نگاه                  

هيچ حرفي برايِ گفتن وجود ندارد و بدترين کارها سخنراني است

نقل هر شعر يا مقاله از وبلاگ نگاه با ذكر منبع و لينك دادن به اصل بلامانع است .

لينك دوني :

يادآوري :

دادن لينک تنها و تنها به منظور اطلاع رساني بوده و به هيچ عنوان دليل بر اشتراک انديشه نيست .

مراكز و سامانه هايِ خبري

پيك نِت
نيوز نِت
اطلاعات.نت
پيـک ايـران
خبرنامه ي گويا
آژانس خبري كورُش
ايران پرس نيوز
شبكه ي خبري دادنامه
شبكه ي اطلاع رساني نفت و انرژي
خبرگزاري ايسكانيوز
خبرگزاري كار ايران
خبرگزاري آفتاب
خبرگزاري البرز
خبرگزاري آريا
خبرگزاري فارس
خبرگزاري موج
خبرگزاري مهر
خبرگزاري جبهه ي ملي ايران
خبرگزاري جامعه ي جوانان ايراني
خبرگزاري ميراث فرهنگي
خبرگزاري دانشجويان ايران
خبرگزاري ورزش ايران
الجزيرة نت - باللغة العربية
 

راديو و تلويزيون ها

بي بي سي فارسي
بي بي سي ( 2 )
راد يو بين المللي فرانسه
برنامه ي فارسي صداي آلمان
صداي اسرائيل
راديو جوان
راديو زمانه
ايران سيما
واحد مركزي خبر
 

روزنامه ها نشرياتِ ادواري و سايت هايِ خبري

ايران
اسرار
حمايت
انتخاب
رويداد
خورشيد
رستاخيز
نوانديش
خبرنگار
نيم روز
حيات نو
حوزه نت
نيوز نت
روز آنلاين
ملت نيوز
ادوار نيوز
انصار نيوز
جوان نيوز
شريف نيوز
فردا نيوز
عارف نيوز
بورس نيوز
پرسا نيوز
پنلاگ نيوز
گزارش گران
ايران ما
ايران امروز
ايران bbb
ايران فردا
فرهنگ آشتي
هم وطن سلام
وزارت امورخارجه آمريكا
سايت خبري بازتاب
سايت خبري سرخط
سايت خبري شهروند
سايت خبري بي طرف
شبكه ي خبر دانشجو
مجله ي اينترنتي فريا
روزانه تهران جنوب
هفته نامه ي تابان
اتحاد تا دموکراسي
باشگاه خبرنگاران جوان
روزنامه ي كيهان
جمهوري اسلامي
مردم سالاري
همشهري
جام جم
خراسان
اعتماد
رسالت
شرق
قدس
خبر ورزشي
كابل پرس
تهران تايمز
هفت تير
30 نما
تكتاز
 

كتاب خانه ها و مراكز فرهنگي

 كتاب خانه ي قفسـه
کتاب هاي رايگان فارسي
كتاب هاي رايگان فارسي-خبرنامه
كتاب خانه ي نهضت ملي ايران
كتاب خانه ي دكتر محمد مصدق
كتاب خانه ي خواب گرد
كتاب خانه ي شاهمامه
كتاب خانه ي دل آباد
سخن - سايت كتاب و نشر الكترونيك
 

تشكل ها و نهادهاي فرهنگي و اجتماعي

سازمان سنجش آموزش كشور
سازمان اسناد و كتاب خانه ي ملي ايران
شوراي گسترش زبان و ادبيات فارسي
خانه ي هنرمندان ايران
مجله ي فرهنگ و پژوهش
مؤسسه ي مطالعات تاريخ معاصر ايران
مؤسسه ي گفت و گوي اديان
مركز اطلاعات و مدارك علمي ايران
پايگاه اطلاع رساني پزشكان ايران
نهضت آزادي ايران
پن لاگ
کانون نويسندگان ايران
كانون انديشه ي جوان
کانون پژوهش هاي ايران شناختي
كانون زنان ايراني
زنان ايران
گزارش گران بدون مرز
تريبون فمنيستي ايران
انجمن فرهنگي هنري سايه
موج پيشرو
 

فرهنگي - هنري

خزه
دوات
واژه
رواق
قابيل
بخارا
سمرقند
سپينود
ماندگار
سيبستان
شبنم فكر
نسل پنجم
خسرو ناقد
خانه ي داستان
مجله ي خانه ي داستان
مجله ي سينمائي ادبي
تاريخ و فرهنگ ايران زمين
تاريخ ايران باستان
روزنامه هاي م . ويس آبادي
ميان برهاي سي ثانيه اي
يادداشت هاي يك اطلاع رسان
دل تنگي هاي يک کرم دندون
طومار - ليلا فرجامي
اديبان - وحيد ضيائي
ميرزا پيكوفسكي
صد سال تنهائي
خشت و آينه
جن و پري
هفت سنگ
رمزآشوب
هرم
شبح
فرياد
آدينه
آدينه2
ادبكده
ادبستان
غربتستان
عصيان گر
پوكه باز
كتاب لاگ
كشتي نوح
حيات خلوت
آرمان شهر
الهه ي مهر
نيما يوشيج
جيرجيركِ پير
مي بي رنگي
ساحل افتاده
كلكسيون شعر
بازگشت به آينده
آوازهاي خار بيابان
كلك خيال انگيز
لوليتاي ايراني
آرامش دوستدار
آستان جانان
خشم و هياهو
خاكي آسماني
پريشان خواني
هنر و موسيقي
قصه ي كرمان
ايران تئاتر
باغ درباغ
كاپوچينو
آرش سرخ
کارگاه
 

نويسنده گان شاعران و هنرمندان

صادق هدايت
ابراهيم يونسي
فروغ فرخزاد
احمد شاملو
بنياد شاملو
شاملو - مجموعه ي آثار
نادر نادر پور
سهراب سپهري
هوشنگ گلشيري
داريوش آشوري
اسماعيل خوئي
بزرگ علوي
صمد بهرنگي
منيرو رواني پور
دكترعلي شريعتي
عبدالكريم سروش
آواي آزاد - مجموعه آثاري از شاعران معاصر
 

(ژورناليست ها ) و وبلاگ ها و سايت هاي حاوي لينك هاي متنوع و مفيد

روزنامك
زن نوشت
دو در دو
پابرهنهِ برخط
سرزمين آفتاب
روزنامه نگار نو
دنياي يك ايراني
سفرنامه ي الکترونيک
وبلاگ بي بي سي فارسي
حاجي واشنگتن
علي خرد پير
امشاسپندان
ايران كليپ
ايران جديد
هفت آسمان
بلاگ چين
خانم کپي
آق بهمن
يك پزشك
خبرنگار
روزانه
فرياد
كوچه
کسوف
 

(گروهي ها) گاه نامه ها و مجله هاي الکترونيکي

پيك خبري ايرانيان
ايرانيان انگلستان
كتاب داران ايران
خواندني ها
مجله ي شعر
خانه ي سبز
پويشگران
فروغ نت
گيل ماخ
زيگ زاگ
شرقيان
صبحانه
ديباچه
انديشه
فانوس
پنجره
پندار
گوشزد
هنوز
نامه
لوح
 

وب نوشت ها و سايت هاي شخصي - فرهنگي سياسي اجتماعي

مهرانگيزكار
مسعود بهنود
شيرين عبادي
هادي خرسندي
احسان شريعتي
ايرج جنتي عطايي
اشكان خواجه نوري
ميرزا آقا عسكري
لطف الله ميثمي
محمدرضا فطرس
وحيد پور استاد
اميد معماريان
سيروس شاملو
كورش علياني
شاهين زبرجد
مهين ميلاني
سعيد حاتمي
ملكه ي سبا
حسين پاكدل
علي قديمي
هادي نامه
بيلي و من
نقش خيال
مسافر شب
بدون حرف
گيله مرد
بازگشت
تادانه
ناگزير
مهتاب
افکار
فردا
آشيل
قلم
شيز
سپهر
ناتور
جمهور
بي اسم
35 درجه
گل خونه
يك قطره
آبچينوس
هومولونوس
روز نوشت
چشم هايش
ملي مذهبي
باغ بي برگي
چرند و پرند
رامين مولائي
يك نخ سيگار
زندگي وحشي
از بالاي ديوار
سرزمين رؤيايي
تحقيقات فلسفي
روي شيرواني داغ
شهروندِ نصف جهاني
يادداشت هاي نيمه شب
ترا اي کهن بوم و بر دوست دارم
كتابچه ي مهدي خلجي
مقالات سياسي و اجتماعي
ارزيابي شتاب زده خداداد رضا خاني
اكنون شهرام رفيع زاده
آدم و حوا حسن محمودي
قلم رو ساسان قهرمان
پوتين محمد تاجيك
چشمان بيدار مهستي شاهرخي
چرا نگاه نكردم ؟
عمادالدين باقي
محمود فرجامي
شادي شاعرانه
سلول انفرادي
کتاب درخانه
تقويم تبعيد
پراكنده ها
بلاگ نوشت
زر نوشت
ارداويراف
ميداف
عكاسي
ليلا صادقي
سينماي ما
فيلم نوشته ها
آيدين آغداشلو
نيک آهنگ کوثر
پيمان اسماعيلي
وبلاگِ عكاسي
ايران كارتون
فروشگاه گرافيك
 

