بود - ؟؟ و مگر همين ما مردم ، شاهد اين همه نبوده ايم ؟؟ ديگر از چه می ترسيديم و چه داشتيم که از دست بدهيم ؟؟ مگر ما ملت ديکتاتوری نديده و فاشيست نديده و سرکوب و کشتار نديده بوديم که ناگهان با ترسی کاملا موهوم کک به تنبانِ همه مان افتاد و فريادِ وامصيبتا سرداديم ؟؟ و از دامنِ " مارِ غاشيه " به " عقرب جرار " پناه می برديم و نسخه ی رای دادن به اين و آن می پيچيديم ؟؟ چه می خواست بشود که نشده بود ؟؟ به راستی که درست گفت همان که گفت : " روزگارِ سپری شده یِ مردمان سال خورد " ...
و چنين بود و هست که جهان نيز به شعورِ نداشته ی ما مردم توهين می کند و مثلا آخرين طرحِ مطرحِ جهانی ، يعنی پسته یِ پيشنهادیِ گروه 5 + 1 را - آشکارا - تا پايانِ کار محرمانه اعلام می کند ؟؟ تا کی می خواهيم چشم بسته بمانيم ؟ ؟ تا کی و چند ؟ ؟ ديگر از اين بدتر چه می خواستيد ؟؟ حاکميت هایِ درگير و غير درگير بدانند ، سازمان ملل و واسطه هائی چون مصر و عربستان و ترکيه و عراق و کجا و کجای ديگر بدانند ، ورشکسته گانِ به تقصير بدانند .... موضوع ( گفته شده ) را از چه کسی – جز مردمِ ايران - مخفی اعلام می کنيد ؟؟ و اصولا در جائی که سخن از سرنوشت مردم است ، چه چيزِ محرمانه ای وجود دارد که بايد بدون اطلاع آن ها پشتِ درهایِ بسته مطرح شود ؟؟ ( چه خوب که دورتان به سر رسيده و پرونده را از شما می گيرند گرچه دل نمی کنيد و سال هاست که نکنده ايد و حاضريد برای منافع تابلو خودتان به هر ساز مسخره ای برقصيد ) آن هم در شرايطی که شعار مردم و حقوق بشرتان گوش فلک را کر کرده است ...

و چنين است که گاهی به شدت مأيوس می شوم و نا اميدی مرا به پوچی می کشاند و تمامِ زندگی و گذشته هایِ هويتی و تاريخیِ فدا شده را ، از ديرباز تا کنون کاملا بيهوده و عبث ، در برابرم شکل می گيرد و برمی انگيزم که چرا در زمانی که می توانسته ام از اين خلاخانه بروم ، نرفته ام و شريف ترين موهبتِ آفرينش ( يعنی زندگیِ خويش را ) به پایِ وابستگی هایِ ياوه و سپس محکوميت هایِ ناخواسته و سرانجام اميدهایِ عبث و پوچ ، برباد داده ام و هدر کرده ام . چرا ؟؟
و در چنين شرايطی است که هزاران چرا در برابرم صف می کشند و بر زندگی هایِ ناکرده و راه هایِ نارفته و دانش هایِ نياموخته و فرصت هایِ نهاده و ... افسوس می خورم و دست بر دست می کوبم و ...
می گويند : " اگر قمار باخته نگويد به فلانم ، چه بگويد " ؟ ؟ اين است که خودم را توجيه می کنم که : آن ها هم که رفتند چه ؟؟ ... ؟؟ ( نه ، دستِ کم اين است که " زندگی " کرده اند ) ( ؟؟ )
و چنين است که برایِ افرادیِ مثلِ من ( که عينا همانند نوعِ مردمِ ايران و متأسفانه از جنسِ ايشان ) در هر دو رژيم به اصطلاح به گا رفته ايم ، راهی باقی نمی ماند جز اين که دل به اميدِ فرداها خوش کنيم و بيداریِ ايران و ايرانی را از خوابِ گرانِ چندين و چند هزار ساله ، به پاداشِ زندگی نهادن هایِ تاريخیِ خويش انتظار بريم و ...

و اما " عمق فاجعه " زمانی آشکار می شود که با مطالعه ی جامعه ی ايران ، به تلخی دريابيم که متأسفانه و متأسفانه ، تجربه یِ تلخ و دشوار و گران بارِ " انقلاب 57 " نه تنها نتوانسته است چشم ايران و ايرانی را بر رویِ واقعيت هایِ بزک شده یِ تاريخی بگشايد ، که ايشان را گرفتارِ قيد و بندهایِ اضافه و تازه و بيماری ها و توجيهاتِ ناروایِ خر گول زنک و هزاران عنصرِ تباهی زایِ ديگر- نيز- کرده است ...
می بينيد که چيزی به کف نياورده ، همان زندگیِ گوسپندی مان را هم فدایِ هيچ کرده ايم ؟؟
يا به عبارتی : همان را نيز به هزاران گند و بيماری و عفونت آلوده ايم .... اين است که جایِ خون گريستن دارد ... " عمقِ فاجعه " پس رفتن ذهنی جامعه باضافه ی آلودگی ها و بیماری هاست و همين است که هر انسانِ اندکی چشم گشوده را ، بر آن می دارد ، تا بی درنگ از خودش به پرسد : " آيا می ارزيد " ؟؟
و به راستی : آيا می ارزيد ؟؟

ديگر همين و التمام .


|
یکشنبه، تیر ۱۸، ۱۳۸۵

 

از چه می بايد مرد ؟ ؟ - شعر معاصر


از چه مي بايد مرد ؟

آخرين بودي و آري ، به دلم نيست دگر كس
تو نماندي و نمانده است مرا ، هم نفسي
*
اي همه نسترن و اطلسي و شب بويم
از تو بگذشت و گذشتيم ، از اين دشتِ جنون
رفت ديگر ز تنم ، شور ِتو يا خود دگري
*
از تو خالي شده ام ، نيك بود فرجامش
چون به گل راهبرم ، بهتر از اين انجامش
از تنِ خسته و فرسوده ي ما نيست اميد
تا به سر منزلِ مقصود رساند كامش
*
هستي- آري- همه پوچ است وتهي
- خود ديدم -
حسرتي مانده ودستي كه زخارش چيدم
*
از چه رو حقِ تو آن نيست كه خود مي خواهي ؟
از چه بايد كه به خون خوردنِ خود برخيزي ؟
از چه شلاقِ تو را ، جانِ خودت ساخته است ؟
و چرا بايد بود ؟
چون چنين هيچ نگويي و به خود پوچ شوي ؟
يا دگر هيچ نياموزي و نابود شوي ؟

