شعركاملا آزاد تنهائي ، تنهائي ، تنها چنان كه در برهوت يخ بندان قطب تگرگ باران سرما ، تا بن دندان هايت را – با شتابي به چشم نيامده – مي لرزاند . انگار كه در شلوغايِ لاله زار و تجريش ، هجوم چترگونِ تماميِ لاشه خواران را ، به انتظار از پا درآمدن خويش مي بيني تنهائي ، تنهائي ، تنها آن چنان كه در تيره گي و سياهيِ لخت لخت خون ديده گشوده اي .هم چون سكوتِ تنهايِ تماميِ تابوت هائي كه انگاري خالي و سرد ، از گورستان بازگشته و ديگر هيچ گاه ، هيچ كس و هيچ چيز نبوده است . وحشت ، تاريكي ، شلاقِ سرما ، غول سكوت و ترس . هرگز هيچ نبوده و هيچ انساني نزيسته است . تنها تو بوده اي و تنهائي و وحشت ، تو و سگ لرزهايِ ناتواني ، تو و هجوم لاشه خواران تنهائي ، تنها بوده اي ، تنها هستي و تنها خواهي بود * و اما بهار دميده است فروردين و نوروز ، شكوهمندترين و زيباترين شكوفه هاي لب گشوده را ، برخي نگاه بلبلان و آرامش و لذت زمينيان ساخته اند ، طبيعت ، چتر رنگارنگ زيبائي و نشاط برآورده است ، چشمه ها مي جوشند و جواني پرده پرده ي ، عشق را مي گشايد كشاورزان نزول برف و باران و درخشش شبنم را ، به يكديگر سالي خوب نويد مي دهند ، سال خوك ، سال فراواني ، سال عشق و شراب هاي كهنه ، سالِ پاي كوبي و شادابي گرگان و خرسان و غزالان و ببرانِ مغرور ، دامنه هايِ سرشار سبزه ينگي را ، در چشمه سارها ، به سفره ي رايگانِ طبيعت نشسته اند ، خم هاي زمستانه زلال تماشا را ، حريف مي طلبند و عاشقانِ چشم به جفت ، لذت با هم بودن را ، باغ بر سر مي گذارند . خوشا خوشه هايِ سپيدگونِ اقاقي كه به چترهايِ ياس و مريم و نرگس ، رقابت و حسادت مي آموزند . نشستن مي آيد حسادت دل بري مي آموزند،از زمين و آسمان صداي به آب نشستن مي آيد و جويباران راه هاي پرپيچ و خم را ، به رودها و درياها مي گشايند ، انارهاي نورس جواني بر پيكر طراوت و پاكيزه گي ، جلوه هاي لذت و شكوه را ، لب تركانده اند . آفرينش برانگيختگي هايِ احساس را ، بر بهاردانه هاي تازه گي ، به نشانه هايِ خداوندي خدايان پاي مي كوبد * و اما تو باز ، هم چنان تنهائي ، تنها به نگاهِ كفتاران و كركساني كه بر لاشه ات كمين كرده اند چنان كه در لرزشي تگرگ وار ، سنگ باران هاي اهريمني ، وحشت را معنائي ديگر مي كنند و تو تنهائي ، تنهايِ تنها چون تخته سنگي باستاني ، نهفته در خرابه هاي بازمانده از جنگي ، به يادگار آتيلا و نرون ، در منجلابي از عفونت هاي هنوزجوشان و بويناك ، در زمستاني با شلاق سرما كه دريغا پناه سنگي و بوته اي ، به دورباشِ باد برفي سوزناك ، تا هم چون اصحاب كهف ، قرن ها را به خوابي در فرار از آدميان ، تن در دهي * و هم چنان باز تنهائي ، تنها كلامت هذيان هاي ازياد رفته ي هويتي ناشناس و منقرض و زبانت '' قوادي " هدهد را به بار نشسته « سكه ات از شاه و ميري منقرض گشته است كه هيچ كس آن را به پشيزي بر نمي گيرد » (1) تنهائي تنها ، چنان كه انگار هيچ گاه نبوده اي و هيچ نيستي ، چنان كه انگار هيچ نمي داني و از تو هيچ نمي شناسند ، شماره اي طولاني و ناخوندني در برزخ ، چنان كه تنها سوختن با رنج را ، به علاج در مي يابي و باز تنهائي ، تنهايِ تنها * و اما در آن سوي ، بلبشوي مشتي مزدورانِ به هيچ قانع كه هوارشان ، در گوشِ افلاك پيچيده است . رشوه گيران و رشوه دهنده گان ، به همراهي دختركاني كه با پيزر خود را باد كرده و با كرم هاي لندن و پاريس و دانمارك ، لباس هاي شانزه ليزه را پرو مي كنند و در ماشين هاي آخرين مدلشان ، در نگاهِ گرسنه گان سرمازده ، ويراژ مي دهند مرداني كه فريب پول را ، دختران خويش ، به آغوشي از جنسِ پستي ، تشويق مي كنند و زناني كه با تباني همسرانشان ، لذت هايِ آلوده را به دلبري از خوكان و خرسان فرا مي خوانند . دختراني زيبا وهوشمند و نكته بين كه كلوز و اپن مهبل هاشان را ، با نمره هايِ بي سوادي - از استاداني به مرتبه ي تقليد از بوزينه گان- سودا مي كنند ، تا در حرم سراهايِ اعراب اميرنشين ، باخرسندي فخر بفروشند كه "اپن" خود را به فراواني دينارهاي شيوخ تازي فروخته اند ، باشد كه خود فروشي در كشور خويش را – به ناچار و به خطِ زيرِ فقر - سر باز زنند . پيرمرداني هيز و برخوردار از آب باريكه ي بيكاري كه اتومبيل هاي آخرين سيستم را ، به گول زدن سكه هاي دزدي ، بر راه دختركانِ 13 ساله صف مي آرايند ، تا پيرزناني ناتوان و سر در كتاب دعا ، اورادِ خدايان و جن گيران را ، به گدائيِ بستري گرم ، نواده گان و نبيره گان خود ، بر سفره هاي نذر بيآرايند . باشد كه لذت هاي آلوده ي دختران نارس خود را ، با آرزوهايِ سركوب شده ي جنسي ِخويش درآميزند . پزشكاني كاسب كار وجلاد كه مرگ بيمار – در اثر بي سوادي و فقدان تخصص هاي لازم - را ، پيشاپيش برائت مي گيرند و سوگند بقراط را ، در زيرميزي هايِ دوخت و دوز شيكِ مهبل عروسان و