نگاه                  

هيچ حرفي برايِ گفتن وجود ندارد و بدترين کارها سخنراني است

نقل هر شعر يا مقاله از وبلاگ نگاه با ذكر منبع و لينك دادن به اصل بلامانع است .

لينك دوني :

يادآوري :

دادن لينک تنها و تنها به منظور اطلاع رساني بوده و به هيچ عنوان دليل بر اشتراک انديشه نيست .

مراكز و سامانه هايِ خبري

پيك نِت
نيوز نِت
اطلاعات.نت
پيـک ايـران
خبرنامه ي گويا
آژانس خبري كورُش
ايران پرس نيوز
شبكه ي خبري دادنامه
شبكه ي اطلاع رساني نفت و انرژي
خبرگزاري ايسكانيوز
خبرگزاري كار ايران
خبرگزاري آفتاب
خبرگزاري البرز
خبرگزاري آريا
خبرگزاري فارس
خبرگزاري موج
خبرگزاري مهر
خبرگزاري جبهه ي ملي ايران
خبرگزاري جامعه ي جوانان ايراني
خبرگزاري ميراث فرهنگي
خبرگزاري دانشجويان ايران
خبرگزاري ورزش ايران
الجزيرة نت - باللغة العربية
 

راديو و تلويزيون ها

بي بي سي فارسي
بي بي سي ( 2 )
راد يو بين المللي فرانسه
برنامه ي فارسي صداي آلمان
صداي اسرائيل
راديو جوان
راديو زمانه
ايران سيما
واحد مركزي خبر
 

روزنامه ها نشرياتِ ادواري و سايت هايِ خبري

ايران
اسرار
حمايت
انتخاب
رويداد
خورشيد
رستاخيز
نوانديش
خبرنگار
نيم روز
حيات نو
حوزه نت
نيوز نت
روز آنلاين
ملت نيوز
ادوار نيوز
انصار نيوز
جوان نيوز
شريف نيوز
فردا نيوز
عارف نيوز
بورس نيوز
پرسا نيوز
پنلاگ نيوز
گزارش گران
ايران ما
ايران امروز
ايران bbb
ايران فردا
فرهنگ آشتي
هم وطن سلام
وزارت امورخارجه آمريكا
سايت خبري بازتاب
سايت خبري سرخط
سايت خبري شهروند
سايت خبري بي طرف
شبكه ي خبر دانشجو
مجله ي اينترنتي فريا
روزانه تهران جنوب
هفته نامه ي تابان
اتحاد تا دموکراسي
باشگاه خبرنگاران جوان
روزنامه ي كيهان
جمهوري اسلامي
مردم سالاري
همشهري
جام جم
خراسان
اعتماد
رسالت
شرق
قدس
خبر ورزشي
كابل پرس
تهران تايمز
هفت تير
30 نما
تكتاز
 

كتاب خانه ها و مراكز فرهنگي

 كتاب خانه ي قفسـه
کتاب هاي رايگان فارسي
كتاب هاي رايگان فارسي-خبرنامه
كتاب خانه ي نهضت ملي ايران
كتاب خانه ي دكتر محمد مصدق
كتاب خانه ي خواب گرد
كتاب خانه ي شاهمامه
كتاب خانه ي دل آباد
سخن - سايت كتاب و نشر الكترونيك
 

تشكل ها و نهادهاي فرهنگي و اجتماعي

سازمان سنجش آموزش كشور
سازمان اسناد و كتاب خانه ي ملي ايران
شوراي گسترش زبان و ادبيات فارسي
خانه ي هنرمندان ايران
مجله ي فرهنگ و پژوهش
مؤسسه ي مطالعات تاريخ معاصر ايران
مؤسسه ي گفت و گوي اديان
مركز اطلاعات و مدارك علمي ايران
پايگاه اطلاع رساني پزشكان ايران
نهضت آزادي ايران
پن لاگ
کانون نويسندگان ايران
كانون انديشه ي جوان
کانون پژوهش هاي ايران شناختي
كانون زنان ايراني
زنان ايران
گزارش گران بدون مرز
تريبون فمنيستي ايران
انجمن فرهنگي هنري سايه
موج پيشرو
 

فرهنگي - هنري

خزه
دوات
واژه
رواق
قابيل
بخارا
سمرقند
سپينود
ماندگار
سيبستان
شبنم فكر
نسل پنجم
خسرو ناقد
خانه ي داستان
مجله ي خانه ي داستان
مجله ي سينمائي ادبي
تاريخ و فرهنگ ايران زمين
تاريخ ايران باستان
روزنامه هاي م . ويس آبادي
ميان برهاي سي ثانيه اي
يادداشت هاي يك اطلاع رسان
دل تنگي هاي يک کرم دندون
طومار - ليلا فرجامي
اديبان - وحيد ضيائي
ميرزا پيكوفسكي
صد سال تنهائي
خشت و آينه
جن و پري
هفت سنگ
رمزآشوب
هرم
شبح
فرياد
آدينه
آدينه2
ادبكده
ادبستان
غربتستان
عصيان گر
پوكه باز
كتاب لاگ
كشتي نوح
حيات خلوت
آرمان شهر
الهه ي مهر
نيما يوشيج
جيرجيركِ پير
مي بي رنگي
ساحل افتاده
كلكسيون شعر
بازگشت به آينده
آوازهاي خار بيابان
كلك خيال انگيز
لوليتاي ايراني
آرامش دوستدار
آستان جانان
خشم و هياهو
خاكي آسماني
پريشان خواني
هنر و موسيقي
قصه ي كرمان
ايران تئاتر
باغ درباغ
كاپوچينو
آرش سرخ
کارگاه
 

نويسنده گان شاعران و هنرمندان

صادق هدايت
ابراهيم يونسي
فروغ فرخزاد
احمد شاملو
بنياد شاملو
شاملو - مجموعه ي آثار
نادر نادر پور
سهراب سپهري
هوشنگ گلشيري
داريوش آشوري
اسماعيل خوئي
بزرگ علوي
صمد بهرنگي
منيرو رواني پور
دكترعلي شريعتي
عبدالكريم سروش
آواي آزاد - مجموعه آثاري از شاعران معاصر
 

(ژورناليست ها ) و وبلاگ ها و سايت هاي حاوي لينك هاي متنوع و مفيد

روزنامك
زن نوشت
دو در دو
پابرهنهِ برخط
سرزمين آفتاب
روزنامه نگار نو
دنياي يك ايراني
سفرنامه ي الکترونيک
وبلاگ بي بي سي فارسي
حاجي واشنگتن
علي خرد پير
امشاسپندان
ايران كليپ
ايران جديد
هفت آسمان
بلاگ چين
خانم کپي
آق بهمن
يك پزشك
خبرنگار
روزانه
فرياد
كوچه
کسوف
 

(گروهي ها) گاه نامه ها و مجله هاي الکترونيکي

پيك خبري ايرانيان
ايرانيان انگلستان
كتاب داران ايران
خواندني ها
مجله ي شعر
خانه ي سبز
پويشگران
فروغ نت
گيل ماخ
زيگ زاگ
شرقيان
صبحانه
ديباچه
انديشه
فانوس
پنجره
پندار
گوشزد
هنوز
نامه
لوح
 

وب نوشت ها و سايت هاي شخصي - فرهنگي سياسي اجتماعي

مهرانگيزكار
مسعود بهنود
شيرين عبادي
هادي خرسندي
احسان شريعتي
ايرج جنتي عطايي
اشكان خواجه نوري
ميرزا آقا عسكري
لطف الله ميثمي
محمدرضا فطرس
وحيد پور استاد
اميد معماريان
سيروس شاملو
كورش علياني
شاهين زبرجد
مهين ميلاني
سعيد حاتمي
ملكه ي سبا
حسين پاكدل
علي قديمي
هادي نامه
بيلي و من
نقش خيال
مسافر شب
بدون حرف
گيله مرد
بازگشت
تادانه
ناگزير
مهتاب
افکار
فردا
آشيل
قلم
شيز
سپهر
ناتور
جمهور
بي اسم
35 درجه
گل خونه
يك قطره
آبچينوس
هومولونوس
روز نوشت
چشم هايش
ملي مذهبي
باغ بي برگي
چرند و پرند
رامين مولائي
يك نخ سيگار
زندگي وحشي
از بالاي ديوار
سرزمين رؤيايي
تحقيقات فلسفي
روي شيرواني داغ
شهروندِ نصف جهاني
يادداشت هاي نيمه شب
ترا اي کهن بوم و بر دوست دارم
كتابچه ي مهدي خلجي
مقالات سياسي و اجتماعي
ارزيابي شتاب زده خداداد رضا خاني
اكنون شهرام رفيع زاده
آدم و حوا حسن محمودي
قلم رو ساسان قهرمان
پوتين محمد تاجيك
چشمان بيدار مهستي شاهرخي
چرا نگاه نكردم ؟
عمادالدين باقي
محمود فرجامي
شادي شاعرانه
سلول انفرادي
کتاب درخانه
تقويم تبعيد
پراكنده ها
بلاگ نوشت
زر نوشت
ارداويراف
ميداف
عكاسي
ليلا صادقي
سينماي ما
فيلم نوشته ها
آيدين آغداشلو
نيک آهنگ کوثر
پيمان اسماعيلي
وبلاگِ عكاسي
ايران كارتون
فروشگاه گرافيك
 

اديان ومذاهب

يتااهو
يهود نت
آيه الله منتظري
شريعت عقلاني
بام آزادي
 

ادبيات و هنر - شعر و داستان - مقاله : فلسفه و شناخت جامعه و انسان

نقطه تهِ خط
ماهنامه ي هنر موسيقي
خيال تشنه - حميرا طاري
هزارتو - فرزاد ثابتي
يادداشت هاي شيوا مقانلو
گوباره - ابراهيم هرندي
داستان هاي کوتاه يک آماتور
اهورا - مجيد ضرغامي
انساني بسيار انساني
الفلسفة فل سفه
نامه هاي ايروني
پيام يزدان جو
چه گوارا
چوبينه
گردون
برج
 

كامپيوتر و ارتباطات

دات
زيرخطِ IT
سرگردون
امير عظمتي
استاد آنلاين
همايون اسلامي
سرزمين كامپيوتر
فولكلور اينترنتي
وبلاگ تخصصي دلفي
از صفر تا اينترنت
سايت علمي فرهنگي خاطره
رباتيك و هوش مصنوعي
راهرو وب - محمدرضا طاهري
دانش كتاب داري و اطلاع رساني
ايتنا - اخبار فناوري اطلاعات
فناوري اطلاعات و ارتباطات
دنياي كامپيوتر و ارتباطات
مديريت فناوري اطلاعات
انديشه نت
 

نام داران « وب ِ» فارسي - متنوع و انتقادي

مجيد زهري
حسن درويش پور
روزگارما بيژن صف سري
خواب گرد رضا شكر اللهي
سردبيرخودم حسين درخشان
حضورخلوت انس عباس معروفي
پيام ايرانيان مسعود برجيان
كلمات اكبر سردوزامي
 

اطلاع رسان هاي بي نام و نام دار سياسي اجتماعي فرهنگي

دموكراسي فرزند جسارت
روز شمار انقلاب
زير چتر چل تيكه
چه و چه و چه
اردشير دولت
وب-آ-ورد
ورجاوند
خُسن آقا
سگ باز
چپ نو

طنز سياسي

ملاحسني
ملاحسني در کانادا

سايت هاي سرويس دهنده

 بلاگ اسپات
پرشين بلاگ
بلاگفا
وب گذر
 

موتورهاي جستجو و فهرست ها

 گوگل فارسي
گويا
تير آخر
پارس خبر
لينک هاي فله اي
داده هاي فارسي
 

لوگوها

وبلاگ نما

لينكستان

ليست وبلاگ هاي به روز شده

Weblog Commenting and Trackback by HaloScan.com






چهارشنبه، فروردین ۰۸، ۱۳۸۶

 