اديان ومذاهب

يتااهو
يهود نت
آيه الله منتظري
شريعت عقلاني
بام آزادي
 

ادبيات و هنر - شعر و داستان - مقاله : فلسفه و شناخت جامعه و انسان

نقطه تهِ خط
ماهنامه ي هنر موسيقي
خيال تشنه - حميرا طاري
هزارتو - فرزاد ثابتي
يادداشت هاي شيوا مقانلو
گوباره - ابراهيم هرندي
داستان هاي کوتاه يک آماتور
اهورا - مجيد ضرغامي
انساني بسيار انساني
الفلسفة فل سفه
نامه هاي ايروني
پيام يزدان جو
چه گوارا
چوبينه
گردون
برج
 

كامپيوتر و ارتباطات

دات
زيرخطِ IT
سرگردون
امير عظمتي
استاد آنلاين
همايون اسلامي
سرزمين كامپيوتر
فولكلور اينترنتي
وبلاگ تخصصي دلفي
از صفر تا اينترنت
سايت علمي فرهنگي خاطره
رباتيك و هوش مصنوعي
راهرو وب - محمدرضا طاهري
دانش كتاب داري و اطلاع رساني
ايتنا - اخبار فناوري اطلاعات
فناوري اطلاعات و ارتباطات
دنياي كامپيوتر و ارتباطات
مديريت فناوري اطلاعات
انديشه نت
 

نام داران « وب ِ» فارسي - متنوع و انتقادي

مجيد زهري
حسن درويش پور
روزگارما بيژن صف سري
خواب گرد رضا شكر اللهي
سردبيرخودم حسين درخشان
حضورخلوت انس عباس معروفي
پيام ايرانيان مسعود برجيان
كلمات اكبر سردوزامي
 

اطلاع رسان هاي بي نام و نام دار سياسي اجتماعي فرهنگي

دموكراسي فرزند جسارت
روز شمار انقلاب
زير چتر چل تيكه
چه و چه و چه
اردشير دولت
وب-آ-ورد
ورجاوند
خُسن آقا
سگ باز
چپ نو

طنز سياسي

ملاحسني
ملاحسني در کانادا

سايت هاي سرويس دهنده

 بلاگ اسپات
پرشين بلاگ
بلاگفا
وب گذر
 

موتورهاي جستجو و فهرست ها

 گوگل فارسي
گويا
تير آخر
پارس خبر
لينک هاي فله اي
داده هاي فارسي
 

لوگوها

وبلاگ نما

لينكستان

ليست وبلاگ هاي به روز شده

Weblog Commenting and Trackback by HaloScan.com






پنجشنبه، اردیبهشت ۰۶، ۱۳۸۶

 

شعر تنهائي - كاملا آزاد

شعركاملا آزاد
تنهائي ، تنهائي ، تنها
چنان كه در برهوت يخ بندان قطب
تگرگ باران سرما ، تا بن دندان هايت را – با شتابي به چشم نيامده – مي لرزاند . انگار كه در شلوغايِ لاله زار و تجريش ، هجوم چترگونِ تماميِ لاشه خواران را ، به انتظار از پا درآمدن خويش مي بيني
تنهائي ، تنهائي ، تنها
آن چنان كه در تيره گي و سياهيِ لخت لخت خون ديده گشوده اي .هم چون سكوتِ تنهايِ تماميِ تابوت هائي كه انگاري خالي و سرد ، از گورستان بازگشته و ديگر هيچ گاه ، هيچ كس و هيچ چيز نبوده است . وحشت ، تاريكي ، شلاقِ سرما ، غول سكوت و ترس . هرگز هيچ نبوده و هيچ انساني نزيسته است .
تنها تو بوده اي و تنهائي و وحشت ، تو و سگ لرزهايِ ناتواني ، تو و هجوم لاشه خواران
تنهائي ، تنها بوده اي ، تنها هستي و تنها خواهي بود
*
و اما بهار دميده است
فروردين و نوروز ، شكوهمندترين و زيباترين شكوفه هاي لب گشوده را ، برخي نگاه بلبلان و آرامش و لذت زمينيان ساخته اند ، طبيعت ، چتر رنگارنگ زيبائي و نشاط برآورده است ، چشمه ها مي جوشند و جواني پرده پرده ي ، عشق را مي گشايد
كشاورزان نزول برف و باران و درخشش شبنم را ، به يكديگر سالي خوب نويد مي دهند ، سال خوك ، سال فراواني ، سال عشق و شراب هاي كهنه ، سالِ پاي كوبي و شادابي
گرگان و خرسان و غزالان و ببرانِ مغرور ، دامنه هايِ سرشار سبزه ينگي را ، در چشمه سارها ، به سفره ي رايگانِ طبيعت نشسته اند ، خم هاي زمستانه زلال تماشا را ، حريف مي طلبند و عاشقانِ چشم به جفت ، لذت با هم بودن را ، باغ بر سر مي گذارند . خوشا خوشه هايِ سپيدگونِ اقاقي كه به چترهايِ ياس و مريم و نرگس ، رقابت و حسادت مي آموزند .
نشستن مي آيد حسادت دل بري مي آموزند،از زمين و آسمان صداي به آب نشستن مي آيد و جويباران راه هاي پرپيچ و خم را ، به رودها و درياها مي گشايند ، انارهاي نورس جواني بر پيكر طراوت و پاكيزه گي ، جلوه هاي لذت و شكوه را ، لب تركانده اند . آفرينش برانگيختگي هايِ احساس را ، بر بهاردانه هاي تازه گي ، به نشانه هايِ خداوندي خدايان پاي مي كوبد
*
و اما تو باز ، هم چنان تنهائي ، تنها
به نگاهِ كفتاران و كركساني كه بر لاشه ات كمين كرده اند
چنان كه در لرزشي تگرگ وار ، سنگ باران هاي اهريمني ، وحشت را معنائي ديگر مي كنند
و تو تنهائي ، تنهايِ تنها
چون تخته سنگي باستاني ، نهفته در خرابه هاي بازمانده از جنگي ، به يادگار آتيلا و نرون ، در منجلابي از عفونت هاي هنوزجوشان و بويناك ، در زمستاني با شلاق سرما كه دريغا پناه سنگي و بوته اي ، به دورباشِ باد برفي سوزناك ، تا هم چون اصحاب كهف ، قرن ها را به خوابي در فرار از آدميان ، تن در دهي
*
و هم چنان باز تنهائي ، تنها
كلامت هذيان هاي ازياد رفته ي هويتي ناشناس و منقرض و زبانت '' قوادي " هدهد را به بار نشسته « سكه ات از شاه و ميري منقرض گشته است كه هيچ كس آن را به پشيزي بر نمي گيرد » (1)
تنهائي تنها ، چنان كه انگار هيچ گاه نبوده اي و هيچ نيستي ، چنان كه انگار هيچ نمي داني و از تو هيچ نمي شناسند ، شماره اي طولاني و ناخوندني در برزخ ، چنان كه تنها سوختن با رنج را ، به علاج در مي يابي
و باز تنهائي ، تنهايِ تنها
*
و اما در آن سوي ، بلبشوي مشتي مزدورانِ به هيچ قانع كه هوارشان ، در گوشِ افلاك پيچيده است . رشوه گيران و رشوه دهنده گان ، به همراهي دختركاني كه با پيزر خود را باد كرده و با كرم هاي لندن و پاريس و دانمارك ، لباس هاي شانزه ليزه را پرو مي كنند و در ماشين هاي آخرين مدلشان ، در نگاهِ گرسنه گان سرمازده ، ويراژ مي دهند
مرداني كه فريب پول را ، دختران خويش ، به آغوشي از جنسِ پستي ، تشويق مي كنند و زناني كه با تباني همسرانشان ، لذت هايِ آلوده را به دلبري از خوكان و خرسان فرا مي خوانند . دختراني زيبا وهوشمند و نكته بين كه كلوز و اپن مهبل هاشان را ، با نمره هايِ بي سوادي - از استاداني به مرتبه ي تقليد از بوزينه گان- سودا مي كنند ، تا در حرم سراهايِ اعراب اميرنشين ، باخرسندي فخر بفروشند كه "اپن" خود را به فراواني دينارهاي شيوخ تازي فروخته اند ، باشد كه خود فروشي در كشور خويش را – به ناچار و به خطِ زيرِ فقر - سر باز زنند .
پيرمرداني هيز و برخوردار از آب باريكه ي بيكاري كه اتومبيل هاي آخرين سيستم را ، به گول زدن سكه هاي دزدي ، بر راه دختركانِ 13 ساله صف مي آرايند ، تا پيرزناني ناتوان و سر در كتاب دعا ، اورادِ خدايان و جن گيران را ، به گدائيِ بستري گرم ، نواده گان و نبيره گان خود ، بر سفره هاي نذر بيآرايند . باشد كه لذت هاي آلوده ي دختران نارس خود را ، با آرزوهايِ سركوب شده ي جنسي ِخويش درآميزند .
پزشكاني كاسب كار وجلاد كه مرگ بيمار – در اثر بي سوادي و فقدان تخصص هاي لازم - را ، پيشاپيش برائت مي گيرند و سوگند بقراط را ، در زيرميزي هايِ دوخت و دوز شيكِ مهبل عروسان و بيني دختران ، معنا مي كنند .
مهندسان و مديران و متخصصان « چهره هاي مانده گاري » كه اسكناس هاي عفونت آورد را ، با نزديكي قدرت و ثروت ، در برج هاي سربه آسمان كشيده ، با پرداخت عوارض ديواني و خمس شرعي ، توجيه و تطهير مي كنند
و ديگران و ديگران و ديگراني كه همه چيز را ، در درخشش سكه هايِ زر مي بينند و مي فروشند و هيچِ وجود خود را ، به هيچ سودا مي كنند ...
و اما در سوئي ديگر : كارگراني گرسنه ، بي نواياني محروم ، گوشت هايِ دم توپ ، گول خورهايِ ازلي و ابدي ، مقلديني سر از فهم باز زده ، خاضع و خاشع و ذليل و مسكين و مستكين و ناتوان از انديشيدن كه گوسفندوار در پي گرگ ها و چوپان هايِ قصاب ، هر صبح و شام را ، به مسلخ خون مي روند .
و آري ، چنين است كه ملتي هويت مي دهد و مي نهد ومنفعلانه ، نجات بخشي بيروني را ، از عالم هيچ و پوچ انتظار مي برد .
و اما اندك ها و اندك شماري كه گذران حقير خود را ، در بلبشوي عفونت هايِ بويناك و جوشان ، سرباز مي زنند و به بهاي جان نهادن و فداشدن و زندگي گذاشتن ، جوهر انساني خويش را ، پاس مي دارند و از هرگونه مصلحت انديشي ، زشتي و پليدي ، مغرورانه سرباز مي زنند و تجربه هاي نيك و زيبايِ بشري را – حتا در برابر جوخه هايِ مرگ و دارها و شلاق ها و شكنجه ها و ممنوعيت ها و محروميت ها– به هيچ ميگيرند و انسان و شادكامي و رفاه زميني او را ، اصل مي شمارند . به اميد روزي كه اين ملت و هويت ، خردانديشي و نيكي و زيبائي را ، بر هر مصلحت خاص و عامي ترجيح دهند و جايگاه خدائي انسان و زيبائي و بزرگيِ دموكراسي و دانش و خرد را ، تنها اصلِ محترم دارند . و اين گونه روز را به روز مي شمارند ، تا تن به هيچ پليدي نسپارند ...
و چنين است كه در چنين جامعه و مردمي ، تنهائي و تنها مي ماني و بهار و پائيز و زمستانت يكي است . وخود را در درندشتي مي بيني كه اگر اندك ناتواني بروز دهي ، در چرخِ بيهوده گي اين منجلاب عفن و در زير دست و پاي همين به اصطلاح مردم - بي تأسف يا با تأسفي – دفن خواهي شد . چه در بهار و خزان ، چه در روز و شب تابستان و چه در لرز و سرمايِ زمستان ، هميشه و همواره تنهائي ، تنهائي ، تنها
*
جمعه دهم فروردين 1386 – توس – رضاشهر
قطعه اي آزاد از : " شرح دقيق فاحعه " / 1383 گشوده و منتشر نشده تاكنون .