بيني دختران ، معنا مي كنند . مهندسان و مديران و متخصصان « چهره هاي مانده گاري » كه اسكناس هاي عفونت آورد را ، با نزديكي قدرت و ثروت ، در برج هاي سربه آسمان كشيده ، با پرداخت عوارض ديواني و خمس شرعي ، توجيه و تطهير مي كنند و ديگران و ديگران و ديگراني كه همه چيز را ، در درخشش سكه هايِ زر مي بينند و مي فروشند و هيچِ وجود خود را ، به هيچ سودا مي كنند ... و اما در سوئي ديگر : كارگراني گرسنه ، بي نواياني محروم ، گوشت هايِ دم توپ ، گول خورهايِ ازلي و ابدي ، مقلديني سر از فهم باز زده ، خاضع و خاشع و ذليل و مسكين و مستكين و ناتوان از انديشيدن كه گوسفندوار در پي گرگ ها و چوپان هايِ قصاب ، هر صبح و شام را ، به مسلخ خون مي روند . و آري ، چنين است كه ملتي هويت مي دهد و مي نهد ومنفعلانه ، نجات بخشي بيروني را ، از عالمهيچ و پوچ انتظار مي برد . و اما اندك ها و اندك شماري كه گذران حقير خود را ، در بلبشوي عفونت هايِ بويناك و جوشان ، سرباز مي زنند و به بهاي جان نهادن و فداشدن و زندگي گذاشتن ، جوهر انساني خويش را ، پاس مي دارند و از هرگونه مصلحت انديشي ، زشتي و پليدي ، مغرورانه سرباز مي زنند و تجربه هاي نيك و زيبايِ بشري را – حتا در برابر جوخه هايِ مرگ و دارها و شلاق ها و شكنجه ها و ممنوعيت ها و محروميت ها– به هيچ ميگيرند و انسان و شادكامي و رفاه زميني او را ، اصل مي شمارند . به اميد روزي كه اين ملت و هويت ، خردانديشي و نيكي و زيبائي را ، بر هر مصلحت خاص و عامي ترجيح دهند و جايگاه خدائي انسان و زيبائي و بزرگيِ دموكراسيو دانش و خرد را ، تنها اصلِ محترم دارند . و اين گونه روز را به روز مي شمارند ، تا تن به هيچ پليدينسپارند ... و چنين است كه در چنين جامعه و مردمي ، تنهائي و تنها مي ماني و بهار و پائيز و زمستانت يكي است . وخود را در درندشتي مي بيني كهاگر اندك ناتواني بروز دهي ، در چرخِ بيهوده گي اين منجلاب عفن و در زير دست و پاي همين به اصطلاح مردم - بي تأسف يا با تأسفي – دفن خواهي شد . چه در بهار و خزان ، چه در روز و شب تابستان و چه در لرز و سرمايِ زمستان ، هميشه و همواره تنهائي ، تنهائي ، تنها * جمعه دهم فروردين 1386 – توس – رضاشهر قطعه اي آزاد از : " شرح دقيق فاحعه " / 1383 گشوده و منتشر نشده تاكنون .
# posted by محمدرضا زجاجی @ ۹:۰۸ بعدازظهر 0 comments
|
یکشنبه، اردیبهشت ۰۲، ۱۳۸۶
واقعيت اين است - مقاله
واقعيت اين است ... واقعيت اين است كه هيچ كسي ، هيچ كاري را كه بايد بكند ، حاضر نيست انجام دهد . از يك طرف ملتِ شريفِ (!!!) بغل تابِ آفتابِ بهاري لم داده اند و منتظرند كه « شاه بهرام ورجاوند» شان با اسب سفيدي ، از البرز كوه فرود آيد و آن ها را از بيدادگري ها نجات بخشد و خوبي و نيكي بگسترد . اما واقعيت اين است كه به راستي برايشان فرقي نمي كند ، كدام قدرت و ابرقدرتي نقشِ نجات بخش شان را ايفا كند ، حتا اگر همين انگليس و روسيه وچين و باندهاي سنتي شان باشند كه تا همين پريروز ، با تمامي حاكميت ها و سرانجام دولت سيدخندان - آن هم بعد از سركوب 18 تير 78 و دور دوم رياست جمهوري - لاس مي زدند و براي روي كارآمدنِ سردار سوزنده گي كف مي زدند و نسخه هايِ تبليغاتي مي نوشتند و هنوز هم بدشان نمي آيد كه رياست محترم مصلحت چيان ، بر سر كار بيايد و باز همان آش و كاسه هايِ قديم پر وخالي شود و برقرار باشد ... خلاصه اين كه مردم ايران آن نجات بخش ورجاوندي را كه در دورانِ انحطاطِ فرهنگي شان جعل كرده بودند ، امروزه انتظار مي برند از ينگه دنيا برآيد ، اما واقعيت اين است كه خودشانحاضر نيستند هيچ مايه اي بگذارند و چنان مرعوب و فاسد و ناتوان شده اند ( و من مي گويم بوده اند ) كه نمي خواهند قدمي در راه آزادي و جامعه مدني ، يا دموكراسي و دانش و تكنولوژي و خِردِ عصرِ خويش بردارند ... بلكه همه چيز را ، مفت ومسلم مي خواهند ... پاي حرف كه باشد همه رنج برده اند و همه محروميت كشيده اند و حتا شايد بعض يا بسيارشان شلاقكي هم خورده باشند – كه خورده اند - اما واقعيت اين است كه در اين 28 ساله ، مردم ايران سرشان به آخور روزمره گي هايِ حقيرشان بند بوده است و كاملا دو رو و بمعناي واقعيِ كلمه ، منافق و متظاهر زيسته اند و به آن خو گرفته اند . يادم نمي رود سال 60 پدر و مادرهائي بودند كه بچه هاشان را خودشان لو دادند و نيز يادم نمي رود كه در آمل بعضي ها جنازه ي جوان هاشان را در آستانه ي دروازه ي خانه هاشان دفن كردند و نيز به ياد دارم كه تا سال ها ، اگر به بعضي از پدرمادرهائي كه بچه هاشان در جبهه ي جنگ با عراق كشته شده بودند ، تسليت مي گفتي ، ناراحت مي شدند وحتا پرخاش مي كردند كه چرا تسليت مي گوئي ؟؟ ! ! حالا بعضي ها در دل مي گريستند و بعضي نه ... و يادم نمي رود ده ها مجلس جشن و شيريني خوران را كه همين مردم ، برايِ نوجوان هاي دمِ بخت و در جبهه كشته شده شان ، برگزار كردند و كارت عروسي فرستادند ( چنان كه ناچار شده بودم از همان دمِ در برگردم ، يا اگر با صاحبان مجلس خصوصيت و نزديكيِ بيشتري داشتم ، صادقانه درگير شوم و ...) و اين ها همه از همه نوع ، مردم ايران بودند ، همان مردم و ايرانيي كه رگ هاي گردنشان از لوله هاي نفت و گاز هم بيشتر متورم مي شود و... خواهيد گفت : حالا تغيير كرده اند . خير عزيزم ، جز اقليتي به فهم و شعور رسيده – كه مدام به جاي دشمن مشترك ، به سر و كله ي يكديگر مي زنند و هيچ يك هم ديگري را قبول ندارند - مابقي و اكثريتِ مطلق ، هماني هستند كه بوده اند و هستند و شده اند ، يعني سنت هايِ ديني و اخلاقي خود را در اين 28 ساله از دست داده اند و به صورتِ مردمي فرصت طلب و پول پرست و خودفروش و ديگرفروش وهمه چيز فروش و منفعل و دلال مسلك و همه كاره و هيچ كاره و تنبل و عادت كرده به كارِ غيرمولد ، درآمده اند . اگر رنج و محروميت 28 ساله ي گذشته ، توانسته است جمعيتي را به خرد و شعور برساند ، در برابر اين زيانِ بزرگ را هم داشته است كه بازار و ادارات دولتي و دانشگاه ها و مدارس و همه جا و همه جا ، را ويران كرده و به فساد و تباهي كشانده است . نسل اول كه تمام جذب حاكميت شدند و از پائين تا بالا ، كروات هايشان را باز كردند و يقه شيخي پوشيدند و جانماز هر آخوندي را انداختند و برداشتند و برآن بوسه زدند ( دمِ فلان قرارداد را عشق است و ... ) . نسل دوم – يعني همان كه مي گويند نسل سوخته – آن اقليتي كه مي توانستند سوخته به شمار آيند و معلوم نيست چنددرصدشان از آتشِ عظيمِ فاجعه برآمدند ، بايد ديد چه حاصلي از رنج خويش برداشتند ؟؟اكثريت شان كه سر در يكي از آخورها فرو بردندو هرچند حقيرانه ، اما چريدند و چريدند و مي چرند ... وقتي كه بسياري از هم سن و سال هايِ خودم را ، مي ديدم و مي بينم كه يا به بركت بازارِ خرتوخر و مكه و سوريه و دبي و كيش و سينه زدن پشت سر هركسي كه خودشان هم قبولش نداشته اند ، به آلاف و الوفي رسيدند ، اما همين جماعت وقتي با امثالِ من برخورد مي كردند سرِ درد دلشان باز مي شد و كاتوليك تر از پاپ ، از هر مخالفي داغ تر مي شدند وچه ها كه نمي گفتند و نمي گويند ؟؟ به راستي كه از اين همه دروغ و دو روئي و نفاق و ... حال انسان بهم مي خورد . همين ها هستند كه وقتي از آن ها مي پرسيدي ، با اين انتقادها و حتا فحش هايِ خركي ، چطور باز در همين انتخاباتِ پريروز هم شركت كرديد ؟؟ هزار و يك توجيه ناروا رديف مي كردند كه بچه ي دانشگاهي داريم و چه و چه .... عزيزم مگر امثالِ من بچه نداشته ايم ؟؟ يا ما زندگي مان درآسمان سير كرده و از جنسِ انسان نبوده ايم ؟؟ ! ! جمهوري اسلامي را پس از 1360 تنها و تنها همين اقشار منافق و دو رو و فرصت طلب و مصلحت انديش ، حفظ كردند و مي كنند . انتخابات اول سيد خندان را گول خورديد ، يا فكر مي كرديد داريد كاري انجام مي دهيد !! ( كه بماند و باشد به جايش و وقتش ) پس از 18 تير كه آقاي خاتمي حتا حاضر نشد وزير كشورش را ، به همراهيِ دانش جوياني كه اصلاحات را مطالبه مي كردند ، بفرستد و در نتيجه جريان با آن شدت و وقاحت سركوب شد ، ديگر در دور دوم كه آقاي خاتمي در سخنراني اش 17 بار ( به شمار 17 ركعت نمازش ) پاي بندي به قانون اساسي جمهوري اسلامي را تكرار و تأكيد كرد و حتا دست زدن به اصول آن را خيانت دانست ، ديگر چه بهانه و توجيهي داشتيد و چرا و چگونه چهار سال ديگر ، اين ملت بيچاره را سرِ كار گذاشتيد ؟؟ رها كنم كه وقتي در همين دو سالِ پيش ، بعض يا بسياري از روشن فكران كشور ، با ترسِ واهيِ آمدنِ فاشيسم و تبليغات خر گول زنك ، علنا از ترسِ مارِ غاشيه به عقرب جرار پناه بردند و رآي دادن به سردار سوزنده گي يا آن فرصت طلب ديگر را ، توصيه مي كردند و نسخه مي پيچيدند ، ديگر چه انتظاري از مردم عاديِ مهمل و منفعل و مقلِد و ضمنا دو رو و فرصت طلب و اهلِ زندگي بايد داشت ؟؟ بازاري و كاسب و اداري و دانش آموز و دانشجومان ، سر در آخور خودشان دارند و گرچه بدشان نمي آيد جمهوري اسلامي با امريكا و غرب تضاد پيدا كند و نتيجه اي اگر داشت آن ها ببرند ، اما شخصا چنان به درآمدهايِ ناچيزشان چسبيده اند كه از ترس حاضر نيستند تكان بخورند . چرا اگر روزي چنان شد كه آن ها مي خواهند ، از هر شكنجه ديده اي شكنجه ديده تر و از هر رنج كشيده اي رنج كشيده تر ، خواهند شد و خواهند بود و نمود . تظاهر و ريا و نفاق در خونِ اين مردم است . مفت خوري و دلالي و عدمِ توليد و توجيه گري در رگ و پي ايشان است . مثل آفتاب گردان رنگ عوض كردن دين ايرانيان است ... از هجوم اسكندر يا سركوب مزدكيان و يا حداكثر انهدام ساسانيان و كتاب سوزان اعراب و قرن ها آتش زدن و انهدامِ هرآن خصلت و كنشِ نيكي كه يادگارِ هويت ايراني در گذشته بوده است- تا كنون - تمامي پليدي ها و رنگ عوض كردن ها و نوكرمآبي و بردينِ حاكمان بودن ( الناس علي دينِ ملوكهم ) در شخصيت ايراني جا خوش كرده است و اگرنه اين بود ، با موجِ گسترده يِ حمايت جهاني از هرگونه حركت مردم ايران ، چرا فرضا بايد 95% در برابر 5% منفعل برجاي بمانند و قدرت هرعمل و ابتكاري از آن ها سلب شده باشد ؟؟ چرا ؟؟ اين خلق منتظر چيستند و چه مي خواهند ؟؟ يا در نارضايتي ها واظهاراتشان صادق نيستند و تماميِ درصدها و آمارها نادرست است و يا اين كه مفت مفت و بي هيچ گونه هزينه اي ، همه چيز مي خواهند . ديگر چه عرض كنم .... ؟؟؟ HHآآآآ زن و شوهر كارمند از حقوق و متعلقات ديگر ، بالغ بر يك ميليون تومان از بهاي نفت و حساب نسل هايِ آينده را مي گيرند و در شهرستان ها – كه بيشتر جمعيت كشور را تشكيل مي دهد – دويست يا حداكثر سيصد تومانش را خرج مي كنند و بقيه را به بازارِ دلالي و سودِ پول و خريد ماشين و زمين و آپارتمان و كالاي مصرفي و غيرمصرفي وارد مي فرمايند ... بازار هم كه بدون هيچ گونه كنترل مفيد دولتي ، آزادتر و سودآورتر از آن است كه مخالفتي بكند ... دانش آموز و دانشجو هم ، گذشته از اين كه فرزندانِ همين هويتِ منفعل و تباه هستند و اگر از همين كودكي گرفتار دلالي هايِ والدين نباشند ، يا احيانا به كريستال و شيشه و اشك خدا و چه و چه گرفتارشان نكرده باشند ، چنان تهي از هرگونه انديشه اي بار آمده اند كه دل بستن به آن ها ، همان قصه ي « بزك نمير بهار مياد » است و بس . اين جماعت چرا بايد براي سود غيرنقدي و اميدِ فردايِ بهتر( اگر قدرتِ فهمِ آن چشم اندازها و شناخت اميد وانگيزه ها را ، برايشان باقي گذاشته باشند؟! ) دست بالا كنند ؟؟ و مي بينيم كه نمي كنند ؟؟ فقط منتظر نشسته اند كه تضادهايِ حاكميت با غرب – شايد – كار را به آن جا برساند كه آن ها را هم از اين نمد كلاهي گردد و رسد .... و فرجام سخن اين كه : هركس اميد به جامعه و مردمِ داخل در مرزهايِ جمهوري اسلامي داشته باشد ، يا اين مردمِ بيمار و فاسد و تهي و منفعل و فرصت طلب را به خوبي نشناخته است و يا مي خواهد ديگراني را گول بزند . يعني همان ضرب المثل معروفِ خودشان : كه مي خواهند هم خرِ خودشان را برانند و هم بفروشند ... بنابراين چشم را به واقعيت بگشائيد و شاه بهرام ورجاوند و فريدون و كاوه و ديگر و ديگران را از ياد ببريد و اين همه از ايران و ايران و ايران و ملت و هويت هفت هزارساله سخن نگوئيد و بدانيد و دانسته باشيد كه اكنون مقطعي تاريخ ساز برايِ منطقه ي خاورميانه و جهان است و توجه و تأمل كنيد كه در چنين مقاطع خاص تاريخي ، حداكثر يك ضلعِ مثلث ايران بوده است و بس . چنان كه حتا در مقطع ظهور اسلام و نيز مسيح ، همواره تمدن هايِ رومي و سامي و ايراني اظلاع آن مثلثِ تاريخ ساز را تشكيل مي داده اند و هم اكنون نيز جز برآمدنِ مثلثي متحد و هم آهنگ ، متشكل از دنيايِ مدرن و يهود و ايران ، راهي براي ساختن و پرداختن جوامعِ مدرن و برخوردار و انساني در جهان و به ويژه منطقه ي خاورميانه وجود ندارد و ممكن نيست و نخواهد بود . پس روشن فكرانِ داخل و خارج ، به ويژه آن ها كه در خارج از كشور آروغ بعد از مستي مي زنند ، سرِ مبارك را در استخرِ منزلشان فرو كنند ، تا چشمشان به واقعيت هاي ملموسي كه از ديدِ شكم هايِ سير و رنج ناكشيده گان پنهان است ، باز شود و اندكي با رنج هايِ انسانيِ ايرانيانِ به فهم و شناخت رسيده ي داخلِ كشور آشنا شوند و به جاي اين همه بهانه آوردن هايِ به اصطلاح اسرائيلي ، اجازه دهند اگر فرهنگي يا قدرتي مي تواند و مي خواهد كاري برايِ اين مردم مستأصل ( كه به راستي راه به هيچ جائي ندارند و درمانده و بيچاره ، حتا از خود و كشور دل بريده اند ) بكند ، بكند وبدانند و باور كنند و با هم دردي وشناخت واقعي و ملموس ، از جامعه ي كنوني ايران سخن بگويند و پيش از هرچيزي توجه داشته باشند كه همين مردم ، خود از قديم و نديم گفته اند كه : بالاي سياهي رنگي نيست و براي مشتي گروگان و بيمار و ناتوان ، هيچ حقيقتي وجود ندارد و واقعيت هاشان هيچ حقيقتي را باز نمي گويد . و ديگر هيچ و التمام
# posted by محمدرضا زجاجی @ ۶:۲۸ بعدازظهر 0 comments
|
شنبه، فروردین ۱۸، ۱۳۸۶
آدما خسته مي شن گاهي هم خسته ميشم ، از تموميِِ آدما كوچه ها ، خيابونا ، در چپ و راست حيوونا از حسن خنگ و تقي شمرِ گدا اين طرف علت و آن سو معلول همه آدابِ پلشت و مقبول * نك بيا حلقه كمي تنگ بگير باز اين سوي ، همه غلغله است با نفهميدن و كج فهميِ خود يا همه سطح و شتاب صورتِ مسئله را پاك نمودن ، از بن مردم از ناداني اين همه آدمِ تك بعدي و بيمار و خراب عاشق دريايم - ذهنِ تحليل گر و هوشي تيز - چشم در فردايم *شعري از دفتر : « حديث كشك / تهران : 1382 » مقيم ارشاد تا كنون .نسخه ي الكترونيكي آن را ، مي توانيد از همين وبلاگ نيز دريافت كنيد .
