بار ديگر ، شبی از کوچه ی پر پيچِ خيال من و تنهايي و آرام نسيم هم رَهِ آينه ها ، می رفتيم * در سه کنجِ تاريک آدمک روباهی ، چاه می کند ، به راه آن طرف کفتاری ، نقب می زد به غروبِ خورشيد و در آن سویِ دگر چوپانی ، جامه ي گرگ به تن مي آراست سرِ هر ميداني ، دارها برپا بود و عفونت ، همه جا می پيچيد و همه گُل ها را ، چادر از خار ، به سر می کردند پيکرِ نازکی و خرمنِ زيبايي را جامه ی سوگ به بَر ، می کردند و پلشتی همه دَم پيدا بود مژه خون پالا بود * هر که وارونه زِيَد ، مرگ بود زندگی اش نه مگر ديو به شب ، نعره کشان می آيد ؟؟ سوگ گرديده سور و به گوراست ، چراغِ بودن گُل شده پرده گی و گند برافکنده نقاب گريه مشروع و پسنديده ، ثواب است ، صواب وقت رقص اند ، خلايق درخواب مستی و راستی آری ، جُرم است عاشقی نيز حرام شهر گنديده تنی است گو به دفنش ، بنماييم شتاب که صواب است ، ثواب * (1) و گويا با الهام از پس زمينه يِ ذهنيِ « شهر بزرگِ » نيچه ، در « چنين گفت زرتشت » و تقديم به خالق و مترجمش داريوش آشوری . با ادایِ احترام به نام های بزرگ هر دو « ابَر انسان» . شعری از دفتر : " از کوچ ها تا کوچه ها / تهران : 1383. بی نا " . نسخه ی الکترونيکی آن را از اين وبلاگ می توانيد دريافت کنيد .
# posted by محمدرضا زجاجی @ ۳:۲۱ بعدازظهر 0 comments
|
چهارشنبه، مرداد ۰۴، ۱۳۸۵
پيرامون انسان و زندگی - مقاله
پيرامون انسان و زندگی ( شناخت ) ( 4 ) ........... ( از آرشيو خانه ) اكنون دوباره مي پرسيم : انسان چيست ؟؟ موجودي انديشه ورز كه ناچار است برايِ زيستنِ خويش ، محيطِ خود را بشناسد و در پيِ كشفِ " حقيقت " به عنوانِ تنها روشِ بهتر زندگي كردن برآيد و باشد . پس بي درنگ مي پرسيم : " حقيقت چيست ؟ " و با اندک تأملی در می يابيم كه " حقيقت " پديده ايِ انتزاعي ، يا تعريفي يگانه و مشخص نيست و هيچ حقيقتِ منحصری وجود ندارد و نداشته است ، بلکه اين " حقايق " متحولِ زندگی هستند که در بستری از يافته هایِ گوناگون ، در حال دگرگونی و پيدايش ، خويش را انکار و اثبات می کنند و همواره در جريانِ " تازه شدن پی در پی " قرار دارند . در تعريف کلی بايد گفت : آن چه وجود دارد " حقيقت " است . " زندگي " حقيقت است . " انسان " حقيقت است . پرندگان و گياهان " حقيقت " ها هستند و آفرينش مجموعه یِ " حقيقت " ها ست . يا بگوئيم : هر آن چه قابلِ تصور و تصديق باشد " حقيقت " است و آن چه نيست ، وجود ندارد تا قابلِ تصور و تعريف گردد . يعنی اين که هر نوع و شکلی از " بودن " مصداقِ واحدي از " حقيقت " است . " به عبارتِ ديگر " نيرو و معياري كه در ذهنِ انديشه ورزان وجود دارد و آن ها را قادر به شناخت و تحليلِ هستي مي سازد " حقيقت " است . يعنی اين که : معيارِ هستي و نيستي - در ذهنِ انسانِ آگاه - " حقيقت " است . بي درنگ بايد بگوئيم : آن چه در ذهنِ " انسانِ غريزي " وجود دارد – چون معياري است كه در ذهنِ ديگران است نه خودِ او ، لذا - فی نفسه - نمي تواند " حقيقت " باشد - زيرا كه از جنسِ نيستي و ناداني و وجود نداشتن است ، نه از جنسِ بودن و وجودی كه حقايق را توضيح مي دهد . اكنون - دوباره - بايد پرسيد : انسان چيست ؟ موجودي دارايِ دوپا ، دو دست و دو چشم كه هم چون حيوانات و جانوران مي خورد و مي خوابد و توليدِ مثل مي كند ، اما - خلافِ تمامیِ موجودات - قادر به دانستن و تحليلِ پديده هایِ پيرامونیِ خويش است و در حركتِ تكامليِ خود ناگزير از فهم مي باشد . آن " حيوانِ ناطقي " كه در پيِ دانستن نباشد ، يا قدرتِ فهم و تحليل پديده ها را از دست داده يا فاقدِ آن باشد ، تنها همان " حيوانِ ناطق " يا " انسانِ غريزي " – يعنی نوعِ پست و شکلی از " انسان " - است ، نه خودِ او . اين نوع – كه من ترجيح مي دهم آن را آدم و آدمي بنامم ، تا با انسانِ ذهنيِ خودم اشتباه نشود – مجبور به فهم و آگاهي و تحليلِ پديده هایِ حيات نيست ، زيرا ايمان و اطاعت و تسليم را برگزيده و "حقيقت " را در ذهنِ ديگران مي جويد و از شناخت و آموزه هايِ ذهنیِ ديگران پيروي مي كند و به آن ها ايمان می آورد . نفسِ " ايمان " در برابرِ " شناخت " و تحليل قرار دارد ، يا بگوئيم ضدِ آن است . اصولا " ايمان " و " تسليم " و " پيروی " همه از يک مقوله هستند ، يعنی مقوله یِ ندانستن ، نشناختن و نديدن . اين است كه جست و جو و كشفِ " حقيقت " نيز وظيفه يِ انسانِ پيرو و مؤمن نيست ، زيرا که او با قبول و فرضِ يک " دانایِ کلِ " بيرونی ، همه چيز را در چارچوبي تعيين شده از سویِ وی پذيرفته و به آن ايمان آورده است . به همين دليل هم " مؤمن " هميشه پيروی می کند و ناچار از تسليم است . هرگونه ترديدي ، يا هر سر باز زدنی ، مرزِ ايمان و تسليم را شکسته و فرد را از بيرون به درون و از نادانی و ناتوانی به دانائی و توانائی ، سوق می دهد . اكنون بايد – بي درنگ – تكليفِ خود را با واژه يِ " آگاهي " روشن كنيم . " آگاهی " چيست و " حقيقت " کدام است ؟ آيا علوم " آگاهی " هایِ بشری ناميده می شوند و بنا بر اين انسانِ آگاه کسی است که تمامیِ " علوم " را بداند يا بر آن ها احاطه داشته باشد ؟؟ و مگر چنين چيزی ممکن است ؟؟ خير ، هرگز چنين چيزی نبوده و نيست و هيچ کس هم مدعیِ آن نگشته است . بلکه تمامیِ علوم - مجموعه یِ آگاهی هایِ بشری - تنها ابزاری در خدمتِ شناختِ بهتر و بيشتر انسان ، از مجموعه ی آفرينش و زندگی هستند . آشکار است که هرچه دامنه یِ آگاهی ها افزايش و تنوع يابد و هرچه فرد به آن علوم تسلط بيشتری داشته باشد ، وسعتِ ديدِ او نيز بيشتر و عميق تر خواهد بود . آيا بهتر نيست واژه یِ " آگاهی " را در اين جا به " شناخت " – که يک واژه یِ فلسفی است - تغبير دهيم ؟ به نظر تفاوتی در نفسِ موضوع نداشته باشد و باز اين پرسش را پيش می آورد که " شناخت " نسبت به چه چيزی و با چه وسعت و دامنه ای ؟؟ می گويند : " شناختِ آفرينش " و قدرتِ تحليلِ هستی . چرائیِ بودنِ انسان در اين مجموعه ، يا بگوئيم : شناختِ گيتی و چگونگیِ زيستِ آدمی در آن .. يعنی فهم و تحليلِ روابطِ آدميان و محيط هایِ زندگیِ ايشان ، يا به عبارتِ ديگر : " شناختِ انواعِ زندگی " . به باورِ من : نفسِ شناخت ، يعنی ويژه گیِ جست و جو و تحليل در ذهنِ انسان ، يا تشنگی فرد به دانستن و چرائی و چگونگیِ " زندگی " و کشفِ حقايقِ هستی " آگاهیِ " مورد نظر ماست . بعبارت ديگر : در پیِ نادانسته ها و نشناخته ها رفتن ، يعنی حضورِ مداومِ " خِرد " در لحظه لحظه یِ زندگیِ آدمی ، حرکت به سویِ دانستن ، نخستين لحظه ی شک و اولين تأمل و انديشه ، همه و همه نفیِ پيروی و نشناخته گی و تسليم و ظهورِ " اصالت انسانیِ " فرد است ... و اين يعنی که : جست و جو و شناخت هستی و انسان ، همان حقيقتی است که از آن سخن می گوئيم و در اين صورت نفسِ اين " جست و جو " حقيقت خواهد بود . يا بگوئيم : جست و جویِ حقيقت " حقيقت " است . به عبارتِ ديگر : مجموعه ای از تأملاتِ انسانی ، حقايقی هستند که از آن نام می بريم و نفسِ حركت ، نفسِ ترديد و پرسش و انديشه يِ آفريننده ، نفسِ شناخت و آگاهي ، يعني قدرتِ تحليل و تبيين و نقد و يا در يک کلام " نقد " و نقد و بازهم نقد ، همه و همه مجموعه یِ " حقايقي " هستند كه ويژه گيِ " انسانِ انديشه ورز " مي باشند ... و سرانجام اين که نزديك ترين و آشكارترين راه به آگاهی از " حقيقت " شناختِ خويش است . حتا مي توان " انسان شناسي " را بزرگ راهِ منحصرِ حقيقت دانست . " خودشناسي " در واقع همان " خداشناسي " باشد و آن كه خود را نشناسد ، خدا را نشناخته است ... يعنی نفسِ وجودِ انسانی زمينی ترين " حقيقت " موجود و شناخته شده است مي گوئيم : " حقيقت چيست ؟ " و به ياد مي آوريم " نيچه " را كه زيباترين يا تنها سخنِ قابلِ شنيدنِ " انجيل " را ، پرسشي مي داند كه " پونس پيلات " -حاكمِ روميِ " يهوديه " - در پاسخ " مسيح " و گفت وگوی پيش از صدور و اجرایِ حکمِ به صليب کشيدنِ وی ، بسيار صادقانه و انگار ناگهاني ، مي پرسد : " حقيقت چيست ؟ " ... ما نيز به منظورِ شناختِ حقيقت ، بايد در آغاز ذهنِ خويش را از هرگونه پيش داوري خالي كنيم . چنان كه آن روميِ منكرِ خدا ، يا فلان اسكيمو ، نسبت به موضوع خالي الذهن است . ( گفته اند كه : " مسيونرهايِ مسيحي " چون خواستند نهي و زشتيِ سرقت را در آئينِ خويش برایِ اسكيموها توضيح دهند ، ناچار شدند در آغاز دزدي را به ايشان بياموزند ) . همانندِ كسي كه ناگهان به بلوغ و آگاهي رسيده و از جهاني كاملا بيگانه با ما و معيارهامان مي آيد ، ما نيز- به منظورِ شناختِ حقيقت - در آغاز بايد ذهنِ خويش را از هر گونه سخن و تعريف و تفسير و پيش داده اي پيرامونِ آن ، تهي سازيم . تنها آن گاه با توان و آمادگي كامل ، خواهيم توانست به جست وجو و شناختِ " حقيقت " برخيزيم ... مي پندارم " آن روميِ مسيح بر صليب كرده " با ذهني كاملا خالي از داوريِ راهبانِ يهودي و يارانِ مسيح و دور و بي طرف نسبت به دو سويِ كشمكش ، در گفت و گويِ پيش از صدورِ حكمِ به صليب آويختنِ مسيحا - در حالي كه صادقانه مي كوشيده است تا وي را از چنان مجازاتی برهاند - با ذهنيتي تهي از واژه ها و اصطلاحات و دعواهايِ اربابِ كنشت و در پاسخ به مسيح ، با شناختی کاملا عينی - و شايد به منظورِ فهمِ موضوع - مي پرسد : " حقيقت چيست ؟ " . يعنی اين که تنها با حذف و انكارِ هرتعريف و پيش داده اي ، ممكن است به شناختِ " حقيقت " دست پيدا كنيم و چنين است که هرگونه جست و جو و شناختی – پيش از خالی ساختنِ ذهن از داوری ها و پيش داوری ها – تقريبا ناممکن ، يا بسيار دشوار می باشد . اكنون با آمادگيِ كامل و با نگاهي شكاك و جستجوگر ، مي توانيم به بحثِ " حقيقت " وارد شويم . در واقع خارج از مباحثِ منطقي و دعوایِ الفاظ ، هيچ تعريفِ واحدي برايِ " حقيقت " وجود ندارد و هم چنين هيچ حقيقتِ ثابت و يگانه اي نيست كه ما از آن به عنوانِ تعريفِ " حقيقت " نام ببريم . زيرا که اصولا همواره " حقيقت " ها هستند – هم چنان که پديده ها هستند - و نه حقيقتِ يگانه و منحصر ... هر روايتي از " زندگي " و هستی ، يك حقيقتِ واحد و كلي است كه خود حقايقِ بسياري را در بر مي گيرد . به عبارتِ ديگر : هر واحدي از هستی " حقيقتي " متشكل از حقايقِ گوناگون و گاه متضاد با يکديگر است و پديده هايِ گوناگونِ زندگی ، حقايقِ متنوعِ موجود می باشند . " حقيقت " وجودِ انساني است و آفرينش مجموعه يِ حقيقت هاست . ذهنِ خلاقِ انسان " حقيقتي " آفريننده يِ حقايقِ گوناگون است . زندگي حقيقت است . وجود مطلقِ حقيقت است و بگوئيم : - نزدِ انسانِ آگاه - " عشق " حقيقتي برتر است ، زيرا که خود آفريننده یِ حقيقت هاست . و بي درنگ به پرسيم : " عشق " چيست ؟؟ ادامه دارد
# posted by محمدرضا زجاجی @ ۸:۰۸ بعدازظهر 0 comments
|
یکشنبه، مرداد ۰۱، ۱۳۸۵
با شعور زندگی - شعر کلاسيک
با شعور زندگی
آن چنان تلخی گرفته بغضِ يأسی در گلويم کاندرين بيدار شب ها ، می به جوشد از سبويم ای خلايق ننگتان باد از چنين ، فرجامِ شوم منتظر بنشسته جمعی ، تا خود آب آيد به جويم تا به کی يک جای ماندن ، گشت مرداب اين بر و بوم ؟ چند بايد گفت : بشتابيد ؟ خشکيده گلويم ای فغان ، فرياد از اين غم ، از چه رو خوابيم ما ؟ صحنه ی گيتی است پاکوبان و خون گشته وضويم در کدامين قله - با خورشيد - می بايد برآمد ؟ يا کجا خواهد شدن - روزی به پايان - جست و جويم ؟ دورِ امر و نهی – تنها بودنِ انسان – سرآيد می رسد صبحی که رقص سرو بينم رو به رويم گل ، دو چشمانی که زيبائی شناسد ، می پسندد بلبلان گوشی ، شما را - بی زبان - در گفت و گويم همتی ای مردمان ، اکنون بهاران شد ، سپيده ياس می خندد ، اقاقی سر برآورده ز کويم دخترانِ باد و باران ، روز شب کردند بی می با شعورِ " زندگی " مستم ، به شعرش آرزويم * فروردين 85 – رضاشهر – توس شعری از دفتر : " شرح دقيق فاجعه / ايران : 1384 " گشوده تاکنون .
# posted by محمدرضا زجاجی @ ۳:۲۳ بعدازظهر 0 comments
|
جمعه، تیر ۳۰، ۱۳۸۵
آشفته بازار - مقاله
آشفته بازار شما می گين تماشائی نيست ؟؟ انگار يه مشت دلقک و بقيه تماشاچی سيرک و خيمه شب بازی ... و انگار نه انگار که موضوعِ نمايش ، زندگی و بود و نبودِ خودمونه ... همين روزها خبری را در بی بی سی خواندم که ( رأسی از رؤؤسِ آياتِ عظامِ خود ساخته و شرايط و پول پرداخته ) يعنی آيه الله سيد حسن ابطحی ( ادام الله ظلِ اينها علی رؤؤسِ آنها ) به همراه سيد تقی ، يکی از فرزندانش دستگير شده است ... نفسِ خبر چيز تازه ای نيست و نبود ، ولی وقتی که آدم می بيند کسانی رویِ آنتن هایِ اروپائيانِ دکان دار قرار می گيرند که در کشور خودشان هيچ نيستند ، بماند که ذره ای از جريان های شناخته شده ای هستند که از 1360 بدين سو ، با سوء استفاده یِ آشکار از شرايط و با ثروت اندوزی ها و زد و بندهای کلان ، برایِ خود موقعيت و وجهه ای کسب کرده و توانسته اند به اصطلاح دکه گکِ شان را ، به دکه و اگر هم شده دکانی ، تبديل کنند ... در برابر اين جريان نيز ، افراد و جريان های ساخته و پرداخته و متأسفانه مشتی نا آگان هستند که دانسته و ندانسته ، با عناوينِ خرکس پسندیِ هم چون حقوقِ مدنیِ شهروندان و آزادیِ افراد و شخصيت هایِ مختلف المشرب ، نه تنها برایِ جريان هایِ انحرافی و انديشه هایِ انگلی – که برایِ کلِ مجموعه ای که زمينه ی فعاليت برایِ چنين جريانی هائی را فراهم آورده است - مقبوليت و حتا مشروعيت تدارک می بينند و در عمل باعثِ ترويج باندهایِ خرافه و نادانی در کشور می گردند ... موضوع اين است که : در درورانِ " سردارِ سوزنده گی " بسياری از روحانيونِ درجه دوم و سوم که توانسته بودند خود را به کانال هایِ قدرت و ثروت نزديک کنند ، آرام آرام از گوشه و کنارها سر برآوردند و يک شبه آيه الله العظمی و مرجعِ تقليد شدند و فرصت هایِ ثروت اندوزی و نزديکی به باندهایِ قدرت را مغتنم شمردند و حداکثر با اين توجيه که : " ما از فلانی و فلانی که کمتر نيستيم " رساله هایِ عمليه چاپ کردند ( يعنی که خودشان اولين جريانی بودند که حرمتِ - به اصطلاح - مقامِ مرجعيت و سلسله مراتبِ روحانی را شکستند و آن را متروک ساختند ) و قضا را ، که همين حضرات يک شبه مريدان و حاميانِ پروپا قرصی نيز يافتند و مجالسِ کشف و شهودی برگذار کردند و حسينيه ها و مدرسه ها و نمازها و حوزه هایِ درس راه انداختند وبسياری که هيچ کاری ديگری نمی توانستند بکنند ، وقتی که زمان گذشت و بعضی چيزها فراموش شد ، مثلا پدرشان را حسينيه های خويش دفن کردند و خلاصه دکان را گرداندند و به عنوانِ شخصيت های روحانی و مدرس و فقيه و مرجع و واعظ و روضه خوان و قاری و مداح و چه و چه یِ ديگر ، به خوردِ خلق الله احمق دادند ... هنگامی که فرصتِ دورانِ اصلاحات پيش آمد ، تنها همين مراجع و مفتيان و آياتِ عظام و به اصطلاح دگرانديشانِ خلق الساعه بودند که به عنوان شخصيت هایِ " اصلاح طلب " زمينه یِ فعاليت و رشد و تبليغات وسيع يافتند و ( نه شگفتا ) که دکان دارانِ اروپائی نيز ، همين ها را به عنوانِ جريان هایِ اصطلاح طلبیِ در ايران ، به رسميت شناختند و چه و چه کردند ...( آدم با خودش می گويد : حتما همين ها را می گويند : اصلاحات ؟؟ ) جز آيه الله منتظری که به دلايلِ سياسی ، دورِ اولِ اصلاحات را در حفاظتِ نيروهایِ اطلاعاتی گذراندند ، تمامیِ بيوتِ از پيش بسته شده – در دورانِ اصلاحات – دوباره باز شد و حتا کسانی که پيش ترها توسط دار و دسته هایِ خال خالی و با شعارِ " مرگ برضد ولايت فقيه " نماز و درسشان تعطيل شده بود ، دوباره دائر شد و دکان هایِ دونبشِ از رونق افتاده ، به تجديدِ اصلاح طلبانه یِ خويش سرعت بخشيدند ... آن يک امام رضا را خواب ديد و ديگری از امام زمان پيغام آورد ، دست هایِ شفا دهنده و متبرک پيدا شدند و خانه هایِ سبز و قرمز و سياه پا گرفتند و معجزه ها ديده شد و در جلساتِ ذکر و ذکر ، کر و کوران ادعایِ بينائی کردند و اشتران و سگانی – گريزان از آدمی – به زينهارِ اماکن متبرکه رفتند و در آن جاها بست نشستند و دعانويسان و رمالان و جن گيران و کف بينان اجازه یِ رشد و فرصتِ فعاليت يافتند و ميدان دار ميدان شدند و درکنارِ آن نيز محافلی پيچ در پيچ ، با حاميانی آشکار و پنهان برخاستند و به فعاليت در فضایِ مثلا بازِ اصلاحات پرداختند و حکم ها دادند و حکم ها اجرا کردند و ... خلاصه که آشفته بازاری از باندهایِ خرافه ، از فرصتِ ايجاد شده سود بردند و دست و پایِ خويش گستردند ... و آری که در اين ميان ، دستِ همه جا حاضر و گمراه کننده یِ قدرت و ثروت ، همه چيز هستی را ، فدایِ مصالح و منافعِ کوچک خويش خواست و ساخت و به چنين بلبشوئی اجازه یِ فعاليت و رشد داد ... ( که به هرحال اين جريان ها - در برابرِ مردمِ ايران - خودی شمرده می شدند و شدند و همين ها نيز بودند که بايد خيمه شب بازیِ اصلاحات را ، به دنيائی که خود از پيش آماده و هماهنگ بود ، بقبولانند و چه آسان هم قبولاندند و هماهنگ با هم ، به تحميق توده هایِ ناآگاه و پيروانِ ناتوانِ خرافه پرست برخاستند ) . وقتی که مقاطعِ 57 تا 60 و 76 تا 78 و سرانجام 84 تا کنون را ، به مقايسه و تطبيق و تأمل می نگرم ، می بينم که چه زود - ما مردم - همه چيز را فراموش می کنيم و کرديم و رهبرانِ قوم نيز با چه وقاحتی ، مردم را فراموش کار گمان می برند و چگونه – همگی از حاکم و محکوم و ثروتمند و فقير - پس از 1360 ديگر شديم و همه چيز را ديگر کرديم و به تدريج از تمامی ادعاها و شعارها و اصولِ موردِ تبليغ و ادعایِ خويش ، عدول کرديم و کوشيديم اهداف و اصولِ ديگری را به مردم ديکته و حقنه کنيم و با تکيه بر قدرت و ثروتِ کشور ، به جعل و تأسيس نظامی برخاستيم که هر روز و لحظه ، از اهداف و اصولِ تبليغ شده و تأئيد شده در پيش از 57 وحتا 60 فاصله می گرفت وگرفت . دوباره برایِ انقلاب اهدافِ تازه و ديگر ، تعريف و تبليغ شد و به زورِ قدرت به خوردِ جامعه ی ناآگاه و پيرو و محروم از تمامیِ امکاناتِ مدنی ، داده شد و سرانجام جامعه ای ديگر برآمد و گذشت و شد آن چه گذشت و هست ... و آری که پس از 1360 اندک اندک مواضعِ قبلی توجيه شد و حتا توسط خطيبانِ جمعه یِ تهران و شهرستانها و شخصيت هایِ تأثيرگذار و مسلطِ سياسی و مذهبی ، از بسياری مواضعِ پيشين معذرت خواسته شد و آن مواضع را نه اجبارِ " نفسِ انقلاب " که " فشارِ گروه هایِ چپ " دانست و به بهانه یِ جلب و جذب و ايجادِ امنيت برایِ سرمايه یِ داخلی و خارجی ، به ثروت اندوزی و حيف و ميل بيت المال و سوء استفاده از قدرت ( به عنوانِ سازندگی ) ميدان و فرصت داد و خود دم از " عدالتِ اجتماعی " زد .... تمامیِ هشت ساله ی دورانِ سردار سوزنده گی ، فرصتی يگانه و بی همتا ، برایِ دکه دارانی بود که متکی به اين يا آن مرکز قدرت و برخوردار از رانت هایِ گوناگون ، همه و همه به دلالی و دلالی و بازهم دلالی و زد و بندهایِ سودآور و آسان روی آورند و در خارج و داخلِ کشور ، تنها به اين شغلِ شريف ( ؟؟ ) قيام فرمايند و هر آقازاده ای در گوشه و کناری ، چيزی را در انحصار بگيرد و کيسه ها بياندوزد و در اين جا و آن جا سرمايه گذاری هایِ کلان داشته باشد . در همين حال در داخلِ کشور – نيز - به بيت و بيت سازی و آيه الله و آيه الله پروری دامن زدند ، چنان که بسياری - که اهلش بودند - با جلب وجذبِ ثروت و نزديکی به قدرت ، يکی پس از ديگری رساله یِ عمليه چاپ کردند و مريدان و حاميان و منابعِ مالیِ قوی جستند و يافتند و از هر شرايط و فرصتی ، به هر قيمت و کيفيتی ، بهره جستند و جيبِ خويش و نزديکانِ خويش را ، آن چنان اندوختند که چون خبرنگاران از ارقامِ نجومیِ ثروت خانواده شان پرسيدند و نتوانستند آن را رد کنند ، توجيه کردند که : " بله ، برایِ حفظ اسلام در شرايط خاصِ آينده " ثروت می اندوزيم و گنج بر گنج می گذاريم ... شگفتا و شگفتا ... بگذريم که دکان ها برآمد و بيوتِ خلق الساعه رونق گرفتند و هر دلال و قصاب و مداح و قاری و صاحبِ موقعيت و فرصتی ، بيت و تشکيلات و دکان دستگاهی تأسيس کرد و برای خويش قائل به کشف و کراماتی گرديدند و در اولين گام ها در دورانِ به اصطلاح سازنده گی ، با تمامِ توان به تحکيم پايه هایِ ثروت و قدرتِ خويش برخاستند ... زمانی که جريان - به اصطلاح - اصلاحات در کشور به راه افتاد ، همين بيوت و حواشی و تشکيلات ، عمده ترين مراکز قدرتی بودند که فرصتِ اظهار وجود و تأسيس و ترويج و نشر و طرحِ خويش يافتند و توانستند از برکتِ فضای ايجاد شده در دورانِ " سيد خندان " تا جائی پيش به روند که طرحِ مصونيتِ مجتهدين و فقهاء و صاحبانِ رساله ( و سپس شاغلين قوه یِ قضائيه ) را ، به مجلسِ اصلاحات ببرند و در چارچوبِ تضمينِ اجرایِ قانونِ اساسی ، حق و فضایِ فعاليت و گسترش ، برای بيوت و شخصيت ها و جريان هایِ خودی و حتا احزاب و انديشه هایِ متنوعِ " ولايت مدار " فراهم آورند و هم زمان جامعه را از طريقِ اصلاح به شهروندانِ درجه یِ اول و دوم ، به ثروتمند و فقير تقسيم کنند و هم چنين اجازه داده شود تا - به اصطلاحِ خودشان- فيلسوفان و روشن فکران و تئوريسين هایِ خودی ، با عمامه و بی عمامه و با ريش و بی ريش ، هريک از گوشه و کناری برآيند و با مريدانی در پس و قدرت و ثروتی در پشت ، فرصتِ طلائیِ " عصرِ اصلاحات " را مغتنم شمارند و با حضور در تلويزيون ها و مجامعِ داخلی و خارجی خويش را به عنوانِ نماينده گانِ و نخبه گانِ جامعه یِ اصلاح طلبِ ايران معرفی کنند و جا بيندازند . ( شگفتا و نه شگفتا ) که همين دکان دستگاه ها هم ، به عنوانِ وجود و حضورِ " دگرانديشان " و فعالان سياسی و فرهنگی در ايران – از سویِ جهانيان – به رسميت شناخته شدند و به خلق الله احمق نيز قالب گرديدند و ... و چنين است که می بينيم همه چيز هماهنگ شده و زمان بندی شده و به موقع ، تنظيم و اجرا می شود ، تا مثلا کانون هایِ توحيد لندن و پاريس بر آيند و جايزه هایِ جهانی داده شود و بوق هایِ آماده ، کارِ خود را پی گيرند و خلاصه اين که : از ثروت هایِ غارت شده در دورانِ سردارِ سوزنده گی ، در عصرِ اصلاحات و پس از آن بهره گيرند ... و اين و براساسِ چنين سيرکی است که وقتی فلان جين گير را در قم می گيرند ، بی درنگ توسط بی بی سی و بنگاه هایِ خبریِ جهان ، موضوع بزرگ و بزرگ تر می شود و مثلا کسی را که تا زمانِ حضور و فعاليتِ " کانون بحث و انتقاد دينی خراسان " جز وابستگیِ سببی با آقای عبدالکريم هاشمی نژاد ( که قوام و دوامِ کانون تنها و تنها وابسته به وجود ايشان بود ) هيچ گونه نقش و نشانی در تأسيس يا اداره یِ آن کانون نداشته اند – کاملا وقيحانه – به عنوانِ مؤسسِ و مديرِ کانون معرفی می کنند و حتا لحظه ای نمی انديشند که ممکن است کسانی باشند که تا 57 – يعنی دورانِ فعاليت کانون بحث و انتقاد دينی مشهد – جزء مراجعه کنندگانِ آن مرکز بوده اند و احيانا از جريان هایِ آشکار و نهانِ پيش و پس از انقلاب در آن مرکز آگاه باشند و مثلا ممکن است کسی بداند که آقای محمد علی ابطحی فرزند آقا سيد حسن ابطحی ، تازه پس از 57 بود که به برکتِ نام و عنوانِ دائی جانشان ، توانستند اندک اندک به جرگه یِ اربابِ عمامه به پيوندند و خود را با همين روابط به تلويزيونِ مرکز خراسان نزديک کنند و سرانجام نيز سر از کتابخانه یِ ملی و مجاورتِ " سيد خندان " در آورند ... اين حضرت که نه فرصت و شرايط درس خواندن را داشته اند و نه ديگر پس از اتصال و نسبتِ نزديک با آقایِ هاشمی نژاد ( احدِ از ارکانِ اربعه یِ روحانيونِ سياسی کار در مشهد ) و مثلا رفتن به تلويزيون با استفاده از روابط و نامِ ايشان ، ديگر نيازی به درس خواندن احساس می کرده اند - تا درصددِ آن برآيند - و اصولا ايشان جز پدرشان ، با کدام روحانی و حوزه و استادی مربوط بودند و در کدام درس و بحثی شرکت کرده بودند ؟؟ که در آشفته بازارِ کنونی فرصت و جرئت پيدا می کنند که ادعایِ اجتهاد در 13 ساله گی بکنند و ... ( شگفتا که وقاحت و دروغ کنتور ندارد و نمره نمی اندازد ) ... آقا پسر ، زمانی که شما سيزده ساله بوده ايد ، کدام مجتهد و مرجعی و کدام درسِ خارجی ، در مشهد وجود داشته است که در آن شرکت کرده باشيد ، يا نکرده باشيد ؟؟؟ يا شما پس از 57 و استفاده از نام و عنوان آقایِ هاشمی نژاد – همانند تمامیِ آيه الله زاده گانِ متأخر - ديگر چه نياز و انگيزه ای به تحصيل در خود احساس کرديد و در کجا و پيشِ کی خوانديد ؟؟ ( گمانم اگر وضع همين طورپيش برود ، ادعایِ علمِ لدنی هم بکنيد ) آخر دستِ کم زمان ها و مکان ها را که نمی توانيد انکار کنيد و در هم بياميزيد ... ( تازه بگذريم از اين که خواندن و نخواندن شماها چه چيزی هست ؟؟ و کدام با سوادتان می تواند دوخط خِرد پسند و انسان پسند بنويسد و مجموعِ اطلاعاتتان جز مشتی جفنگِ " روزی نامه " ای و خطابه هایِ دستِ دوم و سومِ تلويزيونی چيست ؟؟ خوبست که حتا بزرگانتان حاضر نشدند تن به همان امتحانِ کشکی و صوریِ خودی بدهند و ترسيدند با اندک بادی کفِ وجودشان فرونشيند و بادشان خالی شود و همه دريابند که حضرات به راستی که هيچ نبوده اند و نيستند ... خودتان را مچل کرده ايد ؟ ؟ رها کنيد و به دنبالِ شغلی آبرومند و مفيد و انسانی برويد – هنوز که جوانيد و فرصت داريد - ... و بگذريم که اين گونه است که سطحِ دانش و آموزش و آگاهی هایِ عمومی در کشور ، هيچ است و خودمان هيچيم و هيچ در کف نداريم و مشتی کارشناسِ مريش و مترشِ ، مدرک گرفته از دانشکاه هایِ هوائی و نمره هایِ کيلوئی و امتحان هایِ تا انقلابِ مهدی ، به عنوانِ " نخبه گانِ جامعه یِ ايرانی " برآمده اند و مگسان الارض فرصتِ اظهارِ وجود يافته اند و دکان دارانِ اروپائی نيز که تنها چشم به قراردادهایِ يامفت و باج هایِ کلان داشتند و دارند ، همين بلبشو و آشفته بازار را " ايران " و همين دلقکان و تماشاچيانِ فاسد و بيمار را " مردمِ ايران " گمان کرده اند و به همين عنوان در تريبون ها و مجامع و تبليغاتشان از آن حمايت کردند و می کنند و چه و چه و چه ... و التمام
# posted by محمدرضا زجاجی @ ۹:۴۶ بعدازظهر 0 comments
|
یکشنبه، تیر ۲۵، ۱۳۸۵
به تلخ خاطره ی بازمانده از سرکوب ها - شعر من ، شعر ...
اين شعر روايتی است از پس زمينه یِ ذهنیِ شاعر ، خاطراتِ جوخه ها و زندان ها و سرکوبِ بی سابقه یِ " نسل دوم انقلاب 57 " در سال 1360 که پس از آن يک بار در مقطعی از 1367 و ديگر بار در دوران اصلاحات در 18 تير 1378 تکرار شد ... و هم چنين شعر ، دعوتی است از تمامیِ بازمانده گان و نجات يافته گانِ از جريان سرکوب 60 که : به بازگویِ روايت خويش ، از آن تجربه ی عظيم و تلخ – به هر صورت ممکن – به پردازند . دو بند آخر – و به ويژه بندِ آخرينِ شعر – روايتِ خاطره ی شاعر ، از شامگاهانِ پرشکوهِ اعزامِ قربانيان به جوخه هایِ مرگ ، از سکوتِ افتخارآميزِ بند و بزرگیِ بدرقه است . اکنون به حرمت و مناسبتِ سال ماهِ تکرار آن گونه سرکوب ها ، در حرکتِ دانشجويی تيرماه 1378- حکايتی که بر " نسل سوم انقلابِ 57 " گذشت - اين شعر از آرشيوِ وبلاگِ نگاه ، نقل و به قهرمانانِ درگير و بازمانده از ماجرا تقديم می گردد .