*
فرصتِ جيغي و بس ، حسرتِ رقصي وكس
خنده بر ريشِ خدايانِ بشر
تف بر اين زندگيِ گريه و رنج ، سايه يِ درد و عذاب
« از چه رو بايد مرد ، چون شقايق بشكفت » ؟ (1)
*
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
(1) خودي است .
شعری از دفتر : " حديث کشک / تهران : 1382 " مقيم ارشاد تا کنون . نسخه ی الکترونيکی آن را می توانيد از اين وبلاگ دريافت کنيد .


|
پنجشنبه، تیر ۱۵، ۱۳۸۵

 

انقلاب 57 - خاطرات و تحليل ( 2 )

انقلاب 57 – خاطرات و تحليل
( 2 )

گرچه " انقلاب 57 " سرآغاز فرصت سوزی های تاريخی ما مردم نبوده ، اما به جرئت می توان گفت که اوج تکرارها و نيز بازگشت به گذشته های تجربه شده و حاکميت يافتن " اصول و مبانی اسلامی و شيعی " بوده است . می خواهيم ببينيم : در روندِ تاريخ معاصر ايران ، آيا " انقلاب 57 " – به هر حال – حرکتی به جلو و شايسته ی نامِ انقلاب بوده است ، يا خير ؟ ؟
آيا " جبر زمان " و به گفته ی دوستان مارکسيست مان " جبر تاريخ " کار خود را کرده ، يا اندک تحولات موجود ، تنها گرته برداری هایِ ظاهری و ناشناخته از " تمدن غرب " بوده است ؟ و سرانجام اين که : آیا نفسِ وقوعِ انقلاب ، واکنشِ اجتماعی خود را در جامعه باقی گذاشته و آن را به صورتِ امروز و اکنون در آورده است ؟ ؟ در اين صورت و با چنين نگاهی است که می توان آن را شايسته ی نامِ " انقلاب " دانست ؟ ؟ زيرا دگرگونی را ، نه در آن چه ما در سال هایِ نخستينِ انقلاب می ديديم ، بلکه در خود باوری و گسترشِ عقلانيت و به ظهور رسيدنِ نسل جوانِ امروز ، يافت و شناخت . اين است يا آن ؟ ؟ کدام يک ؟ ؟
جنبشِ " مشروطيت " با يک سال و اندی دوامِ تاريخی خويش ، از تأثير گذار ترين و درخشان ترين ادوار و مقاطع حياتِ ايرانيان بوده است ، که به دليل ناشناخته بودنِ ماهيتِ جنبش ، نزد تمامیِ مردم و بالاخص بسياری از رهبران و سردارانِ نهضت ، با کودتای " لياخوف " روسی و سردمداری محمد علی شاه قاجار و پشتيبانیِ علنیِ شيخ فضل الله نوری ، از طريق تهييج و بسيج توده هایِ نا آگاه به خيابان ها ، به راحتی سرکوب و به تدريج منحرف گرديد .
و باز دوباره عينِ همين وضعيت در " دورانِ مصدق و نهضتِ ملی "
– با مشخصاتِ زمانیِ خودش - به همان دليلِ کلیِ نشناخته گیِ ماهيتِ جنبش و نفسِ دگرگونی ، فرصت ِ تاريخی گران بارِ ديگری از دست ايرانيان رفت و اين نبود مگر آن که حاکميت و مديريتِ جامعه ، در انحصارِ مشتی نادان و درگير منافع جيب هایِ مبارک بود و در نتيجه مصلحتِ کشور و مردم – دوباره و چند باره - جای خود را به منافع و مصالح خاندان قاجار و پهلوی و طبقاتِ وابسته به حاکميت داد .
اگر بخواهيم کودتاهای موفق در ايران را بررسی کنيم ، جز کودتای اصلاح طلبِ " رضا خان – سيد ضياء الدين طباطبائی " در " حوت ( اسفند ) 1299 " موردِ موفق و تأثير گذارديگری نخواهيم يافت ، اما دوباره همان اشکالِ اصلیِ نشناخته گی رخ نمود و چون ساختار مديريتی جامعه ، بر مبنای مصالحِ مشتی نادان و فرصت طلب و دزد بنا گرديد و حتا به اصطلاح روشن فکرانِ جامعه نيز کمتر چيزی از " آزادی و جامعه ی مدنی " می دانستند و نمی دانستند ، در نتيجه هم نتوانستند از حاکميتِ مقتدر و متمرکزِ تازه ايجاد شده ، بهره ای چنان که بايست بگيرند و پيش از تأسيسِ نهادهای مدنی ، به مبارزه ی فرهنگی برخيزند و به جایِ هر چيزی آگاهی و آزادی را در جامعه رواج دهند و سامان بخشند و تنها حاصلی که از حکومتِ متمرکز و مقتدرِ رضاخانی برجای ماند ، ريشه کن ساختنِ ملوک الطوايفی و سلبِ قدرت و سرکوبی اميران و حاکمان محلی و استقرار دولتِ مقتدر مرکزی و تأسيسِ ضروری ترين نهادهایِ مدنی ، در کشور بود و جز اين نتوانستند کاری صورت دهند .
نادانی رهبران و جامعه - با هم – سبب شد که تنها به تقليد از " آتاتورک " و به زورِ سرنيزه ، چند اداره ی دولتی تأسيس گردد ، يا " بی حجابی " در رويه ی کاملا آشکارِ جامعه گسترش يابد و محدوديت هائی برای پوشيدنِ لباسِ روحانيت به وجود آيد . اما همين رضاخان سردار سپه و موسس و نخستين پادشاهِ سلسله یِ پهلوی ، در برابر سلبِ بعضی از امتيازاتِ روحانيون و بستنِ تعدادی از دکه و دکان هایِ ايشان ، امکاناتی هم چون استخدام در عدليه و فرهنگ و واگذاریِ دفاترِ اسناد رسمی و ازدواج و طلاق به روحانيون ، بنا بر مصرحات قانونی را ، در اختيارِ ايشان گذاشت و دوباره همان قالبِ سنتی حفظ گرديد و مشتی فرصت طلبِ تازه قدرت گرفته ( که بسياری از مراجع و مجتهدينِ موجه ، از قبولِ مشاغلِ دولتی خودداری می کردند ) به ميدان آمدند و باز همان همان اوباش و لشوش و پس مانده هایِ جامعه ی رو به اضمحلالِ سنتیِ ايران ، به قدرت و ثروت رسيدند و دوباره همان دور و سلسله ی باطل تکرار شد ...