متن نامه ی سرگشاده به آیه الله منتظری

به نام نیکی و زیبائی

مرجعِ تقليدِ شيعيان ، حضرتِ آيه الله العظمي منتظري دامت بركاته
با سلام و عرضِ ادب و ارادت و ضمن آرزوي سلامت و طول عمر پر برکت برايِ حضرتعالي ، فرصت را جهتِ طرحِ مسايلي كه شايد تا كنون - به هر دليلي- ضرورت و امكانِ طرح نيافته اند ، مغتنم شمرده ، مواردي را به عنوانِ نظرِ فرزندي به پدرش- اگر بتواند جايِ خاليِ محمد را براي شما پركند- يا شاگردي به استادش و بيش و پيش از همه : به عنوان رنج نامه يِ نسل سوخته ي انقلابِ 57 به پدر روحانيِ خويش ، تنها با اين انگيزه واميد كه در شرايط حساسِ كنوني ، حضرتعالي را ، دربرداشتنِ گام هاي بزرگ و سرنوشت ساز و ضروری برانگيزد - يا به انديشه سازنده وا دارد- به عرض مي رسانم . پيشاپيش از طغيانِ احساس و قلم ، پوزش مي طلبم و اميدوارم سخنانم تنها به حسابِ دل سوزي و صداقت و ارادت ديرينه گذاشته شود .
حضرت آيت الله
هنگامي كه آدمي به اِزاي نيكي ، پاداشي نمي يابد ، چگونه بر عمرِ از كف نهاده خواهد گريست ؟! واگر شورآب درياها را بگريد ، آيا اندك حاصلی برخواهد داشت ؟؟!
يا برايِ نسل ها و عصرهايِ تباه شده و بسيارانِ زندگي در برابرِ هيچ ، فرو گذارده ، جبران و پاداشي نيكو - چنان كه گفته اند – تدارک خواهد ديد ؟؟!
حضرتِ آيه الله
به خود حق مي دهم از شما به عنوانِ پدرِ نسلِ انقلاب و معمارِ ولايتِ فقيه و در واقعِ مؤسسِ نظام و حاكميتِ كنوني و مبتكرِ جمهوری اسلامی و بانيِ شرايطِ حاضر ، از موضعِ بسياراني كه زندگي و كاميابي خود را ، به پايِ باورهايِ مذهبيِ خويش نهاده
و اكنون در پايان راه و بر آستانِ فرسودگي - توان نهاده و بي توشه - زندگي هایِ تباه شده را و تاواني در خور نيافته اند ، گامی اساسی و تعيين کننده و ثمربخش را ، انتظار داشته باشم .
حضرتِ آيه الله
حضرتعالي بخوبي مي دانيد كه بنيان گذاريِ جامعه يِ فقاهتي و ساختار شيعه یِ مورد ادعای کنونی در ايران - اگر نگوئيم ميراثِ شومِ صفويان است - چنان كه دكتر شريعتي مي گفت – حداكثر به اندکی پیش یا پس از مغول و خلاء عقيدتي موجود در آن عصر ، باز مي گردد . و صد البته كه به هرحال نقشِ عمده را گردن زدن و ترور انديشمندان ايراني ، در صدر اسلام و دویست ساله ی اولیه و سپس در عصر صفوي ، به وسيله ي درويشانِ تبرائي و تولائي ، رقم زد و هم زمان شاه عباس اول ، بسياري از فقهاء و علماء شيعه يِ جنوب لبنان و به ویژه منطقه ي جبل عامل را ، به ايران كوچ داد و به مقامات بالا رساند . وهمين گروه بودند که به تنظيم و تدوين اصول و مباني شيعه ي اثناعشري برخاستند ... بعبارة اخري : گذشته از كوچ برنامه ریزی شده ای كه در دوران صفويه از جنوب لبنان و جبل عامل ، به ايران تشويق و اجرا شد ، درهرجا شيعه يِ قابل بهره برداري و جذبي بود ، از سراسر مناطق مسلمان نشين ، به ايران صفوي روي نهادند و كساني چون محقق كركي و شيخ حر عاملي به پايتخت هاي حوزه اي و مراكز به اصطلاح علمي روز وارد شدند و مورد استقبال حاكميت قرار گرفتند و راهي را كه ديگراني هم چون نظام الملك طوسي و شهيد اول و ثاني ، طوسی و طبرسی و ابن بابویه ، در مبارزه با اسماعیلیان و فرقه های نخستین برداشته بودند ، سپس در دوران مغول و ايلخانان – یا با فاصله ای اندک ، پیش و پس از آن – پی گرفتند و به تدريج عالمان و فقيهاني هم چون شيخ بهائي و ميرفندرسكي و ملاصدرا و دو مجلسي و شيخ عباس قمي ، رشته هايِ گم و ناپيدا – ویا بعضا ناموجود - در تاريخ اسلام را ، پر رنگ كردند و از حديث و تفسير و فقه و اصول گرفته ، تا كلام و ملل ونحل و تاريخ را ، به شكلِ مباني مدون و در دست رسِ عقيدتي و مذهبيِ شيعه ي جعفری و 12 امامي ، برآوردند و چنان کردند که سرانجام به زور خنجر و شمشیر درويشانِ قزلباش ، چیزی به نام شیعه جعفري را بر جامعه يِ ايران حاكم ساختند ...
همین روحانیت درعصر ارتباطات که امكانِ تمركزِ وجوهِ شرعي- به دليلِ ظهور و تأسيسِ بانك ها- فراهم آمد ، موضوعِ مرجعيت و اعلميت را – درصد ساله يِ اخير و معاصر - به حوزه يِ مباحثِ عقيدتيِ فقيهانِ شيعه وارد کرد و اندک اندک حوزه هايِ علميه - به صورتِ كنوني - و در راستايِ به اصطلاح انديشه ی تازه ي شیعی شكل گرفت .
و خلاصه این که پیش از عصرِ صفوی ، در ایران و دیگر جوامع مسلمان ، جز اسلامی که خلفایِ اموی و عباسی تبلیغ می کردند و یا فرقه هائی اندک و پراکنده هم چون واقفیه و زیدیه و قرامطه و خوارج و دیگران و دیگران ، چیز دیگری به عنوان دین و مذهب در جوامع اسلامی ، شناخته شده نبوده و مخصوصا شیعه ی ایرانی ، پایگاهی کاملا سیاسی داشته است که حداکثر تاریخِ مدونش ، به سایه ی شمشیر درویشان قزلباش باز می گردد
...
غرضم اين است كه تا همين اواخر و پيش از عصرِ ارتباطات ، هيچ گاه و در هيچ يك از جوامعِ مسلمان ، اين فقيهان و معلمانِ « اوامر و نواهي » نبوده اند كه دارايِ حوزه هايِ شناخته شده اي باشند ، بلكه شخصيت هاي پراكنده ای در سطحِ كشورهايِ اسلامي بوده اند كه پس از آموزش هايِ مقدماتي در حوزه ها و مکتب خانه ها و مدارس قديمه ، بعضي جذبِ فلسفه مي شده اند و بعضي جذبِ نجوم و عرفان و تصوف و طب و رياضی و تاريخ و در اين ميانه ، تني محدود و بسیار معدود نيز ، به احكام و اوامر و نواهيِ شرعي ، روی آورده و، در فروعِ جزئيه يِ فرعيه ، به تفقه پرداخته اند .
با اين مقدمه ، مي خواهم عرض كنم كه قدرت گرفتنِ فقه و مقبوليت یا تحمیلِ فقيهان برجامعه ، به ویژه در صد ساله يِ گذشته ، نبايد سببِ ناديده گرفتنِ واقعيت هايِ تاريخي و خلاصه كردنِ تماميِ معارفِ ايران و ايراني ، در جامعه يِ فقاهتي گردد ، به صورتی كه اسلام و شيعه نيز ، در پيروي و تسليم در برابرِ فقيهان فرصت طلب و درسيستمي انگلي تعريف شوند و مشتي سنت هايِ پوسيده ، به نام دین و مذهب ، به خوردِ مردم داده شده و اين گونه فهمِ انساني ، مورد نفي و انكار قرارگيرد و آدمي به صورتِ موجودي مفلوك و زبون و ناتوان فرض و تعريف شود که به ناديده گرفتن خِرد و تجربه ی بشری و تسليم در برابرِ انبوهي از آدمكانِ انگل و ناتوان تر وناآگاه تر از خويش ، مجبور باشد .
و اين چنين و در چنين بلبشوئی است كه دانش و خِرد واپس زده می شود و فرهيخته گان خردانديش ، عرصه یِ فعاليتی نمي يابند وسطح فرهنگ و دانش جامعه ، به ادنی سطوح نزول پيدا می کند . و از آن جا که فهم ، جای خود را به تقلید داده است ، دل سوخته گانِ برآشفته ، سرانجام درگوشه های خلوت واوج محرومیت ، به پوچي و بيهودگي رسيده ، اندک اندک به دردِ بي درمانِ هذيان گويي مبتلا مي شوند و كتاب و قلم را زمين گذاشته - نه - كه خود را رها مي كنند ؟؟!!
چه بايد كرد و چه بايد گفت ؟؟ جز سكوت و سرما ، چه مانده است ؟؟
شايد اگر فرصت اين را مي داشتيم كه هر چيزي را به موقع مصرف كنيم ، گرفتارِ اين يأس و تلخي نمي شديم ؟ شايد ... اما اكنون كه چنين نيست ، اين خرمن هايِ كَپَك زده و بيات شده ، كدام حيواني را سير خواهد كرد ، هنگامي كه از دهانِ گاو هم افتاده باشد ؟؟ ! !
حضرت آيت الله
افرادي چون من و بسياراني از « نسلِ سوخته يِ انقلابِ 57 » امروزه و اكنون ، پي برده به بطلانِ بسياري از باورهايِ ديروزين خويش ، عمل و شناختِ خود را - دستِ كم برايِ خود - به نحوي توجيه كرده ايم و هريک نيز در عمل کردمان - منطقا - معذور خواهيم بود
، زيرا كه علاوه برجواني و خامي و با توجه به باورها و آموزشی که نسل گذشته به ما منتقل کرده بود ، در هر زمان تنها در برابرِ جان و زندگيِ خويش مسؤول بوده ايم و از باختنِ آن در قمارِ نابرابرِ اين مرزبوم ناخرسند نيستيم ، زيرا كه بسياري از ما - هرچند به بهايِ گرانِ زندگي نهادن و فداساختنِ ، سلامت وآسايشِ خويش وخانواده ونزديکانمان و با تحملِ نارواترين دشواري ها و محروميت ها و ممنوعيت ها و حبس ها و شلاق ها و اعدام ها و سنگ باران ها و پرونده سازی ها و چه ها و چه ها و در کوره ای از شرایط ناخواسته ای که مستقیم و غیرمستقیم – حتا با دخالت و تاثیر بر خانواده ها - و در محروم ترین شرایط اقتصادی و در دل هزار و یک بحران و ماجرا ، سوخته و ساخته ایم ، اما سرانجام « ازخويشتنِِ خويش باروئي پي افكنده ايم » كه هيچ پنداري را به آن راه نيست و چنين حاصلِ ارزشمند و تعيين کننده ای را كه به گران ترين بهای ممکن به دست آورده ايم ، هرگز فرو نخواهيم نهاد و همواره گرامی خواهيم داشت ...
اما کسانی كه مسؤولِ زيستن يا نزيستنِ مليون ها موجودِ انساني ، بوده و هستند
و نگاه و انديشه یِ ايشان ، ميزانِ برخورداریِ توده هایِ مليونی جوامع را ، از مواهبِ آفرينش ، تعيين کرده و شکل داده است ، چگونه و با كدامين منطق و توجيه و عذر ، در هّرمِ نگاه ما سوخته گان و ویران شده گان و زندگی برباد داده گان خواهند نگريست ؟؟ و چه پاسخي خواهند داشت ؟؟ به راستی چه پاسخ و توضيح منطقی و خرد پسندی ، برای به بازی گرفتن و انهدامِ زندگیِ ملیون ها موجود انسانی داريد ؟؟ چه پاسخی ؟؟
از صداقت و رك گوييِ عنان گسيخته ام مرنجيد ، زيرا كه شما را - هم چون خويش - صادق يافته و شناخته ام و چنين است كه عذرِ خود را ، پيشاپيش پذيرفته مي بينم .
سخنِ من - اگر نه فريادِ نسل من - كه مويه كردن در تنگاتنگِ شانه هاي محبت است ، بر عزايِ از دست رفتنِ بزرگ ترين موهبتِ آفرينش ، يعني : زندگي و شادکامیِ زمينیِ انسان . تباه شدنِ جمعيت ها و استعدادها و زندگي هايِ بي شماري كه در گذرانِ سده ها و نسل هاي رنج بار و به مرگ نشسته ، سوخته و فدا شده و همواره آشكارترين حقوقِ مسلم وانسانيِ ايشان ، بازيچه يِ مشتي زالو صفتانِ انگل قرار گرفته است .
و چنين اين است كه به خود حق مي دهم- اندكي جسورتر- چيزي را بگويم كه ديگران درگفتنِ آن ترديد دارند ، يا به گونه هايِ ديگر ، می گويند و نمی نگويند .
حضرتِ آيت الله
آيا كساني كه كبكه ي رهبريِ شيعيانِ جهان را بردوش مي كشند ، در برابرِ زندگي و شادکامیِ هزاران و ميليون ها انسان و به ويژه استعدادها و ظرفيت هاي به هدر رفته و هرز شده ، يا امكانِ ظهور و رشد نيافته - در طول هزاره هايِ تاريكي - مسئوليتي ندارند
و نخواهند داشت ؟؟ و آيا هيچ وجدانِ بيداري ، ايشان را به داوري نمي خواند ؟؟ يا آن كه هنوز زمانِ پاسخ گويي به سده ها و نسل ها فرا نرسيده است ؟؟ آیا کسانی که دانسته و باشناخت ، انسان را از فهم محروم ساخته اند و همواره بزرگ ترین مانع شکوفاشدن خِرد در جوامع خویش بوده اند ، در برابر آن چه کرده اند مسؤول نیستند ؟؟
هرگز از یاد نمی برم که جزوه ی « ولایت فقیه » را در سال 1351 از دست شخص شما گرفته ام ... آیا اظهارِ پشيماني و صداقت وافشايِ پاره اي ناروائي های موجود در بیست وچند ساله ی گذشته ، كافي و در برابر آن چه ما ملت و هویت و نسل کشيده ايم مابه ازایِ شايسته و برابری است ؟؟ آيا اعتراف به اين که بازيچه ي مشتي « سياست پيشه » و فرصت طلب قرارگرفته ايم – یا گرفته اید - چيزي را عوض مي كند و خواهد کرد ؟؟ آيا شرمِ توبه ، در برابرِ هولِ جوخه هايِ دسته جمعيِ مرگ – که هنوز دربرابر بسیاری از مامردم زنده و جان می گیرد- جبرانی برابر است ؟؟ آيا اظهار تأسف و هم دردي ، در برابر تيغِ شلاق هايي كه بر گرده يِ ما مردم و نسل فرود آمده ، یا براي تسكينِ دردهايِ وحشت آور و لرزدارِ سنگ باران ها ، زندگی برباد دادن ها و در بایکوت کامل تمامی حقوق حیات گذراندن ، آرام بخشِ مؤثر و مفيدي است ؟؟
آيا و آيا و آیا ؟؟ ! !
كدام باران است كه دلمه هاي خونِ نورسته گانِ نابالغِ اين مرزبوم را فرو شويد ؟؟ كدام ابر است كه برجنايتي چنين فجيع سايه افكند ؟؟ وكدام باد است كه عفونتِ در هم فشرده ي قرن ها پلشتي ، دروغ ، جعل و نیرنگ را ، محو سازد ؟؟
كدام طوفان و كدام باد ؟؟
كدام سيل و كدام زمين لرزه ؟؟
كدام رعد و كدام برق و كدام آتش ؟؟
از كه و از چه سخن مي گويم ؟؟
از ده ها هزار حلاجي كه بر دار رفته اند ؟؟ از افشين ها و آرش ها ، بابك ها و مزدك ها ، حسنک ها و سنبادها ؟؟ توده هايِ انباشته از سرهايِ بريده كه مناره هايِ مساجد و معابد متوليان دين را زينت داده است ؟؟!! يا از بسيارهايِ زنده در گور شده ، سوخته و ویران شده و هزاران جويِ خوني كه آسيابِ ارباب هجوم و غارت و قدرت را – تحتِ عنوانِ دين - چرخانده است ؟؟
از بختيارها و فروهرها و فرخزادها و سعیدي ها و مختاری ها و پوينده ها و که ها و که ها و که هایِ دیگر ؟؟ از كشتارها و كشتارها و كشتارها ؟؟پختارها و پختارها و پختارها ؟؟ دشنه ها و مثله ها و اعدام ها و سنگ سارها و دارها و شلاق ها وخون ها و مرگ ها و سياهي ها و چه ها و چه ها و چه ها ؟؟!!
از صدها جنگی که برسرِ هيچ و پوچ ، تنها به انگيزه یِ قدرت و چپاول مشتی انگل ، بر ما مردم تحميل شده است ؟؟ يا از قتل هایِ محفلی بسياری که در سال هایِ اخیر ، نجيب ترين و شايسته ترين نيروهایِ اين مردم و نسل را ، در کيسه هایِ سربسته با خشت و چوب – و به مدد نامِ خدا و دين - کوبيده و نابود ساخته است ؟؟
از که و چه سخن مي گويم ؟؟
از ابومسلم و سياه پوشان یا تركان و مغولان ، از سپيد جامه گان و سرخ شعاران ، یا سبز پوشان و تيره درونان ، از برمكيان تا خواجه گانِ توسي و از فدائيانِ دشنه بر کف ، تا درويشانِ صفوي ؟؟ از اين و آن ، تا هزاره ها و هزاران ... صدها هزار انسانی كه از روبرو و پشت سر ، مستقيم و غير مستقيم ، پيدا و پنهان ، با قمه و چاقو و شمشير و گلوله و طناب دار ، از پاي درآمده اند ؟؟ یا ميليون هائي كه جوهرِ زندگي – به پایِ هيچ - فدا كرده اند ؟؟ گذراني به حقارتِ انديشه هايشان كه باورشان شده است و دکه ها و دكان ها را جدي گرفته اند ؟ !
چه كسي وچه چيزي ، اين تنگنايِ فاسد ابدي و اجباري را آفريده است ؟؟! واكنون نيز ، كدام جريان و منفعتی است که هم چنان برحفظِ چار چوب هايِ تباهي ، اصرار دارد و به هزاران لطايف الحيل و تبليغاتِ مسموم ، از گفتن سخنِ اصلی و حقیقت های بيان نشده ، پرهيز نموده و پی در پی برایِ نسل ها و عصرهایِ این ملت و هویت ، سناریوهایِ تاق و جفت جعل می کند ؟؟ چه کسی ؟؟ چه کسانی ؟؟ و چه جريان هائی ؟؟
حضرت آيت الله
شما از من آگاه تريد كه هيچ توبه ، پشيماني ، اظهارِ تأسف و اقرارِ به گناهي – وهيچ چيزي از اين دست - نخواهد توانست لكه اي از اين پلشتيِ بزرگ و ضخيم را فرو شويد
، چه رسد به اين كه گناهي را پاك كند و هرزهايي را بسوزاند ، يا زميني بارور پديدار سازد ؟؟ ! ! !
افشاگري و بيانِ خاطرات - آن هم نه به صورت کاملا تبلیغاتی ، چنان که در خاطرات حضرتعالی و دیگران آمده است - هر چند به جايِ خويش محترم و مغتنم باشد ، اما از فرد فردِ اين مردم ساخته است ، زيرا كه يكايكِ ايشان ، نشانه هايِ آشكاري از فقر و رنج و محروميت و ممنوعيت و بیدادی تلخ و تباه را ، به همراه داشته ودارند و برپشت و پهلوی خويش کشيده اند وسرگذشتشان « افسانه ي مردمي است «كه با درد زاده اند » .
وچنين است كه به راستی كاري ديگر مي بايد ، كاري كارستان ، همتي بزرگ و عزمي پولادين ، به مهمي كه اکنون بر دوش هايِ فرد شما سنگيني دارد ...
و آيا خود به آن معترف نيستيد ؟ مي دانيد چه مي گويم ؟؟ ! مي دانم كه مي دانيد ! !
كوبشِ تگرگي بايد ، تا دلي را بلرزاند .
طوفاني كه سفينه و نوح را در خود غرق كند .
صاعقه اي كه درخت و كليم را با هم بسوزاند .
آدمي مي خواهد ، اين عرصه ، آدمي .
آدمي كه به اين شهامت و صداقت دست يافته باشد كه آن چه را مي انديشد ، از ديگران و – به ويژه – پيروانِ خويش پنهان ندارد .
آدمي مي خواهد اين عرصه ، آدمی .
انساني كه به اين استواري دست يافته باشد كه « دم » بر كَند و از « بهشتِ عدن » به زمين فرود آيد و زميني بينديشد . اگر جدِ ما آدم در بهشت می بوديم و بهشتي مي انديشيديم ، نه كه اين گونه به برهوت پرت نمي شديم . اين جا كجاست ؟؟ « او » كيست ؟؟ و « ما » كه هستيم ؟؟
« فلسفه » را به فيلسوفان واگذاريم و « سياست » را به سياست پيشه گان و از ملكوت و جبروتِ خدايي ، به دشواري و بیهوده گی و دشواري راهي كه اين آدم رفته است ، باز گرديم و به رنجِ زمينيِ انساني بينديشيم كه در هويتِ شرقی و ايرانيِ خويش ، شيارهايِ اندوهي ديرينه سال را ، به حكايت نشسته است .
حضرت آيت الله
من مي خواهم كه با خويشتن صادق باشيم . من مي طلبم كه بايستي چنين باشيم . اكنون هنگامِ آگاهي است نه تقليد ... پس بيائيد و يك بار براي هميشه ، اين پيامبري را به پايان بريد و اگر چيزي برايِ گفتن و آموختن داريد ، صادقانه به همگان بياموزيد و از ايشان ، آگاهي و عملِ آگاهانه را بخواهيد ، نه تقليد و پيرويِ كوركورانه و بوزينه وار ...