شعرِ من ، شعرِ تو ، شعرِ ماها شعرِ اكنون ، اينجا تقديم به تماميِ جان باخته گان و رنج ساخته گانِ راهِ آزادي و قلم به چشم در راهيِ روزي نو و نوروزي نزديك و ديگر
تو بگو ، پس تو بگو
در سكوتي همه حرف گفتم : اي راهِ مرا رفته بسي تو روايت كن از اين ، گفت و شنيد چه گذشته است ، تو را ؟ خود ، تو بگوي يا كه نه ، شخصِ خدا خواهد گفت ؟ و خدايان همه گفتند ز خويش تو بگو ، زاده ي رنج ، همه آغشته به خون " چه كشيديم ، در اين سالِ دراز " (1) بر تو چون شد ، همه آن سوز و نياز ؟ * در فضايي كه چنين ، دامنِ گل چاك شده زندگي ، سكه ي ناباب شده هر چه ديو و دَد و هم عربده كش ، چوب به دست هر كه را هست ، تفتگي و چماق و قمه اي مستِ نامردمي و دشمنِ هر كس كه نه من كشتنِ آدمي و گفتنِ " يا زهرا لك " اين ، همان پرچمِ بر تاركِ آن شمشيراست كه شده بت شمشير وهمه ، خون و مرگ * ليك اكنون كه دميده ست ، به شرقِ تزوير هورِ يك نيم شبِ نوروزين ازچه رو بايد مرد ، چون شقايق بشكفت ؟؟ در خبر آمده : خواهد آمد آن كه دارد سبدي گل به كف و" آزادي" بت پرستان به شتابيد ، كه بت مي آيد بهرِ من ، نازِ زمين * من كه گفتم ، تو بگو دختري بودي و آماده ي بخت كه به يك شب ، تو و هم بختِ را سوزيدند پسري بودي و سرگشته به خويش كه به جانِ تو شبيخوني شد و تو را - از همه كس - دزديدند چه بگويم ، چون شد ؟؟ تو بگو ، دخترِ من ، خواهرِ من پسرم ، يا كه برادر، پدرم بر تو چون شد ، همه شب هايِ سياه ؟؟ جمله روزانِ به مرگ ؟؟ * و سكوت حرمتِ بند و غروب بشنو اين ، نامِ من و ما و تو را مي گويد راهيانِ جوخه آن كه برگردد از اين شب ، به يقين بيمار است قامتش ، گشته دو تا نه به يك شب كه ز يك لحظه ي جان كندن و هيچ * ديگران را كشتند ، تو هنوزي رنجور يا ز بدرودِ " سعيد " يا ز جان دادنِ آن مردِ رشيد تو بگو ، پس تو بگو * ـــــــــــــــــــ (1) مصرع خودي است . * شعری از دفترِ : " روايتِ شدن " / تاريخ نشر الکترونيکی تيرماه 1384 جولای 2005 . نسخه ی الکترونيکی آن را می توانيد از اين وبلاگ - نيز - دريافت کنيد .
# posted by محمدرضا زجاجی @ ۶:۰۵ بعدازظهر 0 comments
|
پنجشنبه، تیر ۲۲، ۱۳۸۵
عمق فاجعه ی ايران ( وصف الحال ) - مقاله
" عمقِ فاجعه " هرچه می خواهم خودم را با دلايل عقلی قانع کنم که تجربه ی " جمهوری اسلامی " نه برای من و ما که برای بشريت نيز ، لازم و گريزناپذير بوده است ، نمی توانم و به اصطلاح ( تویِ کتم نمی رود ) ... يعنی اين که جامعه ی ايرانی برای رسيدن به امروز و اين جائی که الان ايستاده است ، ناچار بود تجربه ی مستقيمِ حکومتِ دينی را داشته باشد ؟ ؟ آخر مگر الان جامعه ی ايران - نسبت به پيش از اين تجربه - در جائی برتر و بالاتر و عقلانی تر ايستاده است که ما ناچار بوده ايم برایِ رسيدن به آن از اين برزخ بگذريم ؟ ؟ ( نکته ی اصلی ، در پاسخ مثبت يا منفی به اين پرسش نهفته است ) . اما بر فرضِ صحت ، پذيرشِ چنين چيزی به اين معناست که : برایِ به دست آوردنِ زندگی ، بايد نفسِ حيات را تباه ساخت . شگفتا که چگونه آدمی چيزی را که دارد و با آن به دنيا آمده است ، ناچار باشد دوباره - آن هم با فداکردنِ جان و زندگیِ خويش - به دست آورد ؟ اين که خيلی مسخره است . آخر چرا بايد ناچار باشی ، برایِ به دست آوردنِ خودت ، خودت را فدا کنی ؟؟ ناچاريم يکی را " زندگی " ندانيم و بگوئيم : برایِ شناخت و از آنِ خويشِ کردنِ " زندگی " ناچاری نماها و نمودهایِ جعلی و تقلبی از آن را فدا کنی . يعنی که : مهم " فهمِ زندگی " است ، نه خود زندگی ... زيرا که اگر اصالت با خودِ زندگی بود ، اين همه تلاش هایِ انسانی در سراسر جهان و در فرهنگ ها و هويت هایِ گوناگون ( به منظور بهتر زيستن = فهمِ بهترِ زندگی ) صورت نمی گرفت ، يا صورت گرفتنش دليل و محملِ عقلانی نداشت ... وقتی که موردِ بحث " انسان " باشد ، اصالت با " فهمِ زندگی " است ، نه نفسِ زندگی ... باز اگر اين هم باشد – تا حدودی - قابلِ توجيه و تحمل است . ولی نمودِ جعلیِ زندگی يعنی چه ؟ ؟ همان که هست ، يا هست و وجود دارد ( که پس زندگی است ) و يا نيست که نيست . ديگر جعلی و اصلی چه معنائی دارد ؟ ؟ " زندگی " زندگی است ، هر چه و هر جور که باشد . چطور می شود يکی را جعلی و تقلبی و ديگری را اصيل بدانی ؟ ؟ از کجا معلوم که همان اصلیِ تو ، فردا يک تقلبیِ ديگر در نيايد ؟ ؟ يا جعلیِ ديگران اصلیِ تو نباشد ؟ ؟ نه عزيزِ من " زندگی " – هر چه باشد – زندگی است . تفاوت در نوع است ، در کيفيت و سپس کميتِ زندگی است ، نه در ماهيتِ آن . و اما غرض اين که ، می خواستم بگويم : وقتی که حالا و در پايانِ راه ، می بينم که چه بسيار نسل ها و استعدادهائی که هدر شده اند و به هرز رفته اند ، در حالی که می توانسته اند باشند و مفيد باشند و خود و جامعه ی خود را متحول کنند و سببِ بالا بردن سطحِ دانش و فرهنگ آن گردند ، اما چگونه برای هيچ و پوچ و به پایِ هيچ و پوچ نابود شده اند ، زبان از کامشان برآورده اند ، تن دريده اند ، مثله کرده اند ، آتش زده اند ، بردار کرده اند و .... و ... ؟ ؟ که چه ؟ ؟ و چرا ؟ ؟ تنها و دستِ کم اين اميد با ما بوده است که بچه هايمان در جامعه یِ آزاد و آگاه و برخورداری " زندگی " خواهند کرد . يعنی همان اميدواری که " نسلِ دومِ انقلاب 57 " ( دستِ کم پس از 60 ) با خود داشت و برایِ آن سوخت و به پایِ آن هرز و هدر شد و ... بله ، خودمان را با همين اميدهاست که گول می زنيم و تسکين می دهيم . اما واقعيت چيست ؟ ؟ وقتی که به جامعه نگاه می کنيم ، چه می بينيم ؟ ؟ آيا به راستی خود را توجيه نکرده ايم ؟ ؟ اين جامعه نسبت به جامعه یِ دهه یِ پنجاه چه برتریِ ملموسی دارد ؟ ؟ چند درصد از خوابگردان ، اکنون دانسته و آزادانه و با شناخت عمل می کنند ؟ ؟ چند درصد ؟ ؟ ميزانِ رواجِ " عقلانيت " در جامعه - نسبت به پيش از 57 - افزايش پيدا کرده ، يا کاهش نشان می دهد ؟ ؟ درصدی رشد که " جبرِ زمان " است و تأثير ارتباطات و تکنولوژی هایِ مدرن و سهل الوصولِ " اطلاع رسانی " - اضافه بر آن - آيا چيزی را به کف آورده ايم يا از دست داده ايم ؟؟ بايد ديد نوعِ مردم داناتر از آن موقع هستند و با " عقلانيتِ " بيشتر عمل می کنند ، يا نادان تر و فاسدتر و گرفتارتر و بيمارتر ؟؟ از دانشکاه شروع کنيد ، تا ادارات و نهادها و موسساتِ دولتی و بيائيد به بازار و صنعت و اقتصاد ... در فرهنگی و اداری و بازاری و کارگر و کشاورزمان ، جز ناسلامتی ، جز معيارهایِ نادرست ؟؟ جز بيماری ها ، جز دلالی ها ، جز زد و بندها ، جز خود محوری ها ؟؟ جز رشوه خواری و مأموريت هایِ نان و آب دار گرفتن و اضافه کاری هایِ صوری و بی مصرف ؟؟ جز دروغ و کلک و کلاه برداری از دولت و ملت و اختلاس و ثروت اندوزی از طريق رانت هایِ بی حساب و کتاب و روابط ناشی از شغل ؟؟ جز چک و چک بازی و وقت گذرانی در صف هایِ ثبت نام مبال و سمند و سپهر و وام هایِ سرِکاری ؟؟ جز آمد و رفت بينِ زندان و خانه و کوچه و پخشِ هزار و يک نوع خلاف و آلودگی ؟؟ جز عقده های ناگشوده و گشوده ، جز تجاوزها ؟؟ جز رذالت ها ، جز عفونت ها ؟؟ جز.... جز.... و جز... ؟؟ به راستی چه داريم که به آن استناد يا افتخار کنيم ؟؟ به راستی چه داريم ؟؟ - شهری با تنوره هایِ آتش ، مرداب هایِ سوزانِ زباله ، سرکشيدنِ با حلاوتِ قی کرده یِ اهريمنان ، به رنگ و بویِ عفونت و چرکابه هایِ پليدی در آمدن و به آن افتخار کردن ، بيهوده گی و بيهوده گی و بيهوده گی ... - به راستی چه بوده و چه مانده و چه داشته ايم و چه داريم ؟؟ چه و در برابرِ چه ؟؟ مگر همين نسلِ محترمِ سومِ انقلاب نبود که خيمه شب بازیِ " اصلاحات " را بر جامعه یِ ايران تحميل کرد ؟؟ بارِ اول را گول خورد و بازيچه شد ، پس از آن که اوجِ سرکوب را در تير ماه 78 و در برابرِ چشم و لبخندِ آقایِ خاتمی ديد ، ديگر چرا و چگونه نفهميد و دوباره چهار سالِ ديگر ، همان تجربه یِ تلخ را تکرار کرد ؟؟ چرا و چگونه ؟؟ هشت سال سيد خندان را نفهميد ( در صورتی که به باورِ من ، جایِ نفهمی نبود و با اندک دقتی همه چيز بر هر متأملِ منصفی آشکار می شد و شد – چنان که بر بسياری از ده ميليون واجد شرايط رسمی در انتخابات 76 - که از شرکت در انتخابات سرباز زدند - آشکار شد و بود ) اما چگونه ديگر بار با ترسِ روی کار آمدنِ فاشيسم ، روشن فکر و فرهنگی و هنرمند و هنرپيشه و هنرپشته ، اصلاحات چی و راست و چپ و سنتی و سکولار – همه و همه - به زير خيمه یِ سردارِ سوزنده گی پناه بردند ، يا وعده یِ ماهی پنجاه هزار تومانِ آن دلقکِ ديگر را باور کردند ؟؟ چگونه ؟؟ اين ها هيچ توجيه منطقی ندارد و همه کشکو دوغ است ... مگر اين ملت حافظه ی تاريخی ندارد ؟؟ ديگر از سرکوبِ گسترده و بی رحمانه و پرشمار سال 60 و سپس اعدام هایِ 67 و سرانجام ماجرای سالِ 78 از قتل های زنجيره ای و آن چه در اين بيست و چند ساله کشيده ايم بدتر و شديدتر ، چه فاشيسم و ديکتاتوری می خواست برما مردم مسلط شود - که نشده بود - ؟؟ و مگر همين ما مردم ، شاهد اين همه نبوده ايم ؟؟ ديگر از چه می ترسيديم و چه داشتيم که از دست بدهيم ؟؟ مگر ما ملت ديکتاتوری نديده و فاشيست نديده و سرکوب و کشتار نديده بوديم که ناگهان با ترسی کاملا موهوم کک به تنبانِ همه مان افتاد و فريادِ وامصيبتا سرداديم ؟؟ و از دامنِ " مارِ غاشيه " به " عقرب جرار " پناه می برديم و نسخه ی رای دادن به اين و آن می پيچيديم ؟؟ چه می خواست بشود که نشده بود ؟؟ به راستی که درست گفت همان که گفت : " روزگارِ سپری شده یِ مردمان سال خورد " ... و چنين بود و هست که جهان نيز به شعورِ نداشته ی ما مردم توهين می کند و مثلا آخرين طرحِ مطرحِ جهانی ، يعنی پسته یِ پيشنهادیِ گروه 5 + 1 را - آشکارا - تا پايانِ کار محرمانه اعلام می کند ؟؟ تا کی می خواهيم چشم بسته بمانيم ؟ ؟ تا کی و چند ؟ ؟ ديگر از اين بدتر چه می خواستيد ؟؟ حاکميت هایِ درگير و غير درگير بدانند ، سازمان ملل و واسطه هائی چون مصر و عربستان و ترکيه و عراق و کجا و کجای ديگر بدانند ، ورشکسته گانِ به تقصير بدانند .... موضوع ( گفته شده ) را از چه کسی – جز مردمِ ايران - مخفی اعلام می کنيد ؟؟ و اصولا در جائی که سخن از سرنوشت مردم است ، چه چيزِ محرمانه ای وجود دارد که بايد بدون اطلاع آن ها پشتِ درهایِ بسته مطرح شود ؟؟ ( چه خوب که دورتان به سر رسيده و پرونده را از شما می گيرند گرچه دل نمی کنيد و سال هاست که نکنده ايد و حاضريد برای منافع تابلو خودتان به هر ساز مسخره ای برقصيد ) آن هم در شرايطی که شعار مردم و حقوق بشرتان گوش فلک را کر کرده است ...