اين اولين فرصتِ تاريخی بود که در دوران حکومتِ رضا شاه – گرچه به بعضی از اهداف اوليه یِ خويش دست يافت – اما نفسِ تحولِ موردِ نياز برای رشد و آگاهی جامعه و پيش از آن شناختِ ماهيت و ضرورتِ تحول و تأسيسِ نهادهایِ مدنی موردِ نياز ، جایِ خود را به فرصت طلبی هایِ ابن الوقت ها و املاکِ رضاخانی داد و قدرتِ مرکزیِ بدونِ پشتوانه یِ مردمی و توده ای ، نتوانست کاری زير بنائی – چنان که بايد - صورت دهد و در بدترين شرايط تاريخی ، در آغاز به آلمانِ نازی روی آورد و سرانجام نيز در شهريور 1320 تختِ پادشاهی را به فرزندِ جوان و بی تجربه ی خويش واگذاشت و خود به تبعيد اجباریِ افريقای جنوبی و ژوهانسبورگ و سپس جزيره ی موريس رفت ...
همين جا بايد پرسيد : چرا تلاش هایِ روشن فکران جنبش مشروطه ، با آن همه روزنامه و شب نامه و گردهم آئی ها و حمايت هایِ مردمی و فتاویِ مراجعِ تقليدِ جهانِ شيعه مقيم نجف و تنی چند از روحانيونِ صاحب نفوذِ ايرانی در طولِ يک سال و اندی تا سرکوبِ " انقلابِ مشروطه " نتوانست کاری اساسی و زير بنائی صورت دهد وسرانجام نيز در برابرِ چهار قزاقِ روسی ، نتوانست مقاومت کند و علی رغمِ سرکوبِ حکومتِ کودتایِ " محمدعلی شاه – شيخ فضل الله نوری - لياخوفِ روسی " توسطِ مشروطه خواهانِ تبريز و رشت و ايلاتِ بختياری و فتح تهران و به دست گرفتنِ دوباره یِ قدرت توسط " مشروطه خواهان " ، اهدافِ اصلي هم چنان ناشناخته و ناکام ماند و دوباره فرصت طلبانِ در کمين نشسته و پير سياست بازانِ سنتی ، از گوشه و کنار کشور سر برآوردند و به قدرت رسيدند و کار به جائی رسيد که سرداران " انقلابِ مشروطه " يعنی باقرخان و ستارخان را ، در پارکِ اتابکِ تهران ، بازداشت و خلع سلاح کردند و حتا اندک مستمریِ بعضی از سربازان و سردارانِ انقلاب – از سویِ دولت - قطع شد و به زودی تحتِ فشارِ مجلس و دولتِ مشروطه ، آزادی های سياسی و مذهبی محدود شد و روزنامه نگاران و مبارزينِ روشن انديش ، يکی پس از ديگری از صحنه ی فعاليت هایِ اجتماعی و فرهنگی و سياسی ، کنار گذاشته شدند و شخصيت هایِ دانسته و لايق و دلسوزی چون ميرزا جهانگيرخانِ صور اسرافيل و ياران وی ، در جریان کودتای باغشاه بردار شدند و به چاهشان انداختند و زبان بريدند و خوش شانس ترهائی چون دهخدا و تقی زاده - که فرصت يافته بودند خود را به سفارتِ انگليس برسانند و در آن جا " بست " بنشينند - ناگزير از مهاجرت شدند و آواره یِ اروپایِ مرکزی گشتند و به زودی کابينه ی قرارداد 1919 بر سر کار آمد و مستبدينِ تازه مشروطه خواه شده ( مثلِ ديکتاتورها و جلادها و جانی هایِ تازه اصلاح طلب شده ) ميدان دار شدند و " وثوق الدوله " ها قدرت گرفتند ؟
و چرا و چگونه تلاش هایِ اصلاحی " رضاخان – سيد ضياء " در تأسيسِ نهادهایِ مدنی ، به راه آهن شمال – جنوب و املاکِ پهلوی و چند و چندين اداره منحصر شد و – مثلا - موضوعِ " حجاب " با سرنيزه یِ رضا خان و لباسِ متحد الشکل او حل نشد و دوباره همان بساطِ پيشين و همان معيارها و چارچوب های سنتی ، در اشکالِ تازه به قوت و اعتبار خود باقی ماندند و تنها رويه ای از جامعه ، ظاهرِ فرنگی به خود گرفت و باز همان نشناخته گی ها شکنندگی پوسته یِ بزک شده را ، در شهريور 1320 به آشکارا نشان داد و کشور در بدترين شرايطِ تاريخی ، گرفتارِ ثروت اندوزی ها و دزدی های کلان بازاريانِ حولِ قدرت و ايجاد قحطی مصنوعی و فقرِ عمومی ، به از هم پاشيده گیِ نظمِ چکمه ای رضاخانی و تبعيد و اخراجِ شخصِ پادشاه ، هم زمان با آواره شدنِ نيروهایِ نظامی و انتظامی و اشغالِ کشور توسطِ متفقين ، تن در داد و حاکميت در دستِ بی تجربه ترين و وابسته ترين مديران نالايق و خود فروش و وطن فروش ، قرار گرفت و ... و ... باز همان دور و تسلسلِ باطل ... چرا و چرا و چراهایِ ديگر ؟ ؟
واقعيت اين است که " رضا شاه " خود مسلمانی بی سواد و مومن اهل آلاشت - دهکده ای در فيروز کوه – بود که نامِ تمامی فرزندانش را غلام رضا و عبدالرضا و حميد رضا و علی رضا و محمدرضا و فاطمه گذاشت و در همان حالی که گنبد و بارگاهِ مسجد گوهرشاد را به توپ می بست و روضه خوانی را ممنوع می کرد ، حامی آيه الله بروجردی و کفائی خراسانی ( از ميراث خوارانِ انقلابِ مشروطه ) و شمار فراوانی از روحانيون ايرانی بود و به بعضی از ايشان ، اجازه ی رسمیِ استفاده از عبا و عمامه داد و امتیازات سلب شده را جبران کرد و ... ( چنان که فرزندش بيشتر و بيشتر ) .