بيائيم حقايق و وقايع تفكيك شده را ، بی هیچ پیرایه و آرایش دروغین ، با مردم در میان گذاشته و هر چيزي را به اهلش وابگذاريم . مگر جوهرِ دين نيز- دستِ كم برايِ اهلش- باقي بماند . بيائيم و آگاهي را از مردم دريغ نسازيم و با ايشان ، هم چون انسان هائي بالغ و عاقل سخن بگوئيم . بيائيم و - به راستی - رو راست باشيم . بيائيم و بت هایِ ساخته شده یِ قدرت و ثروت و حاکميت ها و جريان هایِ فاسد را که تنها در جهت حفظِ مصالح و منافعِ اقليت هایِ انگل برآمده اند - و اتفاقا هيچ گونه ارتباطی با جوهرِ دين نيز ندارند – درهم بشکنيم و مرزهایِ تباهِ اقليت و اکثريت و خاص و عام را درهم کوفته ، پوسته هایِ شکننده یِ نامردمی ها را به دور افکنيم و به جوهرِ آئين های پسندیده ای بينديشيم که قدمتی به کهن سالی بشر و تجربه های شریف انسانی دارد ... بیائیم و اگر چیزی خِرد پسند داریم ، با آموزه ها و يافته هایِ دانش و تکنولوژی روز هماهنگ سازيم و يک بار برایِ هميشه ، قالب هایِ تباهی و سنت هایِ ناپسند و ضد بشری را در هم بکوبيم . بيائيم و ... بيائيم و ... بيائيم ...
مي پندارم كه چنين نوزايشی ، به زيانِ هيچ كس نخواهد بود . در صورتي كه عكسِ آن ، زيان هاي خويش را به بار خواهد آورد و تاكنون نيز آورده است . امروزه انگارکه همگی می دانيم : هيچ چيزی – جز بيانِ تمامیِ حقيقت – کارگشا نيست و نخواهد بود ... پس بیائیم و حقیقت هایِ دروغین را افشا کنیم و دکه های دروغ و جعل و نیرنگ و بساط کسب مشتی انگل را برچینیم . بیائیم و هرآن چه ابزار و نشانه ی ریا و تزویر و نادانی وتقلید و ناتوانی است ، به دور بریزیم و هیچ حقیقتی را تلخ ندانیم و از تقسیم جامعه به عام و خاص سرباز زنیم ... بیائیم و آگاهی و فهم را از مردم دریغ نسازیم ... بیائیم و ...
حضرت آيت الله
بي هيچ تكلّفي ، من تأسیس و رهبری چنین جریانی را تعهد و شایسته گی شما یافته و چنان شخصيتي را در وجود شما سراغ کرده ام و گمان دارم كه بارِ اين سنگيني را ، هيچ كس بهتر از شما ، تحمل نخواهد كرد و به سرانجام مقصود نخواهد رساند . شما همواره شجاعتِ كارهاي بزرگ را داشته ايد ، پس اكنون نيز بیائید و به امرِ تاريخ ساز و بزرگي كه درجهت افشای جعلیاتِ تاریخی و قطع منافع اقشار انگل و فرصت طلب است - و بر دوش هايِ فردِ شما سنگيني دارد - همت كنيد . هيچ كاري جز اين ، نخواهد توانست هيچ چيزي را نجات دهد ، بلکه خودكشيِ محض بوده و کلِ ماجرا را در خطر قرار خواهد داد .
ديگر زماني و فرصتي نيست و نمانده است که ما چه بسيار فرصت ها را فرو گذارده ايم و چه بسيار « بر آن مرده دل سوزانده ايم » . امروزه تنها فتواهايِ شجاعانه ، نمي تواند كاري از پيش ببرد ، علم حرفِ اول را زده است و مي زند . آگاهي را بايد هم گير كرد . اخلاق بشری و جوهرِ اخلاقی دين را بايد – براي اهلش– دوباره تعريف كرد و يافته ها و دانسته های بشری را – در جهت زندگی و رفاه بهتر انسان - به تبيين نشست . بگذاريد به جايِ مشتي سنت هايِ پوسيده و ناروايِ جاهلي ، ايران و ايراني نيز ، خود احكام و خير و شرِ خويش را ، تشخيص دهد و تعريف كند و با خِرد و دانش و شناختِ خود ، به زندگيِ شادکام و انسانی و مدرن بر خيزد .
امروزه هر چيزي اهلي دارد و هر كالايي مصرف كنندگاني و ديگر فيلسوفان نيز همه چيز نمي دانند ، بلكه همه چيز براي ايشان ، ابزارِ انديشه و شناختِ انسان و زندگيِ زمينيِ اوست . پس بيائيد و هر چيزي را به اهلش وابگذاريم و از آن چه كه اهليت و شايستگي اش را داريم ، سخن بگوئيم وآن را دوباره – و بي شك اين بار صادقانه – تعريف كنيم .
چيزي را از دست نخواهيد داد ، بلكه بسيار چيزها به دست خواهيد آورد و به ديگران نيز خواهيد بخشيد ، كه بخشش را مي پسنديد و كلامتان - اين بار- مي تواند ارزشِ شنيدن را داشته باشد . مشروط بر آن که شجاعانه و صادقانه در همه چيز تجديد نظر فرموده و ابزار نیرنگ و ریا را به دور بریزید . و بلوغ و خِرد انسان را گرامی داشته و تشویق کنید ، مرزهاي خاص و عام را در هم بشكنيد و ناروائي ها و پليدي ها را ، چنان كه هست یعنی طوري كه هر صاحب خردي مي بينيد ، ببينيد و با دانسته های خویش روراست و صادق باشید و حقیقت را به جای مصلحت اصل قرار دهید . و اين بار حقيقت را از مردم دريغ نسازيد . باشد که اندك ناآگاهان نيز آگاه شوند . و خورشيد شعور ايراني نيز برآيد .
حضرتِ آيت الله
امروزه بايد « حرفِ آخر » را بيان كرد . مگر نه اين كه از « غروبِ خدايان » چندي گذشته و عصرِ كوتوله ها – بسيارانِ آگاه و ابزارِ هوشمند – دنياي آگاهي و خِرد و زمانه ی كثرت و تنوع ، مدت هاست بر دميده است ؟؟ ! اكنون ديگر در دنياي مدرن و پست مدرن ، جائي براي ابزارهايِ ابتدايي و احكام و سنت هايِ جاهلي وجود ندارد . امروزه همه چیز و همه کس ، سر بر آستانِ دانش و آگاهيِ نابِ بشري نهاده ، تکنولوژی و ابزار مدرن ، هر روز چيزي تازه و ديگر مي آفريند . اکنون عهدِ غار نشيني ، مدت هاست به سرآمده و طليعه ي تمدن بردميده است . در كجايِ دنيا قرار داريم ؟؟ ما را چه مي شود ؟؟ با خود‌ چه مي كنيم ؟؟! با خويشتن چه کرده ايم ؟؟
امروزه – براي ما و نسل و مردمِ ما – زمانِ كارهاي بزرگ ، فرا رسيده و اراده هائي استوار ، زميني ، آگاهانه و بي تزلزل ، عزمي پولادين و همتي بشري مي طلبد
، تا گام هايِ بلند و بزرگ بردارد ... و گرنه در زباله دانِ تاريخ هم جايي نخواهيم داشت . آيا هنوز خورشيدِ آگاهی و خرد ، براي مسلمين و به ویژه شيعيان بر ندميده است ؟؟ ! كه متأسفانه مي بينم و مي بينيم « عرب ها » از ما ايراني ها در معادلالت دانش و تكنولوژي منطقه اي و شناخت انساني و زميني ، به بركت خيانت و بي توجهي و فرصت سوزي ما ايرانيان ، پيش افتاده اند و ... بشتابيم كه دير شده و ديگر فرصتي و زماني در دنياي صنعت و سرعت و تكنولوژي مدرن كامپيوتر و ملحقاتش باقي نمانده است .
حضرت آيه الله
صادقانه بگويم : آیا به راستی شما نیز در انتظارِ امدادی غيبي و نجات بخشی بيگانه يا از دنیای هیچ و پوچ هستید ؟؟ ! ! چنين گماني را به شما ندارم . بگذاريد ، بگذريم .... امروزه ديگر هركسي كه كوره سوادي هم داشته باشد ، به تاريخِ مصرف – ولو سرسري - نگاهي مي اندازد و ديگر در عصرِ سرعت و هواپيما كسي با الاغ و كاروانِ شتر ، به سفر نمي رود – حتا اگر ديوانه باشد ! - . تكنولوژي ، دانشِ خويش را مي طلبد و امروزه ارتباطات گيتي را ، به دهكده اي مرتبط و هماهنگ - بلكه به اتاقی كوچك در جنوبِ تهران – تبديل كرده است . بهره وري از اين دانش و تكنولوژي نيز ، راهی ميانه و ميان بر ندارد . يا بايد آن را پذيرفت و يا دورِ خود را ديوار چيد و از شهر به جنگل رفت و دوباره به قبرس خر صادر كرد !! كدام يك ؟؟ راهِ ميانه اي نيست و صد البته كه تمدنِ نوين ، كثرتي در وحدت و اصولا آزادي و دموکراسی ، تحملِ رقيب است ، نه منبر رفتن و يك جانبه سخن گفتن و خود و دیگران را گول زدن . و از مردم پذيرش و عمل خواستن .
مي پندارم كه رسالتِ شما دراين عصر ، با گذشته تفاوت ، بل تضادي آشكار دارد و صد البته – كه نه اگر در كوتاه مدت – در دراز مدت ، بازهم پيروانِ مؤمني خواهيد داشت ، ولي ناچار خواهيد بود ، دين و ايمان را دوباره معنا كنيد و اين باور با ايمانِِ سنتي فرق خواهد داشت و بايد هم كه داشته باشد ومگراديان نيز - همانندِ ساير پديده ها - در زمان قرار نداشته و ندارند ؟؟ و دين راه تكامل ، نرفته است ؟؟ يا مگر ايراني و شيعه ، با اصلِ اجتهاد و ديگر اصولِ راه گشای خويش ، اين دريچه را – از قديم و نديم - هم چنان گشوده باقي نگذاشته است ؟؟
و مگر آخرين آئين بشري ، بارها پرتست نداشته و تشيّع نيز ، مذهب و راه زندگي نيست ؟؟ يا شيعيان منتظرِ ظهورِ تكامل نمانده اند ؟؟ شيعه را منتظر چه نگاه داشته ايد ؟؟ اين كه كسي ديگر بيايد و دوباره درسِ اخلاق داير كرده ، خیر و شر از پیش تعیین شده را توضیح دهد ؟! يا جوي هاي ِ خوني چند باره راه بيندازد ؟؟ خیر آقا ، امروزه همه چيز عوض شده است و ديگر پاپ هم چندان كاتوليك نيست ، چه رسد به كاتوليك تر .
مي دانيد و مي دانيم كه برخي پديده ها را اگر نشناسيم ، زمان به تلخي ، نه تنها به ما خواهد شناساند ، بلكه بر ما تحميل خواهد كرد . بعضي چيزها جبر است ، چنان كه علم و آزادي ، جبرِ دنيايِ مدرن و متمدن است و از آن هيچ گريزي نيست . مگذاريد بارِ ديگر ، تجربه هايِ تلخ و درد بار تكرار شود . نديديم چه شد ؟؟ پس بينديشيم چه خواهد شد ؟؟ پس بيائيم آگاهانه در همه چيز تجديد ِنظر كنيم و همه چيز را دوباره و با نگاهي خِرد باور و زميني و صادقانه ، ببينيم و دريابيم و دوباره تبيين كنيم . علاوه برآن دین را - هرچه باشد - از صحنه حاکمیت اجتماعی خارج ساخته و مسائل شخصی افراد را به خود وابگذارید . و مسائل اجتماعي و سياسي و مديريتي كشور را به علوم و عالمان سياست و مديريت و اجتماع وابگذاريم . و خود را همه چيز دان و عقل كل و انسان كامل ندانيم . و ...
اينجانب افشا و انجام و بیان چنين مهمي را ، تنها در شخصيتِ شما و شجاعت و صداقت و جسارتِ شما يافته ام و گمان ندارم كه نادرست انديشيده باشم . عمرها رو به پايان است و به راستی فرصت ها ساعت به ساعت و لحظه به لحظه ، سپری می شوند و از دست می روند . فرصت ها و شرايطی که – به جرئت می گويم – دوباره تکرار نخواهند شد و اگر از آن ها بهره گرفته نشود ، اين حساس ترين مقطعِ حيات اجتماعی ايرانی شيعه نيز ، به رايگان و بيهوده از دست خواهد شد و بيم آن دارم که فردای اندلس ، با شکل و قدرتی مهيب تر و ويران گر تر ، آن چنان تکرار شود که ديگر زمانی برایِ تأسف و پشيمانی باقی نگذارد ...