برچسب‌ها:


|
یکشنبه، اردیبهشت ۰۲، ۱۳۸۶

 

واقعيت اين است - مقاله

واقعيت اين است ...
واقعيت اين است كه هيچ كسي ، هيچ كاري را كه بايد بكند ، حاضر نيست انجام دهد . از يك طرف ملتِ شريفِ (!!!) بغل تابِ آفتابِ بهاري لم داده اند و منتظرند كه « شاه بهرام ورجاوند» شان با اسب سفيدي ، از البرز كوه فرود آيد و آن ها را از بيدادگري ها نجات بخشد و خوبي و نيكي بگسترد . اما واقعيت اين است كه به راستي برايشان فرقي نمي كند ، كدام قدرت و ابرقدرتي نقشِ نجات بخش شان را ايفا كند ، حتا اگر همين انگليس و روسيه وچين و باندهاي سنتي شان باشند كه تا همين پريروز ، با تمامي حاكميت ها و سرانجام دولت سيدخندان - آن هم بعد از سركوب 18 تير 78 و دور دوم رياست جمهوري - لاس مي زدند و براي روي كارآمدنِ سردار سوزنده گي كف مي زدند و نسخه هايِ تبليغاتي مي نوشتند و هنوز هم بدشان نمي آيد كه رياست محترم مصلحت چيان ، بر سر كار بيايد و باز همان آش و كاسه هايِ قديم پر وخالي شود و برقرار باشد ...
خلاصه اين كه مردم ايران آن نجات بخش ورجاوندي را كه در دورانِ انحطاطِ فرهنگي شان جعل كرده بودند ، امروزه انتظار مي برند از ينگه دنيا برآيد ، اما واقعيت اين است كه خودشان حاضر نيستند هيچ مايه اي بگذارند و چنان مرعوب و فاسد و ناتوان شده اند ( و من مي گويم بوده اند ) كه نمي خواهند قدمي در راه آزادي و جامعه مدني ، يا دموكراسي و دانش و تكنولوژي و خِردِ عصرِ خويش بردارند ... بلكه همه چيز را ، مفت ومسلم مي خواهند ...
پاي حرف كه باشد همه رنج برده اند و همه محروميت كشيده اند و حتا شايد بعض يا بسيارشان شلاقكي هم خورده باشند – كه خورده اند - اما واقعيت اين است كه در اين 28 ساله ، مردم ايران سرشان به آخور روزمره گي هايِ حقيرشان بند بوده است و كاملا دو رو و بمعناي واقعيِ كلمه ، منافق و متظاهر زيسته اند و به آن خو گرفته اند .
يادم نمي رود سال 60 پدر و مادرهائي بودند كه بچه هاشان را خودشان لو دادند و نيز يادم نمي رود كه در آمل بعضي ها جنازه ي جوان هاشان را در آستانه ي دروازه ي خانه هاشان دفن كردند و نيز به ياد دارم كه تا سال ها ، اگر به بعضي از پدرمادرهائي كه بچه هاشان در جبهه ي جنگ با عراق كشته شده بودند ، تسليت مي گفتي ، ناراحت مي شدند وحتا پرخاش مي كردند كه چرا تسليت مي گوئي ؟؟ ! ! حالا بعضي ها در دل مي گريستند و بعضي نه ... و يادم نمي رود ده ها مجلس جشن و شيريني خوران را كه همين مردم ، برايِ نوجوان هاي دمِ بخت و در جبهه كشته شده شان ، برگزار كردند و كارت عروسي فرستادند ( چنان كه ناچار شده بودم از همان دمِ در برگردم ، يا اگر با صاحبان مجلس خصوصيت و نزديكيِ بيشتري داشتم ، صادقانه درگير شوم و ...) و اين ها همه از همه نوع ، مردم ايران بودند ، همان مردم و ايرانيي كه رگ هاي گردنشان از لوله هاي نفت و گاز هم بيشتر متورم مي شود و...
خواهيد گفت : حالا تغيير كرده اند . خير عزيزم ، جز اقليتي به فهم و شعور رسيده – كه مدام به جاي دشمن مشترك ، به سر و كله ي يكديگر مي زنند و هيچ يك هم ديگري را قبول ندارند - مابقي و اكثريتِ مطلق ، هماني هستند كه بوده اند و هستند و شده اند ، يعني سنت هايِ ديني و اخلاقي خود را در اين 28 ساله از دست داده اند و به صورتِ مردمي فرصت طلب و پول پرست و خودفروش و ديگرفروش وهمه چيز فروش و منفعل و دلال مسلك و همه كاره و هيچ كاره و تنبل و عادت كرده به كارِ غيرمولد ، درآمده اند . اگر رنج و محروميت 28 ساله ي گذشته ، توانسته است جمعيتي را به خرد و شعور برساند ، در برابر اين زيانِ بزرگ را هم داشته است كه بازار و ادارات دولتي و دانشگاه ها و مدارس و همه جا و همه جا ، را ويران كرده و به فساد و تباهي كشانده است . نسل اول كه تمام جذب حاكميت شدند و از پائين تا بالا ، كروات هايشان را باز كردند و يقه شيخي پوشيدند و جانماز هر آخوندي را انداختند و برداشتند و برآن بوسه زدند ( دمِ فلان قرارداد را عشق است و ... ) .
نسل دوم – يعني همان كه مي گويند نسل سوخته – آن اقليتي كه مي توانستند سوخته به شمار آيند و معلوم نيست چنددرصدشان از آتشِ عظيمِ فاجعه برآمدند ، بايد ديد چه حاصلي از رنج خويش برداشتند ؟؟ اكثريت شان كه سر در يكي از آخورها فرو بردند و هرچند حقيرانه ، اما چريدند و چريدند و مي چرند ... وقتي كه بسياري از هم سن و سال هايِ خودم را ، مي ديدم و مي بينم كه يا به بركت بازارِ خرتوخر و مكه و سوريه و دبي و كيش و سينه زدن پشت سر هركسي كه خودشان هم قبولش نداشته اند ، به آلاف و الوفي رسيدند ، اما همين جماعت وقتي با امثالِ من برخورد مي كردند سرِ درد دلشان باز مي شد و كاتوليك تر از پاپ ، از هر مخالفي داغ تر مي شدند وچه ها كه نمي گفتند و نمي گويند ؟؟ به راستي كه از اين همه دروغ و دو روئي و نفاق و ... حال انسان بهم مي خورد . همين ها هستند كه وقتي از آن ها مي پرسيدي ، با اين انتقادها و حتا فحش هايِ خركي ، چطور باز در همين انتخاباتِ پريروز هم شركت كرديد ؟؟ هزار و يك توجيه ناروا رديف مي كردند كه بچه ي دانشگاهي داريم و چه و چه .... عزيزم مگر امثالِ من بچه نداشته ايم ؟؟ يا ما زندگي مان درآسمان سير كرده و از جنسِ انسان نبوده ايم ؟؟ ! ! جمهوري اسلامي را پس از 1360 تنها و تنها همين اقشار منافق و دو رو و فرصت طلب و مصلحت انديش ، حفظ كردند و مي كنند .
انتخابات اول سيد خندان را گول خورديد ، يا فكر مي كرديد داريد كاري انجام مي دهيد !! ( كه بماند و باشد به جايش و وقتش ) پس از 18 تير كه آقاي خاتمي حتا حاضر نشد وزير كشورش را ، به همراهيِ دانش جوياني كه اصلاحات را مطالبه مي كردند ، بفرستد و در نتيجه جريان با آن شدت و وقاحت سركوب شد ، ديگر در دور دوم كه آقاي خاتمي در سخنراني اش 17 بار ( به شمار 17 ركعت نمازش ) پاي بندي به قانون اساسي جمهوري اسلامي را تكرار و تأكيد كرد و حتا دست زدن به اصول آن را خيانت دانست ، ديگر چه بهانه و توجيهي داشتيد و چرا و چگونه چهار سال ديگر ، اين ملت بيچاره را سرِ كار گذاشتيد ؟؟