و چنين است که گاهی به شدت مأيوس می شوم و نا اميدی مرا به پوچی می کشاند و تمامِ زندگی و گذشته هایِ هويتی و تاريخیِ فدا شده را ، از ديرباز تا کنون کاملا بيهوده و عبث ، در برابرم شکل می گيرد و برمی انگيزم که چرا در زمانی که می توانسته ام از اين خلاخانه بروم ، نرفته ام و شريف ترين موهبتِ آفرينش ( يعنی زندگیِ خويش را ) به پایِ وابستگی هایِ ياوه و سپس محکوميت هایِ ناخواسته و سرانجام اميدهایِ عبث و پوچ ، برباد داده ام و هدر کرده ام . چرا ؟؟ و در چنين شرايطی است که هزاران چرا در برابرم صف می کشند و بر زندگی هایِ ناکرده و راه هایِ نارفته و دانش هایِ نياموخته و فرصت هایِ نهاده و ... افسوس می خورم و دست بر دست می کوبم و ... می گويند : " اگر قمار باخته نگويد به فلانم ، چه بگويد " ؟ ؟ اين است که خودم را توجيه می کنم که : آن ها هم که رفتند چه ؟؟ ... ؟؟ ( نه ، دستِ کم اين است که " زندگی " کرده اند ) ( ؟؟ ) و چنين است که برایِ افرادیِ مثلِ من ( که عينا همانند نوعِ مردمِ ايران و متأسفانه از جنسِ ايشان ) در هر دو رژيم به اصطلاح به گا رفته ايم ، راهی باقی نمی ماند جز اين که دل به اميدِ فرداها خوش کنيم و بيداریِ ايران و ايرانی را از خوابِ گرانِ چندين و چند هزار ساله ، به پاداشِ زندگی نهادن هایِ تاريخیِ خويش انتظار بريم و ...
و اما " عمق فاجعه " زمانی آشکار می شود که با مطالعه ی جامعه ی ايران ، به تلخی دريابيم که متأسفانه و متأسفانه ، تجربه یِ تلخ و دشوار و گران بارِ " انقلاب 57 " نه تنها نتوانسته است چشم ايران و ايرانی را بر رویِ واقعيت هایِ بزک شده یِ تاريخی بگشايد ، که ايشان را گرفتارِ قيد و بندهایِ اضافه و تازه و بيماری ها و توجيهاتِ ناروایِ خر گول زنک و هزاران عنصرِ تباهی زایِ ديگر- نيز- کرده است ... می بينيد که چيزی به کف نياورده ، همان زندگیِ گوسپندی مان را هم فدایِ هيچ کرده ايم ؟؟ يا به عبارتی : همان را نيز به هزاران گند و بيماری و عفونت آلوده ايم .... اين است که جایِ خون گريستن دارد ... " عمقِ فاجعه " پس رفتن ذهنی جامعه باضافه ی آلودگی ها و بیماری هاست و همين است که هر انسانِ اندکی چشم گشوده را ، بر آن می دارد ، تا بی درنگ از خودش به پرسد : " آيا می ارزيد " ؟؟ و به راستی : آيا می ارزيد ؟؟
ديگر همين و التمام .
# posted by محمدرضا زجاجی @ ۶:۰۹ بعدازظهر 0 comments
|
یکشنبه، تیر ۱۸، ۱۳۸۵
از چه می بايد مرد ؟ ؟ - شعر معاصر
از چه مي بايد مرد ؟
آخرين بودي و آري ، به دلم نيست دگر كس تو نماندي و نمانده است مرا ، هم نفسي * اي همه نسترن و اطلسي و شب بويم از تو بگذشت و گذشتيم ، از اين دشتِ جنون رفت ديگر ز تنم ، شور ِتو يا خود دگري * از تو خالي شده ام ، نيك بود فرجامش چون به گل راهبرم ، بهتر از اين انجامش از تنِ خسته و فرسوده ي ما نيست اميد تا به سر منزلِ مقصود رساند كامش * هستي- آري- همه پوچ است وتهي - خود ديدم - حسرتي مانده ودستي كه زخارش چيدم * از چه رو حقِ تو آن نيست كه خود مي خواهي ؟ از چه بايد كه به خون خوردنِ خود برخيزي ؟ از چه شلاقِ تو را ، جانِ خودت ساخته است ؟ و چرا بايد بود ؟ چون چنين هيچ نگويي و به خود پوچ شوي ؟ يا دگر هيچ نياموزي و نابود شوي ؟ * فرصتِ جيغي و بس ، حسرتِ رقصي وكس خنده بر ريشِ خدايانِ بشر تف بر اين زندگيِ گريه و رنج ، سايه يِ درد و عذاب « از چه رو بايد مرد ، چون شقايق بشكفت » ؟ (1) * ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ (1) خودي است . شعری از دفتر : " حديث کشک / تهران : 1382 " مقيم ارشاد تا کنون . نسخه ی الکترونيکی آن را می توانيد از اين وبلاگ دريافت کنيد .
# posted by محمدرضا زجاجی @ ۴:۰۴ بعدازظهر 0 comments
|
پنجشنبه، تیر ۱۵، ۱۳۸۵
انقلاب 57 - خاطرات و تحليل ( 2 )
انقلاب 57 – خاطرات و تحليل ( 2 )
گرچه " انقلاب 57 " سرآغاز فرصت سوزی های تاريخی ما مردم نبوده ، اما به جرئت می توان گفت که اوج تکرارها و نيز بازگشت به گذشته های تجربه شده و حاکميت يافتن " اصول و مبانی اسلامی و شيعی " بوده است . می خواهيم ببينيم : در روندِ تاريخ معاصر ايران ، آيا " انقلاب 57 " – به هر حال – حرکتی به جلو و شايسته ی نامِ انقلاب بوده است ، يا خير ؟ ؟ آيا " جبر زمان " و به گفته ی دوستان مارکسيست مان " جبر تاريخ " کار خود را کرده ، يا اندک تحولات موجود ، تنها گرته برداری هایِ ظاهری و ناشناخته از " تمدن غرب " بوده است ؟ و سرانجام اين که : آیا نفسِ وقوعِ انقلاب ، واکنشِ اجتماعی خود را در جامعه باقی گذاشته و آن را به صورتِ امروز و اکنون در آورده است ؟ ؟ در اين صورت و با چنين نگاهی است که می توان آن را شايسته ی نامِ " انقلاب " دانست ؟ ؟ زيرا دگرگونی را ، نه در آن چه ما در سال هایِ نخستينِ انقلاب می ديديم ، بلکه در خود باوری و گسترشِ عقلانيت و به ظهور رسيدنِ نسل جوانِ امروز ، يافت و شناخت . اين است يا آن ؟ ؟ کدام يک ؟ ؟ جنبشِ " مشروطيت " با يک سال و اندی دوامِ تاريخی خويش ، از تأثير گذار ترين و درخشان ترين ادوار و مقاطع حياتِ ايرانيان بوده است ، که به دليل ناشناخته بودنِ ماهيتِ جنبش ، نزد تمامیِ مردم و بالاخص بسياری از رهبران و سردارانِ نهضت ، با کودتای " لياخوف " روسی و سردمداری محمد علی شاه قاجار و پشتيبانیِ علنیِ شيخ فضل الله نوری ، از طريق تهييج و بسيج توده هایِ نا آگاه به خيابان ها ، به راحتی سرکوب و به تدريج منحرف گرديد . و باز دوباره عينِ همين وضعيت در " دورانِ مصدق و نهضتِ ملی " – با مشخصاتِ زمانیِ خودش - به همان دليلِ کلیِ نشناخته گیِ ماهيتِ جنبش و نفسِ دگرگونی ، فرصت ِ تاريخی گران بارِ ديگری از دست ايرانيان رفت و اين نبود مگر آن که حاکميت و مديريتِ جامعه ، در انحصارِ مشتی نادان و درگير منافع جيب هایِ مبارک بود و در نتيجه مصلحتِ کشور و مردم – دوباره و چند باره - جای خود را به منافع و مصالح خاندان قاجار و پهلوی و طبقاتِ وابسته به حاکميت داد . اگر بخواهيم کودتاهای موفق در ايران را بررسی کنيم ، جز کودتای اصلاح طلبِ " رضا خان – سيد ضياء الدين طباطبائی " در " حوت ( اسفند ) 1299 " موردِ موفق و تأثير گذارديگری نخواهيم يافت ، اما دوباره همان اشکالِ اصلیِ نشناخته گی رخ نمود و چون ساختار مديريتی جامعه ، بر مبنای مصالحِ مشتی نادان و فرصت طلب و دزد بنا گرديد و حتا به اصطلاح روشن فکرانِ جامعه نيز کمتر چيزی از " آزادی و جامعه ی مدنی " می دانستند و نمی دانستند، در نتيجه هم نتوانستند از حاکميتِ مقتدر و متمرکزِ تازه ايجاد شده ، بهره ای چنان که بايست بگيرند و پيش از تأسيسِ نهادهای مدنی ، به مبارزه ی فرهنگی برخيزند و به جایِ هر چيزی آگاهی و آزادی را در جامعه رواج دهند و سامان بخشند و تنها حاصلی که از حکومتِ متمرکز و مقتدرِ رضاخانی برجای ماند ، ريشه کن ساختنِ ملوک الطوايفی و سلبِ قدرت و سرکوبی اميران و حاکمان محلی و استقرار دولتِ مقتدر مرکزی و تأسيسِ ضروری ترين نهادهایِ مدنی ، در کشور بود و جز اين نتوانستند کاری صورت دهند . نادانی رهبران و جامعه - با هم – سبب شد که تنها به تقليد از " آتاتورک " و به زورِ سرنيزه ، چند اداره ی دولتی تأسيس گردد ، يا " بی حجابی " در رويه ی کاملا آشکارِ جامعه گسترش يابد و محدوديت هائی برای پوشيدنِ لباسِ روحانيت به وجود آيد . اما همين رضاخان سردار سپه و موسس و نخستين پادشاهِ سلسله یِ پهلوی ، در برابر سلبِ بعضی از امتيازاتِ روحانيون و بستنِ تعدادی از دکه و دکان هایِ ايشان ، امکاناتی هم چون استخدام در عدليه و فرهنگ و واگذاریِ دفاترِ اسناد رسمی و ازدواج و طلاق به روحانيون ، بنا بر مصرحات قانونی را ، در اختيارِ ايشان گذاشت و دوباره همان قالبِ سنتی حفظ گرديد و مشتی فرصت طلبِ تازه قدرت گرفته ( که بسياری از مراجع و مجتهدينِ موجه ، از قبولِ مشاغلِ دولتی خودداری می کردند ) به ميدان آمدند و باز همان همان اوباش و لشوش و پس مانده هایِ جامعه ی رو به اضمحلالِ سنتیِ ايران ، به قدرت و ثروت رسيدند و دوباره همان دور و سلسله ی باطل تکرار شد ... اين اولين فرصتِ تاريخی بود که در دوران حکومتِ رضا شاه – گرچه به بعضی از اهداف اوليه یِ خويش دست يافت – اما نفسِ تحولِ موردِ نياز برای رشد و آگاهی جامعه و پيش از آن شناختِ ماهيت و ضرورتِ تحول و تأسيسِ نهادهایِ مدنی موردِ نياز ، جایِ خود را به فرصت طلبی هایِ ابن الوقت ها و املاکِ رضاخانی داد و قدرتِ مرکزیِ بدونِ پشتوانه یِ مردمی و توده ای ، نتوانست کاری زير بنائی – چنان که بايد - صورت دهد و در بدترين شرايط تاريخی ، در آغاز به آلمانِ نازی روی آورد و سرانجام نيز در شهريور 1320 تختِ پادشاهی را به فرزندِ جوان و بی تجربه ی خويش واگذاشت و خود به تبعيد اجباریِ افريقای جنوبی و ژوهانسبورگ و سپس جزيره ی موريس رفت ... همين جا بايد پرسيد : چرا تلاش هایِ روشن فکران جنبش مشروطه ، با آن همه روزنامه و شب نامه و گردهم آئی ها و حمايت هایِ مردمی و فتاویِ مراجعِ تقليدِ جهانِ شيعه مقيم نجف و تنی چند از روحانيونِ صاحب نفوذِ ايرانی در طولِ يک سال و اندی تا سرکوبِ " انقلابِ مشروطه " نتوانست کاری اساسی و زير بنائی صورت دهد وسرانجام نيز در برابرِ چهار قزاقِ روسی ، نتوانست مقاومت کند و علی رغمِ سرکوبِ حکومتِ کودتایِ " محمدعلی شاه – شيخ فضل الله نوری - لياخوفِ روسی " توسطِ مشروطه خواهانِ تبريز و رشت و ايلاتِ بختياری و فتح تهران و به دست گرفتنِ دوباره یِ قدرت توسط " مشروطه خواهان " ، اهدافِ اصلي هم چنان ناشناخته و ناکام ماند و دوباره فرصت طلبانِ در کمين نشسته و پير سياست بازانِ سنتی ، از گوشه و کنار کشور سر برآوردند و به قدرت رسيدند و کار به جائی رسيد که سرداران " انقلابِ مشروطه " يعنی باقرخان و ستارخان را ، در پارکِ اتابکِ تهران ، بازداشت و خلع سلاح کردند و حتا اندک مستمریِ بعضی از سربازان و سردارانِ انقلاب – از سویِ دولت - قطع شد و به زودی تحتِ فشارِ مجلس و دولتِ مشروطه ، آزادی های سياسی و مذهبی محدود شد و روزنامه نگاران و مبارزينِ روشن انديش ، يکی پس از ديگری از صحنه ی فعاليت هایِ اجتماعی و فرهنگی و سياسی ، کنار گذاشته شدند و شخصيت هایِ دانسته و لايق و دلسوزی چون ميرزا جهانگيرخانِ صور اسرافيل و ياران وی ، در جریان کودتای باغشاه بردار شدند و به چاهشان انداختند و زبان بريدند و خوش شانس ترهائی چون دهخدا و تقی زاده - که فرصت يافته بودند خود را به سفارتِ انگليس برسانند و در آن جا " بست " بنشينند - ناگزير از مهاجرت شدند و آواره یِ اروپایِ مرکزی گشتند و به زودی کابينه ی قرارداد 1919 بر سر کار آمد و مستبدينِ تازه مشروطه خواه شده ( مثلِ ديکتاتورها و جلادها و جانی هایِ تازه اصلاح طلب شده ) ميدان دار شدند و " وثوق الدوله " ها قدرت گرفتند ؟ و چرا و چگونه تلاش هایِ اصلاحی " رضاخان – سيد ضياء " در تأسيسِ نهادهایِ مدنی ، به راه آهن شمال – جنوب و املاکِ پهلوی و چند و چندين اداره منحصر شد و – مثلا - موضوعِ " حجاب " با سرنيزه یِ رضا خان و لباسِ متحد الشکل او حل نشد و دوباره همان بساطِ پيشين و همان معيارها و چارچوب های سنتی ، در اشکالِ تازه به قوت و اعتبار خود باقی ماندند و تنها رويه ای از جامعه ، ظاهرِ فرنگی به خود گرفت و باز همان نشناخته گی ها شکنندگی پوسته یِ بزک شده را ، در شهريور 1320 به آشکارا نشان داد و کشور در بدترين شرايطِ تاريخی ، گرفتارِ ثروت اندوزی ها و دزدی های کلان بازاريانِ حولِ قدرت و ايجاد قحطی مصنوعی و فقرِ عمومی ، به از هم پاشيده گیِ نظمِ چکمه ای رضاخانی و تبعيد و اخراجِ شخصِ پادشاه ، هم زمان با آواره شدنِ نيروهایِ نظامی و انتظامی و اشغالِ کشور توسطِ متفقين ، تن در داد و حاکميت در دستِ بی تجربه ترين و وابسته ترين مديران نالايق و خود فروش و وطن فروش ، قرار گرفت و ... و ... باز همان دور و تسلسلِ باطل ... چرا و چرا و چراهایِ ديگر ؟ ؟ واقعيت اين است که " رضا شاه " خود مسلمانی بی سواد و مومن اهل آلاشت - دهکده ای در فيروز کوه – بود که نامِ تمامی فرزندانش را غلام رضا و عبدالرضا و حميد رضا و علی رضا و محمدرضا و فاطمه گذاشت و در همان حالی که گنبد و بارگاهِ مسجد گوهرشاد را به توپ می بست و روضه خوانی را ممنوع می کرد ، حامی آيه الله بروجردی و کفائی خراسانی ( از ميراث خوارانِ انقلابِ مشروطه ) و شمار فراوانی از روحانيون ايرانی بود و به بعضی از ايشان ، اجازه ی رسمیِ استفاده از عبا و عمامه داد و امتیازات سلب شده را جبران کرد و ... ( چنان که فرزندش بيشتر و بيشتر ) . نه جانم ، رضاخان پهلوی مرد اين ميدان نبود ، هم چنان که پسرش هم نبود . مرد اين ميدان " احمد کسروی " بود که توسطِ " فدائيان اسلام " ترور شد ، مردِ اين ميدان فروغی ها و خانلری ها و تقی زاده ها بودند که يا ترور شدند و یا به تبعيد و محروميت هایِ گوناگونِ اجتماعی محکوم گردیدند و یا به حاشیه رانده شده و در خانه های خود نشستند ... محمدرضا شاه را خودم ديده بودم . سالی يکی دو باری به مشهد می آمد و اول هم به حرم وسپس از آن جا به کاخِ ملک آباد می رفت و صفِ روحانيون در حرم طولانی تر از همه و موردِ توجه شخصِ اعليحضرت بود و همگان عکس هایِ شاه را در جذبه ی نيايش و لباسِ احرامِ حج ديده بودند و ... نه جانم ، نه عزيزم ، هيچ کدام از دو پهلوی ، مرد اين ميدان نبودند . " اوريانا فالاچی " خبرنگارِ جسورِ ايتاليائی در " مصاحبه با تاريخ " چه خوب از تضادهایِ شخصيتی شاه خبر داد و چه خوب او را توصيف کرد که : " معتقد به رسالت و مأموريتی از سویِ نيروهایِ غيبی برایِ خويش است و می گويد : " حضرتِ عباس کمرش را به مأموريتی الهی بسته است " ... ضمن آن که نمی خواهم گام هایِ مثبتی را که در دورانِ دو پهلوی برداشته شده است ، ناديده انگاشته باشم ، با کمال تأسف بايستی تأئيد کنم که خاندان پهلوی – چه رضاخان و چه محمدرضا شاه و چه وليعهدش – هيچ کدام مردِ ميدانِ اين تحول نبودند – زيرا که آن را نشناخته بودند - و لياقتِ ايجاد آن را در سطوحِ فرهنگی و زيربنائیِ جامعه و کشور نداشتند . انگار که چنين نقش و نگاهی را ، برایِ خود نمی شناختند و قائل نشده بودند ... رضاخان چون رضاشاه شد ، همان غرورِ کورِ ايرانيت به سراغش آمد و گمان کرد که همه چيز حولِ محورِ شخصِ او سامان يافته است . وی در حالی که شناخت شايسته و مورد نيازی از خود و ايران و جهان نداشت ، چنان به شخصِ خودش مغرور شد و همه چيز را در قدرتِ استبدادیِ خويش خلاصه کرد که داشت آلمانِ نازی را – بنا بر علايق حرفه ای و هم جنسی – برنده یِ جنگ تصور کرد و پيش از آن نيز به دامانِ رژيم " ناسيونال سوسياليست " آلمان غلتيد و شد آن چه شد ... فرزندش محمدرضا شاه هم ، گرفتارِ همين غرورِ کور و " خود محوری " بود و همين که بعضی از ظواهرِ اجتماعی را ، به دل خواه خود آراست ، مغرور شد و با 6 و 12 و سرانجام 24 اصلِ به اصطلاحِ " انقلابِ سفيد " و تقسيم بعضی از املاکِ پهلوی به کشاورزان ( که پدرش به زور از ايشان گرفته بود ) گمان کرد کارها درست شده است و از رویِ اندک نوجوانانِ نزديک به قدرت که در خانه هایِ جوانان و احزابِ دولتی گرد آمده بودند و با چهار دختری که در شمالِ تهران مينی ژوپ پوشيدند و مشتی به اصطلاح هنرپيشه که از روستاها کشف شدند و يک شبه زبيده بيگم " آزيتا " شد و با چند کاباره و سينمایِ لاله زاری و آبگوشتی ، پنداشت که " جامعه یِ مدنی و مدرنِ ايران " را تأسيس کرده است و اکنون با مددِ قدرتِ نفت می تواند مهره ای تعيين کننده در سياست جهانی باشد و بر منطقه ی خليج فارس و شايد خاورميانه سيادت کند ... اين چنين شناخت و غروری او را واداشت " مأموريت برایِ وطنم " را بنويسد ، يا ادعایِ هدايت جامعه به سویِ " دروازه هایِ تمدنِ بزرگ " داشته باشد و جشن هایِ 2500 ساله یِ شاهنشاهی ايران را ، چون دلقک بازاری ناهمگون با جامعه و مردم ، برپا کند و بر گورِ کوروش بگويد : " به خواب که ما بيداريم و ميراث تو را نگاه خواهيم داشت " ... و آن خيمه شب بازیِ رژه رفتن از برابرِ 151 رئيسِ کشور را در حالی که جامعه فقير بود و بی سوادی بيداد می کرد ، جاده ها شوسه بود و غير آسفالته و برق هنوز جز در چند شهر بزرگ نبود و حداکثر اين که جز مشتی صنايعِ مونتاژ چيزی نداشتيم و حلبی آبادهایِ جنوب تهران روز به روز در حالِ گسترش بودند و ... به راستی گفتن چنين حرف و ادعا و سخنی ، از پادشاه ايران در زمانِ جشن هایِ 2500 ساله ی شاهنشاهی ، اگر توهم و غرور کور نيست ، چيست ؟ و اگر از شناختِ ناآگاهانه یِ شاه بر نمی آمد ، از چه چيزی نشأت می گرفت ؟ چه عمقی از کوری و نادانی بايد رهبران ملت و هويتی را در خود گرفتار ساخته باشد که ندانسته و نشناخته خود را همه چيز بدانند و به آن مغرور شوند و فخر به فروشند ؟ ؟ ...؟؟
ادامه دارد
# posted by محمدرضا زجاجی @ ۵:۳۷ بعدازظهر 0 comments
|
دوشنبه، تیر ۱۲، ۱۳۸۵
از شرح بی نیاز - شعر امروز
از شرح بی نياز
شرحِ دقيقِ فا جعه را کس نه فهم کرد
گويا نديده و نشنيده است ، خويشتن
حتا زبان ِ تشنه بريده است کام را
مردن ز گشنگی ؟ ! چه کسي لمس می کند ؟
آری ، نه ممکن است و نه بايسته ، درکِ آن
شايسته نيست نقل و - نه حتا - نمايشی
* گويند مردمان : که خدا راست ، دوزخی
هم وعده کرده اند بهشتی ، ز خورد و خواب
- اميدی به کرد و نوش -
جبران زندگی ، که گذشته به هيچ و پوچ
شمعی ، هجومِ باد . آبی که در سراب
* چون رفته زندگی ، به که گويم که چون گذشت ؟
افسوس نيست راهِ علاجی ، گذشته را
روزی که نيست ، نيست
در لحظه زنده ايم ، هم امروز کامِ من
آری ، ولی کجا شد ه توش و توانِ من ؟
يا کيست همرهِ من و شب هایِ عاشقی ؟
- کامی به زندگی ؟ -
همه بيمار و تن عليل ، خود باز و جان ذليل
* شرحِ د قيق ِ فا جعه ، از شرح بی نياز
محتاجِ حس لامسه و فهمِ زندگی
يعنی دو چشم و ديدن ، احساسِ درد و راز
* شعری از دفترِ : " روايت شدن / ايران : 1384 " تنها نسخه یِ الکترونيکی آن را می توانيد از اين وبلاگ دريافت کنيد .