به پا خيزيم و سخن آخر را بیان کنیم و مرزهای خاص و عام را درهم شکنیم و هرچیزی را در جای خویش قرار دهیم و جوهر اخلاقی دین را برای اهلش به اهلش واگذاریم و برای مسائل شخصی افراد متولی و دکه و دکان نسازیم و دکان ها و بت های ساخته شده را برچینیم و افشا کنیم . و فرجام سخن آن که به چنین مهم تحويل و دگرگوني ساختاري و بنيادي جامعه ي شيعه همت کنیم و بپاخیزیم که بسیار دير کرده ايم و دور نيست که همه چيز در اثر همين فرصت سوزی ها از دستمان بگریزد و ...
اميد که اين آخرين رنج نامه یِ دلسوزانه یِ فرزندانِ انقلابِ 57 نزد شما به جد گرفته شده و برچيزی جز صداقت و خلوص ، حمل نگردد ... و نیز امیدوارم شما مبتکر افشای دکان های دروغ و نیرنگ و دور ریختن ابزار آن ، یک بار و برای همیشه باشید و به تعطیل هر ضد دانش و خِردی همت کنید که از ما گفتن و هشدار بود و از شما فریاد حقیقت ...
و ديگر : درود و بدرود .
با احترام و آرزویِ سلامت و توفيق برایِ حضرتعالی
محمد رضا زجاجي
ايران - تهران ( ییلاق آب سرد ) پيائيز 79

برچسب‌ها:


|
جمعه، فروردین ۰۳، ۱۳۸۶

 

نامه ی سرگشاده به آیه الله العظمی منتظری - مقدمه

به نام نيکی و زيبائی
نامه ی سرگشاده به آیه الله العظمی منتظری
( مقدمه )

آن چه در پي مي آيد نامه ي سرگشاده ای است كه سال ها پيش نوشته شده ، اما به دلائلی در سطح عمومی جامعه پخش نشده است . سابقه یِ مکاتباتِ من با آيه الله منتظری ( جز آن چه پيش از 57 بوده و موجود مانده ، اما چندان اهمیتی ندارد ) به سال های نخستين انقلاب باز می گردد . در 1358 رونوشت نامه ای خطاب به رهبر ، در رابطه با مسائل مبتلابه شهرِ تبس پس از زلزله یِ 25 شهريور 1357 را – به دليل توجه خاص ایشان نسبت به مردم محروم و زلزله زده تبس - که براثر آشنائی دوران اقامت و تبعيد در 1351 به وجود آمده بود– خدمتشان تقديم کردم و به وقتش در بعضی از نشرياتِ محلی مشهد هم چاپ شد ....
دومين نامه را در پی بازداشت و محکوميت 1360 پس از رهائی از زندان ، بيشتر در رابطه با وضعيت خاص حاکم بر استان خراسان و شهر مشهد ، هنگامی – خطاب به معظم له - نوشتم که هنوز در حال و هوایِ " الثوره تأکل ابنائها " قرار داشتم و تحولات فکریِ حاصل از مطالعات و تحقيقات و محرومیت و رنج سال های 61 تا 64 و نزديک به يک سال بازداشت و زندان ناجوان مردانه در 1365 را نيازموده و انگار هنوز به پايانِ راه نرسيده بودم .
و اما سرانجام نامه یِ سوم و حاضر را ، پس از آن تحولات شگفت و نيزگذشتِ نزديک به يک دهه از انقلاب و جمهوری اسلامی ، پس از رهائی از آخرين زندانِ طولانی در اسفند 1365 نوشتم ، اما به دليل ماجراها و مسائلی که – هم زمان - در ارتباط با استعفا و برکناریِ ايشان از قائم مقامیِ رهبری در حال وقوع بود ، در لابلایِ دفاترم خاک خورد و نفرستاده باقی ماند ، تا اين که در 1380 خاطراتِ ايشان منتشر شد و از بيتِ معظم له نيز رفعِ حصر گرديد و امکان تماس به وجود آمد ، اما در اين فاصله ديگر من نسبت به اصلِ موضوع و مفيد بودن چنان اقدامی دچار ترديد شده بودم ...
اکنون با گذشت 5 سال از آن تاريخ و به پايان رسيدنِ عمرها – به ويژه گذشت 8 سال از ناکامیِ سناريویِ اصلاحات درتیر 1378– با توجه به نقش خاص و رهبری کننده یِ آيه الله منتظری در جريان انقلاب اسلامی و ماجراهایِ پيش و پس از آن و از همه مهم تر ، جايگاه مرجعيت ايشان و سابقه یِ فتاویِ شجاعانه ، با عنایت به ارادت و باور ديرينه ای که همواره نسبت به صداقت وصراحت معظم له داشته ام ونيز در پی اصرار و تاکيدِ بعضی از دوستان و نزديکانی که در جريانِ این آخرین نامه ی سرگشاده بودند ، برآن شدم که - هرچند دير– بارِ انتشارِ عمومی آن نامه را نيز ، از دوشِ خويش بردارم و نامه را با همان آخرين ويرايشش در 1379 منتشر سازم و – اکنون دیگر - نقش و تأثير لازم را ، از زمان و در نسل هایِ جوان تر انتظار داشته باشم ..باشد كه : « از دل بر آمده اي را ، بر دل نشيند »
والسلام .
( متن نامه در پست بعدی )