رها كنم كه وقتي در همين دو سالِ پيش ، بعض يا بسياري از روشن فكران كشور ، با ترسِ واهيِ آمدنِ فاشيسم و تبليغات خر گول زنك ، علنا از ترسِ مارِ غاشيه به عقرب جرار پناه بردند و رآي دادن به سردار سوزنده گي يا آن فرصت طلب ديگر را ، توصيه مي كردند و نسخه مي پيچيدند ، ديگر چه انتظاري از مردم عاديِ مهمل و منفعل و مقلِد و ضمنا دو رو و فرصت طلب و اهلِ زندگي بايد داشت ؟؟ بازاري و كاسب و اداري و دانش آموز و دانشجومان ، سر در آخور خودشان دارند و گرچه بدشان نمي آيد جمهوري اسلامي با امريكا و غرب تضاد پيدا كند و نتيجه اي اگر داشت آن ها ببرند ، اما شخصا چنان به درآمدهايِ ناچيزشان چسبيده اند كه از ترس حاضر نيستند تكان بخورند . چرا اگر روزي چنان شد كه آن ها مي خواهند ، از هر شكنجه ديده اي شكنجه ديده تر و از هر رنج كشيده اي رنج كشيده تر ، خواهند شد و خواهند بود و نمود .
تظاهر و ريا و نفاق در خونِ اين مردم است . مفت خوري و دلالي و عدمِ توليد و توجيه گري در رگ و پي ايشان است . مثل آفتاب گردان رنگ عوض كردن دين ايرانيان است ... از هجوم اسكندر يا سركوب مزدكيان و يا حداكثر انهدام ساسانيان و كتاب سوزان اعراب و قرن ها آتش زدن و انهدامِ هرآن خصلت و كنشِ نيكي كه يادگارِ هويت ايراني در گذشته بوده است- تا كنون - تمامي پليدي ها و رنگ عوض كردن ها و نوكرمآبي و بردينِ حاكمان بودن ( الناس علي دينِ ملوكهم ) در شخصيت ايراني جا خوش كرده است و اگرنه اين بود ، با موجِ گسترده يِ حمايت جهاني از هرگونه حركت مردم ايران ، چرا فرضا بايد 95% در برابر 5% منفعل برجاي بمانند و قدرت هرعمل و ابتكاري از آن ها سلب شده باشد ؟؟ چرا ؟؟ اين خلق منتظر چيستند و چه مي خواهند ؟؟ يا در نارضايتي ها واظهاراتشان صادق نيستند و تماميِ درصدها و آمارها نادرست است و يا اين كه مفت مفت و بي هيچ گونه هزينه اي ، همه چيز مي خواهند . ديگر چه عرض كنم .... ؟؟؟
HHآآآآ
زن و شوهر كارمند از حقوق و متعلقات ديگر ، بالغ بر يك ميليون تومان از بهاي نفت و حساب نسل هايِ آينده را مي گيرند و در شهرستان ها – كه بيشتر جمعيت كشور را تشكيل مي دهد – دويست يا حداكثر سيصد تومانش را خرج مي كنند و بقيه را به بازارِ دلالي و سودِ پول و خريد ماشين و زمين و آپارتمان و كالاي مصرفي و غيرمصرفي وارد مي فرمايند ... بازار هم كه بدون هيچ گونه كنترل مفيد دولتي ، آزادتر و سودآورتر از آن است كه مخالفتي بكند ... دانش آموز و دانشجو هم ، گذشته از اين كه فرزندانِ همين هويتِ منفعل و تباه هستند و اگر از همين كودكي گرفتار دلالي هايِ والدين نباشند ، يا احيانا به كريستال و شيشه و اشك خدا و چه و چه گرفتارشان نكرده باشند ، چنان تهي از هرگونه انديشه اي بار آمده اند كه دل بستن به آن ها ، همان قصه ي « بزك نمير بهار مياد » است و بس . اين جماعت چرا بايد براي سود غيرنقدي و اميدِ فردايِ بهتر( اگر قدرتِ فهمِ آن چشم اندازها و شناخت اميد وانگيزه ها را ، برايشان باقي گذاشته باشند؟! ) دست بالا كنند ؟؟ و مي بينيم كه نمي كنند ؟؟ فقط منتظر نشسته اند كه تضادهايِ حاكميت با غرب – شايد – كار را به آن جا برساند كه آن ها را هم از اين نمد كلاهي گردد و رسد ....
و فرجام سخن اين كه : هركس اميد به جامعه و مردمِ داخل در مرزهايِ جمهوري اسلامي داشته باشد ، يا اين مردمِ بيمار و فاسد و تهي و منفعل و فرصت طلب را به خوبي نشناخته است و يا مي خواهد ديگراني را گول بزند . يعني همان ضرب المثل معروفِ خودشان : كه مي خواهند هم خرِ خودشان را برانند و هم بفروشند ... بنابراين چشم را به واقعيت بگشائيد و شاه بهرام ورجاوند و فريدون و كاوه و ديگر و ديگران را از ياد ببريد و اين همه از ايران و ايران و ايران و ملت و هويت هفت هزارساله سخن نگوئيد و بدانيد و دانسته باشيد كه اكنون مقطعي تاريخ ساز برايِ منطقه ي خاورميانه و جهان است و توجه و تأمل كنيد كه در چنين مقاطع خاص تاريخي ، حداكثر يك ضلعِ مثلث ايران بوده است و بس . چنان كه حتا در مقطع ظهور اسلام و نيز مسيح ، همواره تمدن هايِ رومي و سامي و ايراني اظلاع آن مثلثِ تاريخ ساز را تشكيل مي داده اند و هم اكنون نيز جز برآمدنِ مثلثي متحد و هم آهنگ ، متشكل از دنيايِ مدرن و يهود و ايران ، راهي براي ساختن و پرداختن جوامعِ مدرن و برخوردار و انساني در جهان و به ويژه منطقه ي خاورميانه وجود ندارد و ممكن نيست و نخواهد بود .
پس روشن فكرانِ داخل و خارج ، به ويژه آن ها كه در خارج از كشور آروغ بعد از مستي مي زنند ، سرِ مبارك را در استخرِ منزلشان فرو كنند ، تا چشمشان به واقعيت هاي ملموسي كه از ديدِ شكم هايِ سير و رنج ناكشيده گان پنهان است ، باز شود و اندكي با رنج هايِ انسانيِ ايرانيانِ به فهم و شناخت رسيده ي داخلِ كشور آشنا شوند و به جاي اين همه بهانه آوردن هايِ به اصطلاح اسرائيلي ، اجازه دهند اگر فرهنگي يا قدرتي مي تواند و مي خواهد كاري برايِ اين مردم مستأصل ( كه به راستي راه به هيچ جائي ندارند و درمانده و بيچاره ، حتا از خود و كشور دل بريده اند ) بكند ، بكند وبدانند و باور كنند و با هم دردي وشناخت واقعي و ملموس ، از جامعه ي كنوني ايران سخن بگويند و پيش از هرچيزي توجه داشته باشند كه همين مردم ، خود از قديم و نديم گفته اند كه : بالاي سياهي رنگي نيست و براي مشتي گروگان و بيمار و ناتوان ، هيچ حقيقتي وجود ندارد و واقعيت هاشان هيچ حقيقتي را باز نمي گويد .
و ديگر هيچ و التمام

برچسب‌ها:


|
شنبه، فروردین ۱۸، ۱۳۸۶

 


آدما خسته مي شن
گاهي هم خسته ميشم ، از تموميِِ آدما
كوچه ها ، خيابونا ، در چپ و راست حيوونا
از حسن خنگ و تقي شمرِ گدا
اين طرف علت و آن سو معلول
همه آدابِ پلشت و مقبول
*
نك بيا حلقه كمي تنگ بگير
باز اين سوي ، همه غلغله است
با نفهميدن و كج فهميِ خود
يا همه سطح و شتاب
صورتِ مسئله را پاك نمودن ، از بن
مردم از ناداني
اين همه آدمِ تك بعدي و بيمار و خراب
عاشق دريايم
- ذهنِ تحليل گر و هوشي تيز -
چشم در فردايم
*
شعري از دفتر : « حديث كشك / تهران : 1382 » مقيم ارشاد تا كنون . نسخه ي الكترونيكي آن را ، مي توانيد از همين وبلاگ نيز دريافت كنيد .

برچسب‌ها:


|
پنجشنبه، فروردین ۱۶، ۱۳۸۶

 

دموكراسي يعني : تحمل اقليت توسط اكثريت - طنز

دموکراسی یعنی تحمل من توسط شماها - طنز
یعنی این که شخص من آزاد باشم که هرکاری می خواهم انجام بدهم و می دهم ، پس دموکراسی در بالاترین سطحش موجود است . شما یاوه های دشمن را نشنوید که مثلا مردم سالاری دینی را که عالی ترین شیوه ی دموکراسی در جهان مدرن است ، نمی بیند و آن وقت مشتی گزارش های مغرضانه ی چند وبلاگ نویس را که به آشکار مهره ی شناخته شده ی دشمن هستند ، اصل قرار می دهد . ملاحظه بفرمائید ، در کجای جامعه ی ما دموکراسی و آزادی درحدِ اعلایش موج نمی زند ؟؟ دقت کنید ، شما هم مثل من یقین خواهید کرد که از ما کشوری دموکرات تر و آزادتر وجود ندارد . .
28 است پيش بريك انقلاب آماده سوار شده ايم و کاملا آماتور کار کرده ایم و همیشه هم نظر خودمان را اجرا کرده ایم و مردم نیز به احترام دموکراسی و آزادی ، آن را تحمل کرده اند . حالا هم که دیگه کاملا استاد شده ایم . نمی بینید همه به ما استاد می گویند و با التماس ده ها کلاس دانشگاهی ، برایمان تشکیل داده اند و هیچ دانشجوئی هم جرئت نمی کند کوچکترین سؤالی بکند . فکر نکنید علت ، بی سوادی ماست . خیر ، ابدا این جور نیست ، علت اینه که تفاوت ما با شاگردها اونقده زیاده که نمی تونیم حرفِ یکدیگه رو بفهمیم . خوب به من چه که سطح دانش و اطلاعات دانشجویان پائین است ؟؟ فکر می کنم روزی سه دور تسبیح ، باید دعای حافظه را تکرار کنند و صد گرم كندر و كتيرا را با هم تنقيه كنند ، تا دیگر فرمایشات ما را فراموش نفرمايند و اگر توانستند به حدِ ما برسند .
مگر نه اين كه بازارمان ، نمونه ی اتم و اکمل بازاری است که اصول اقتصادي مدرن کاملا در آن رعایت می شود ، یعنی همه آزادند هركار دلشان مي خواهد بكنند ، نمي بينيد هیچ کسی نیست که کمترین کنترلی روی بازار ما داشته باشد ، اگه این دموکراسی نیست چیست ؟؟ هر بقال و قصاب و عطاری هرچه را که دلش بخواهد ، به هر قیمتی می خرد و به هر صورت و قیمتی که مایل باشد می فروشد . آیا این که در یک راسته ی 50 متری ، با ده دربند مغازه ی فکسنی و همه رقم کالایِ جورواجور ، حتا یک نرخِ ثابت وجود ندارد ، چیزی غیر از آزادی و رعايت نظر شهروندانِ کاسب خويش است – که هم شان هم حبیب الله هستند – ؟؟ و اين همه را ما مرحمت فرموده ایم و نمونه ی جاودانی از مردم سالاری و شايسته سالاري را ارائه نموده ایم ؟؟
یا مگر ادارات و وزارت خانه هامان از نظام اداري در سيستم هاي دموکرات چيزي كم دارند ؟؟ و مگر با مدرن ترین ابزار روز سروکار نداریم ؟؟ درست است که وزیر فقط در برابر یک جریان خم و راست می شود و رشوه هبه ي شرعيه است . علاوه برآن این که هر كسي ، هرکاري كه دلش می خواهد انجام می دهد و هیچ خدائی را هم بنده نیست ، بهترین دلیل بر وجود دموکراسی اداری در کشور نمي باشد ؟؟ حتما می خواهید به هدیه هائی که ارباب رجوع به عنوان تیمن و تبرک هبه ی شرعی می کنند ، اشکال بگیرید ؟؟ - یعنی که حرفِ دشمن را تکرار کنید – ؟؟ آخر عزیز من در کجای دنیا دیده اید که پول گرفتن و پول دادن ، آن هم با کمالِ رضایت طرفین و تازه برای امور عام المنفعه ، مثل ساختن مساجدی که بعضی از قضات و مدیران در روستاهاي محروم و دورافتاده شان بانیِ تأسیس آن شده اند ، عیب و ایرادی داشته باشد ؟؟ شگفتا که دشمن نوسازی و بازسازی و تولید را هم به نکوهش تعریف کرده است .
بهشتی که پس از 28 سال در سایه ی رحمت و حلم و بخشنده گی و بركت خداوندی برآورده ایم ، اکنون به بهارِ شکوه و زیبائی نشسته و انتظار نجات بخش و موعود اعصار را سفره گسترده است . اين همه رحمت و بركت را به نگاه کدامین عقل و دانش بی طرف و حقیقت بین بگذاریم ، تا مشتی عوام الناس و همج الرعائی که پیرویِ شیطان بزرگ و اهریمن خداناشناس را برگزیده اند و تلاش ما را ، در این سال هایِ دشوارسوزنده گي و اسهالات ، به خاطر پس اندازی اندک و به منظور نجات و کمک به اسلام و مسلمین در جا و موقعش و به منظور روشن اندیشیِ این نسل و هویت و کشور ، بر دوشِ بارگیر خود هموار ساخته ایم ، درك نمي کنند و سر به زیر و آرام ، انتظارِ موعودِ عالمیان را چشم در راه نمي مانند . به راستی که درست گفته اند : آخرالزمان دین را نگه داشتن ، به منزله ی قطعه آتشی در کف دست خواهد بود . خداوندا کمکمان کن ، تا بارِ سنگینِ جيبِ مبارك را به سر منزل مقصود برسانیم . بار الاها کمکمان کن تا اين همه اموالِ غارتي را ، بي مهارتي ، قادر به خرج كردن باشيم . اين تريبون را از ما مستان . آمین ، یارب العالمین .
5 شنبه 16 فروردين 86 ايران – توس

برچسب‌ها:


|
چهارشنبه، فروردین ۱۵، ۱۳۸۶

 



نوروز گويا مي رسد


گُـل مي رسد ، گـل مي رسد ، هـر لـحـظه اي جامـه دران
مـي مـي دمد ، مـي مي دمد ، خـيزان و جـوشـان و دمـان
بـرخيـز وقـتِ ولــولــه ، بـشـتاب گـاهِ حـوصـلـه
در آسـمـان بـيـن زلـزلـه ، توفـان و بــرقِ بـي امـان
نـرگـس بـرآمـد از زميـن ، بـگشود چـشـمِ نـازنـيـن
بـلبـل بـفـرمـودش زهـي ، زيـبـاتـريـني بـي گـمـان
يك شـب بـه خوابت ديده ام ، در آفـتــابـت ديـــده ام
مـريـم گلـي ، مـريـم گلـي ، آمـد بـرون از بـي نـشـان
هـنگـامِ رقـص و مـي شـده ، گويـي زمـستـان طـي شـده
نــوروز آمــد ، دي شــده ، در ايـن زمـان ، در اين مكـان

*
شعري از دفتر
: « حديت كشك » تهران : 1382 . مقيم ارشاد تاكنون .
نسخه ي الكترونيكي آن را مي توانيد از اين وبلاگ نيز دريافت كنيد .