# posted by محمدرضا زجاجی @ ۸:۵۳ بعدازظهر 0 comments
|
پنجشنبه، فروردین ۱۶، ۱۳۸۶
دموكراسي يعني : تحمل اقليت توسط اكثريت - طنز
دموکراسی یعنی تحمل من توسط شماها - طنز یعنی این که شخص من آزاد باشم که هرکاری می خواهم انجام بدهم و می دهم ، پس دموکراسی در بالاترین سطحش موجود است . شما یاوه های دشمن را نشنوید که مثلا مردم سالاری دینی را که عالی ترین شیوه ی دموکراسی در جهان مدرن است ، نمی بیند و آن وقت مشتی گزارش های مغرضانه ی چند وبلاگ نویس را که به آشکار مهره ی شناخته شده ی دشمن هستند ، اصل قرار می دهد . ملاحظه بفرمائید ، در کجای جامعه ی ما دموکراسی و آزادی درحدِ اعلایش موج نمی زند ؟؟ دقت کنید ، شما هم مثل من یقین خواهید کرد که از ما کشوری دموکرات تر و آزادتر وجود ندارد . . 28 است پيش بريك انقلاب آماده سوار شده ايم و کاملا آماتور کار کرده ایم و همیشه هم نظر خودمان را اجرا کرده ایم و مردم نیز به احترام دموکراسی و آزادی ، آن را تحمل کرده اند . حالا هم که دیگه کاملا استاد شده ایم . نمی بینید همه به ما استاد می گویند و با التماس ده ها کلاس دانشگاهی ، برایمان تشکیل داده اند و هیچ دانشجوئی هم جرئت نمی کند کوچکترین سؤالی بکند . فکر نکنید علت ، بی سوادی ماست . خیر ، ابدا این جور نیست ، علت اینه که تفاوت ما با شاگردها اونقده زیاده که نمی تونیم حرفِ یکدیگه رو بفهمیم . خوب به من چه که سطح دانش و اطلاعات دانشجویان پائین است ؟؟ فکر می کنم روزی سه دور تسبیح ، باید دعای حافظه را تکرار کنند و صد گرم كندر و كتيرا را با هم تنقيه كنند ، تا دیگر فرمایشات ما را فراموش نفرمايند و اگر توانستند به حدِ ما برسند . مگر نه اين كه بازارمان ، نمونه ی اتم و اکمل بازاری است که اصول اقتصادي مدرن کاملا در آن رعایت می شود ، یعنی همه آزادند هركار دلشان مي خواهد بكنند ، نمي بينيد هیچ کسی نیست که کمترین کنترلی روی بازار ما داشته باشد ، اگه این دموکراسی نیست چیست ؟؟ هر بقال و قصاب و عطاری هرچه را که دلش بخواهد ، به هر قیمتی می خرد و به هر صورت و قیمتی که مایل باشد می فروشد . آیا این که در یک راسته ی 50 متری ، با ده دربند مغازه ی فکسنی و همه رقم کالایِ جورواجور ، حتا یک نرخِ ثابت وجود ندارد ، چیزی غیر از آزادی و رعايت نظر شهروندانِ کاسب خويش است – که هم شان هم حبیب الله هستند – ؟؟ و اين همه را ما مرحمت فرموده ایم و نمونه ی جاودانی از مردم سالاری و شايسته سالاري را ارائه نموده ایم ؟؟ یا مگر ادارات و وزارت خانه هامان از نظام اداري در سيستم هاي دموکرات چيزي كم دارند ؟؟ و مگر با مدرن ترین ابزار روز سروکار نداریم ؟؟ درست است که وزیر فقط در برابر یک جریان خم و راست می شود و رشوه هبه ي شرعيه است . علاوه برآن این که هر كسي ، هرکاري كه دلش می خواهد انجام می دهد و هیچ خدائی را هم بنده نیست ، بهترین دلیل بر وجود دموکراسی اداری در کشور نمي باشد ؟؟ حتما می خواهید به هدیه هائی که ارباب رجوع به عنوان تیمن و تبرک هبه ی شرعی می کنند ، اشکال بگیرید ؟؟ - یعنی که حرفِ دشمن را تکرار کنید – ؟؟ آخر عزیز من در کجای دنیا دیده اید که پول گرفتن و پول دادن ، آن هم با کمالِ رضایت طرفین و تازه برای امور عام المنفعه ، مثل ساختن مساجدی که بعضی از قضات و مدیران در روستاهاي محروم و دورافتاده شان بانیِ تأسیس آن شده اند ، عیب و ایرادی داشته باشد ؟؟ شگفتا که دشمن نوسازی و بازسازی و تولید را هم به نکوهش تعریف کرده است . بهشتی که پس از 28 سال در سایه ی رحمت و حلم و بخشنده گی و بركت خداوندی برآورده ایم ، اکنون به بهارِ شکوه و زیبائی نشسته و انتظار نجات بخش و موعود اعصار را سفره گسترده است . اين همه رحمت و بركت را به نگاه کدامین عقل و دانش بی طرف و حقیقت بین بگذاریم ، تا مشتی عوام الناس و همج الرعائی که پیرویِ شیطان بزرگ و اهریمن خداناشناس را برگزیده اند و تلاش ما را ، در این سال هایِ دشوارسوزنده گي و اسهالات ، به خاطر پس اندازی اندک و به منظور نجات و کمک به اسلام و مسلمین در جا و موقعش و به منظور روشن اندیشیِ این نسل و هویت و کشور ، بر دوشِ بارگیر خود هموار ساخته ایم ، درك نمي کنند و سر به زیر و آرام ، انتظارِ موعودِ عالمیان را چشم در راه نمي مانند . به راستی که درست گفته اند : آخرالزمان دین را نگه داشتن ، به منزله ی قطعه آتشی در کف دست خواهد بود . خداوندا کمکمان کن ، تا بارِ سنگینِ جيبِ مبارك را به سر منزل مقصود برسانیم . بار الاها کمکمان کن تا اين همه اموالِ غارتي را ، بي مهارتي ، قادر به خرج كردن باشيم . اين تريبون را از ما مستان . آمین ، یارب العالمین . 5 شنبه 16 فروردين 86 ايران – توس
# posted by محمدرضا زجاجی @ ۴:۰۲ بعدازظهر 0 comments
|
دوشنبه، فروردین ۱۳، ۱۳۸۶
به راهت گل خواهم كاشت
مقدمت را گرامي خواهم داشت ، روزي كه بيائي به پايت گل خواهم ريخت راهت را بسيار سال هاست كه درهر پگاه با اشكِ سوزان ديدگانم ، آب پاشيده ام اي لرزاننده ي دل ها ، در بازوان محبت شب ها - همه شب- در گريه هاي شبانه ام به راهِ تو مسافر نيك بختي ها ، دل لرزانده ام انتظارت را اي اهوراي نيكي ، اي نجات بخش اي كاوه ، اي فريدون ، اي همه ايزدان و اِمشاسپندان در هر بامداد- نه دوتن- كه هزاران جوان خويش به قربان گاهِ ضحاك برده ام شلاقِ خيس درد ، از اهريمن پليدي را نه در هر روز كه به هر لحظه بر پشت و پهلوي خويش چشيده ام اي فرزندِ خورشيد اي بستر پاكي ها اي سمبل نجابت ها به راهت گريسته ام ، در تاريكي تابوت ها در تنهائي قبرها ، در نعره ي ديوان در عربده ي هياهوئيان ، در نيش ماران در پگاهان جوخه هاي بي مرگ در سنگ باران هاي تا نيمه در خاك و به هر لحظه ي شلاق ... * شعری از دفتربه اصطلاح چاپ شده ی : « از کوچ ها تا کوچه ها / تهران : پائیز1383 .نسخه ی الکترونیکی آن را می توانید از همین وبلاگ دریافت کنید .
دولت ها جز به منظور و در مسير از بين بردن خويش و ايجاد آگاهي و اخلاقِ خودگردانيِ عمومي در آحاد مردم ، مشروعيت حضور ندارند و جامعه يِ برتر انساني ، مجموعه ي آگاه و شادكام و خودگرداني است كه بي نياز از هر پاداش و مجازاتي، بينِ كاميابي خود و ديگران جمع كرده و آگاهانه و فطرتا، به نيكي ها وفادار و پاي بند باشد .
ناداني تنها و بزرگ ترين ميراثِ گذشته گاني است که همواره خود را روايتِ منحصر هستي مي شمردند .