برچسب‌ها:


|
سه‌شنبه، اسفند ۲۹، ۱۳۸۵

 

نوروز 86 مبارک باد

نوروزی با حافظ

زکوی دوست می آید نسیم باد نوروزی
از این باد ار مدد خواهی چراغ دل برافروزی

چو گل گر خرده ای داری ، خدا را صرف عشرت کن
که قارون را غلط ها داد ، سودایِ زراندوزی
زجام گل دگر بلبل ، چنان مست میِ لعل است
که زد بر چرخ فیروزه ، صفیر تختِ فیروزی
چو امکانِ خلود ای دل ، در این فیروزه ایوان نیست
مجالِ عیش فرصت دان ، به فیروزی و بهروزی
به عجب علم نتوان شد ، ز اسباب طرب محروم
بیا ساقی که جاهل را ، هنی تر می رسد روزی

مییی دارم چو جان صافی و صوفی می کند عیبش
خدایا هیچ عاقل را ، مباد از بخت بد روزی
سخن در پرده می گویم ، زخود چو غنچه بیرون آی
که بیش از پنج روزی نیست حکمِ میر نوروزی

طریق کام بخشی چیست ، ترکِ کامِ خود گفتن
کلاه سروری آن دان ، کزین شش ترک بر دوزی
جدا شد یار شیرینت ، کنون تنها نشین ای شمع
که حکم آسمان است این ، اگر سازی وگر سوزی
ندانم نوحه ی قمری ، به طرفِ جویباران چیست
مگر او نیز هم چون من ، غمی دارد شبانروزی
می اندر مجلس آصف ، به نوروزِ جلالی نوش
که بخشد جرعه ی جامت ، جهان را ساز نوروزی
نه حافظ می کند تنها ، دعایِ خواجه توران شاه
ز مدح آصفی خواهد ، جهان عیدی و نوروزی
به بستان رو که از بلبل ، رموز عشق گیری یاد
به مجلس آی کز حافظ ، غزل گفتن بیاموزی
جنابش پارسایان راست ، محرابِ دل و دیده
جبینش صبح خیزان راست ، روز فتح و فیروزی
*
نوروز 86 - سالِ سرنوشت - بر تمامیِ ایرانیانِ آزادی خواه مبارک باد .
م . ر . زجاجی – ایران – توس – چارشنبه یکم فروردین 86

برچسب‌ها:


|
چهارشنبه، اسفند ۲۳، ۱۳۸۵

 

به انتظار بهار - شعر امروز فارسي


با درخواست و آرزوي آزادي تمامي زندانيان سخن وبه ويژه زنان به عنوان پيش آهنگ آزادي و نهادينه شدن فهم در اين كشور
به انتظارِ بهار

هنگامي كه بهار دير به خانه ام مي آيد
و گرمايِ " زندگي " را از كالبدم دريغ مي دارد
خوشا سر در زمستان فرو بردن
و تنورِ تابستان را انتظار كشيدن
*
آيا اين بهار است كه جوشش را در تنِ خاك مي دمد ؟
يا خود عشقي كه تب خال هايِ شرم را بر گونه هايِ جواني مي نشاند ؟
اين نسيم از كدام سوست ؟
كه بلبل را به باغ مي خواند
و بكارتِ غنچه را ، به شكفتن بر مي انگيزد ؟
*
واي اگر عشق به گل خانه يِ بهارم نخواند
يا نوروزي ، به سرمستيِ عشقم نكشاند
و آتشِ نگاهي ، به جَرجَرِ بارانم نراند
*
امسال دريچه ها را بر سرما بسته ام
تا در آرزويِ بهاري شور آفرين
گرمايِ نوروزي ديگر را جست و جو كنم

*
هنگامي كه بلبلان نمي خوانند
و سرمستيِ بهار - در كالبدِ فرزندانِ تاك - نمي جوشد

نسيم دريچه هايِ نگاه نمي گشايد

و غولِ سرما ، پرده يِ سكوت بر نمي چيند
و جامه يِ تزوير برتن نمي دَرد
خوشا در خود فرو رفتن
و آغوشِ بهار را انتظار كشيدن
*
نوروزِ 76- تهران



چارشنبه سوري ات نوروز و گل باران عشق
گو بسوزد آن چه بر ذهنم به جز شادي نوشت


چارپاره

اين چند سالِ گند ، چه گويم ؟ چه سان گذشت ؟
شادي كجاست ؟ جمله به درد و فغان گذشت
عمري كه صرفِ ساختنِ بُت ، به " رنج " شد
صد سالِ تار - صرفِ شكستن - همان گذشت

برچسب‌ها:


|
شنبه، اسفند ۱۹، ۱۳۸۵

 

تیترهای روز - سرفصل های قابل تأمل (4)

هستم ، نيستم ، دو شلوغه
پدر خوانده هایِ خود برانگيخته حتما يادشان هست ، آن قديم نديم ها ، هميشه دير رسيده هایِ به بازی ، هنوز از راه نرسيده با جنجال ، فرياد می کردند : " هستم ، نيستم ، داو شلوغه " يعنی اين که : يا مرا هم به بازی راه دهيد ( هستم ) يا اگر راه نداديد ( نيستم ) بازی تان را برهم خواهم زد ( داو شلوغه ) ...
( حالا حساب آقايان به جايش محفوظ که از همان اول هم در بازی بوده اند و خودشان صاحب مجلس ، قواعد بازی را هم که حالا بايد خيلي خوب ياد گرفته باشند و گرفته اند ، امثال و حکم اش را هم که ديگر مي دانند . نمي دانم چرا عمل نمي كنند ؟؟
و اما - از قديم و نديم مرسوم بود : که همان " قاپ " هایِ قمارخانه ها هم ، وقتی به پاک باخته ها و رِندان - و به اصطلاح - قاپ هائی مثلِ خودشان برخورد می کردند ، ديگر سپر می انداختند و جمع ، مثلِ آدم بازی می کردند ...
تقلب و جيردادن و کلک در بازی ، دروغ گوئي و فريبكاري و مصلحت انديشي هايِ حقيرانه ، مالِ جائی است که با چارتا آدمِ ناشی بازی می کنی و می خواهی جيبِ احمق هایِ قمار ناشناس از خودت را خالی کنی ، اما وقتی که چند تا آدمِ بازی گر و اهلِ موضوع ، می خواهند با هم بازی کنند ، ديگر دست ها رو شده است ، لذا همه چوب هايشان را می اندازند و مثلِ آدم بازی می کنند ...
در رابطه با بازيِ جديدي ( كه هم آقايِ وزير خارجه - به راستي ؟ _ آن را نوعي هنر و فيلمي سينمائي مي دانند كه هركس بايد در جاي خودش ، نقش و ديالوگ خود را به خوبي از عهده برآيد ؟!!!؟ ) بد نيست گفته شود : در و پيکرِ همه جا که بسته شد ، رسيد به خاورميانه و کشورهایِ اسلامی ، حالا هم كه نوبتِ عراق و لبنان و فلسطين شده است و نهضت هاي راديكال شيعي در منطقه ... اما آقايان انگار اينجا را کور خوانده بودند ... فيلم و بازي هم قاعده دارد ... چشم باز کنيد ، چشم ها باز شده است ...
به هرحال گذشته ها گذشت و فرصت ها مفتِ مفت از كف رفت و اكنون كار به اين جا رسيده است كه دوباره خودمان مانديم و خودمان و ... حتما ناچاريم با درايت خودمان ، بازي را به پيش ببريم ؟! اما چه كنيم كه محاسبات گذشته مان ، همه پوچ و تهي و غلط از كار درآمده اند ... ؟؟؟ گويا وقت آن است كه بينديشيم و صادقانه و متكي به هرآن چه داريم و نداريم ، حركت هامان را تنظيم كنيم و جز منافع و مصالح ملتِ ايران نبينيم و در نظر نياوريم و مرزهاي خاص و عام را - يك بار و براي هميشه - درهم بشكنيم و تنها به انسان ايراني و حقوق او ( بدون هيچ گونه قيد و وند و پسوندي ) در سرزمين و منابعي كه از آن اوست ، بينديشيم . شايد آن وقت توانستيم خودمان را هم به ايراني بقبولانيم ، شايد ... !!!
1- ترديدي نيست كه سوريه – متحد نظامي ايران – در اين آخرِ كار جا خواهد زد . ( چنان كه – قياس مع الفارق نباشد - پيش از او خيلي هايِ ديگر و از جمله درآستان جنگ دوم جهاني ، ايتالياي فاشيست جا زد و پشت فوهرر را خالي كرد ) سوريه بيشتر به بلندي هاي جولان و در كنار اعراب بودن مي انديشد ، تا به اتحادِ واقعي با ايران . آثارش هم هر روز آشكارتر مي شود و شده است .
2- كساني هم كه دل به كارتل قدرتمند گاز و ابرقدرتِ آسيائي متشكل از روسيه و چين و هند و ايران خوش كرده وگويا از ياد برده بودند كه عمده منافعِ اين هرسه كشور نيز ، در سمت غرب و آمريكاست ، نه در اتحاد با جمهوري اسلامي .
3- حزب الله و حماس و ديگر گروه هايِ تندرو شيعه هم ، پيش از شيعه بودن ، بخشي از هويت عربي هستند و به اعراب وفادارتر ونزديك تر از شيعه ي فارس و فارس زبان ... ( نشانه هايش را هم باز همين ديروز و امروز ديده ايم ) امثالِ « جيش المهدي » هم بيشتر ، باري برگردن جمهوري اسلامي بوده است ، تا ياري باشند واتفاقا ده ها بار جا زده اند ( يا به رهنمود آقايان عمل كرده اند ... ؟؟ )
اما سرانجام اين كه : ديگر خودمان مانديم و سايه مان و ... و در محاصره ي كامل به اصطلاح دشمنان و ارتش هاي مدرن و تا دندان مسلح قرار داريم . در داخل هم چه عرض كنم ؟؟ فقر و فساد و فحشا ، رشوه خواري و برهم خوردن طبقات سنتي اجتماعي و در حالي كه هيچ چيزي به جايش نيست همه تنها در فكر منافع نجومي و شخصي خويش و كشور در منجلابي از مشكلات و بحران ها و در نهايتِ وسيع و عميق و غيرانسانيِ كلمه اش ، با مردمي ناراضي و ترسو و فاسد و گرفتار و دست آموز شده و منفعل و بلااراده و تحت امر ... بينديشيم كه در اين آخرين لحظه ها چه مي خواهيم بكنيم ؟ چه حركتِ مثبتي كه به راستي و يك بار براي هميشه ، در جهت منافع مليون ها ايراني قرار داشته باشد نه منافع و مصالح باندهاي فاسد قدرت و ثروت كه .... با اين كشور چه گويم كه چه كردند ؟؟

به خود آئيم و بازهم بينديشيم و به خود آئيم و با ملت آشتي كنيم !!!

هيچ راهي جز اين نيست ، هيچ . فتأمل .

به راستي به كجا مي رويم و چه مي كنيم ؟؟ زمان و مكان را به خوبي شناخته ايم يا خير ؟؟ آيا گمان نمي كنيم كه براثر يك حركتِ اشتباه – يا دير و زود – ممكن است كنترل از دستمان خارج شود و واي و اي و و اي و ... ؟؟
نكند به دامي بي بازگشت گام بگذاريم ، چنان كه ديگر حتا فرصتِ فكر كردن هم نداشته باشيم ؟؟ نكند كه قاپ هايِ بازي ، اين بار حضرات را به بن بست بكشانند ؟؟ نكند آن شود كه فردا دوست و دشمن بر ما بگريند ؟؟ نكند كه ... نكند ...
فتأمل .
( يكشنبه بيستم اسفند ماه 85 – ايران – توس )
( م . ر . زجاجي )
*

برچسب‌ها:


|
جمعه، اسفند ۱۱، ۱۳۸۵

 

داستان قاضي حمص - شعر كلاسيك - مقدمه و ...