نه جانم ، رضاخان پهلوی مرد اين ميدان نبود ، هم چنان که پسرش هم نبود . مرد اين ميدان " احمد کسروی " بود که توسطِ " فدائيان اسلام " ترور شد ، مردِ اين ميدان فروغی ها و خانلری ها و تقی زاده ها بودند که يا ترور شدند و یا به تبعيد و محروميت هایِ گوناگونِ اجتماعی محکوم گردیدند و یا به حاشیه رانده شده و در خانه های خود نشستند ...
محمدرضا شاه را خودم ديده بودم . سالی يکی دو باری به مشهد می آمد و اول هم به حرم وسپس از آن جا به کاخِ ملک آباد می رفت و صفِ روحانيون در حرم طولانی تر از همه و موردِ توجه شخصِ اعليحضرت بود و همگان عکس هایِ شاه را در جذبه ی نيايش و لباسِ احرامِ حج ديده بودند و ...
نه جانم ، نه عزيزم ، هيچ کدام از دو پهلوی ، مرد اين ميدان نبودند . " اوريانا فالاچی " خبرنگارِ جسورِ ايتاليائی در " مصاحبه با تاريخ " چه خوب از تضادهایِ شخصيتی شاه خبر داد و چه خوب او را توصيف کرد که : " معتقد به رسالت و مأموريتی از سویِ نيروهایِ غيبی برایِ خويش است و می گويد : " حضرتِ عباس کمرش را به مأموريتی الهی بسته است " ...
ضمن آن که نمی خواهم گام هایِ مثبتی را که در دورانِ دو پهلوی برداشته شده است ، ناديده انگاشته باشم ، با کمال تأسف بايستی تأئيد کنم که خاندان پهلوی – چه رضاخان و چه محمدرضا شاه و چه وليعهدش – هيچ کدام مردِ ميدانِ اين تحول نبودند – زيرا که آن را نشناخته بودند - و لياقتِ ايجاد آن را در سطوحِ فرهنگی و زيربنائیِ جامعه و کشور نداشتند . انگار که چنين نقش و نگاهی را ، برایِ خود نمی شناختند و قائل نشده بودند ...
رضاخان چون رضاشاه شد ، همان غرورِ کورِ ايرانيت به سراغش آمد و گمان کرد که همه چيز حولِ محورِ شخصِ او سامان يافته است . وی در حالی که شناخت شايسته و مورد نيازی از خود و ايران و جهان نداشت ، چنان به شخصِ خودش مغرور شد و همه چيز را در قدرتِ استبدادیِ خويش خلاصه کرد که داشت آلمانِ نازی را – بنا بر علايق حرفه ای و هم جنسی – برنده یِ جنگ تصور کرد و پيش از آن نيز به دامانِ رژيم " ناسيونال سوسياليست " آلمان غلتيد و شد آن چه شد ...
فرزندش محمدرضا شاه هم ، گرفتارِ همين غرورِ کور و " خود محوری " بود و همين که بعضی از ظواهرِ اجتماعی را ، به دل خواه خود آراست ، مغرور شد و با 6 و 12 و سرانجام 24 اصلِ به اصطلاحِ " انقلابِ سفيد " و تقسيم بعضی از املاکِ پهلوی به کشاورزان ( که پدرش به زور از ايشان گرفته بود ) گمان کرد کارها درست شده است و از رویِ اندک نوجوانانِ نزديک به قدرت که در خانه هایِ جوانان و احزابِ دولتی گرد آمده بودند و با چهار دختری که در شمالِ تهران مينی ژوپ پوشيدند و مشتی به اصطلاح هنرپيشه که از روستاها کشف شدند و يک شبه زبيده بيگم " آزيتا " شد و با چند کاباره و سينمایِ لاله زاری و آبگوشتی ، پنداشت که " جامعه یِ مدنی و مدرنِ ايران " را تأسيس کرده است و اکنون با مددِ قدرتِ نفت می تواند مهره ای تعيين کننده در سياست جهانی باشد و بر منطقه ی خليج فارس و شايد خاورميانه سيادت کند ... اين چنين شناخت و غروری او را واداشت " مأموريت برایِ وطنم " را بنويسد ، يا ادعایِ هدايت جامعه به سویِ " دروازه هایِ تمدنِ بزرگ " داشته باشد و جشن هایِ 2500 ساله یِ شاهنشاهی ايران را ، چون دلقک بازاری ناهمگون با جامعه و مردم ، برپا کند و بر گورِ کوروش بگويد : " به خواب که ما بيداريم و ميراث تو را نگاه خواهيم داشت " ... و آن خيمه شب بازیِ رژه رفتن از برابرِ 151 رئيسِ کشور را در حالی که جامعه فقير بود و بی سوادی بيداد می کرد ، جاده ها شوسه بود و غير آسفالته و برق هنوز جز در چند شهر بزرگ نبود و حداکثر اين که جز مشتی صنايعِ مونتاژ چيزی نداشتيم و حلبی آبادهایِ جنوب تهران روز به روز در حالِ گسترش بودند و ...
به راستی گفتن چنين حرف و ادعا و سخنی ، از پادشاه ايران در زمانِ جشن هایِ 2500 ساله ی شاهنشاهی ، اگر توهم و غرور کور نيست ، چيست ؟ و اگر از شناختِ ناآگاهانه یِ شاه بر نمی آمد ، از چه چيزی نشأت می گرفت ؟ چه عمقی از کوری و نادانی بايد رهبران ملت و هويتی را در خود گرفتار ساخته باشد که ندانسته و نشناخته خود را همه چيز بدانند و به آن مغرور شوند و فخر به فروشند ؟ ؟ ...؟؟