" دانائي " زيستن در نشئه ي وصف ناپذيري است که غرور بودن و آفريدن و " بي نيازي " را مي آموزد و هر آن چه « رنج » را به هيچ مي شمرد .
آن كه از حجاب در نگذشته زيبايي را نشناخته است .
درود بر هنگامه اي كه پرده ها فرو افتند . رنگ و بوي زشتي را ، چگونه روي
به گردانيم ؟
بزرگي را كه مي گفت : « درد انسان متعالي ، تنهايي
و عشق است » گفتم : آن كه در عشق ناتوان باشد ، محكوم و بايسته ي
تنهايي است .
عشق ورزيدن ، آزادي ِ دو تن در خواستن و دوست
داشتنِ يكديگر ، نخستين اصلِ شاد زيستن است و زندگي هيچ اصالتي- جز
خويش- را بر نمي تابد .
بت پرستيدن و بت شكستن و بت ساختن و بت شدن و خود
شكستن ، تمام « بت » است و بت سازي ... چه آسوده و زيباست آن كه آفرينش را
، چنان كه هست مي بيند و در مي يابد و چندان تواناست كه از هر بتي بي نياز
است . تنها انسان ناتوان ، توانايي را بتِ خويش مي سازد . انسانِ
توانا كمبودي نمي بيند و نمي شناسد . او هر چه را بخواهد به دست مي آورد و
بر هرچه بينديشد تواناست و نيازي به تكيه گاه ندارد . تنها پيران و
بيمارانِ ناتوان هستند كه به ديوارها تكيه مي كنند .
آرزو ، اميد و آينده ، واژه گانِ مجعولِ ناتواني است
. هنگامي كه ناكاميِ خويش را ، فردايي مي سازيم ، هم امروز را نهاده ايم .
اگر درلحظه زندگي كنيم ، چيزي را فرو نگذاشته و همواره خواهيم زيست .
آن چه به شمار مي آيد تنها حال است و تاريخ
ابزار و دانشِ مورخ - و نه ظرفِ زندگي- است . « زندگي » ظــرفِ اكنون است
، و آينده وجود ندارد . آن چه قابلِ لمس و شهود است ، لحظه هايند و اكنون
نه گذشته و نه فردا .
هنگامي كه پرده ها هم چنان فرو افتاده و ديده ها بسته
است ، چشمان و زبان هاي گشاده ، كدامين نگاه و مخاطب را خواهند يافت ؟
خفته گان و مرده گان ازجنسِ سخن نيستند .
آن كه به انتظارِ نيكي منفعل مي نشيند ، تنها -
آن را - انكار مي كند . درحالي كه كمالِ مطلوب ، انكار نيكي و جست و جوي
ِزيبايي است . انكار همواره راهي به جست و جو و تصديق رها ساختنِ موضوع
و چشم بستن برحقيقت است . آدمي چيزي را باور مي كند كه از اثباتِ آن نا
توان باشد . آگاهي و فهم ، از مقوله ي تفسير و تبيين و تحليل است و با
واژه و انديشه سر و كار دارد . اما باور ازمقوله ي تقليد و پذيرش
و ناداني است .
سخن گفتن از روشنايي درتاريكي و سياهيِ شب ، گام زدن
درخواب است و چيزي از جنسِ كابوس .
حقيقت از جنسِ فهم و شناخت و از بيان و واژه بي نياز
است . آن حقيقتي كه نيازمند توضيح و اثبات و توجيه باشد ، چيزي ازجنسِ
تاريكي به همراه دارد و همواره مكرانديش و توجيه گر ، باقي خواهد ماند .
انسان تنها حقيقتِ موجود و تنها تحليل گر هستي است و اگر روزي آزاد زيسته
و آزادي را شناخته است ، دوباره نيز آزاد خواهد زيست و آزاد خواهد بود
. ( حتا اگر ناچار شود دوباره به جنگل باز گردد ) .
کسي که نتواند انسان و خِرد را باور کند ، شايسته ي زندگي – به ويژه در فردا و فرداها – نخواهد بود .
هنگامي كه پرده ها فرو افتند ، به ناگاه درخواهيم
يافت كه تمام در بندِ شكل و پوسته بوده ايم ، نه مغز و محتوا .
با همان شتابي كه روز بر شب چيره مي شود ، به ناگاه
درخواهيم يافت كه « هيچ » نبوده ايم ، غَره به تاريكي و نعره زنان در سياهي
.
عارفان و صوفيانِ ما ، بيش از آن كه بيان كننده ي رمز
گون حقيقت باشند ، خود حجابِ آن بوده اند .
بندگي و زنجيري كه ناداني بر دست و پايِ انسان مي
گذارد ، در همان حالي كه به سستي پوسيده ترين نخ ها ست ، ستبرترين و محكم
ترين و ديرپاترين زنجيرهاي پولادين را ، برشخصيتِِ « انسان » استوار مي
سازد و جز به بهاي نيستي و مرگ گسسته نمي شود و بر نمي خيزد .
اگر به معناي واژه ها - در امروزِ جامعه - نگاهي با
تأمل داشته باشيم ، به خوبي و به زودي در خواهيم يافت كه چه تحولي در حالِ
وقوع است . هر كسي كه اهل تأمل و دقت و قادر به تحليل باشد ، به خوبي تهي
شدنِ واژگانِ فارسي را ، از معنايِ معهود و مرسوم و منظورِ خويش- در اكنونِ
جامعه - در خواهد يافت و به پوچي الفاظي كه بام تا شام ، موردِ استفاده ي«
خاص » و « عام » است ، خواهد خنديد .
آن چه از آسمان مي آيد زميني است و هر زميني ،
حاصلِ خويش را بَر مي دهد . خوشا سرزمين هاي سر سبز ، بارور و شكوفا . خوشا
بي كراني ها ، بزرگي ها و بلنداي نگاهِ فرزانه گان و خوشا « انسان » و
زندگي زميني او .
آدميان چگونه مي توانند راجع به چيزي كه هرگز نديده ،
لمس نكرده و آن را نشناخته اند ، اين گونه با قطع و يقين سخن به گويند ؟
انگار قلويِ ايشان است و خود زادنش را گواه بوده اند . تنها احمقان و
ناآگاهان مي توانند - با چنان قطعيتي- سخن به گويند .
فيلسوفان و متكلمانِ ايراني ، هنگامي كه پرده هاي
آويخته را ديده اند ، در رسيدن و دريدنِ آن ها كوشش كرده اند و به هنگام -
نيز- برآشفته از غوغاي عوام و نادرستي ها ، روي پوشيده اند . خوشا آن كه
كلامي از ايشان شنيده باشد . اما چه بسياري از آن ها كه در همان گام هاي
نخست و ميانه ، كوري و ناتواني خويش را ، در زنگار كلماتِ فريبنده نهفته اند
و همواره ناداني خود را ، در هياهوي پيروان و دشنه هاي تعصب ، پنهان ساخته
اند . كوچكي هم ايشان بود كه انسان را ، به « رَحم » برانگيخت .