برچسب‌ها:


|
دوشنبه، فروردین ۱۳، ۱۳۸۶

 

به راهت گل خواهم كاشت

مقدمت را گرامي خواهم داشت ، روزي كه بيائي
به پايت گل خواهم ريخت
راهت را بسيار سال هاست كه درهر پگاه
با اشكِ سوزان ديدگانم ، آب پاشيده ام
اي لرزاننده ي دل ها ، در بازوان محبت
شب ها - همه شب- در گريه هاي شبانه ام
به راهِ تو مسافر نيك بختي ها ، دل لرزانده ام
انتظارت را اي اهوراي نيكي ، اي نجات بخش
اي كاوه ، اي فريدون ، اي همه ايزدان و اِمشاسپندان
در هر بامداد- نه دوتن- كه هزاران جوان خويش
به قربان گاهِ ضحاك برده ام
شلاقِ خيس درد ، از اهريمن پليدي را
نه در هر روز كه به هر لحظه
بر پشت و پهلوي خويش چشيده ام
اي فرزندِ خورشيد
اي بستر پاكي ها
اي سمبل نجابت ها
به راهت گريسته ام ، در تاريكي تابوت ها
در تنهائي قبرها ، در نعره ي ديوان
در عربده ي هياهوئيان ، در نيش ماران
در پگاهان جوخه هاي بي مرگ
در سنگ باران هاي تا نيمه در خاك
و به هر لحظه ي شلاق ...
* شعری از دفتربه اصطلاح چاپ شده ی : « از کوچ ها تا کوچه ها / تهران : پائیز1383 . نسخه ی الکترونیکی آن را می توانید از همین وبلاگ دریافت کنید .

برچسب‌ها:


|

This page is powered by Blogger. Isn't yours?


UP
 
لوگوي وبلاگ نگاه

نگاه

 


E.mail

Yahoo mail
gmail

PM


محمدرضا زجاجی * زاد روز: دوشنبه 4 آبان 1332 * دگر زاد روز: دوشنبه 4 آبان 1388

نام :  محمدرضا زجاجي

زاد روز:      دوشنبه 4 آبان 1332
برابر با  26 اکتبر 1953
دگر زاد روز: دوشنبه 4 آبان 1388
برابر با  26 اکتبر 2009

كتاب هاي الکترونيکي :
1- حديثِ كشك ( دفتر شعر )
2- روايتِ شدن ( دفتر شعر )
3- حرف اول ( دفتر شعر )
4- از كوچ ها تا كوچه ها ( دفتر شعر )
5- داستان قاضي حمص ( طنز تلخ )

Previous Posts
  • تولد
  • اندوهی بزرگ برای روشن فکران و آگاهان ایران
  • امسال هم چون سال ها
  • بيماري هاي همگاني ، ريشه دار در مباني - مقاله
  • و تاريخ به روايتي ( 3 ) شعر كلاسيك
  • و تاريخ به روايتي ( 2 ) شعر كلاسيك
  • و تاريخ به روايتي ( 1 ) شعر كلاسيك
  • زندگي هاي سوخته و بدفرجام
  • داستان قاضي حمص - مجموعه ي كامل
  • داستان قاضي حمص - 15- شعر كلاسيك

  • Archives
  • اوت 2004
  • سپتامبر 2004
  • ژانویهٔ 2005
  • فوریهٔ 2005
  • مارس 2005
  • آوریل 2005
  • مهٔ 2005
  • ژوئن 2005
  • ژوئیهٔ 2005
  • اوت 2005
  • سپتامبر 2005
  • اکتبر 2005
  • نوامبر 2005
  • دسامبر 2005
  • ژانویهٔ 2006
  • فوریهٔ 2006
  • مارس 2006
  • آوریل 2006
  • مهٔ 2006
  • ژوئن 2006
  • ژوئیهٔ 2006
  • اوت 2006
  • سپتامبر 2006
  • اکتبر 2006
  • نوامبر 2006
  • دسامبر 2006
  • ژانویهٔ 2007
  • فوریهٔ 2007
  • مارس 2007
  • آوریل 2007
  • مهٔ 2007
  • ژوئن 2007
  • ژوئیهٔ 2007
  • اوت 2007
  • آوریل 2008
  • ژوئن 2008
  • ژوئیهٔ 2008
  • آوریل 2009
  • نوامبر 2009
  • اکتبر 2010


  • گزيده ها ، كوتاه ، گوناگون :

     دولت ها جز به منظور و در مسير از بين بردن خويش و ايجاد آگاهي و اخلاقِ خودگردانيِ عمومي در آحاد مردم ، مشروعيت حضور ندارند و جامعه يِ برتر انساني ، مجموعه ي آگاه و شادكام و خودگرداني است كه بي نياز از هر پاداش و مجازاتي، بينِ كاميابي خود و ديگران جمع كرده و آگاهانه و فطرتا، به نيكي ها وفادار و پاي بند باشد .

      ناداني تنها و بزرگ ترين ميراثِ گذشته گاني است که همواره خود را روايتِ منحصر هستي مي شمردند .

     " دانائي " زيستن در نشئه ي وصف ناپذيري است که غرور بودن و آفريدن و " بي نيازي " را مي آموزد و هر آن چه « رنج » را به هيچ مي شمرد .

     آن كه از حجاب در نگذشته زيبايي را نشناخته است . درود بر هنگامه اي كه پرده ها فرو افتند . رنگ و بوي زشتي را ، چگونه روي به گردانيم ؟

     بزرگي را كه مي گفت : « درد انسان متعالي ، تنهايي و عشق است » گفتم : آن كه در عشق ناتوان باشد ، محكوم و بايسته ي تنهايي است .

    عشق ورزيدن ، آزادي ِ دو تن در خواستن و دوست داشتنِ يكديگر ، نخستين اصلِ شاد زيستن است و زندگي هيچ اصالتي- جز خويش- را بر نمي تابد .

     بت پرستيدن و بت شكستن و بت ساختن و بت شدن و خود شكستن ، تمام « بت » است و بت سازي ... چه آسوده و زيباست آن كه آفرينش را ، چنان كه هست مي بيند و در مي يابد و چندان تواناست كه از هر بتي بي نياز است . تنها انسان ناتوان ، توانايي را بتِ خويش مي سازد . انسانِ توانا كمبودي نمي بيند و نمي شناسد . او هر چه را بخواهد به دست مي آورد و بر هرچه بينديشد تواناست و نيازي به تكيه گاه ندارد . تنها پيران و بيمارانِ ناتوان هستند كه به ديوارها تكيه مي كنند .

     آرزو ، اميد و آينده ، واژه گانِ مجعولِ ناتواني است . هنگامي كه ناكاميِ خويش را ، فردايي مي سازيم ، هم امروز را نهاده ايم . اگر درلحظه زندگي كنيم ، چيزي را فرو نگذاشته و همواره خواهيم زيست .

     آن چه به شمار مي آيد تنها حال است و تاريخ ابزار و دانشِ مورخ - و نه ظرفِ زندگي- است . « زندگي » ظــرفِ اكنون است ، و آينده وجود ندارد . آن چه قابلِ لمس و شهود است ، لحظه هايند و اكنون نه گذشته و نه فردا .

     هنگامي كه پرده ها هم چنان فرو افتاده و ديده ها بسته است ، چشمان و زبان هاي گشاده ، كدامين نگاه و مخاطب را خواهند يافت ؟ خفته گان و مرده گان ازجنسِ سخن نيستند .

     آن كه به انتظارِ نيكي منفعل مي نشيند ، تنها - آن را - انكار مي كند . درحالي كه كمالِ مطلوب ، انكار نيكي و جست و جوي ِزيبايي است . انكار همواره راهي به جست و جو و تصديق رها ساختنِ موضوع و چشم بستن برحقيقت است . آدمي چيزي را باور مي كند كه از اثباتِ آن نا توان باشد . آگاهي و فهم ، از مقوله ي تفسير و تبيين و تحليل است و با واژه و انديشه سر و كار دارد . اما باور ازمقوله ي تقليد و پذيرش و ناداني است .