ادامه دارد


|
دوشنبه، تیر ۱۲، ۱۳۸۵

 

از شرح بی نیاز - شعر امروز

از شرح بی نياز

شرحِ دقيقِ فا جعه را کس نه فهم کرد

گويا نديده و نشنيده است ، خويشتن

حتا زبان ِ تشنه بريده است کام را

مردن ز گشنگی ؟ ! چه کسي لمس می کند ؟

آری ، نه ممکن است و نه بايسته ، درکِ آن

شايسته نيست نقل و - نه حتا - نمايشی

*
گويند مردمان : که خدا راست ، دوزخی

هم وعده کرده اند بهشتی ، ز خورد و خواب

- اميدی به کرد و نوش -

جبران زندگی ، که گذشته به هيچ و پوچ

شمعی ، هجومِ باد . آبی که در سراب

*
چون رفته زندگی ، به که گويم که چون گذشت ؟

افسوس نيست راهِ علاجی ، گذشته را

روزی که نيست ، نيست

در لحظه زنده ايم ، هم امروز کامِ من

آری ، ولی کجا شد ه توش و توانِ من ؟

يا کيست همرهِ من و شب هایِ عاشقی ؟

- کامی به زندگی ؟ -

همه بيمار و تن عليل ، خود باز و جان ذليل

*
شرحِ د قيق ِ فا جعه ، از شرح بی نياز

محتاجِ حس لامسه و فهمِ زندگی

يعنی دو چشم و ديدن ، احساسِ درد و راز

*
شعری از دفترِ : " روايت شدن / ايران : 1384 " تنها نسخه یِ الکترونيکی آن را می توانيد از اين وبلاگ دريافت کنيد .


|

This page is powered by Blogger. Isn't yours?


UP
 
لوگوي وبلاگ نگاه

نگاه

 


E.mail

Yahoo mail
gmail

PM


محمدرضا زجاجی * زاد روز: دوشنبه 4 آبان 1332 * دگر زاد روز: دوشنبه 4 آبان 1388

نام :  محمدرضا زجاجي

زاد روز:      دوشنبه 4 آبان 1332
برابر با  26 اکتبر 1953
دگر زاد روز: دوشنبه 4 آبان 1388
برابر با  26 اکتبر 2009

كتاب هاي الکترونيکي :
1- حديثِ كشك ( دفتر شعر )
2- روايتِ شدن ( دفتر شعر )
3- حرف اول ( دفتر شعر )
4- از كوچ ها تا كوچه ها ( دفتر شعر )
5- داستان قاضي حمص ( طنز تلخ )

Previous Posts
  • تولد
  • اندوهی بزرگ برای روشن فکران و آگاهان ایران
  • امسال هم چون سال ها
  • بيماري هاي همگاني ، ريشه دار در مباني - مقاله
  • و تاريخ به روايتي ( 3 ) شعر كلاسيك
  • و تاريخ به روايتي ( 2 ) شعر كلاسيك
  • و تاريخ به روايتي ( 1 ) شعر كلاسيك
  • زندگي هاي سوخته و بدفرجام
  • داستان قاضي حمص - مجموعه ي كامل
  • داستان قاضي حمص - 15- شعر كلاسيك

  • Archives
  • اوت 2004
  • سپتامبر 2004
  • ژانویهٔ 2005
  • فوریهٔ 2005
  • مارس 2005
  • آوریل 2005
  • مهٔ 2005
  • ژوئن 2005
  • ژوئیهٔ 2005
  • اوت 2005
  • سپتامبر 2005
  • اکتبر 2005
  • نوامبر 2005
  • دسامبر 2005
  • ژانویهٔ 2006
  • فوریهٔ 2006
  • مارس 2006
  • آوریل 2006
  • مهٔ 2006
  • ژوئن 2006
  • ژوئیهٔ 2006
  • اوت 2006
  • سپتامبر 2006
  • اکتبر 2006
  • نوامبر 2006
  • دسامبر 2006
  • ژانویهٔ 2007
  • فوریهٔ 2007
  • مارس 2007
  • آوریل 2007
  • مهٔ 2007
  • ژوئن 2007
  • ژوئیهٔ 2007
  • اوت 2007
  • آوریل 2008
  • ژوئن 2008
  • ژوئیهٔ 2008
  • آوریل 2009
  • نوامبر 2009
  • اکتبر 2010


  • گزيده ها ، كوتاه ، گوناگون :

     دولت ها جز به منظور و در مسير از بين بردن خويش و ايجاد آگاهي و اخلاقِ خودگردانيِ عمومي در آحاد مردم ، مشروعيت حضور ندارند و جامعه يِ برتر انساني ، مجموعه ي آگاه و شادكام و خودگرداني است كه بي نياز از هر پاداش و مجازاتي، بينِ كاميابي خود و ديگران جمع كرده و آگاهانه و فطرتا، به نيكي ها وفادار و پاي بند باشد .

      ناداني تنها و بزرگ ترين ميراثِ گذشته گاني است که همواره خود را روايتِ منحصر هستي مي شمردند .

     " دانائي " زيستن در نشئه ي وصف ناپذيري است که غرور بودن و آفريدن و " بي نيازي " را مي آموزد و هر آن چه « رنج » را به هيچ مي شمرد .

     آن كه از حجاب در نگذشته زيبايي را نشناخته است . درود بر هنگامه اي كه پرده ها فرو افتند . رنگ و بوي زشتي را ، چگونه روي به گردانيم ؟

     بزرگي را كه مي گفت : « درد انسان متعالي ، تنهايي و عشق است » گفتم : آن كه در عشق ناتوان باشد ، محكوم و بايسته ي تنهايي است .

    عشق ورزيدن ، آزادي ِ دو تن در خواستن و دوست داشتنِ يكديگر ، نخستين اصلِ شاد زيستن است و زندگي هيچ اصالتي- جز خويش- را بر نمي تابد .

     بت پرستيدن و بت شكستن و بت ساختن و بت شدن و خود شكستن ، تمام « بت » است و بت سازي ... چه آسوده و زيباست آن كه آفرينش را ، چنان كه هست مي بيند و در مي يابد و چندان تواناست كه از هر بتي بي نياز است . تنها انسان ناتوان ، توانايي را بتِ خويش مي سازد . انسانِ توانا كمبودي نمي بيند و نمي شناسد . او هر چه را بخواهد به دست مي آورد و بر هرچه بينديشد تواناست و نيازي به تكيه گاه ندارد . تنها پيران و بيمارانِ ناتوان هستند كه به ديوارها تكيه مي كنند .

     آرزو ، اميد و آينده ، واژه گانِ مجعولِ ناتواني است . هنگامي كه ناكاميِ خويش را ، فردايي مي سازيم ، هم امروز را نهاده ايم . اگر درلحظه زندگي كنيم ، چيزي را فرو نگذاشته و همواره خواهيم زيست .