داستان قاضي حمص
مقدمه : سال ها پيش از اين در يكي از جلسات نامرتب شعرخواني - كه ويژه ي دوستانِ خيلي نزديك و محرم بود و در آن همه چيز - از جمله شعرخواني هايِ دوستان و بحث و سخن هائي كه پيرامون آن پيش مي آمد – تا هر متن و سخني وجود داشت و هميشه هم پس از اتمامِ جلسه ، يكي پيدا مي شد كه حداقل نسبت به ثبت و حفظ رؤوس مطالب ، تذكري بدهد و ... اما مسأله به همين جا و تا جلسه ي بعد ختم مي شد ...
دوستِ نزديكِ نزديكي نكرده اي - كه معلم و گاه استاد زبان و ادبيات فارسي در دبيرستان ها و آموزشكده ها و دانشكده هايِ مشهد بود - و متأسفانه خيلي زود و بي موقع و در اثر مصايبِ پيش پا افتاده و حقيرِ روزمره گي هاي به اصطلاح زندگي ، در تنهائيِ غريبانه و مخلصانه خويش از جمع دوستان رفت و تنها نام و ياد او و خصال زيبايِ انسانيِ وي - به ويژه صبوربودنِ بي نظير و لبخندهايِ گرم و نيروبخش و مداومش - تنها يادآور نامِ بزرگ آن عزيز در هرمجلسي است كه اين سال ها بي وي برگذار مي شود ... فقدان او برايِ شخصِ من غبن و تلخيِ شكننده اي را ، به همراه مي آورد ، زيرا كه بي هيچ دليلِ منطقي گمان مي كنم اگر شش ساله ي 76 تا 82 را به اميدهايِ واهيِ كار و زندگي در تهران ، از مشهد نرفته بودم و درنتيجه يكي دو مجلسِ دوستانه و خاصي - كه تقريبا قائم به شخصِ من بود - ادامه مي يافت ، شايد اين دوست عزيز و دوست داشتني ام نيز ، چون گذشته در جمعِ دوستان مي ماند و مانده بود و مشكلاتِ حقير اما دل آزار و رنج آورِ خويش را ، به جمعِ دوستان مي آورد ، شايد چند سالي ديگر زنده مي ماند ؟؟ يا دستِ كم اين آخرِ عمري را ، آن چنان مظلومانه و غريبانه در جمع ، تنها نمي گذراند و آرامشِ لازمه يِ مرگ را به دست مي آورد و سپس مي رفت ...
بگذريم .
درهرحال اين دوست عزيز ( يعني مسعود دانش آموز خوبي كه اين آخري ها دانش جو شده بود وهميشه مي گفتيم يا اسمت را عوض كن يا تابلو سرخيابان را ) در يكي از جلساتي كه ذكرِ خيرش رفت ، يكي دو صفحه از 15 گفتار زنده ياد مجتبي مينوي – يعني داستانِ قاضي حمص در آن كتاب را – علامت گذاشته بود تا بخواند و آخرش خواند و بحث و سخن پيرامون قاضي حمص و چگونگي داستان و چند پاره بودن آن و ... در آن جلسه و بعضي از جلسات بعدي ادامه يافت و هريك از دوستان برداشت خود را از قصه و نقل استاد مينوي گفت و بعدها هم ، هركدام به صورتي از اين داستان استفاده كردند و با كم و زياد و به سليقه و استعداد خودشان آن را ، به شكلي كه مي خواستند درآوردند و در جلسات خصوصي خوانده شد و چه و چه ...
شايد هم مدت ها بود كه - به دلايلي كه اين جا محلِ نقلش نيست – منتظر شرايط متفاوتي به ويژه در تهران بودم و لذا با دنياها اميد وانگيزه ، در 1376 به تهران هجرت كردم و داستان قاضي حمص برايِ من به همان صورتي كه در 15 گفتار مينوي نقل شده ، يا دوستانِ ديگر با آب و تابِ خاصِ خودشان نقل مي كردند و به هرحال با مجموعِ افزوده هايش ، در ذهنم باقي بود و ماند و بود و زمان گذشت و گذشت ، تا در پائيز و زمستان 1379 كه ديگر به دليل ناروائي ها و محروميت هايِ مستمري كه ( به هركجا كه روي آسمان همين رنگ است ) و ديگر به زمين و زمان ناسزا مي گفتم و سخت برافروخته و نا اميد و به تنگ آمده ، به قول اخوان ثالث « در اسوء حالات بودم » يكي از دفاترِ سررسيدي را كه دمِ دستم بود ، به عنوانِ سياه مشقِ بعضي خاطرات گذشته – و البته به شعر – مورد استفاده قرار دادم و شايد پس از صد صفحه اي كه سياه كردم و تقريبا ناسزاهايم را گفته بودم ، به ادامه يِ نوعِ ديگري از همين كار ، تشويق شدم ، يعني ترجيح مي دادم ، موضوعِ خاصي را انتخاب كنم و مثنويِ هفتاد من كاغذ را ، در آن موضوع سياه كنم .
« داستانِ قاضي حمص » كه بخوبي با تمامِ كم و زياد و رواياتِ دوستان ، هنوز نيز در ذهنم كاملا زنده است ، همان موضوعي شد كه دنبالش مي گشتم و مي توانستم از آن مجموعه اي بسازم كه با مسائل روز و روا و ناروايِ جامعه يِ خودمان نيز سازگار باشد و شايد كه تصويري از جامعه ي كنوني را ارائه كند و برايِ ديگراني نيز ، مفيد يا سرگرم كننده باشد ...
و اين بود كه سبب گرديد متنِ دو يا سه صفحه ايِ زنده ياد مجتبي مينوي در 15 گفتار - هنوز زمستان 79 در آپارتمانك پل چوبيِ تهران به سرنيامده - تقريبا به پايانش نزديك مي شد و حدود 240- 250 صفحه ي هم شده بود ولي موضوع و داستان در حد همان 40-50 صفحه ي آخر دفتر سررسيد ، خالي و ناتمام رها شده بود و ....
همان سياه مشق ( يعني : « داستانِ قاضيِ حمص » ) انگيزه ي جفنگيات ديگري را براي چاپ فراهم آورد كه در اسفند 79 و فروردين 1380 به صورتِ مجموعه اي از چند بهاريه - كه در سال هايِ بين 1360 تا 1380 سروده شده - و برايِ من كه به مدتِ بيست سال دور از جامعه و جمع در خلوتِ كتاب خانه ها و تحقيق و دوباره تحصيل و زندان و باز زندان و سرانجام رهاكردنِ سمت و سوئي و سركردن به مدتِ ده سال در سمت و سوئي كاملا متفاوت – يعني در يك سرگرداني سخت برزخي زيسته بودم و قلبم سرشار از انگيزه ها بود و با خشم و خروش و شور و شوقي تمام ، علاقه داشتم كه چگونگي گذرانِ 20 ساله ي ياد شده ( 60 تا 80 ) و درك و دريافت تازه ام را از زندگي و جامعه و انسان و ... – دست كم در همان نيم صفحه اي كه پشت جلدِ « حرفِ اول » - يعني اولين دفترِ به اصطلاح شعرم كه در ايران مثلا چاپ شد – تشكيل داده بود و پس از 20 سال سرشار از اشتياق و انگيزه ، مي خواستم با سلامي و تبريكِ نوروزي ، نوشدن و تازه شدن شعور را - شده در همان چند سطرِ پشتِ جلد ، بيان كنم و چه و چه ....
دفتر سررسيدي كه گفتم و شايد 240-250 صفحه اش را « داستانِ قاضي حمص » تشكيل مي داد ، برايِ من انگيزه چاپِ 80 صفحه به اصطلاح دفتر شعري بنامِ « حرفِ اول » گرديد كه نامش را با توجه به 20 سال سكوت و تنهائي و دور از جمع بودن ( كه متأسفانه هنوز تا همان زمان – يعني عصرِ كدخداي اصلاحات – ادامه داشت ) « حرف اول » گذاشتم .
و باز بگذرم از اين كه : هنوز فروردين 1380 به سر نيامده و به اصطلاح در هم آغازِ « سالِ مار » نيش ها به چشم آمد و به زودي ، از چاپِ « حرفِ اول » پشيمانم كرد و .... اما در عين حال راهي را نيز برايم گشود كه بعدها به دفتر شعرِ به اصطلاح چاپ شده يِ « از كوچ ها تا كوچه ها » ( كه خودش قصه ي جداگانه اي دارد ) منجر شد و به ويژه چند دفتر شعرِ بعدي را « حديث كشك » و .... را كه هنوز جزء اقامت كنندگانِ در ارشاد اسلامي هستند ، يا دفتر ناشر و يا هم همين جا روي ميزم مانده اند ....
هم اكنون در آستانِ نوروز 1386 هنوز در همان حال و هوا درجا زده ام . يعني تازه مي خواهم بيات هايِ زمستان 1379 را ( آن هم به طور پراكنده و تكه تكه ) برايِ نخستين بار برايِ خواندنِ بيش از چند نفر نزديكان ، تايپ و احيانا پست كنم و ...
بگذرم و بازگردم به « داستان قاضي حمص » .
اكنون كه از آن سخن مي گوئيم « داستان قاضي حمص » حدود 300 صفحه – يعني مجموعه ي يك دفتر سررسيد يك ساله ( 365 روز و صفحه ) كه تعدادي صفحات متفرقه در آغاز ، نزديك به 100 صفحه را اشعار پراكنده و پخش و پلا در برگرفته است . تمامي داستان به صورت يك مثنوي بلند در آمده و بايستي اكنون به موازات پست در « وبلاگِ نگاه » تايپ و احيانا يك بار هم ويراستاري بشود ، تا بعد .....
در اين پست و قسمت ، مي خواهم آخرينِ بخش هايِ « داستان قاضي حمص » كه موضوعي مستقل و روز هم مي باشد ، تايپ و پست كنم ، يعني مي خواهم از آخر به اول شروع كنم . و همين طور هروقت فرصتي شد قسمت هائي از آن را – البته بدون مقدمه ي طولانيِ حاضر- تايپ و در وبلاگ نگاه پست نمايم ( به هر حال از بيكاري بهتر است ) .... اگر .... ؟؟؟ تا ......
باشد كه به تدريج كلِ داستان تايپ شده و تحت عنوان خودش منتشر گردد . و نيز آشكار است كه چنانچه شرايط چاپ كاغذي ( در داخل يا خارج ) به جايِ خودش ، فراهم شد ، كل اثر يك جا و به صورت مجموعه و كتابِ واحدي ، چاپ و پخش خواهد گرديد ...
و اما قسمت حاضر تعريفي هزل گونه است كه قاضي از خودش و قدرتش مي نمايد و در اين جا – به عنو
ان حسن ختام - بدون هيچ گونه ترجيحي بربقيه ي قسمت ها ، نقل و پست مي كنم .
والتمام .