     سخن گفتن از روشنايي درتاريكي و سياهيِ شب ، گام زدن درخواب است و چيزي از جنسِ كابوس .

     حقيقت از جنسِ فهم و شناخت و از بيان و واژه بي نياز است . آن حقيقتي كه نيازمند توضيح و اثبات و توجيه باشد ، چيزي ازجنسِ تاريكي به همراه دارد و همواره مكرانديش و توجيه گر ، باقي خواهد ماند .

     انسان تنها حقيقتِ موجود و تنها تحليل گر هستي است و اگر روزي آزاد زيسته و آزادي را شناخته است ، دوباره نيز آزاد خواهد زيست و آزاد خواهد بود . ( حتا اگر ناچار شود دوباره به جنگل باز گردد ) .

     کسي که نتواند انسان و خِرد را باور کند ، شايسته ي زندگي – به ويژه در فردا و فرداها – نخواهد بود .

     هنگامي كه پرده ها فرو افتند ، به ناگاه درخواهيم يافت كه تمام در بندِ شكل و پوسته بوده ايم ، نه مغز و محتوا .

    با همان شتابي كه روز بر شب چيره مي شود ، به ناگاه درخواهيم يافت كه « هيچ » نبوده ايم ، غَره به تاريكي و نعره زنان در سياهي .

     عارفان و صوفيانِ ما ، بيش از آن كه بيان كننده ي رمز گون حقيقت باشند ، خود حجابِ آن بوده اند .  

    بندگي و زنجيري كه ناداني بر دست و پايِ انسان مي گذارد ، در همان حالي كه به سستي پوسيده ترين نخ ها ست ، ستبرترين و محكم ترين و ديرپاترين زنجيرهاي پولادين را ، برشخصيتِِ « انسان » استوار مي سازد و جز به بهاي نيستي و مرگ گسسته نمي شود و بر نمي خيزد .

     اگر به معناي واژه ها - در امروزِ جامعه - نگاهي با تأمل داشته باشيم ، به خوبي و به زودي در خواهيم يافت كه چه تحولي در حالِ وقوع است . هر كسي كه اهل تأمل و دقت و قادر به تحليل باشد ، به خوبي تهي شدنِ واژگانِ فارسي را ، از معنايِ معهود و مرسوم و منظورِ خويش- در اكنونِ جامعه - در خواهد يافت و به پوچي الفاظي كه بام تا شام ، موردِ استفاده ي« خاص » و « عام » است ، خواهد خنديد .

     آن چه از آسمان مي آيد زميني است و هر زميني ، حاصلِ خويش را بَر مي دهد . خوشا سرزمين هاي سر سبز ، بارور و شكوفا . خوشا بي كراني ها ، بزرگي ها و بلنداي نگاهِ فرزانه گان و خوشا « انسان » و زندگي زميني او .

     آدميان چگونه مي توانند راجع به چيزي كه هرگز نديده ، لمس نكرده و آن را نشناخته اند ، اين گونه با قطع و يقين سخن به گويند ؟ انگار قلويِ ايشان است و خود زادنش را گواه بوده اند . تنها احمقان و ناآگاهان مي توانند - با چنان قطعيتي- سخن به گويند .

     فيلسوفان و متكلمانِ ايراني ، هنگامي كه پرده هاي آويخته را ديده اند ، در رسيدن و دريدنِ آن ها كوشش كرده اند و به هنگام - نيز- برآشفته از غوغاي عوام و نادرستي ها ، روي پوشيده اند . خوشا آن كه كلامي از ايشان شنيده باشد . اما چه بسياري از آن ها كه در همان گام هاي نخست و ميانه ، كوري و ناتواني خويش را ، در زنگار كلماتِ فريبنده نهفته اند و همواره ناداني خود را ، در هياهوي پيروان و دشنه هاي تعصب ، پنهان ساخته اند . كوچكي هم ايشان بود كه انسان را ، به « رَحم » برانگيخت .

    در شگفتم از آن كه : چگونه اهلِ سخن از خداي خويش مي خواهند ، تا آبرويِ ايشان را حفظ كند ؟ و مردمان نيز ، براين دعا آمين مي گويند . آيا لحظه اي نمي انديشند كه اين دعا ، بهترين گواه بر دو شخصيتي بودن ايشان ، پليدي باطن و فريبنده گي ظاهر و درخواست شركتِ خداوند در مكر و ظاهر آرايي و عدم افشاي زشتي هاي دروني و شخصيتي ايشان است ؟  

    زيستن با دو شخصيت ـ يا چند تا ؟ـ تنها بايسته ي آدمك هاي كوچك و زبون - يا مستأصل- است .

    آدمك ها زشتي و پليدي را حيواني مي پندارند و نيكي را روح خدا در كالبدِ آدمي مي نامند . اما من هيچ حيواني را نيافته ام كه بتواند چيزي را ، در خويش بيآرايد و پنهان سازد و اين تنها آدميانند كه از روح خدا كمك مي گيرند ، تا زشتي و عفونتِ خويش را پنهان سازند .  

    حيوان با « غرايزِ » خويش مي زِيد ، اما آدمك ها از « غرايزِ » خود شرم دارند و همواره آن ها را ، در لايه هايي از نيرنگ و ريا مي آرايند . گويا از زيستنِ خويش شرمگين و پشيمانند...  

    زندگي با « غريزه » گناهي است نابخشودني بر « انسان » و چنين آدمياني ، بايد كه برخويشتن به گريند ...  

    گيتي را زندان دانستن- يا زندان ساختن - بايسته ي مرگ انديشانِ شب روي است كه از زندگي و   انسان انتقام مي طلبند . و چه خوش فرموده است : اما اين كه او از ساخته هاي خويش انتقام مي گيرد ، گناهي به ضدِ « خوش ذوقي » است . (نيچه)  

    مي گويند : " خداوند بهترينِ مكر كنندگان است " اما قادرِ مطلق را ، چه نيازي به مكر است ؟ و مگر اراده يِ او را عينِ فعل نمي دانيد ؟ آن كه چون مي گويد : بشو مي شود ، چگونه دام مي گسترد ؟ آيا هنگامِ آن نرسيده است كه واژه ها را دوباره معنا كنيم ؟ ؟   

    ميراثِ گذشته گان ناداني و فريب است . دانايان را در اين مرزبوم اندك و تنها - يا بر دار - توان ديد .  

    آن كه بي مستي،ادعاي خدا كند : مست است يا دروغ گو ، يا كه از خدا هيچ نمي داند ...  

    ميوه ي " جاودانه گي "و شناختِ هستي كه انسان را به جرم خوردن از آن ، گناه كارِ ابدي دانسته و از بهشتِ خويش اخراج مي كنند ، اكنون در برابر آدمي رخ نموده است ... و خوشا معرفت هاي ربوده شده از خدايان . خوشا زندگي . خوشا انسان . فراخناي انديشه بر انسان مبارك باد ...  

     هيچ حقيقت واحدي جز زندگي زميني انسان وجود ندارد .

    منِ انديشه گر ، ضرورتِ فرداست 

    ستم تباه كننده ي هستي است . 

    چرا بودن ، در فردا بودن است . 

    هميشه زيباترين تجربه هاي امروز ، فردا را ساخته اند . 

    خويشتن را تقدير فردا بشناسيد تا در امروز زندگي كنيد . 

    زندگي كردن در امروز ، درك فرداست . 

    خود انديشي ، آفريننده گي است . 

    بخشنده گي ، غرور بودن است .

    با خود زيستن ، آموختن بي نيازي و آفريدنِ خويش است . 

    انكار و ترديد ، بزرگ ترين آفريننده گي هاست . 

    خانواده و زناشويي ، يادگار ادوار كودكي و نادانيِ آدميان پيشين است ولي « عشق » پديده ي آگاهي و شناخت و حاصل دوست داشتن ، خواستن و شاد بودنِ بالغان و فرهيخته گان است . عشق زندگي مي سازد و بي كراني ها را مي طلبد ، اما خانواده و زناشويي حاصلي از نفرت ، تجاوز ، اجبار و عادت را در پي خواهد داشت و كودكاني بيمار و ناتوان را ، به ميراث خواهد گذاشت . در عشق چيزي از جنون است و در زناشويي معنايي از سكون .

     واژه ها تا چه هنگام معناي خويش را بر نخواهند تافت ؟ و كلمات كي پرده خواهند افكند ؟

    آن كه نمي تواند در تنهائي با خويش باشد ، محكوم به مرگ است . 

    شناختن زيبايي ، اجبار هستي است . 