     آن چه به شمار مي آيد تنها حال است و تاريخ ابزار و دانشِ مورخ - و نه ظرفِ زندگي- است . « زندگي » ظــرفِ اكنون است ، و آينده وجود ندارد . آن چه قابلِ لمس و شهود است ، لحظه هايند و اكنون نه گذشته و نه فردا .

     هنگامي كه پرده ها هم چنان فرو افتاده و ديده ها بسته است ، چشمان و زبان هاي گشاده ، كدامين نگاه و مخاطب را خواهند يافت ؟ خفته گان و مرده گان ازجنسِ سخن نيستند .

     آن كه به انتظارِ نيكي منفعل مي نشيند ، تنها - آن را - انكار مي كند . درحالي كه كمالِ مطلوب ، انكار نيكي و جست و جوي ِزيبايي است . انكار همواره راهي به جست و جو و تصديق رها ساختنِ موضوع و چشم بستن برحقيقت است . آدمي چيزي را باور مي كند كه از اثباتِ آن نا توان باشد . آگاهي و فهم ، از مقوله ي تفسير و تبيين و تحليل است و با واژه و انديشه سر و كار دارد . اما باور ازمقوله ي تقليد و پذيرش و ناداني است .

     سخن گفتن از روشنايي درتاريكي و سياهيِ شب ، گام زدن درخواب است و چيزي از جنسِ كابوس .

     حقيقت از جنسِ فهم و شناخت و از بيان و واژه بي نياز است . آن حقيقتي كه نيازمند توضيح و اثبات و توجيه باشد ، چيزي ازجنسِ تاريكي به همراه دارد و همواره مكرانديش و توجيه گر ، باقي خواهد ماند .

     انسان تنها حقيقتِ موجود و تنها تحليل گر هستي است و اگر روزي آزاد زيسته و آزادي را شناخته است ، دوباره نيز آزاد خواهد زيست و آزاد خواهد بود . ( حتا اگر ناچار شود دوباره به جنگل باز گردد ) .

     کسي که نتواند انسان و خِرد را باور کند ، شايسته ي زندگي – به ويژه در فردا و فرداها – نخواهد بود .

     هنگامي كه پرده ها فرو افتند ، به ناگاه درخواهيم يافت كه تمام در بندِ شكل و پوسته بوده ايم ، نه مغز و محتوا .

    با همان شتابي كه روز بر شب چيره مي شود ، به ناگاه درخواهيم يافت كه « هيچ » نبوده ايم ، غَره به تاريكي و نعره زنان در سياهي .

     عارفان و صوفيانِ ما ، بيش از آن كه بيان كننده ي رمز گون حقيقت باشند ، خود حجابِ آن بوده اند .  

    بندگي و زنجيري كه ناداني بر دست و پايِ انسان مي گذارد ، در همان حالي كه به سستي پوسيده ترين نخ ها ست ، ستبرترين و محكم ترين و ديرپاترين زنجيرهاي پولادين را ، برشخصيتِِ « انسان » استوار مي سازد و جز به بهاي نيستي و مرگ گسسته نمي شود و بر نمي خيزد .

     اگر به معناي واژه ها - در امروزِ جامعه - نگاهي با تأمل داشته باشيم ، به خوبي و به زودي در خواهيم يافت كه چه تحولي در حالِ وقوع است . هر كسي كه اهل تأمل و دقت و قادر به تحليل باشد ، به خوبي تهي شدنِ واژگانِ فارسي را ، از معنايِ معهود و مرسوم و منظورِ خويش- در اكنونِ جامعه - در خواهد يافت و به پوچي الفاظي كه بام تا شام ، موردِ استفاده ي« خاص » و « عام » است ، خواهد خنديد .

     آن چه از آسمان مي آيد زميني است و هر زميني ، حاصلِ خويش را بَر مي دهد . خوشا سرزمين هاي سر سبز ، بارور و شكوفا . خوشا بي كراني ها ، بزرگي ها و بلنداي نگاهِ فرزانه گان و خوشا « انسان » و زندگي زميني او .

     آدميان چگونه مي توانند راجع به چيزي كه هرگز نديده ، لمس نكرده و آن را نشناخته اند ، اين گونه با قطع و يقين سخن به گويند ؟ انگار قلويِ ايشان است و خود زادنش را گواه بوده اند . تنها احمقان و ناآگاهان مي توانند - با چنان قطعيتي- سخن به گويند .

     فيلسوفان و متكلمانِ ايراني ، هنگامي كه پرده هاي آويخته را ديده اند ، در رسيدن و دريدنِ آن ها كوشش كرده اند و به هنگام - نيز- برآشفته از غوغاي عوام و نادرستي ها ، روي پوشيده اند . خوشا آن كه كلامي از ايشان شنيده باشد . اما چه بسياري از آن ها كه در همان گام هاي نخست و ميانه ، كوري و ناتواني خويش را ، در زنگار كلماتِ فريبنده نهفته اند و همواره ناداني خود را ، در هياهوي پيروان و دشنه هاي تعصب ، پنهان ساخته اند . كوچكي هم ايشان بود كه انسان را ، به « رَحم » برانگيخت .

    در شگفتم از آن كه : چگونه اهلِ سخن از خداي خويش مي خواهند ، تا آبرويِ ايشان را حفظ كند ؟ و مردمان نيز ، براين دعا آمين مي گويند . آيا لحظه اي نمي انديشند كه اين دعا ، بهترين گواه بر دو شخصيتي بودن ايشان ، پليدي باطن و فريبنده گي ظاهر و درخواست شركتِ خداوند در مكر و ظاهر آرايي و عدم افشاي زشتي هاي دروني و شخصيتي ايشان است ؟  

    زيستن با دو شخصيت ـ يا چند تا ؟ـ تنها بايسته ي آدمك هاي كوچك و زبون - يا مستأصل- است .

    آدمك ها زشتي و پليدي را حيواني مي پندارند و نيكي را روح خدا در كالبدِ آدمي مي نامند . اما من هيچ حيواني را نيافته ام كه بتواند چيزي را ، در خويش بيآرايد و پنهان سازد و اين تنها آدميانند كه از روح خدا كمك مي گيرند ، تا زشتي و عفونتِ خويش را پنهان سازند .  