بخشي از قسمت پايانيِ
« داستانِ قاضيِ حمص »
........................
...............
....
پس چنين بودي كه ديدي داستان * قاضي ام من خود ز عهدِ باستان
بهرِ اجرايِ عدالت شايقم * مر رعيت را امامي لايقم
من غياث المستغيثينم عمو * قصه را گفتم ولي با كس مگو
چون عوامند اين همه ، ني اهلِ دل * پس نبايد ساخت آبِ جمله گِل
رمز را خاصان فقط شايسته اند * چون كه « سرالحق » همه دانسته اند
هست « كالانعام » آري اين عوام * گاو و خر ، يا حضرتِ ميمون تمام
گشت آن مردِ مسلمان در شگفت * زآن همه احكامِ شرعي ، سفتِ سفت
آن چه در درزَش نه موئي جا شود * ني امام و قاضي اش رسوا شود
گاه دروازه ست و گاهي سوزني * اشتري وارد شود از روزني
آن چه خواهي نزدِ او پيدا شود * ور نخواهي قبله ي حاشا شود
گاه مليت شود خود ضدِ دين * دين و مليت بود گاهي قرين
*
مي شوم گاهي چنين ، گاهي چنان * ور بخواهم خود اميرِ مؤمنان
دشمنِ من – هركه – قطعا كافر است * دوست دارِ من عليِ اكبر است
زير مي باشم خودم ، گاهي به رو * مغزِ بسياران دهم من شست و شو
هر طرف باد است ، خود آن سو شوم * گاه حتا حضرتِ يابو شوم
*
الغرض من هرچه خواهم آن شود * پس به تخمم ، عالمي ويران شود
سودِ شخصِ من ، به كيرم هست و نيست * گركه اجدادم به هستي ريست ، ريست
رشوه را گر من بگيرم جايز است * فيض مي بخشم ، وجودم فايض است
من چنين هستم ، چنان هستم ، چنان * گاه خود كيرم و گاهي كيردان
آفرينش ، اشرفِ خلقش منم * از طفيلِ من بود هستي ، منم !
نامِ من در عرش بنوشته خدا * هرچه هستي هست بهرِ من فدا
عينِ رحمت ، بحرِ علم و فضل و جود * قدسيان كردند ، شخصِ من سجود
عالي ام من ، عاليِ اعلاستم * كافران را تيغِ ناپيداستم
قول و فعل من بود ، حكمِ حكيم * سايه يِ مهرِ خداوندِ رحيم
جمله گي پيغمبران ، تفسيرِ من * هم ولي الاولياء تحريرِ من
معنيِ هر دين و هر علمي منم * هركجا جنگي و يا سِلمي منم
قطعِ دعوا را فقط من مي كنم * هرچه حاشا را فقط من مي كنم
من منم ، آري منم ، آري منم * گر منم پس كو كدويِ گردنم ؟
گردنم گاهي شود ، هم كردنم * كردنم را هم ، بپرسيد از زنم
من زنم من ، ني زنم من ، مي زنم * خلقِ عالم را چراغي روشنم
هو منم ، يا هو منم ، يا حق منم * حاويِ كل ، جامعِ مطلق منم
*
پس به دور آمد ، سماعي گرم كرد * ساقيان را رقصِ مستي نرم كرد .....
ادامه دارد
قسمتي از آخرِ « داستانِ قاضيِ حمص » / م . ر . زجاجي . تهران : زمستان 1379 . منتشرنشده تاكنون .

برچسب‌ها:


|

This page is powered by Blogger. Isn't yours?


UP
 
لوگوي وبلاگ نگاه

نگاه

 


E.mail

Yahoo mail
gmail

PM


محمدرضا زجاجی * زاد روز: دوشنبه 4 آبان 1332 * دگر زاد روز: دوشنبه 4 آبان 1388

نام :  محمدرضا زجاجي

زاد روز:      دوشنبه 4 آبان 1332
برابر با  26 اکتبر 1953
دگر زاد روز: دوشنبه 4 آبان 1388
برابر با  26 اکتبر 2009

كتاب هاي الکترونيکي :
1- حديثِ كشك ( دفتر شعر )
2- روايتِ شدن ( دفتر شعر )
3- حرف اول ( دفتر شعر )
4- از كوچ ها تا كوچه ها ( دفتر شعر )
5- داستان قاضي حمص ( طنز تلخ )

Previous Posts
  • تولد
  • اندوهی بزرگ برای روشن فکران و آگاهان ایران
  • امسال هم چون سال ها
  • بيماري هاي همگاني ، ريشه دار در مباني - مقاله
  • و تاريخ به روايتي ( 3 ) شعر كلاسيك
  • و تاريخ به روايتي ( 2 ) شعر كلاسيك
  • و تاريخ به روايتي ( 1 ) شعر كلاسيك
  • زندگي هاي سوخته و بدفرجام
  • داستان قاضي حمص - مجموعه ي كامل
  • داستان قاضي حمص - 15- شعر كلاسيك

  • Archives
  • اوت 2004
  • سپتامبر 2004
  • ژانویهٔ 2005
  • فوریهٔ 2005
  • مارس 2005
  • آوریل 2005
  • مهٔ 2005
  • ژوئن 2005
  • ژوئیهٔ 2005
  • اوت 2005
  • سپتامبر 2005
  • اکتبر 2005
  • نوامبر 2005
  • دسامبر 2005
  • ژانویهٔ 2006
  • فوریهٔ 2006
  • مارس 2006
  • آوریل 2006
  • مهٔ 2006
  • ژوئن 2006
  • ژوئیهٔ 2006
  • اوت 2006
  • سپتامبر 2006
  • اکتبر 2006
  • نوامبر 2006
  • دسامبر 2006
  • ژانویهٔ 2007
  • فوریهٔ 2007
  • مارس 2007
  • آوریل 2007
  • مهٔ 2007
  • ژوئن 2007
  • ژوئیهٔ 2007
  • اوت 2007
  • آوریل 2008
  • ژوئن 2008
  • ژوئیهٔ 2008
  • آوریل 2009
  • نوامبر 2009
  • اکتبر 2010


  • گزيده ها ، كوتاه ، گوناگون :

     دولت ها جز به منظور و در مسير از بين بردن خويش و ايجاد آگاهي و اخلاقِ خودگردانيِ عمومي در آحاد مردم ، مشروعيت حضور ندارند و جامعه يِ برتر انساني ، مجموعه ي آگاه و شادكام و خودگرداني است كه بي نياز از هر پاداش و مجازاتي، بينِ كاميابي خود و ديگران جمع كرده و آگاهانه و فطرتا، به نيكي ها وفادار و پاي بند باشد .

      ناداني تنها و بزرگ ترين ميراثِ گذشته گاني است که همواره خود را روايتِ منحصر هستي مي شمردند .

     " دانائي " زيستن در نشئه ي وصف ناپذيري است که غرور بودن و آفريدن و " بي نيازي " را مي آموزد و هر آن چه « رنج » را به هيچ مي شمرد .

     آن كه از حجاب در نگذشته زيبايي را نشناخته است . درود بر هنگامه اي كه پرده ها فرو افتند . رنگ و بوي زشتي را ، چگونه روي به گردانيم ؟

     بزرگي را كه مي گفت : « درد انسان متعالي ، تنهايي و عشق است » گفتم : آن كه در عشق ناتوان باشد ، محكوم و بايسته ي تنهايي است .

    عشق ورزيدن ، آزادي ِ دو تن در خواستن و دوست داشتنِ يكديگر ، نخستين اصلِ شاد زيستن است و زندگي هيچ اصالتي- جز خويش- را بر نمي تابد .

     بت پرستيدن و بت شكستن و بت ساختن و بت شدن و خود شكستن ، تمام « بت » است و بت سازي ... چه آسوده و زيباست آن كه آفرينش را ، چنان كه هست مي بيند و در مي يابد و چندان تواناست كه از هر بتي بي نياز است . تنها انسان ناتوان ، توانايي را بتِ خويش مي سازد . انسانِ توانا كمبودي نمي بيند و نمي شناسد . او هر چه را بخواهد به دست مي آورد و بر هرچه بينديشد تواناست و نيازي به تكيه گاه ندارد . تنها پيران و بيمارانِ ناتوان هستند كه به ديوارها تكيه مي كنند .

     آرزو ، اميد و آينده ، واژه گانِ مجعولِ ناتواني است . هنگامي كه ناكاميِ خويش را ، فردايي مي سازيم ، هم امروز را نهاده ايم . اگر درلحظه زندگي كنيم ، چيزي را فرو نگذاشته و همواره خواهيم زيست .

     آن چه به شمار مي آيد تنها حال است و تاريخ ابزار و دانشِ مورخ - و نه ظرفِ زندگي- است . « زندگي » ظــرفِ اكنون است ، و آينده وجود ندارد . آن چه قابلِ لمس و شهود است ، لحظه هايند و اكنون نه گذشته و نه فردا .

     هنگامي كه پرده ها هم چنان فرو افتاده و ديده ها بسته است ، چشمان و زبان هاي گشاده ، كدامين نگاه و مخاطب را خواهند يافت ؟ خفته گان و مرده گان ازجنسِ سخن نيستند .

     آن كه به انتظارِ نيكي منفعل مي نشيند ، تنها - آن را - انكار مي كند . درحالي كه كمالِ مطلوب ، انكار نيكي و جست و جوي ِزيبايي است . انكار همواره راهي به جست و جو و تصديق رها ساختنِ موضوع و چشم بستن برحقيقت است . آدمي چيزي را باور مي كند كه از اثباتِ آن نا توان باشد . آگاهي و فهم ، از مقوله ي تفسير و تبيين و تحليل است و با واژه و انديشه سر و كار دارد . اما باور ازمقوله ي تقليد و پذيرش و ناداني است .

     سخن گفتن از روشنايي درتاريكي و سياهيِ شب ، گام زدن درخواب است و چيزي از جنسِ كابوس .

     حقيقت از جنسِ فهم و شناخت و از بيان و واژه بي نياز است . آن حقيقتي كه نيازمند توضيح و اثبات و توجيه باشد ، چيزي ازجنسِ تاريكي به همراه دارد و همواره مكرانديش و توجيه گر ، باقي خواهد ماند .

     انسان تنها حقيقتِ موجود و تنها تحليل گر هستي است و اگر روزي آزاد زيسته و آزادي را شناخته است ، دوباره نيز آزاد خواهد زيست و آزاد خواهد بود . ( حتا اگر ناچار شود دوباره به جنگل باز گردد ) .

     کسي که نتواند انسان و خِرد را باور کند ، شايسته ي زندگي – به ويژه در فردا و فرداها – نخواهد بود .

     هنگامي كه پرده ها فرو افتند ، به ناگاه درخواهيم يافت كه تمام در بندِ شكل و پوسته بوده ايم ، نه مغز و محتوا .

    با همان شتابي كه روز بر شب چيره مي شود ، به ناگاه درخواهيم يافت كه « هيچ » نبوده ايم ، غَره به تاريكي و نعره زنان در سياهي .

     عارفان و صوفيانِ ما ، بيش از آن كه بيان كننده ي رمز گون حقيقت باشند ، خود حجابِ آن بوده اند .  

    بندگي و زنجيري كه ناداني بر دست و پايِ انسان مي گذارد ، در همان حالي كه به سستي پوسيده ترين نخ ها ست ، ستبرترين و محكم ترين و ديرپاترين زنجيرهاي پولادين را ، برشخصيتِِ « انسان » استوار مي سازد و جز به بهاي نيستي و مرگ گسسته نمي شود و بر نمي خيزد .

     اگر به معناي واژه ها - در امروزِ جامعه - نگاهي با تأمل داشته باشيم ، به خوبي و به زودي در خواهيم يافت كه چه تحولي در حالِ وقوع است . هر كسي كه اهل تأمل و دقت و قادر به تحليل باشد ، به خوبي تهي شدنِ واژگانِ فارسي را ، از معنايِ معهود و مرسوم و منظورِ خويش- در اكنونِ جامعه - در خواهد يافت و به پوچي الفاظي كه بام تا شام ، موردِ استفاده ي« خاص » و « عام » است ، خواهد خنديد .

     آن چه از آسمان مي آيد زميني است و هر زميني ، حاصلِ خويش را بَر مي دهد . خوشا سرزمين هاي سر سبز ، بارور و شكوفا . خوشا بي كراني ها ، بزرگي ها و بلنداي نگاهِ فرزانه گان و خوشا « انسان » و زندگي زميني او .

     آدميان چگونه مي توانند راجع به چيزي كه هرگز نديده ، لمس نكرده و آن را نشناخته اند ، اين گونه با قطع و يقين سخن به گويند ؟ انگار قلويِ ايشان است و خود زادنش را گواه بوده اند . تنها احمقان و ناآگاهان مي توانند - با چنان قطعيتي- سخن به گويند .

     فيلسوفان و متكلمانِ ايراني ، هنگامي كه پرده هاي آويخته را ديده اند ، در رسيدن و دريدنِ آن ها كوشش كرده اند و به هنگام - نيز- برآشفته از غوغاي عوام و نادرستي ها ، روي پوشيده اند . خوشا آن كه كلامي از ايشان شنيده باشد . اما چه بسياري از آن ها كه در همان گام هاي نخست و ميانه ، كوري و ناتواني خويش را ، در زنگار كلماتِ فريبنده نهفته اند و همواره ناداني خود را ، در هياهوي پيروان و دشنه هاي تعصب ، پنهان ساخته اند . كوچكي هم ايشان بود كه انسان را ، به « رَحم » برانگيخت .

    در شگفتم از آن كه : چگونه اهلِ سخن از خداي خويش مي خواهند ، تا آبرويِ ايشان را حفظ كند ؟ و مردمان نيز ، براين دعا آمين مي گويند . آيا لحظه اي نمي انديشند كه اين دعا ، بهترين گواه بر دو شخصيتي بودن ايشان ، پليدي باطن و فريبنده گي ظاهر و درخواست شركتِ خداوند در مكر و ظاهر آرايي و عدم افشاي زشتي هاي دروني و شخصيتي ايشان است ؟  

    زيستن با دو شخصيت ـ يا چند تا ؟ـ تنها بايسته ي آدمك هاي كوچك و زبون - يا مستأصل- است .