      ديشب جنازه ي اندرز را به گورستان مي بردم . اشتران مي گريستند و گورهايِ منتظر فرياد مي كردند . هنـگامي كـه پوستين كهنه ي پدران خويش را به خاك مي سپردم ، تنها هم ايشان را ازخانه ساختن در هجوم سيل و توفان - بر گسل هاي آشكار- سرزنش مي كردم . فردايِ آن شب ، برادران و خواهرانم با اكثريت قاطع ، به برج سازي در باغچه هاي خانه ي پدري رأي دادند . اكنون استخوان هاي لهيده ام - از عفونت گنداب ها - تمامي زندگي هاي نهاده را مي گريد .  

    تعريف هايِ جـزمـي و ايستـا از « آفرينش » همواره محكوم به نزديك ترين و قطعي ترين مرگ ها هستند .  

    انساني كه مرزها را مي شكند ايستايي را بر نمي تابد و توانِ كشف و شناخت زيبايي را دارد و چنين است كه همواره در حال شدن و بودن و دريافتن و گذشتن ، هيچ جزم و يقين ابدي را بر نخواهد تافت .  

    هيچ گاه « آفريدن » به معناي شناختِ « آفرينش » نبوده است . اما همواره كساني لذت آفريننده گي را مي چشند كه اصالت « زندگي » را ، دريافته باشند .  

    شناخت زندگي و انسان اجبار و ضرورتِ زيستن در اكنون است .

    كسي كه به بيداد تن مي دهد ، خود زندگي را انكار كرده است .

    شناختن هستي و انسان ، تنها روش ممكن براي زندگيِ كاميابِ انساني ، اما هرگز الزامِ همگاني نيست .  

    همواره جعلي ترين و خطرناك ترين تعريف ها از « آفرينش » و انسان ، جزمي ترينِ آن ها بوده اند و هستند .  

    كسي كه مي گويد : " اين و نه هيچ چيز ديگر " بزرگ ترين مانع رشد بوده و نارواترين و فريب آميزترين نگاه ها را - تنها با هدف حاكميت بر ديگران - ارائه خواهد كرد .  

    تا انسان و زندگي وجود دارد ، هيچ شناخت و تعريفي از هستي نمي تواند « كلام آخر » باشد ـ و دقيقا به همين دليل ـ هيچ شناختي نمي تواند و نبايد ادعاي جاودانگي داشته باشد . اين است كه هر گونه "جزم انديشي "محكوم به ايستايي و بطلان بوده وآبشخوري جز فريب و سلطه و ناداني ندارد .  

    براي هميشه بودن ، شايسته تر و گريز ناپذيرتر از تعريفي سازنده ، ويران گر ، خود انكار و خود آفرين و همواره در حالِ دگرگوني وجود ندارد .  

    كساني كه بتوانند زندگي و انسان را براساس شناختي خود باور و خود انكار تعريف كنند و لحظه هايِ در حال گرديدن و شدن را در آن بشناسند ، همواره آفريننده ترين انسان ها هستند .  

    هرچه به اوج نزديكتر شويم ، حضيض را بهترخواهيم ديد . اما برايِ بهتر ديدن بايستي همواره چشماني نافذ ، نگاهي شكافنده و شكوفا داشت و قدرت خلق و انكار هر فضيلتي را آموخت و تجربه كرد .  

    آن چه خود را تنها روايتِ آفرينش و سخنِ آخر مي داند و برايِ انسان ها « نيك و بد » را تعريف و تعيين مي كند ، نوع و ريشه اي از نيرنگ را در خويش پرورده و هم - درآغاز- دانائي و خِرد را ، بر مسلخ « غريزه » قربان خواهد كرد .

    هيچ گاه و هرگز هيچ حقيقتِ منحصري وجود نداشته و نمي تواند وجود داشته باشد ، زيرا همواره حقيقت ها هستند و زيبائي و زيبايان ، كه پي در پي به انكارِ خويش و آفريدن و تعريفِ روايت هايِ تازه و ديگرگون - از هستي - برمي خيزند .  

    كثرت و گوناگوني و دگرگوني ، شدن و بودن و آفريدن ، همواره بستر گريزناپذيرِ آفرينش و زندگي است .  

    زيبايي درآفرينندگي است كه معنا و تعريف مي شود و خلاقيت همواره نياز هستي و استمرارِ زندگي بوده است ، پيش از آن كه هيچ خدايي برآن فرمان راند .

    بگوئيد نيستم ، تا باشيد .  

    هنگامي كه بتوانيم « تنها » زندگي كنيم « آفريدن » را خواهيم آموخت .

    بگذاريد كودكان سخن به گويند ، خواهيد ديد كه مامِ طبيعت ـ اين زيبايِِ فريبنده و خشمگين ـ از شما مي گويد ...

     اخلاق نابودي است كه بودن را مي آموزد . اما تا نباشي چگونه مي تواني بودن را ـ حتا با قدرت بر انهدام زندگي ـ بيازمايي؟ چگونه ؟

    تا از همه چيز در نگذريم ، هيچ به كف نخواهيم آورد . اما چون از خويش تن گذشتيم ، در لحظه خواهيم زاد .

     ستم گري تنها آن نيست كه ديگران را قرباني كنيم . بيداد آن است كه انسان « خويش » را رها كند و به ناروائي تن بسپارد .

    برايِ دادگري ، هميشه بايد از بيداد گذشت .

     بي شناختِ هستي و انسان ، چگونه مي توان آن را تعريف و نقد كرد ؟؟ اما شناخت زندگي همواره الزام و ضرورت همگاني نبوده و نخواهد بود .

     بسياري از فيلسوفان و فرهيخته گان ، ياوه هاي بسيار گفته اند ، اما همواره براي درگذشتن از ياوه هاي بسيار ، در آغاز بايد روايات و تجربه هاي گوناگون را شناخت ، تا قادر به نقد و داوري آن ها گرديد ... بنابر اين گردونه يِ دريافت هايي كه هر روز خود را انكار مي كنند و همواره درحال دگرگوني و حركت و تازه گي هستند ، گريزناپذيرترين پديده ي حيات انساني ـ و نه غريزي ـ است ...

     امروزه هنگامي كه انديشه ها و افسانه هايِ اهلِ باور را مي خوانم و در آن تامل مي كنم ، در شگفت مي شوم كه چگونه روزي همين افسانه هايِ گاه يا بيشتر زشت و مصنوعي و تقلبي و كپي برابرِ اصل را ، مي خوانديم و به آن دل مي داديم و آن قصه ها را باور مي كرديم ؟ چگونه است كه بزرگان ما نيز چيزي از حقيقتِ خويش و جهان را درك نكرده بودند ؟ چه عمقِ جهل و ناد اني و بيماري بايد جامعه اي را فرا گرفته باشد كه قرن ها و نسل ها مردماني با ادعاي ِ فرهيخته گي ، خود و جامعه و جهان را توجيه كنند و گول به زنند و گول بخورند ؟ آخر چگونه ممكن است ، هزاران سال بگذرد و دانشمندان و فيلسوفانِ قوم و ملتي نتوانند " حقيقت " را دريابند ؟ يا اگر تك آدم هايي چيزي را دريافته اند ، نتوانند – يا اجازه نداشته باشند - آن را برايِ ديگراني كه تحتِ حاكميتِ فكري و فرهنگيِ ايشان قرار دارند ، بيان كنند و توضيح دهند ؟

     همواره بر پهن دشتي كه از آنِ گوناگوني ها و بزرگي هاست ، درود مي فرستم .

     هنگامي كه در كودكي از روستايِ پدرانم - به بهايِ بي خانماني و رنجي دراز - مي گريختم ، هرگز گمان نمي بردم كه كوچكيِ دامنه يِ زندگي و نگاه ، چگونه فضيلت هايِ انساني را ، در خويش دفن مي سازد و خود به جعل فضيلتِ توجيه گري هم چون « قناعت » بر مي خيزد .

    چگونه است كه شادكاميِ امروز را انكار و دريغ مي كنيم ، اما هم آن را وعده به فرد ا مي دهيم ؟

     انسان تنهاست و « تنها » خواهد ماند ، مگر آن كه عشق را بشناسد و خويش تن را بيابد .

    نگاهي كه اكثريت را محكوم و عوام و پيرو مي خواهد ، هرگز نمي تواند آزادي و آگاهي را برتابد و همواره با نيرنگ و دروغ آميخته خواهد ماند .

    آيا انسان را هم زادي است ؟ پس چگونه تنهايي و ناتواني خويش را ، خداوندي بر مي آورد « يگانه » چون خويش و تهي از ناتواني و همانندي و مرگ ؟

    هنگامي كه بزرگ ترين « بت » ها مي شكنند ، چه زود به كوچكي و پوچيِ تمامي پديده ها و ساختارهايِ فرودست پي مي بريم ، گويا هرگز هيچ بت و برگزيده اي و هيچ بند و كراني ، وجود نداشته است .

    هر كه بي مستي ادعاي خدا كند ، مست است يا دروغ گو ، يا كه از خدا هيچ نمي داند .