    حيوان با « غرايزِ » خويش مي زِيد ، اما آدمك ها از « غرايزِ » خود شرم دارند و همواره آن ها را ، در لايه هايي از نيرنگ و ريا مي آرايند . گويا از زيستنِ خويش شرمگين و پشيمانند...  

    زندگي با « غريزه » گناهي است نابخشودني بر « انسان » و چنين آدمياني ، بايد كه برخويشتن به گريند ...  

    گيتي را زندان دانستن- يا زندان ساختن - بايسته ي مرگ انديشانِ شب روي است كه از زندگي و   انسان انتقام مي طلبند . و چه خوش فرموده است : اما اين كه او از ساخته هاي خويش انتقام مي گيرد ، گناهي به ضدِ « خوش ذوقي » است . (نيچه)  

    مي گويند : " خداوند بهترينِ مكر كنندگان است " اما قادرِ مطلق را ، چه نيازي به مكر است ؟ و مگر اراده يِ او را عينِ فعل نمي دانيد ؟ آن كه چون مي گويد : بشو مي شود ، چگونه دام مي گسترد ؟ آيا هنگامِ آن نرسيده است كه واژه ها را دوباره معنا كنيم ؟ ؟   

    ميراثِ گذشته گان ناداني و فريب است . دانايان را در اين مرزبوم اندك و تنها - يا بر دار - توان ديد .  

    آن كه بي مستي،ادعاي خدا كند : مست است يا دروغ گو ، يا كه از خدا هيچ نمي داند ...  

    ميوه ي " جاودانه گي "و شناختِ هستي كه انسان را به جرم خوردن از آن ، گناه كارِ ابدي دانسته و از بهشتِ خويش اخراج مي كنند ، اكنون در برابر آدمي رخ نموده است ... و خوشا معرفت هاي ربوده شده از خدايان . خوشا زندگي . خوشا انسان . فراخناي انديشه بر انسان مبارك باد ...  

     هيچ حقيقت واحدي جز زندگي زميني انسان وجود ندارد .

    منِ انديشه گر ، ضرورتِ فرداست 

    ستم تباه كننده ي هستي است . 

    چرا بودن ، در فردا بودن است . 

    هميشه زيباترين تجربه هاي امروز ، فردا را ساخته اند . 

    خويشتن را تقدير فردا بشناسيد تا در امروز زندگي كنيد . 

    زندگي كردن در امروز ، درك فرداست . 

    خود انديشي ، آفريننده گي است . 

    بخشنده گي ، غرور بودن است .

    با خود زيستن ، آموختن بي نيازي و آفريدنِ خويش است . 

    انكار و ترديد ، بزرگ ترين آفريننده گي هاست . 

    خانواده و زناشويي ، يادگار ادوار كودكي و نادانيِ آدميان پيشين است ولي « عشق » پديده ي آگاهي و شناخت و حاصل دوست داشتن ، خواستن و شاد بودنِ بالغان و فرهيخته گان است . عشق زندگي مي سازد و بي كراني ها را مي طلبد ، اما خانواده و زناشويي حاصلي از نفرت ، تجاوز ، اجبار و عادت را در پي خواهد داشت و كودكاني بيمار و ناتوان را ، به ميراث خواهد گذاشت . در عشق چيزي از جنون است و در زناشويي معنايي از سكون .

     واژه ها تا چه هنگام معناي خويش را بر نخواهند تافت ؟ و كلمات كي پرده خواهند افكند ؟

    آن كه نمي تواند در تنهائي با خويش باشد ، محكوم به مرگ است . 

    شناختن زيبايي ، اجبار هستي است . 

      ديشب جنازه ي اندرز را به گورستان مي بردم . اشتران مي گريستند و گورهايِ منتظر فرياد مي كردند . هنـگامي كـه پوستين كهنه ي پدران خويش را به خاك مي سپردم ، تنها هم ايشان را ازخانه ساختن در هجوم سيل و توفان - بر گسل هاي آشكار- سرزنش مي كردم . فردايِ آن شب ، برادران و خواهرانم با اكثريت قاطع ، به برج سازي در باغچه هاي خانه ي پدري رأي دادند . اكنون استخوان هاي لهيده ام - از عفونت گنداب ها - تمامي زندگي هاي نهاده را مي گريد .  

    تعريف هايِ جـزمـي و ايستـا از « آفرينش » همواره محكوم به نزديك ترين و قطعي ترين مرگ ها هستند .  

    انساني كه مرزها را مي شكند ايستايي را بر نمي تابد و توانِ كشف و شناخت زيبايي را دارد و چنين است كه همواره در حال شدن و بودن و دريافتن و گذشتن ، هيچ جزم و يقين ابدي را بر نخواهد تافت .  

    هيچ گاه « آفريدن » به معناي شناختِ « آفرينش » نبوده است . اما همواره كساني لذت آفريننده گي را مي چشند كه اصالت « زندگي » را ، دريافته باشند .  

    شناخت زندگي و انسان اجبار و ضرورتِ زيستن در اكنون است .

    كسي كه به بيداد تن مي دهد ، خود زندگي را انكار كرده است .

    شناختن هستي و انسان ، تنها روش ممكن براي زندگيِ كاميابِ انساني ، اما هرگز الزامِ همگاني نيست .  

    همواره جعلي ترين و خطرناك ترين تعريف ها از « آفرينش » و انسان ، جزمي ترينِ آن ها بوده اند و هستند .  

    كسي كه مي گويد : " اين و نه هيچ چيز ديگر " بزرگ ترين مانع رشد بوده و نارواترين و فريب آميزترين نگاه ها را - تنها با هدف حاكميت بر ديگران - ارائه خواهد كرد .  

    تا انسان و زندگي وجود دارد ، هيچ شناخت و تعريفي از هستي نمي تواند « كلام آخر » باشد ـ و دقيقا به همين دليل ـ هيچ شناختي نمي تواند و نبايد ادعاي جاودانگي داشته باشد . اين است كه هر گونه "جزم انديشي "محكوم به ايستايي و بطلان بوده وآبشخوري جز فريب و سلطه و ناداني ندارد .  

    براي هميشه بودن ، شايسته تر و گريز ناپذيرتر از تعريفي سازنده ، ويران گر ، خود انكار و خود آفرين و همواره در حالِ دگرگوني وجود ندارد .  