در شگفتم از آن كه : چگونه اهلِ سخن از خداي خويش
مي خواهند ، تا آبرويِ ايشان را حفظ كند ؟ و مردمان نيز ، براين دعا آمين
مي گويند . آيا لحظه اي نمي انديشند كه اين دعا ، بهترين گواه بر
دو شخصيتي بودن ايشان ، پليدي باطن و فريبنده گي ظاهر و درخواست شركتِ
خداوند در مكر و ظاهر آرايي و عدم افشاي زشتي هاي دروني و شخصيتي ايشان
است ؟
زيستن با دو شخصيت ـ يا چند تا ؟ـ تنها بايسته ي آدمك
هاي كوچك و زبون - يا مستأصل- است .
آدمك ها زشتي و پليدي را حيواني مي پندارند و نيكي
را روح خدا در كالبدِ آدمي مي نامند . اما من هيچ حيواني را نيافته
ام كه بتواند چيزي را ، در خويش بيآرايد و پنهان سازد و اين تنها آدميانند
كه از روح خدا كمك مي گيرند ، تا زشتي و عفونتِ خويش را پنهان
سازند .
حيوان با « غرايزِ » خويش مي زِيد ، اما آدمك ها از «
غرايزِ » خود شرم دارند و همواره آن ها را ، در لايه هايي از نيرنگ و ريا
مي آرايند . گويا از زيستنِ خويش شرمگين و پشيمانند...
زندگي با « غريزه » گناهي است نابخشودني بر « انسان »
و چنين آدمياني ، بايد كه برخويشتن به گريند ...
گيتي را زندان دانستن- يا زندان ساختن - بايسته ي مرگ
انديشانِ شب روي است كه از زندگي و
انسان انتقام مي طلبند . و چه خوش فرموده است :
اما اين كه او از ساخته هاي خويش انتقام مي گيرد ، گناهي به ضدِ « خوش
ذوقي » است .
(نيچه)
مي گويند :
" خداوند بهترينِ مكر كنندگان است " اما قادرِ مطلق را ، چه نيازي
به مكر است ؟ و مگر اراده يِ او را عينِ فعل نمي دانيد ؟ آن كه چون مي گويد
: بشو مي شود ، چگونه دام مي گسترد ؟ آيا هنگامِ آن نرسيده است كه واژه
ها را دوباره معنا كنيم ؟ ؟
ميراثِ گذشته گان ناداني و فريب است . دانايان را در
اين مرزبوم اندك و تنها - يا بر دار - توان ديد .
آن كه بي مستي،ادعاي خدا كند : مست است يا دروغ
گو ، يا كه از خدا هيچ نمي داند ...
ميوه ي "
جاودانه گي "و شناختِ هستي كه انسان را به
جرم خوردن از آن ، گناه كارِ ابدي دانسته و از بهشتِ خويش اخراج مي كنند ،
اكنون در برابر آدمي رخ نموده است ... و خوشا معرفت هاي ربوده شده از
خدايان . خوشا زندگي . خوشا انسان . فراخناي انديشه بر انسان مبارك
باد ...
هيچ حقيقت واحدي جز زندگي زميني انسان وجود ندارد .
منِ انديشه گر ، ضرورتِ فرداست
ستم تباه كننده ي هستي است .
چرا بودن ، در فردا بودن است .
هميشه زيباترين تجربه هاي امروز ، فردا را ساخته اند .
خويشتن را
تقدير فردا بشناسيد تا در امروز
زندگي كنيد .
زندگي كردن در امروز ، درك فرداست .
خود انديشي ، آفريننده گي است .
بخشنده گي ، غرور بودن است .
با خود زيستن ، آموختن بي نيازي و آفريدنِ خويش است
.
انكار و ترديد ، بزرگ ترين آفريننده گي هاست .
خانواده و زناشويي ، يادگار ادوار كودكي و نادانيِ آدميان
پيشين است ولي « عشق » پديده ي آگاهي و شناخت و حاصل دوست داشتن ، خواستن و
شاد بودنِ بالغان و فرهيخته گان است . عشق زندگي مي سازد و بي كراني ها را مي
طلبد ، اما خانواده و زناشويي حاصلي از نفرت ، تجاوز ، اجبار و عادت را در پي
خواهد داشت و كودكاني بيمار و ناتوان را ، به ميراث خواهد گذاشت . در عشق چيزي
از جنون است و در زناشويي معنايي از سكون .
واژه ها تا چه هنگام معناي خويش را بر نخواهند تافت ؟
و كلمات كي پرده خواهند افكند ؟
آن كه نمي تواند در تنهائي با خويش باشد ، محكوم به مرگ
است .
شناختن زيبايي ، اجبار هستي است .
ديشب جنازه ي اندرز را به گورستان مي بردم .
اشتران مي گريستند و گورهايِ منتظر فرياد مي كردند . هنـگامي كـه پوستين
كهنه ي پدران خويش را به خاك مي سپردم ، تنها هم ايشان را ازخانه
ساختن در هجوم سيل و توفان - بر گسل هاي آشكار- سرزنش مي كردم . فردايِ آن
شب ، برادران و خواهرانم با اكثريت قاطع ، به برج سازي در باغچه هاي خانه ي
پدري رأي دادند . اكنون استخوان هاي لهيده ام - از عفونت گنداب ها - تمامي
زندگي هاي نهاده را مي گريد .
تعريف هايِ جـزمـي و ايستـا از « آفرينش » همواره محكوم به
نزديك ترين و قطعي ترين مرگ ها هستند .
انساني كه مرزها را مي شكند ايستايي را بر نمي تابد
و توانِ كشف و شناخت زيبايي را دارد و چنين است كه همواره در حال شدن و
بودن و دريافتن و گذشتن ، هيچ جزم و يقين ابدي را بر نخواهد تافت .
هيچ گاه « آفريدن » به معناي شناختِ « آفرينش » نبوده
است . اما همواره كساني لذت آفريننده گي را مي چشند كه اصالت « زندگي » را
، دريافته باشند .
شناخت زندگي و انسان اجبار و
ضرورتِ زيستن در اكنون است .
كسي كه به بيداد تن مي دهد ، خود زندگي را انكار
كرده است .
شناختن هستي و انسان ، تنها روش ممكن براي زندگيِ
كاميابِ انساني ، اما هرگز الزامِ همگاني نيست .
همواره جعلي ترين و خطرناك ترين تعريف ها از «
آفرينش » و انسان ، جزمي ترينِ آن ها بوده اند و هستند .
كسي كه مي گويد : " اين و نه هيچ چيز ديگر " بزرگ
ترين مانع رشد بوده و نارواترين و فريب آميزترين نگاه ها را - تنها با هدف
حاكميت بر ديگران - ارائه خواهد كرد .