    آدمك ها زشتي و پليدي را حيواني مي پندارند و نيكي را روح خدا در كالبدِ آدمي مي نامند . اما من هيچ حيواني را نيافته ام كه بتواند چيزي را ، در خويش بيآرايد و پنهان سازد و اين تنها آدميانند كه از روح خدا كمك مي گيرند ، تا زشتي و عفونتِ خويش را پنهان سازند .  

    حيوان با « غرايزِ » خويش مي زِيد ، اما آدمك ها از « غرايزِ » خود شرم دارند و همواره آن ها را ، در لايه هايي از نيرنگ و ريا مي آرايند . گويا از زيستنِ خويش شرمگين و پشيمانند...  

    زندگي با « غريزه » گناهي است نابخشودني بر « انسان » و چنين آدمياني ، بايد كه برخويشتن به گريند ...  

    گيتي را زندان دانستن- يا زندان ساختن - بايسته ي مرگ انديشانِ شب روي است كه از زندگي و   انسان انتقام مي طلبند . و چه خوش فرموده است : اما اين كه او از ساخته هاي خويش انتقام مي گيرد ، گناهي به ضدِ « خوش ذوقي » است . (نيچه)  

    مي گويند : " خداوند بهترينِ مكر كنندگان است " اما قادرِ مطلق را ، چه نيازي به مكر است ؟ و مگر اراده يِ او را عينِ فعل نمي دانيد ؟ آن كه چون مي گويد : بشو مي شود ، چگونه دام مي گسترد ؟ آيا هنگامِ آن نرسيده است كه واژه ها را دوباره معنا كنيم ؟ ؟   

    ميراثِ گذشته گان ناداني و فريب است . دانايان را در اين مرزبوم اندك و تنها - يا بر دار - توان ديد .  

    آن كه بي مستي،ادعاي خدا كند : مست است يا دروغ گو ، يا كه از خدا هيچ نمي داند ...  

    ميوه ي " جاودانه گي "و شناختِ هستي كه انسان را به جرم خوردن از آن ، گناه كارِ ابدي دانسته و از بهشتِ خويش اخراج مي كنند ، اكنون در برابر آدمي رخ نموده است ... و خوشا معرفت هاي ربوده شده از خدايان . خوشا زندگي . خوشا انسان . فراخناي انديشه بر انسان مبارك باد ...  

     هيچ حقيقت واحدي جز زندگي زميني انسان وجود ندارد .

    منِ انديشه گر ، ضرورتِ فرداست 

    ستم تباه كننده ي هستي است . 

    چرا بودن ، در فردا بودن است . 

    هميشه زيباترين تجربه هاي امروز ، فردا را ساخته اند . 

    خويشتن را تقدير فردا بشناسيد تا در امروز زندگي كنيد . 

    زندگي كردن در امروز ، درك فرداست . 

    خود انديشي ، آفريننده گي است . 

    بخشنده گي ، غرور بودن است .

    با خود زيستن ، آموختن بي نيازي و آفريدنِ خويش است . 

    انكار و ترديد ، بزرگ ترين آفريننده گي هاست . 

    خانواده و زناشويي ، يادگار ادوار كودكي و نادانيِ آدميان پيشين است ولي « عشق » پديده ي آگاهي و شناخت و حاصل دوست داشتن ، خواستن و شاد بودنِ بالغان و فرهيخته گان است . عشق زندگي مي سازد و بي كراني ها را مي طلبد ، اما خانواده و زناشويي حاصلي از نفرت ، تجاوز ، اجبار و عادت را در پي خواهد داشت و كودكاني بيمار و ناتوان را ، به ميراث خواهد گذاشت . در عشق چيزي از جنون است و در زناشويي معنايي از سكون .

     واژه ها تا چه هنگام معناي خويش را بر نخواهند تافت ؟ و كلمات كي پرده خواهند افكند ؟

    آن كه نمي تواند در تنهائي با خويش باشد ، محكوم به مرگ است . 

    شناختن زيبايي ، اجبار هستي است . 

      ديشب جنازه ي اندرز را به گورستان مي بردم . اشتران مي گريستند و گورهايِ منتظر فرياد مي كردند . هنـگامي كـه پوستين كهنه ي پدران خويش را به خاك مي سپردم ، تنها هم ايشان را ازخانه ساختن در هجوم سيل و توفان - بر گسل هاي آشكار- سرزنش مي كردم . فردايِ آن شب ، برادران و خواهرانم با اكثريت قاطع ، به برج سازي در باغچه هاي خانه ي پدري رأي دادند . اكنون استخوان هاي لهيده ام - از عفونت گنداب ها - تمامي زندگي هاي نهاده را مي گريد .  

    تعريف هايِ جـزمـي و ايستـا از « آفرينش » همواره محكوم به نزديك ترين و قطعي ترين مرگ ها هستند .  

    انساني كه مرزها را مي شكند ايستايي را بر نمي تابد و توانِ كشف و شناخت زيبايي را دارد و چنين است كه همواره در حال شدن و بودن و دريافتن و گذشتن ، هيچ جزم و يقين ابدي را بر نخواهد تافت .  

    هيچ گاه « آفريدن » به معناي شناختِ « آفرينش » نبوده است . اما همواره كساني لذت آفريننده گي را مي چشند كه اصالت « زندگي » را ، دريافته باشند .  

    شناخت زندگي و انسان اجبار و ضرورتِ زيستن در اكنون است .

    كسي كه به بيداد تن مي دهد ، خود زندگي را انكار كرده است .

    شناختن هستي و انسان ، تنها روش ممكن براي زندگيِ كاميابِ انساني ، اما هرگز الزامِ همگاني نيست .  

    همواره جعلي ترين و خطرناك ترين تعريف ها از « آفرينش » و انسان ، جزمي ترينِ آن ها بوده اند و هستند .  

    كسي كه مي گويد : " اين و نه هيچ چيز ديگر " بزرگ ترين مانع رشد بوده و نارواترين و فريب آميزترين نگاه ها را - تنها با هدف حاكميت بر ديگران - ارائه خواهد كرد .  

    تا انسان و زندگي وجود دارد ، هيچ شناخت و تعريفي از هستي نمي تواند « كلام آخر » باشد ـ و دقيقا به همين دليل ـ هيچ شناختي نمي تواند و نبايد ادعاي جاودانگي داشته باشد . اين است كه هر گونه "جزم انديشي "محكوم به ايستايي و بطلان بوده وآبشخوري جز فريب و سلطه و ناداني ندارد .  

    براي هميشه بودن ، شايسته تر و گريز ناپذيرتر از تعريفي سازنده ، ويران گر ، خود انكار و خود آفرين و همواره در حالِ دگرگوني وجود ندارد .  

    كساني كه بتوانند زندگي و انسان را براساس شناختي خود باور و خود انكار تعريف كنند و لحظه هايِ در حال گرديدن و شدن را در آن بشناسند ، همواره آفريننده ترين انسان ها هستند .  

    هرچه به اوج نزديكتر شويم ، حضيض را بهترخواهيم ديد . اما برايِ بهتر ديدن بايستي همواره چشماني نافذ ، نگاهي شكافنده و شكوفا داشت و قدرت خلق و انكار هر فضيلتي را آموخت و تجربه كرد .  

    آن چه خود را تنها روايتِ آفرينش و سخنِ آخر مي داند و برايِ انسان ها « نيك و بد » را تعريف و تعيين مي كند ، نوع و ريشه اي از نيرنگ را در خويش پرورده و هم - درآغاز- دانائي و خِرد را ، بر مسلخ « غريزه » قربان خواهد كرد .

    هيچ گاه و هرگز هيچ حقيقتِ منحصري وجود نداشته و نمي تواند وجود داشته باشد ، زيرا همواره حقيقت ها هستند و زيبائي و زيبايان ، كه پي در پي به انكارِ خويش و آفريدن و تعريفِ روايت هايِ تازه و ديگرگون - از هستي - برمي خيزند .  

    كثرت و گوناگوني و دگرگوني ، شدن و بودن و آفريدن ، همواره بستر گريزناپذيرِ آفرينش و زندگي است .  

    زيبايي درآفرينندگي است كه معنا و تعريف مي شود و خلاقيت همواره نياز هستي و استمرارِ زندگي بوده است ، پيش از آن كه هيچ خدايي برآن فرمان راند .

    بگوئيد نيستم ، تا باشيد .  

    هنگامي كه بتوانيم « تنها » زندگي كنيم « آفريدن » را خواهيم آموخت .

    بگذاريد كودكان سخن به گويند ، خواهيد ديد كه مامِ طبيعت ـ اين زيبايِِ فريبنده و خشمگين ـ از شما مي گويد ...

     اخلاق نابودي است كه بودن را مي آموزد . اما تا نباشي چگونه مي تواني بودن را ـ حتا با قدرت بر انهدام زندگي ـ بيازمايي؟ چگونه ؟

    تا از همه چيز در نگذريم ، هيچ به كف نخواهيم آورد . اما چون از خويش تن گذشتيم ، در لحظه خواهيم زاد .

     ستم گري تنها آن نيست كه ديگران را قرباني كنيم . بيداد آن است كه انسان « خويش » را رها كند و به ناروائي تن بسپارد .

    برايِ دادگري ، هميشه بايد از بيداد گذشت .

     بي شناختِ هستي و انسان ، چگونه مي توان آن را تعريف و نقد كرد ؟؟ اما شناخت زندگي همواره الزام و ضرورت همگاني نبوده و نخواهد بود .

     بسياري از فيلسوفان و فرهيخته گان ، ياوه هاي بسيار گفته اند ، اما همواره براي درگذشتن از ياوه هاي بسيار ، در آغاز بايد روايات و تجربه هاي گوناگون را شناخت ، تا قادر به نقد و داوري آن ها گرديد ... بنابر اين گردونه يِ دريافت هايي كه هر روز خود را انكار مي كنند و همواره درحال دگرگوني و حركت و تازه گي هستند ، گريزناپذيرترين پديده ي حيات انساني ـ و نه غريزي ـ است ...

     امروزه هنگامي كه انديشه ها و افسانه هايِ اهلِ باور را مي خوانم و در آن تامل مي كنم ، در شگفت مي شوم كه چگونه روزي همين افسانه هايِ گاه يا بيشتر زشت و مصنوعي و تقلبي و كپي برابرِ اصل را ، مي خوانديم و به آن دل مي داديم و آن قصه ها را باور مي كرديم ؟ چگونه است كه بزرگان ما نيز چيزي از حقيقتِ خويش و جهان را درك نكرده بودند ؟ چه عمقِ جهل و ناد اني و بيماري بايد جامعه اي را فرا گرفته باشد كه قرن ها و نسل ها مردماني با ادعاي ِ فرهيخته گي ، خود و جامعه و جهان را توجيه كنند و گول به زنند و گول بخورند ؟ آخر چگونه ممكن است ، هزاران سال بگذرد و دانشمندان و فيلسوفانِ قوم و ملتي نتوانند " حقيقت " را دريابند ؟ يا اگر تك آدم هايي چيزي را دريافته اند ، نتوانند – يا اجازه نداشته باشند - آن را برايِ ديگراني كه تحتِ حاكميتِ فكري و فرهنگيِ ايشان قرار دارند ، بيان كنند و توضيح دهند ؟

     همواره بر پهن دشتي كه از آنِ گوناگوني ها و بزرگي هاست ، درود مي فرستم .

     هنگامي كه در كودكي از روستايِ پدرانم - به بهايِ بي خانماني و رنجي دراز - مي گريختم ، هرگز گمان نمي بردم كه كوچكيِ دامنه يِ زندگي و نگاه ، چگونه فضيلت هايِ انساني را ، در خويش دفن مي سازد و خود به جعل فضيلتِ توجيه گري هم چون « قناعت » بر مي خيزد .

    چگونه است كه شادكاميِ امروز را انكار و دريغ مي كنيم ، اما هم آن را وعده به فرد ا مي دهيم ؟

     انسان تنهاست و « تنها » خواهد ماند ، مگر آن كه عشق را بشناسد و خويش تن را بيابد .

    نگاهي كه اكثريت را محكوم و عوام و پيرو مي خواهد ، هرگز نمي تواند آزادي و آگاهي را برتابد و همواره با نيرنگ و دروغ آميخته خواهد ماند .

    آيا انسان را هم زادي است ؟ پس چگونه تنهايي و ناتواني خويش را ، خداوندي بر مي آورد « يگانه » چون خويش و تهي از ناتواني و همانندي و مرگ ؟

    هنگامي كه بزرگ ترين « بت » ها مي شكنند ، چه زود به كوچكي و پوچيِ تمامي پديده ها و ساختارهايِ فرودست پي مي بريم ، گويا هرگز هيچ بت و برگزيده اي و هيچ بند و كراني ، وجود نداشته است .

    هر كه بي مستي ادعاي خدا كند ، مست است يا دروغ گو ، يا كه از خدا هيچ نمي داند .