    كساني كه بتوانند زندگي و انسان را براساس شناختي خود باور و خود انكار تعريف كنند و لحظه هايِ در حال گرديدن و شدن را در آن بشناسند ، همواره آفريننده ترين انسان ها هستند .  

    هرچه به اوج نزديكتر شويم ، حضيض را بهترخواهيم ديد . اما برايِ بهتر ديدن بايستي همواره چشماني نافذ ، نگاهي شكافنده و شكوفا داشت و قدرت خلق و انكار هر فضيلتي را آموخت و تجربه كرد .  

    آن چه خود را تنها روايتِ آفرينش و سخنِ آخر مي داند و برايِ انسان ها « نيك و بد » را تعريف و تعيين مي كند ، نوع و ريشه اي از نيرنگ را در خويش پرورده و هم - درآغاز- دانائي و خِرد را ، بر مسلخ « غريزه » قربان خواهد كرد .

    هيچ گاه و هرگز هيچ حقيقتِ منحصري وجود نداشته و نمي تواند وجود داشته باشد ، زيرا همواره حقيقت ها هستند و زيبائي و زيبايان ، كه پي در پي به انكارِ خويش و آفريدن و تعريفِ روايت هايِ تازه و ديگرگون - از هستي - برمي خيزند .  

    كثرت و گوناگوني و دگرگوني ، شدن و بودن و آفريدن ، همواره بستر گريزناپذيرِ آفرينش و زندگي است .  

    زيبايي درآفرينندگي است كه معنا و تعريف مي شود و خلاقيت همواره نياز هستي و استمرارِ زندگي بوده است ، پيش از آن كه هيچ خدايي برآن فرمان راند .

    بگوئيد نيستم ، تا باشيد .  

    هنگامي كه بتوانيم « تنها » زندگي كنيم « آفريدن » را خواهيم آموخت .

    بگذاريد كودكان سخن به گويند ، خواهيد ديد كه مامِ طبيعت ـ اين زيبايِِ فريبنده و خشمگين ـ از شما مي گويد ...

     اخلاق نابودي است كه بودن را مي آموزد . اما تا نباشي چگونه مي تواني بودن را ـ حتا با قدرت بر انهدام زندگي ـ بيازمايي؟ چگونه ؟

    تا از همه چيز در نگذريم ، هيچ به كف نخواهيم آورد . اما چون از خويش تن گذشتيم ، در لحظه خواهيم زاد .

     ستم گري تنها آن نيست كه ديگران را قرباني كنيم . بيداد آن است كه انسان « خويش » را رها كند و به ناروائي تن بسپارد .

    برايِ دادگري ، هميشه بايد از بيداد گذشت .

     بي شناختِ هستي و انسان ، چگونه مي توان آن را تعريف و نقد كرد ؟؟ اما شناخت زندگي همواره الزام و ضرورت همگاني نبوده و نخواهد بود .

     بسياري از فيلسوفان و فرهيخته گان ، ياوه هاي بسيار گفته اند ، اما همواره براي درگذشتن از ياوه هاي بسيار ، در آغاز بايد روايات و تجربه هاي گوناگون را شناخت ، تا قادر به نقد و داوري آن ها گرديد ... بنابر اين گردونه يِ دريافت هايي كه هر روز خود را انكار مي كنند و همواره درحال دگرگوني و حركت و تازه گي هستند ، گريزناپذيرترين پديده ي حيات انساني ـ و نه غريزي ـ است ...

     امروزه هنگامي كه انديشه ها و افسانه هايِ اهلِ باور را مي خوانم و در آن تامل مي كنم ، در شگفت مي شوم كه چگونه روزي همين افسانه هايِ گاه يا بيشتر زشت و مصنوعي و تقلبي و كپي برابرِ اصل را ، مي خوانديم و به آن دل مي داديم و آن قصه ها را باور مي كرديم ؟ چگونه است كه بزرگان ما نيز چيزي از حقيقتِ خويش و جهان را درك نكرده بودند ؟ چه عمقِ جهل و ناد اني و بيماري بايد جامعه اي را فرا گرفته باشد كه قرن ها و نسل ها مردماني با ادعاي ِ فرهيخته گي ، خود و جامعه و جهان را توجيه كنند و گول به زنند و گول بخورند ؟ آخر چگونه ممكن است ، هزاران سال بگذرد و دانشمندان و فيلسوفانِ قوم و ملتي نتوانند " حقيقت " را دريابند ؟ يا اگر تك آدم هايي چيزي را دريافته اند ، نتوانند – يا اجازه نداشته باشند - آن را برايِ ديگراني كه تحتِ حاكميتِ فكري و فرهنگيِ ايشان قرار دارند ، بيان كنند و توضيح دهند ؟

     همواره بر پهن دشتي كه از آنِ گوناگوني ها و بزرگي هاست ، درود مي فرستم .

     هنگامي كه در كودكي از روستايِ پدرانم - به بهايِ بي خانماني و رنجي دراز - مي گريختم ، هرگز گمان نمي بردم كه كوچكيِ دامنه يِ زندگي و نگاه ، چگونه فضيلت هايِ انساني را ، در خويش دفن مي سازد و خود به جعل فضيلتِ توجيه گري هم چون « قناعت » بر مي خيزد .

    چگونه است كه شادكاميِ امروز را انكار و دريغ مي كنيم ، اما هم آن را وعده به فرد ا مي دهيم ؟

     انسان تنهاست و « تنها » خواهد ماند ، مگر آن كه عشق را بشناسد و خويش تن را بيابد .

    نگاهي كه اكثريت را محكوم و عوام و پيرو مي خواهد ، هرگز نمي تواند آزادي و آگاهي را برتابد و همواره با نيرنگ و دروغ آميخته خواهد ماند .

    آيا انسان را هم زادي است ؟ پس چگونه تنهايي و ناتواني خويش را ، خداوندي بر مي آورد « يگانه » چون خويش و تهي از ناتواني و همانندي و مرگ ؟

    هنگامي كه بزرگ ترين « بت » ها مي شكنند ، چه زود به كوچكي و پوچيِ تمامي پديده ها و ساختارهايِ فرودست پي مي بريم ، گويا هرگز هيچ بت و برگزيده اي و هيچ بند و كراني ، وجود نداشته است .

    هر كه بي مستي ادعاي خدا كند ، مست است يا دروغ گو ، يا كه از خدا هيچ نمي داند .