# posted by محمدرضا زجاجی @ ۵:۵۸ بعدازظهر 0 comments
دولت ها جز به منظور و در مسير از بين بردن خويش و ايجاد آگاهي و اخلاقِ خودگردانيِ عمومي در آحاد مردم ، مشروعيت حضور ندارند و جامعه يِ برتر انساني ، مجموعه ي آگاه و شادكام و خودگرداني است كه بي نياز از هر پاداش و مجازاتي، بينِ كاميابي خود و ديگران جمع كرده و آگاهانه و فطرتا، به نيكي ها وفادار و پاي بند باشد .
ناداني تنها و بزرگ ترين ميراثِ گذشته گاني است که همواره خود را روايتِ منحصر هستي مي شمردند .
" دانائي " زيستن در نشئه ي وصف ناپذيري است که غرور بودن و آفريدن و " بي نيازي " را مي آموزد و هر آن چه « رنج » را به هيچ مي شمرد .
آن كه از حجاب در نگذشته زيبايي را نشناخته است .
درود بر هنگامه اي كه پرده ها فرو افتند . رنگ و بوي زشتي را ، چگونه روي
به گردانيم ؟
بزرگي را كه مي گفت : « درد انسان متعالي ، تنهايي
و عشق است » گفتم : آن كه در عشق ناتوان باشد ، محكوم و بايسته ي
تنهايي است .
عشق ورزيدن ، آزادي ِ دو تن در خواستن و دوست
داشتنِ يكديگر ، نخستين اصلِ شاد زيستن است و زندگي هيچ اصالتي- جز
خويش- را بر نمي تابد .
بت پرستيدن و بت شكستن و بت ساختن و بت شدن و خود
شكستن ، تمام « بت » است و بت سازي ... چه آسوده و زيباست آن كه آفرينش را
، چنان كه هست مي بيند و در مي يابد و چندان تواناست كه از هر بتي بي نياز
است . تنها انسان ناتوان ، توانايي را بتِ خويش مي سازد . انسانِ
توانا كمبودي نمي بيند و نمي شناسد . او هر چه را بخواهد به دست مي آورد و
بر هرچه بينديشد تواناست و نيازي به تكيه گاه ندارد . تنها پيران و
بيمارانِ ناتوان هستند كه به ديوارها تكيه مي كنند .
آرزو ، اميد و آينده ، واژه گانِ مجعولِ ناتواني است
. هنگامي كه ناكاميِ خويش را ، فردايي مي سازيم ، هم امروز را نهاده ايم .
اگر درلحظه زندگي كنيم ، چيزي را فرو نگذاشته و همواره خواهيم زيست .
آن چه به شمار مي آيد تنها حال است و تاريخ
ابزار و دانشِ مورخ - و نه ظرفِ زندگي- است . « زندگي » ظــرفِ اكنون است
، و آينده وجود ندارد . آن چه قابلِ لمس و شهود است ، لحظه هايند و اكنون
نه گذشته و نه فردا .
هنگامي كه پرده ها هم چنان فرو افتاده و ديده ها بسته
است ، چشمان و زبان هاي گشاده ، كدامين نگاه و مخاطب را خواهند يافت ؟
خفته گان و مرده گان ازجنسِ سخن نيستند .
آن كه به انتظارِ نيكي منفعل مي نشيند ، تنها -
آن را - انكار مي كند . درحالي كه كمالِ مطلوب ، انكار نيكي و جست و جوي
ِزيبايي است . انكار همواره راهي به جست و جو و تصديق رها ساختنِ موضوع
و چشم بستن برحقيقت است . آدمي چيزي را باور مي كند كه از اثباتِ آن نا
توان باشد . آگاهي و فهم ، از مقوله ي تفسير و تبيين و تحليل است و با
واژه و انديشه سر و كار دارد . اما باور ازمقوله ي تقليد و پذيرش
و ناداني است .
سخن گفتن از روشنايي درتاريكي و سياهيِ شب ، گام زدن
درخواب است و چيزي از جنسِ كابوس .
حقيقت از جنسِ فهم و شناخت و از بيان و واژه بي نياز
است . آن حقيقتي كه نيازمند توضيح و اثبات و توجيه باشد ، چيزي ازجنسِ
تاريكي به همراه دارد و همواره مكرانديش و توجيه گر ، باقي خواهد ماند .
انسان تنها حقيقتِ موجود و تنها تحليل گر هستي است و اگر روزي آزاد زيسته
و آزادي را شناخته است ، دوباره نيز آزاد خواهد زيست و آزاد خواهد بود
. ( حتا اگر ناچار شود دوباره به جنگل باز گردد ) .
کسي که نتواند انسان و خِرد را باور کند ، شايسته ي زندگي – به ويژه در فردا و فرداها – نخواهد بود .
هنگامي كه پرده ها فرو افتند ، به ناگاه درخواهيم
يافت كه تمام در بندِ شكل و پوسته بوده ايم ، نه مغز و محتوا .
با همان شتابي كه روز بر شب چيره مي شود ، به ناگاه
درخواهيم يافت كه « هيچ » نبوده ايم ، غَره به تاريكي و نعره زنان در سياهي
.
عارفان و صوفيانِ ما ، بيش از آن كه بيان كننده ي رمز
گون حقيقت باشند ، خود حجابِ آن بوده اند .
بندگي و زنجيري كه ناداني بر دست و پايِ انسان مي
گذارد ، در همان حالي كه به سستي پوسيده ترين نخ ها ست ، ستبرترين و محكم
ترين و ديرپاترين زنجيرهاي پولادين را ، برشخصيتِِ « انسان » استوار مي
سازد و جز به بهاي نيستي و مرگ گسسته نمي شود و بر نمي خيزد .
اگر به معناي واژه ها - در امروزِ جامعه - نگاهي با
تأمل داشته باشيم ، به خوبي و به زودي در خواهيم يافت كه چه تحولي در حالِ
وقوع است . هر كسي كه اهل تأمل و دقت و قادر به تحليل باشد ، به خوبي تهي
شدنِ واژگانِ فارسي را ، از معنايِ معهود و مرسوم و منظورِ خويش- در اكنونِ
جامعه - در خواهد يافت و به پوچي الفاظي كه بام تا شام ، موردِ استفاده ي«
خاص » و « عام » است ، خواهد خنديد .
آن چه از آسمان مي آيد زميني است و هر زميني ،
حاصلِ خويش را بَر مي دهد . خوشا سرزمين هاي سر سبز ، بارور و شكوفا . خوشا
بي كراني ها ، بزرگي ها و بلنداي نگاهِ فرزانه گان و خوشا « انسان » و
زندگي زميني او .
آدميان چگونه مي توانند راجع به چيزي كه هرگز نديده ،
لمس نكرده و آن را نشناخته اند ، اين گونه با قطع و يقين سخن به گويند ؟
انگار قلويِ ايشان است و خود زادنش را گواه بوده اند . تنها احمقان و
ناآگاهان مي توانند - با چنان قطعيتي- سخن به گويند .
فيلسوفان و متكلمانِ ايراني ، هنگامي كه پرده هاي
آويخته را ديده اند ، در رسيدن و دريدنِ آن ها كوشش كرده اند و به هنگام -
نيز- برآشفته از غوغاي عوام و نادرستي ها ، روي پوشيده اند . خوشا آن كه
كلامي از ايشان شنيده باشد . اما چه بسياري از آن ها كه در همان گام هاي
نخست و ميانه ، كوري و ناتواني خويش را ، در زنگار كلماتِ فريبنده نهفته اند
و همواره ناداني خود را ، در هياهوي پيروان و دشنه هاي تعصب ، پنهان ساخته
اند . كوچكي هم ايشان بود كه انسان را ، به « رَحم » برانگيخت .
در شگفتم از آن كه : چگونه اهلِ سخن از خداي خويش
مي خواهند ، تا آبرويِ ايشان را حفظ كند ؟ و مردمان نيز ، براين دعا آمين
مي گويند . آيا لحظه اي نمي انديشند كه اين دعا ، بهترين گواه بر
دو شخصيتي بودن ايشان ، پليدي باطن و فريبنده گي ظاهر و درخواست شركتِ
خداوند در مكر و ظاهر آرايي و عدم افشاي زشتي هاي دروني و شخصيتي ايشان
است ؟
زيستن با دو شخصيت ـ يا چند تا ؟ـ تنها بايسته ي آدمك
هاي كوچك و زبون - يا مستأصل- است .
آدمك ها زشتي و پليدي را حيواني مي پندارند و نيكي
را روح خدا در كالبدِ آدمي مي نامند . اما من هيچ حيواني را نيافته
ام كه بتواند چيزي را ، در خويش بيآرايد و پنهان سازد و اين تنها آدميانند
كه از روح خدا كمك مي گيرند ، تا زشتي و عفونتِ خويش را پنهان
سازند .
حيوان با « غرايزِ » خويش مي زِيد ، اما آدمك ها از «
غرايزِ » خود شرم دارند و همواره آن ها را ، در لايه هايي از نيرنگ و ريا
مي آرايند . گويا از زيستنِ خويش شرمگين و پشيمانند...
زندگي با « غريزه » گناهي است نابخشودني بر « انسان »
و چنين آدمياني ، بايد كه برخويشتن به گريند ...