تا انسان و زندگي وجود دارد ، هيچ شناخت و تعريفي از
هستي نمي تواند « كلام آخر » باشد ـ و دقيقا به همين دليل ـ هيچ شناختي نمي
تواند و نبايد ادعاي جاودانگي داشته باشد . اين است كه هر گونه "جزم انديشي
"محكوم به ايستايي و بطلان بوده وآبشخوري جز فريب و سلطه و ناداني ندارد .
براي هميشه بودن ، شايسته تر و گريز ناپذيرتر از
تعريفي سازنده ، ويران گر ، خود انكار و خود آفرين و همواره در حالِ
دگرگوني وجود ندارد .
كساني كه بتوانند زندگي و انسان را براساس شناختي
خود باور و خود انكار تعريف كنند و لحظه هايِ در حال گرديدن و شدن را در آن
بشناسند ، همواره آفريننده ترين انسان ها هستند .
هرچه به اوج نزديكتر شويم ، حضيض را بهترخواهيم ديد
. اما برايِ بهتر ديدن بايستي همواره چشماني نافذ ، نگاهي شكافنده و شكوفا
داشت و قدرت خلق و انكار هر فضيلتي را آموخت و تجربه كرد .
آن چه خود را تنها روايتِ آفرينش و سخنِ آخر مي داند
و برايِ انسان ها « نيك و بد » را تعريف و تعيين مي كند ، نوع و ريشه اي از
نيرنگ را در خويش پرورده و هم - درآغاز- دانائي و خِرد را ، بر مسلخ «
غريزه » قربان خواهد كرد .
هيچ گاه و هرگز هيچ حقيقتِ منحصري وجود نداشته و
نمي تواند وجود داشته باشد ، زيرا همواره حقيقت ها هستند و زيبائي و
زيبايان ، كه پي در پي به انكارِ خويش و آفريدن و تعريفِ روايت هايِ تازه و
ديگرگون - از هستي - برمي خيزند .
كثرت و گوناگوني و دگرگوني ، شدن و بودن و آفريدن
، همواره بستر گريزناپذيرِ آفرينش و زندگي است .
زيبايي درآفرينندگي است كه معنا و تعريف مي شود و
خلاقيت همواره نياز هستي و استمرارِ زندگي بوده است ، پيش از آن كه هيچ
خدايي برآن فرمان راند .
بگوئيد نيستم ، تا باشيد .
هنگامي كه بتوانيم « تنها » زندگي كنيم « آفريدن »
را خواهيم آموخت .
بگذاريد كودكان سخن به گويند ، خواهيد ديد كه مامِ
طبيعت ـ اين زيبايِِ فريبنده و خشمگين ـ از شما مي گويد ...
اخلاق نابودي است كه بودن را مي آموزد . اما تا
نباشي چگونه مي تواني بودن را ـ حتا با قدرت بر انهدام زندگي ـ بيازمايي؟
چگونه ؟
تا از همه چيز در نگذريم ، هيچ به كف نخواهيم آورد .
اما چون از خويش تن گذشتيم ، در لحظه خواهيم زاد .
ستم گري تنها آن نيست كه ديگران را قرباني كنيم .
بيداد آن است كه انسان « خويش » را رها كند و به ناروائي تن بسپارد .
برايِ دادگري ، هميشه بايد از بيداد گذشت .
بي شناختِ هستي و انسان ، چگونه مي توان آن را
تعريف و نقد كرد ؟؟ اما شناخت زندگي همواره الزام و ضرورت همگاني نبوده و
نخواهد بود .
بسياري از فيلسوفان و فرهيخته گان ، ياوه هاي بسيار
گفته اند ، اما همواره براي درگذشتن از ياوه هاي بسيار ، در آغاز بايد
روايات و تجربه هاي گوناگون را شناخت ، تا قادر به نقد و داوري آن ها گرديد
... بنابر اين گردونه يِ دريافت هايي كه هر روز خود را انكار مي كنند و
همواره درحال دگرگوني و حركت و تازه گي هستند ، گريزناپذيرترين پديده ي
حيات انساني ـ و نه غريزي ـ است ...
امروزه هنگامي كه انديشه ها و افسانه هايِ اهلِ باور را مي خوانم و در آن تامل مي كنم ، در شگفت مي شوم كه چگونه روزي همين افسانه هايِ گاه يا بيشتر زشت و مصنوعي و تقلبي و كپي برابرِ اصل را ، مي خوانديم و به آن دل مي داديم و آن قصه ها را باور مي كرديم ؟ چگونه است كه بزرگان ما نيز چيزي از حقيقتِ خويش و جهان را درك نكرده بودند ؟
چه عمقِ جهل و ناد اني و بيماري بايد جامعه اي را فرا گرفته باشد كه قرن ها و نسل ها مردماني با ادعاي ِ فرهيخته گي ، خود و جامعه و جهان را توجيه كنند و گول به زنند و گول بخورند ؟ آخر چگونه ممكن است ، هزاران سال بگذرد و دانشمندان و فيلسوفانِ قوم و ملتي نتوانند " حقيقت " را دريابند ؟ يا اگر تك آدم هايي چيزي را دريافته اند ، نتوانند – يا اجازه نداشته باشند - آن را برايِ ديگراني كه تحتِ حاكميتِ فكري و فرهنگيِ ايشان قرار دارند ، بيان كنند و توضيح دهند ؟
همواره بر پهن دشتي كه از آنِ گوناگوني ها و بزرگي
هاست ، درود مي فرستم .
هنگامي كه در كودكي از روستايِ پدرانم - به بهايِ
بي خانماني و رنجي دراز - مي گريختم ، هرگز گمان نمي بردم كه كوچكيِ دامنه
يِ زندگي و نگاه ، چگونه فضيلت هايِ انساني را ، در خويش دفن مي سازد و خود
به جعل فضيلتِ توجيه گري هم چون « قناعت » بر مي خيزد .
چگونه است كه شادكاميِ امروز را انكار و دريغ مي
كنيم ، اما هم آن را وعده به فرد ا مي دهيم ؟
انسان تنهاست و « تنها » خواهد ماند ، مگر آن كه
عشق را بشناسد و خويش تن را بيابد .
نگاهي كه اكثريت را محكوم و عوام و پيرو مي خواهد ،
هرگز نمي تواند آزادي و آگاهي را برتابد و همواره با نيرنگ و دروغ آميخته
خواهد ماند .
آيا انسان را هم زادي است ؟ پس چگونه تنهايي و
ناتواني خويش را ، خداوندي بر مي آورد « يگانه » چون خويش و تهي از ناتواني
و همانندي و مرگ ؟
هنگامي كه بزرگ ترين « بت » ها مي شكنند ، چه زود به
كوچكي و پوچيِ تمامي پديده ها و ساختارهايِ فرودست پي مي بريم ، گويا هرگز
هيچ بت و برگزيده اي و هيچ بند و كراني ، وجود نداشته است .