گيتي را زندان دانستن- يا زندان ساختن - بايسته ي مرگ
انديشانِ شب روي است كه از زندگي و
انسان انتقام مي طلبند . و چه خوش فرموده است :
اما اين كه او از ساخته هاي خويش انتقام مي گيرد ، گناهي به ضدِ « خوش
ذوقي » است .
(نيچه)
مي گويند :
" خداوند بهترينِ مكر كنندگان است " اما قادرِ مطلق را ، چه نيازي
به مكر است ؟ و مگر اراده يِ او را عينِ فعل نمي دانيد ؟ آن كه چون مي گويد
: بشو مي شود ، چگونه دام مي گسترد ؟ آيا هنگامِ آن نرسيده است كه واژه
ها را دوباره معنا كنيم ؟ ؟
ميراثِ گذشته گان ناداني و فريب است . دانايان را در
اين مرزبوم اندك و تنها - يا بر دار - توان ديد .
آن كه بي مستي،ادعاي خدا كند : مست است يا دروغ
گو ، يا كه از خدا هيچ نمي داند ...
ميوه ي "
جاودانه گي "و شناختِ هستي كه انسان را به
جرم خوردن از آن ، گناه كارِ ابدي دانسته و از بهشتِ خويش اخراج مي كنند ،
اكنون در برابر آدمي رخ نموده است ... و خوشا معرفت هاي ربوده شده از
خدايان . خوشا زندگي . خوشا انسان . فراخناي انديشه بر انسان مبارك
باد ...
هيچ حقيقت واحدي جز زندگي زميني انسان وجود ندارد .
منِ انديشه گر ، ضرورتِ فرداست
ستم تباه كننده ي هستي است .
چرا بودن ، در فردا بودن است .
هميشه زيباترين تجربه هاي امروز ، فردا را ساخته اند .
خويشتن را
تقدير فردا بشناسيد تا در امروز
زندگي كنيد .
زندگي كردن در امروز ، درك فرداست .
خود انديشي ، آفريننده گي است .
بخشنده گي ، غرور بودن است .
با خود زيستن ، آموختن بي نيازي و آفريدنِ خويش است
.
انكار و ترديد ، بزرگ ترين آفريننده گي هاست .
خانواده و زناشويي ، يادگار ادوار كودكي و نادانيِ آدميان
پيشين است ولي « عشق » پديده ي آگاهي و شناخت و حاصل دوست داشتن ، خواستن و
شاد بودنِ بالغان و فرهيخته گان است . عشق زندگي مي سازد و بي كراني ها را مي
طلبد ، اما خانواده و زناشويي حاصلي از نفرت ، تجاوز ، اجبار و عادت را در پي
خواهد داشت و كودكاني بيمار و ناتوان را ، به ميراث خواهد گذاشت . در عشق چيزي
از جنون است و در زناشويي معنايي از سكون .
واژه ها تا چه هنگام معناي خويش را بر نخواهند تافت ؟
و كلمات كي پرده خواهند افكند ؟
آن كه نمي تواند در تنهائي با خويش باشد ، محكوم به مرگ
است .
شناختن زيبايي ، اجبار هستي است .
ديشب جنازه ي اندرز را به گورستان مي بردم .
اشتران مي گريستند و گورهايِ منتظر فرياد مي كردند . هنـگامي كـه پوستين
كهنه ي پدران خويش را به خاك مي سپردم ، تنها هم ايشان را ازخانه
ساختن در هجوم سيل و توفان - بر گسل هاي آشكار- سرزنش مي كردم . فردايِ آن
شب ، برادران و خواهرانم با اكثريت قاطع ، به برج سازي در باغچه هاي خانه ي
پدري رأي دادند . اكنون استخوان هاي لهيده ام - از عفونت گنداب ها - تمامي
زندگي هاي نهاده را مي گريد .
تعريف هايِ جـزمـي و ايستـا از « آفرينش » همواره محكوم به
نزديك ترين و قطعي ترين مرگ ها هستند .
انساني كه مرزها را مي شكند ايستايي را بر نمي تابد
و توانِ كشف و شناخت زيبايي را دارد و چنين است كه همواره در حال شدن و
بودن و دريافتن و گذشتن ، هيچ جزم و يقين ابدي را بر نخواهد تافت .
هيچ گاه « آفريدن » به معناي شناختِ « آفرينش » نبوده
است . اما همواره كساني لذت آفريننده گي را مي چشند كه اصالت « زندگي » را
، دريافته باشند .
شناخت زندگي و انسان اجبار و
ضرورتِ زيستن در اكنون است .
كسي كه به بيداد تن مي دهد ، خود زندگي را انكار
كرده است .
شناختن هستي و انسان ، تنها روش ممكن براي زندگيِ
كاميابِ انساني ، اما هرگز الزامِ همگاني نيست .
همواره جعلي ترين و خطرناك ترين تعريف ها از «
آفرينش » و انسان ، جزمي ترينِ آن ها بوده اند و هستند .
كسي كه مي گويد : " اين و نه هيچ چيز ديگر " بزرگ
ترين مانع رشد بوده و نارواترين و فريب آميزترين نگاه ها را - تنها با هدف
حاكميت بر ديگران - ارائه خواهد كرد .
تا انسان و زندگي وجود دارد ، هيچ شناخت و تعريفي از
هستي نمي تواند « كلام آخر » باشد ـ و دقيقا به همين دليل ـ هيچ شناختي نمي
تواند و نبايد ادعاي جاودانگي داشته باشد . اين است كه هر گونه "جزم انديشي
"محكوم به ايستايي و بطلان بوده وآبشخوري جز فريب و سلطه و ناداني ندارد .
براي هميشه بودن ، شايسته تر و گريز ناپذيرتر از
تعريفي سازنده ، ويران گر ، خود انكار و خود آفرين و همواره در حالِ
دگرگوني وجود ندارد .
كساني كه بتوانند زندگي و انسان را براساس شناختي
خود باور و خود انكار تعريف كنند و لحظه هايِ در حال گرديدن و شدن را در آن
بشناسند ، همواره آفريننده ترين انسان ها هستند .
هرچه به اوج نزديكتر شويم ، حضيض را بهترخواهيم ديد
. اما برايِ بهتر ديدن بايستي همواره چشماني نافذ ، نگاهي شكافنده و شكوفا
داشت و قدرت خلق و انكار هر فضيلتي را آموخت و تجربه كرد .
آن چه خود را تنها روايتِ آفرينش و سخنِ آخر مي داند
و برايِ انسان ها « نيك و بد » را تعريف و تعيين مي كند ، نوع و ريشه اي از
نيرنگ را در خويش پرورده و هم - درآغاز- دانائي و خِرد را ، بر مسلخ «
غريزه » قربان خواهد كرد .
هيچ گاه و هرگز هيچ حقيقتِ منحصري وجود نداشته و
نمي تواند وجود داشته باشد ، زيرا همواره حقيقت ها هستند و زيبائي و
زيبايان ، كه پي در پي به انكارِ خويش و آفريدن و تعريفِ روايت هايِ تازه و
ديگرگون - از هستي - برمي خيزند .
كثرت و گوناگوني و دگرگوني ، شدن و بودن و آفريدن
، همواره بستر گريزناپذيرِ آفرينش و زندگي است .
زيبايي درآفرينندگي است كه معنا و تعريف مي شود و
خلاقيت همواره نياز هستي و استمرارِ زندگي بوده است ، پيش از آن كه هيچ
خدايي برآن فرمان راند .
بگوئيد نيستم ، تا باشيد .
هنگامي كه بتوانيم « تنها » زندگي كنيم « آفريدن »
را خواهيم آموخت .
بگذاريد كودكان سخن به گويند ، خواهيد ديد كه مامِ
طبيعت ـ اين زيبايِِ فريبنده و خشمگين ـ از شما مي گويد ...
اخلاق نابودي است كه بودن را مي آموزد . اما تا
نباشي چگونه مي تواني بودن را ـ حتا با قدرت بر انهدام زندگي ـ بيازمايي؟
چگونه ؟
تا از همه چيز در نگذريم ، هيچ به كف نخواهيم آورد .
اما چون از خويش تن گذشتيم ، در لحظه خواهيم زاد .
ستم گري تنها آن نيست كه ديگران را قرباني كنيم .
بيداد آن است كه انسان « خويش » را رها كند و به ناروائي تن بسپارد .
برايِ دادگري ، هميشه بايد از بيداد گذشت .
بي شناختِ هستي و انسان ، چگونه مي توان آن را
تعريف و نقد كرد ؟؟ اما شناخت زندگي همواره الزام و ضرورت همگاني نبوده و
نخواهد بود .
بسياري از فيلسوفان و فرهيخته گان ، ياوه هاي بسيار
گفته اند ، اما همواره براي درگذشتن از ياوه هاي بسيار ، در آغاز بايد
روايات و تجربه هاي گوناگون را شناخت ، تا قادر به نقد و داوري آن ها گرديد
... بنابر اين گردونه يِ دريافت هايي كه هر روز خود را انكار مي كنند و
همواره درحال دگرگوني و حركت و تازه گي هستند ، گريزناپذيرترين پديده ي
حيات انساني ـ و نه غريزي ـ است ...
امروزه هنگامي كه انديشه ها و افسانه هايِ اهلِ باور را مي خوانم و در آن تامل مي كنم ، در شگفت مي شوم كه چگونه روزي همين افسانه هايِ گاه يا بيشتر زشت و مصنوعي و تقلبي و كپي برابرِ اصل را ، مي خوانديم و به آن دل مي داديم و آن قصه ها را باور مي كرديم ؟ چگونه است كه بزرگان ما نيز چيزي از حقيقتِ خويش و جهان را درك نكرده بودند ؟
چه عمقِ جهل و ناد اني و بيماري بايد جامعه اي را فرا گرفته باشد كه قرن ها و نسل ها مردماني با ادعاي ِ فرهيخته گي ، خود و جامعه و جهان را توجيه كنند و گول به زنند و گول بخورند ؟ آخر چگونه ممكن است ، هزاران سال بگذرد و دانشمندان و فيلسوفانِ قوم و ملتي نتوانند " حقيقت " را دريابند ؟ يا اگر تك آدم هايي چيزي را دريافته اند ، نتوانند – يا اجازه نداشته باشند - آن را برايِ ديگراني كه تحتِ حاكميتِ فكري و فرهنگيِ ايشان قرار دارند ، بيان كنند و توضيح دهند ؟
همواره بر پهن دشتي كه از آنِ گوناگوني ها و بزرگي
هاست ، درود مي فرستم .
هنگامي كه در كودكي از روستايِ پدرانم - به بهايِ
بي خانماني و رنجي دراز - مي گريختم ، هرگز گمان نمي بردم كه كوچكيِ دامنه
يِ زندگي و نگاه ، چگونه فضيلت هايِ انساني را ، در خويش دفن مي سازد و خود
به جعل فضيلتِ توجيه گري هم چون « قناعت » بر مي خيزد .
چگونه است كه شادكاميِ امروز را انكار و دريغ مي
كنيم ، اما هم آن را وعده به فرد ا مي دهيم ؟
انسان تنهاست و « تنها » خواهد ماند ، مگر آن كه
عشق را بشناسد و خويش تن را بيابد .
نگاهي كه اكثريت را محكوم و عوام و پيرو مي خواهد ،
هرگز نمي تواند آزادي و آگاهي را برتابد و همواره با نيرنگ و دروغ آميخته
خواهد ماند .
آيا انسان را هم زادي است ؟ پس چگونه تنهايي و
ناتواني خويش را ، خداوندي بر مي آورد « يگانه » چون خويش و تهي از ناتواني
و همانندي و مرگ ؟
هنگامي كه بزرگ ترين « بت » ها مي شكنند ، چه زود به
كوچكي و پوچيِ تمامي پديده ها و ساختارهايِ فرودست پي مي بريم ، گويا هرگز
هيچ بت و برگزيده اي و هيچ بند و كراني ، وجود نداشته است .